بسم الله الرحمن الرحیم

رساله دوم از کتاب کشف الحقایق

در بیان انسان و آنچه تعلق بانسان دارد

بدانکه انسان مرکبست از دو چیز یکی از جسم که عالم خلقست و یکی از روح که عالم امر است و عالم خلق مرکب و قابل قسمت است و عالم امر بسیط حقیقیست و قابل قسمت نیست و اهل شریعت روح انسانرا باسامی مختلف ذکر کرده‌اند: روح انسانی و نفس ناطقه و مانند این گفته‌اند.

 


فصل

در سخن اهل شریعت در بیان مبدا روح انسانی


بدانکه اهل شریعت می‌گویند که در روح سخن گفتن و بحث روح کردن اجازت نیست از جهت آنکه روح را از آدمیان کسی ندانست و نخواهد دانست و رسول (ص) هم جواب نگفت یعنی جماعتی از رسول (ص) سؤال کردند که روح چیست؟ رسول (ص) جواب نگفت و انتظار وحی می‌کرد تا جبرئیل بیامد و این آیت بیاورد: و یسألونک عن الروح قل الروح من امر ربی و ما اوتیتم من العلم الاقلیلا بعضی از اهل شریعت می‌گویند که رسول (ص) می‌دانست که روح چیست اما اجازت جواب نگفتن بود و بعضی از اهل شریعت می‌گویند که رسول (ص) می‌دانست که روح چیست و جواب سائل هم گفت یعنی این جوابست که الروح من امر ربی از جهت آنکه هر چیز که از عالم خلقست او را حد توان گفتن از جهت آنکه خلق اجزا دارد و هر چیز که از عالم امر است آنرا حد نتوان گفتن و بیان حقیقت روح نتوان کردن و هر چیز را که اجزا نباشد تعریف وی بخاصه و لوازم باشد چنانکه موسی علیه السلام تعریف کرد و در سوال (کذا- شاید: در پاسخ سؤال): قال فرعون و ما رب العالمین قال رب السموات والارض و ما بینهما ان کنتم موقنین. و مراد و ما اوتیتم من العلم الاقلیلا بر این تقدیر نه محمدست سایلانند.

 


فصل


بدانکه بعضی روح را چنین تعریف کرده‌اند که: «الروح جوهر نورانی بسیط حقیقی حی بنفسه محییی للجسم» و دیگر چنین تعریف کرده‌اند که «الروح حیوه فی نفسه محیی لغیره» روح زنده است و زنده کننده است بجسم پس جسم را حیات عارضی باشد و روح را ذاتی و جسم که حیات عارضی دارد نوری دارد و همان حس است که: «الحس نور فی القلب یفرق بین الحق و الباطل» الحاصل بدان که روح حی محیی است و عقل مدرک مدرک است و نور ظاهر مظهر.

 


فصل

چون معنی روح بدانستی اکنون بدانکه اول چیزی که حق سبحانه تعالی بیافرید روح محمد بود و جمله چیزها را از روح محمد (ص) بیافرید اینست معنی: «اول ماخلق الله روحی ثم خلق جمیع الخلایق من روحی» و ارواح جمله انسانرا از روح محمد پیدا آورد و ارواح انسان پیش از اجساد بچهار هزار سال در جوار حضرت رب العالمین می‌بود اینست معنی: «ان الله خلق الارواح قبل الاجساد باربعه الاف سنه».

فصل

در بیان مبدأ قالب انسان

بدانکه اهل شریعت می‌گویند که اول کسی که خدایتعالی از انسان بیافرید «آدم» بود و قالب آدم را از خاک آفرید یعنی از عناصر اربعه ما چون خاک ظاهر تر بود خاک را ذکر کرد و دیگر آنکه در ترکیب اصل خاکست بخاک اضافت کرد و این حکایت در اکثر کتب قصص و تواریخ مشهور است و محتاج بشرح من نیست اما اشارتی کرده آید.


بدانکه آورده‌اند که خاک آدم را میان مکه و طایف می‌پرورانیدند و تربیت می‌دادند بروایتی چهل روز و بروایتی چهل سبال و بروایتی چهل هزار سال اینست معنی: «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» چون قالب تمام شد و تمام تسویه یافت روح او را در قالب او در آوردند اینست معنی: فاذا سویته و نفخت فیه من روحی و روح در قالب چنان در آمد و آمیخته شد که روغن در شیر و چون روح در قالب قرار گرفت آدم برخاست و ران شد آنگاه حوا را از پهلوی چپ او درم یان خواب و بیداری پیدا آوردند و در تن آدم و حوا شهوت بسرشتند و نطقه ظاهر گردانیدند و باقی قالب فرزندان ایشانرا از نطفه ایشان بیافرید اینست معنی: ولقد خلقنا الانسان من سلاله من طین ثم جعلناه نطفه فی قرار مکین و اینست معنی : یا ایها الناس من سلاله من طین ثم جعلناه نطفه فی قرار مکین و اینست معنی: یا ایها الناس ان کنتم فی ریب من البعث فانا خلقناکم من تراب ثم من نطفه پس مبدأ ارواح انسان روح آمد و مبدأ اجساد انسان قالب آدم پس محمد ابوالارواح و آدم ابوالاجساد شد اینست معنی: «کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین».

 

 

فصل

بدانکه اهل شریعت خلاف کرده‌اند که خداوند تعالی روح انسانرا در اصل فطرت در استعداد و قابلیت بر تفاوت آفرید یا یکسان آفرید. بعضی می‌گویند که بر تفاوت آفرید اینست معنی: «السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه» و اینست معنی: «الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه» و بعضی می‌گویند که یکسان آفرید اما چون بعالم شهادت آمدند و بقالب اتصال یافتند بسبب تربیت پدر و مادر و بسبب سعی در علم و عمل بر تفاوت شدند اینست معنی: «کل مولود یولد علی افطره فأبواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه» و اینست معنی: «المرء علی دین خلیله» اکنون بدان که هر انسانی را چند روح است.

 

فصل

بدانکه انسان روح طبیعی دارد و محل وی جگرست که در پهلوی راستست. و روح حیوانی دارد و محل وی دلست که در پهلوی چیست. و روح نفسانی دارد و محل وی دماغست. و روح انسانی دارد و محل وی روح نفسانیست. و روح قدسی دارد و محل وی روح انسانیست. و روح قدسی بمثابه ناراست و روح انسانی بمثابه روغن و روح نفسانی بمثابه فتیله و روح حیوانی بمثابه زجاجه است و روح طبیعی بمثابه مشکوه اینست معنی: الله نور السموات والارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجه ... الایه و آنچه حقیقت این سخنست بنزدیک اهل شریعت آنست که چون فرزند در رحم مادر سه چله که چهار ماه باشد بر میآرد خداوند تعالی ملکی می‌فرستد تا این روح انسانی را که از عالم امرست و پیش از قالب این فرزند بچندین هزار سال آفریده‌اند و در جوار حضرت عزت می‌بوده است در این فرزند بدمد تا فرزدن بعد از سه چله زنده شود و حیوه یابد.

و این روح انسانی را باضافات و اعتبارات باسامی مختلف ذکر کرده‌اند: باعتبار آنکه قابل زیاده و نقصانست و از حال بحال گردانست قلب گفته‌اند و باعتبار آنکه زنده است و زنده کننده جسمست روح گفتند و باعتبار آنکه داناست بذات و دانا کننده دیگری عقل گفتند و باعتبار آنکه از عالم علویست و از جنس ملائکه است روح ملکی گفتند و باعتبار آنکه مجرد و منقطعست و پاک و مطهرست روحی قدسی گفتند اینست معنی آنکه بعضی گفته‌اند که نبی و ولی را پنج روحست و مؤمن را چهار روحست و کافر را و اطفالرا سه روحست و اینست معنی آنکه بعضی گفته‌اند که نبی و ولی را ده روحست.

ای درویش اگر کسی گوید که آدمی را صدر و حست و صد عقلست هم راستست از جهت آنکه شاید که یکچیز را بصد اعتبار بصد نام خوانند و در آن یکچیز هیچ تعدد و تکثیر لازم نیاید یعنی هر صفتی که انسان دارد از صفات ذمیمه و صفات حمیده شاید که گویند که یک روح دارد همچون روح ملکی و روح شیطانی از جهت آنکه روح یک حقیقتست و این یک حقیقت قابل نقصان و کمالست یعنی قابلیت کارهای خسیس و دنی دارد و استعداد کارهای شریف و عالی دارد اینست معنی: ان الذین کفرو من اهل الکتاب و المشرکین فی نارجهنم خالدین فیها اولئک هم شرالبرایه. ان الذین آمنوا و عملو الصالحات اولئک هم خیرالبریه. پس بهر صفت که انسان موصوف می‌شود او را بدان صفت باز می‌خوانند و انسان را باعتبار هر صفتی روحی و عقلی اثبات می‌کنند پس هر کرا اخلاق و اوصاف بیشتر باشد روح و عقل بیشتر بود اگر چه جوهر عقل و جوهر روح از روی جوهریت قابل زیاده و نقصان نیستند اما از روی آنکه قابل اعراض و صفاتند قابل نقصان و کمالند و اطلاق کثرت و قلت برایشان کرده‌اند.

 

فصل

بدانکه بعضی از اهل تصوف منشأ اخلاق ذمیمه و مصدر اوصاف ناپسندیده را نفس می‌گویند و منشاء اخلاق حمیده و اوصاف پسندیده را روح می‌گویند و شیخ المشایخ شهاب الدین سهروردی روح حیوانی را که از عالم سفلیست می‌گویند و از جنس ارواح بهایمست نفس می‌گوید و روح انسانی را که از عالم علویست و از جنس جواهر ملئکه است روح می‌خواند.

چون سخن بدینجا رسید حقیقت روح را تمام بیان کنیم تا محصلان و سالکان از سرگردانی خلاص یابند.

 

فصل

بدانکه انسان ظاهری دارد و باطنی هم دارد یعنی جسمی دارد و روحی هم دارد و روح بسیط حقیقیست و قابل قسمت نیست و از عالم امرست و جسم انسان مرکب و قابل قسمت است و از عالم خلقست.


چون اینمقدمه معلوم کردی اکنون بدان که هرچیز که مرکب باشد هر آینه دوری کثرت و اجزاء باشد و در هر چیز که کثرت و اجزاء باشد هر صتفی از صفات وی و هر فعلی از افعال وی به جزوی و عضوی مخصوص باشد چنانکه اگر آن چیز بینا و شنوا و گیرا و گویا باشد از یکموضع بشنود و از یکموضع بگوید و از یک موضع ببیند (کذا- شاید: ... و از یکموضع بگیرد) و هر چیز که مرکب نباشد دروی کثرت و اجزاء نباشد هر صفتی از صفات وی و هر فعلی از افعال وی بجز وی و عضوی مخصوص نباشد از جهت آنکه جزو و عضو نباشد و روی و پشت نباشد و سرو پای و یمین و یسار نبود پس صفات وی قائم بوی باشد و اگر اینچنین چیز بینا و شنوا و گویا و دانا باشد بهمان چیز بعینه گویا باشد و در جمله صفات همچنین می‌دان.


چون اینمقدمه معلوم کردی اکنون بدان که روح آدمی که بسیط حقیقیست حی و عالم و سمیع و بصیر و متکلم است و صفات او بصفات قالب نماند از جهت آنکه قلب از یکموضع می‌شنود و از یکموضع می‌بیند و از یکموضع می‌گوید. و روح آدمی را اگر حی گوئی همه حیاتست و اگر علیم گوئی همه علمست و اگر سمیع گوئی همه سمعست و اگر بصیر گوئی همه بصرست و اگر متکلم گوئی همه کلامست زیرا که صفات و افعال وی بآلت و جارحه نیست. اینست معنی: «ان الله تعالی خلق آدم علی صورته» واینست معنی: «من عرف نفسه فقد عرب ربه». مقامات مشایخ طریقت و علمای شریعت را در معرفت روح آدمی بیش از این نیست پس بقدر آنکه معرفت روح دارند (کذا فی المتن).

و از علمای شریعت و مشایخ طریقت هیچکس در معرفت روح آدمی از اینمقام در نگذشته است. و از علما و مشایخ چند کس معدودند که در معرفت روح آدمی بریاضات و مجاهدات از راه کشف و برهان بدینمقام رسیده‌اند و باقی جمله مقلد بوده‌اند و بطامات خود را بعلما و مشایخ مانند کرده‌اند اما زیرکان دانند که بر بسته دگر باشد و بررسته دگر.

 

فصل

چون سخن علمای شریعت و مشایخ طریقت معلوم کردی اکنون بدانکه محققی از محققان اهل شریعت می‌گوید که اگر می‌خواهی معنی «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و معنی «ان الله خلق آدم علی صورته» را بدانی ترا بطریق اجمال اشارتی بکنم و سر رشته بدستت دهم که عاقل را اشارتی و طالب را رمزی کفایت آید.


بدانکه قالب آدمی عالمی است بلکه عالمهاست و روح آدمی رب این عالمست و در اینعالم هیچ عضوی از روح خالی نیست و روح از هیچ عضوی از اعضا نیست.


ای درویش اگر گویند که روغن داخل شیر نیست و خارج شیر هم نیست و شیر داخل روغن نیست و خارج روغن هم نیست راست باشد از جهت آنکه هیچ جزوی از اجزای روغن از شیر خالی نیست و هیچ جزوی از اجزای شیرخالی از روغن نیست و از اینجاست که روح در اینعالم ببعضی نزدیک و ببعضی دور نیست و ببعضی حاضر و از بعضی غایب نیست. فرق سر این عالم که عرش است و کف پای که تحت ثری این عالمست هر دو یکسانست و تدبیر هر دو بی تفاوت مکانی می‌کنند. و دیگر آنکه تصرف روح در اینعالم بفکر و اندیشه و آلت و جارحه نیست و از اینجاست که گفته‌اند که هرگز او را کاری از کارهای دیگر مشغول نمی‌کند: لا یشغله شأن عن شأن یعنی چنانکه تدبیر سر می‌کند تدبیر سر او را از تدبیر پای مشغول نمی کند و چون تدبیر پای می‌کند او را تدبیر دست مشغول نمی‌کند. و دیگر بدان که ملائکه بفرمان او ایستاده و عالم را بنظام و معمور می‌دارند و هیچکس از ملائکه را امکان خلاف فرمان او نیست: و یفعلون ما یؤمرون و دیگر بدانک هر ملکی را کاری و مقامی معین است که هرگز این کار آن نکند و آن کار این نکند و هرگز از مقام خود نگذرند و نخواهند گذشت اینست معنی: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و اینست معنی: «ان الله تعالی خلق آدم علی صورته».

 

فصل

در بیان کمال آدمی

بدانکه علمای شریعت می‌گویند که کمال آدمی در دانستن علوم حقیقیست و علوم حقیقی چهار چیزست: یکی دانستن نفس و آنچه بنفس متعلقست. دوم دانستن خدای و آنچه به خدای متعلقست. سیم دانسن دنیا و آنچه بدنیا متعلقست. چهارم دانستن آخرت و آنچه بآخرت متعلقست.

 

فصل

بدانکه مشایخ طریقت می‌گویند که اصحاب کمال چهار طایفه‌اند: یکی سالکان دوم مجذوبان سیوم سالکان مجذوب چهارم مجذوبان سالک. و سالکان و مجذوبان کاملند اما مکمل نیستند و مجذوبان سالک کاملان مکملند و سلوک بکسب و اختیار بنده است و جذبه بفضل و عطای خداست. پس اولیا را ولایت و انبیا را نبوت بفضل و عطا باشد نه بکسب و اختیار زیرا که انبیا و اولیا جز مجذوب نباشند و جذبه دیگر است و عروج دیگر و عروج اولیا دیگر است و عروج انبیا دیگر.

 

 

 

سفصل


بدانکه بعضی از اهل تصوف می‌گویند که کمال آنست که بمقام عیان رسد یعنی طبقات مردم چهارست: طبقه اول اهل تقلیداند و طبقه دوم اهل استدلال و طبقه سیم اهل ایقانند و طبقه چهارم اهل عیانند. و اهل تقلید در مقام اسلامند و مقام اسلام مراتب و درجات دارد و اهل ایقان در مقام ولایتند و مقام ولایت هم مراتب و درجات دارد و اهل عیان در مقام نبوت‌اند و مقام نبوت هم مراتب و درجات دارد.

 

فصل

بعضی گفته‌اند که کمال آدمی آنست که بمقام جبروت رسد یعنی مراتب مردم چهارست مرتبه اول اهل دنیا اند و مرتبه دوم اهل آخرتند و مرتبه سیم اهل ملکوتند و مرتبه چهارم اهل جبروتند از جهت آنکه مراتب و تفاوت مردم بسبب مراتب و تفاوت عقلست و گفته‌اند عقل هزار جزو است صد مراهل دنیا راست و سیصد مراهل آخرت راست و سیصد مراهل ملکوت راست و سیصد مراهل جبروت راست. و اهل دنیا مراهل آخرت را دیوان خوانند و اهل آخرت مراهل ملکوت را دیوانه خوانند و اهل ملکوت اهل جبروت دیوانه خوانند و اهل جبروت جمله را معذور دارند و هر یک را بجای خود نیک بینند و نیک دانند.

ای درویش هر کرا در کارهای دنیا وی تجربه بسیار افتاده باشد و بغایت زیرک و متصرف شده باشد مثلاً اگر مزارع است زمین نیک و زمین بد را بداند و آب و هوای هر جا را بشناسد و موسم هر کاری معلوم کند که وقت تخم انداختن چه وقتست و وقت آب دادن چه وقت و اگر آفتی پیدا شود بداند که سبب آن آفت چیست و دفع آن چگونه می‌باید کرد آب زیادت می‌باید داد یا کم میباید کرد؟ و افعال این (کذا- شاید: و امثال این).

و اگر بازرگانست رخت و قماش را نیک داند و زر و نقره را نیک سره کند و موسم هر چیز را بداند که چه باید خرید و بکجا باید برد و چگونه نگاه باید داشت و امثال این.

و جمله حرفتها را چنین می‌دان این عقل اهل دنیاست و این کس هر صد جزو تمام دارد و هر که نه درین کارست بنزدیک وی دیوانه است و بیکارست.

و هر کرا چشم بآخرت گشوده شود و تغیر و بی ثباتی دنیا بروی روشن و مقرر گردد علامت آن باشد که در کارهای دنیاوی بیشتر شروع نکند و اگر کند بضرورت و بقدر ضرورت کند و تمام عمر و جمله اوقات شب و روز را بوی مشغول نکند و از جهت نام و ننگ و رسم و عادات رنج بسیار بر خود ننهد و سعی بسیار نبرد و بقدر کفاف قناعت کند و حریص نباشد و بیشتر اوقات بکارهای آخرتی همچون نماز و روزه و صدقات و تقوی و دیانت و مدد برادران و شفقت بر زیردستان و بامثال این مشغول باشد و نیت درست و کارها باخلاص کند و از ریا و سمعه دور باشد. این عقل اهل آخرتست و این کس هر سیصد جزو تمام دارد و هر که نه در این کار است که وی است نزدیک وی دیوانه است.

و هر کرا فهمی و ادراکی حاصل شود و همه روز صحبت دانایان طلب کند تا علم آموزد و سعی و کوشش و فکر و اندیشه وی جز در طلب علوم نباشد تا از علوم ریاضی و طبیعی بهره‌مند گردد اهل ملکوت را این عقلست و این کس سیصد جزو تمام دارد و هر که نه در اینکارست که ویست نیز وی دیوانه و بیکارست.

و هر که بحقایق اشیاء رسد و به حقیقت همه چیز را از راه کشف و بیان (کذا فی النسخ شاید: عیان) دریابد و از علم الهی بهره‌مند و با نصیب گردد تا خدا بر وی ظاهر شود و خدای را بشناسد و کتاب الله و کلام الله را بداند و فرستادگان خدای را معلوم کند این عقل اهل جبروت است و این کس هر سیصد جزو تمام دارد و هر که درینمقام بود علامت وی آن باشد که با خلق خدا بصلح بود و هر یک را بجای خود نیک داند و نیک بیند.

 

فصل

بدانکه بعضی گفته‌اند کمال آدمی آنست که بمقام بلوغ رسد و حریت حاصل کند و بعضی گفته‌اند که کمال آدمی آنست که به مقام توحید رسد و استقامتش باشد در توحید.

 

فصل

در بیان ولایت

بدانکه معنی ولایت نزدیکی و دوستیست و نزدیکی و دوستی که مقام قرب و محبت است یگمقامست و اگر چنانچه دو مقامند مقام محبت بعد از مقام قرب باشد که محبت بی قرب امکان ندارد از جهت آنکه مراد از قرب معرفت است پس معرفت هر که زیاده بود محبت او زیاده باشد.

چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدان که هر کرا خداوند تعالی معرفت ذات و صفات خود بخشیدی وی را بصفات و ذات خود آشنا گردانید و او را بولایت خود بر گزید اگر چه معرفت ذات و صفات او مقدور بشر نیست اما بقدر آنکه مقدور بشر باشد آنرا که خواهد بمعرفت ذات و صفات خود موصوف گرداند تا مقرب حضرت وی گردد نام او را در جریده اولیا ثبت گرداند تا بمحبت و دوستی وی مخصوص گردد.

«روی عن رسول الله صلی الله علیه و آله ان الله تعالی فی الارض ثلثماه قلوبهم علی قلب آدم و اربعین قلوبهم علی قلب ابراهیم وسبع قلوبهم علی قلب موسی و خمسه قلوبهم علی قلب جبرئیل و ثلثه قلوبهم علی قلب میکائیل و واحد قلبه علی قلب اسرافیل فاذ مات الواحد بدل الله مکانه من الثلثه و اذامات من الثلثه ابدل الله من الخمسه و اذا مات من الخمسه ابدل من السبعه و اذامات من السبعه ابدل من الاربعین و اذامات من الاربعین ابدل من الثلثماه و اذامات من الثلثماه ابدل من صالح المؤمنین الی آخر الحدیث».


بدانکه حضرت رسول (ص) می‌فرماید که هرگز عالم از اولیاء خدا خالی نباشد و پیوسته در عالم برگزیدگان حق باشند و طبقات ایشان شش است و عدد ایشان سیصد و پنجاه و شش. طبقه اول سیصد انند و طبقه دوم چهل تنانند و طبقه سیم هفت تنانند و طبقه چهارم پنج تنان و طبقه پنجم سه تنانند و طبقه ششم یکیست. سیصدان بر دل آدمند و چهل تنان بر دل ابراهیم و هفت تنان بر دل موسی و پنج تنان بر دل جبرئیل و سه تنان بر دل میکائیل و یکی بر دل اسرافیل. هر گاه آنکه بر دل اسرافیلست از این دنیا نقل کند خدای از سه تنان یکی را بمقام وی رساند و از پنج تنان یکی بمقام سه تنان و از هفت تنان یکی بمقام پنج تنان و از چهل تنان یکی بمقام هفت تنان و از سیصدان یکی بمقام چهل تنان رساند و از خلصان روی زمین یکی بمقام سیصد تنان رساند و از هر طبقه که یکی فوت شود همچنین تا عدد ایشان از این که هست کم نشود.

 

فصل

چون اولیا را دانستی و طبقات اولیا را معلوم کردی و عدد ایشانرا شناختی اکنون بدان که نهایت مقامات اولیاء بدایت مقامات انبیاست. چون سالک در مقام ولایت بنهایت رسد آنگاه ببدایت مقام نبوت می‌رسد یعنی خدایتعالی یکی از اولیای خود بنبوت برگزیند و بمردم فرستد تا مردم را از راه مستقیم خبر کند پس در وقتی که ختم نبوت نشده بود و در نبوت گشاده بود هیچکس را از اولیاء بمقام نبوت نرساند الا از مقام اسرافیل که مقام قطبست و درجه آخرست از درجات ولایت. میدانم که تمام فهم نکردی روشنتر ازین بگویم:

 

فصل

بدانکه ایمان علمست و ولایت هم علمست و نبوت هم علمست با خود چنین گوئیم که ایمان نورست و ولایت هم نورست و نبوت هم نورست. اما نور ایمان بمثابه نور ستاره است و نور ولایت بمثابه نور ماهست و نور نبوت بمثابه نور آفتابست. پس ایمان نورآمد و ولایت نور نورآمد و نبوت نور نور نور آمد و ایمان کشف آمد و ولایت کشف کشف آمد و نبوت کشف کشف کشف و ایمان قرب آمد و ولایت قرب قرب آمد و نبوت قرب قرب قرب آمد چنین دانم که تمام فهم نکردی روشنتر از این بنوعی دیگر بگویم:

 

فصل

بدانکه ایمان فضل و عنایت حق است و ولایت هم فضل و عنایت حقست و نبوت هم فضل و عنایت حقست اما هر عنایتی نسبت بیکدیگر عنایت عام و عنایت خاصست و هر چند خاص‌تر می‌شود بنام دیگر مخصوص می‌گردد.


چون یکی را از کفر بایمان می‌رساند این فضل و عنایت عام را هدایت می‌گویند اینست معنی انک لا تهدی من احببت و لکن الله یهدی من یشاء. و چون یکی را از ایمان بولایت می‌رساند این فضل و عنایت را جذبه میگویند اینست معنی: «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین». و چون یکی را از ولایت بنبوت می‌رساند این فضل خاص الخاص را اجتبا می‌گویند اینست معنی: و اجتبینا هم و هدینا هم الی صراط مستقیم. پس ایمان عنایت عام آمد و ولایت عنایت خاص آمد و نبوت عنایت خاص الخاص.

و مومنان گناه کنند و باز توبه کنند و چون توبه بشرط باشد حقتعالی قبول کند و اولیاء گناه نکنند اما امکان دارد که بکنند از جهت آنکه جایز الخطااند و انبیاء گناه نکردند و امکان ندارد که بکنند از جهت آنکه معصوم بودند.

 

 

 

فصل

در بیان اهل شیعه

بدانکه اهل شیعه می‌گویند که رسول برگزیده و فرستاده خداست و معصومست از صغایر و کبایر و متابعت وی واجبست. و ولی خلیفه و وضی رسول خداست و خلیفه رسول خدای هم معصوم است از صغایر و کبایر و متابعت وی هم واجبست و خلافت بنص است نه باجماع و انفاق امت. پس خلیفه رسول آنست که منصوص باشد بر خلافت و امامت از قبل آنکس که قول وی حجت باشد و هرگز نباشد که خلیفه رسول خدای در عالم نباشد از جهت آنکه نشاید که روی زمین از امام خالی باشد.

چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدان که در مذهب کناسه (کذا فی المتن و فی النسخه آلاستانه- ظ: کیسانیه) که یک طایفه از طوایف شیعه‌اند امام چهارست: علی و حسن و حسین و محمد حنیفه و محمد حنیفه زنده است و در کوهی پنهانست چون وقت شود بیرون آید و جمله روی زمین را بگیرد و امام زمان اوست.


و در مذهب اسمعیل که یک فرقه دیگرند از فرق شیعه امام هفتست: علی و حسن و حسین و علی زین العابدین و محمدباقر و جعفر الصادق و اسمعیل بن جعفر و اسمعیل زنده است و در کوهی پنهانست و چون وقت شود بیرون آید و جمله روی زمین را بگیرد و امام زمان اوست.

و در مذهب امامیه اثنا عشریه که یک فرقه دیگرند از فرق شیعه امام دوازده است: علی و حسن و حسین و علی زین العابدین و محمد باقر و جعفرالصادق و موسی کاظم و علی موسی رضا و محمد تقی و علی نقی و حسن عسکری و م- ح- م- د مهدی و م‌ح‌م‌د مهدی زنده است و در غاری پنهانست چون وقت شود بیرون آید و جمله روی زمین را بگیرد و امام زمان اوست.

پس بنزدیک اهل شیعه اولیا ایشانند و عدد ایشان اینست.


فصل
در سخن اهل حکمت در بیان انسان و آنچه تعلق بانسان دارد


بدانکه اهل حکمت می‌گویند که امکان ندارد که انسان بی مادر و پدر بوجود آید اما لازم نیست که مادر و پدر بوجود آید اما لازم نیست که مادر و پدر انسان هم از نوع انسان باشد زیرا که انسان و جمله موالید را مادر و پدر عناصر و افلاکند آخر نمی‌بینی در خاک و آب و هوا و سرکه و گوشت چندین نوع حیوانات پیدا می‌آیند که مادر و پدر ایشان از نوع ایشان نیست و بعضی حیوانات هستند که ایشانرا خلق الساعه می‌گویند و مادر و پدر ایشان هم از نوع ایشان نیست. و معتمدان نقل می‌کنند که در ساحل بحر که جوار هند است که آنرا ولایت (معد شوی؟) گویند و در آن ولایت در شهری از شهرها هر سال در وقت معین باران بسیار آید و در آن باران چیزها آید مانند شش گوسفند و از آن چیزها زنبور عسل پیدا شود. پس هر سال که از آن چیزها بسیار آید اهل آنجا شادی کنند از آنکه دانند که در آنسال عسل بسیار خواهد بود.

پس معلوم شد که لازم نیست که مادر و پدر حیوانات هم از نوع ایشان باشد و انسان یکنوعست از انواع حیوانات پس انسانرا هم لازم نباشد که مادر و پدر هم از نوع وی بود.

ای درویش آدم و حوا در ارض و سما چهار نوعست زیرا که آدم عبارت از چیزیست که بنسبت علوی و مصدر فیض و اثر باشد و حوا عبارت از چیزیست که بنسبت سفلی و قابل فیض و اثر باشد و ارض و سما هم چنین میدان اینست معنی: ن والقلم و ما یسطرون

 

 

 

 

فصل

در بیان مبدأ قالب انسان

چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدان که چون آتش و هوا و آب با خاک بیامیزند و امتزاج تمام یابند و اجزای عناصر بغایت خورد باشد یا مساس بعضی با بعضی تمام شود و صورت هر یکی در ماده هر یکی اثر کند تا قوت هر یکی شکسته شود هر آینه ازینجمله کیفیتی متشابه الاجزائ حادث شود و این کیفیت حادث را مزاج گویند. و مزاج در قسمت اول بر دو قسمت زیرا که مزاج در قسمت اول از دو حال بیرون نیست یا معتدل حقیقی باشد یا غیر معتدل و معتدل حقیقی را وجود نیست. باز مزاج غیر معتدل بر سه قسمت زیرا که مزاج معتدل (کذا- ظ: غیر معتدل) از سه حال بیرون نیست: یا قریب باشد باعتدال یا بعید از اعتدال یا متوسط میان هر دو. پس اگر این مزاج حادث بعیدست از اعتدال بمزاج نباتست و واهب الصور که عقل فعالست مر این مزاج را لایق استعداد وی صورت نباتی بخشد تا جسم نبات و روح نبات پیدا آید و اگر قریب است باعتدال مزاج انسان باشد و واهب الصور مراین مزاج را لایق استعداد وی صورت انسانی بخشد تا قالب انسان و نقش انسان پیدا آید (کذا- شاید: و نفس انسان) و اگر متوسط میان هر دو مزاج حیوان غیر ناطق باشد و واهب اصور مراین مزاج را لایق استعداد وی صورت حیوانی بخشد تا قالب حیوانی و روح حیوانی پیدا آید. باز از هر یکی از این مزاج سه گانه هشت قسم می‌شود: چهار مفرد و چهار مرکب. اما این بحث درین موضع تعلق ندارد.

و چون قالب انسان و نفس انسان پیدا شود اول کسی که ظاهر شود از مردم و زن نام او انسان اولست و دراین انسان اول نطفه پیدا شود اینست معنی: و لقد خلقنا الانسان من طین ثم جعلناه نطفه فی قرار مگین و اینست معنی: یا ایها الناس ان کنتم فی ریب من البعث فانا خلقناکم من ثراب ثم من نطفه

فصل

در بیان نفس انسانی

بدانکه نفس انسانی جوهریست بسیط حقیقی و مکمل و محرک جسمست باختیار و عقل لاعلی هیئه و احده و این نفس انسان در قالب انسان نیست از جهت اینکه او در چیزی و محتاج چیزی نیست اما تعلق دارد بقالب انسان تعلق التدبیر و التصرف و این نفس انسان پیش از قالب انسان بالفعل موجود نبود. با قالب انسان بالفعل موجود شد. چون قالب تمام تسویه یافت و باعتدال نزدیک شد نفس انسانی پیدا آمد اینست معنی: فاذا سویته و نفخت فیه من روحی و مراد از تسویه برابری ارکانست یعنی اجزای او هر چهار برابر باشند و تسویه قالب بمثابه آنست که آهن را تدبیر بجائی رسانند که شفاف و عکس پذیر شود و قابل صورت گردد. اگر چه نفس انسانی با قالب بالفعل موجود شود اما بعد از قالب بالفعل باقی خواهد بود.

 

فصل


چون بیان نفس معلوم کردی اکنون بدان که انسان روح طبیعی دارد و روح حیوانی دارد و روح نفسانی دارد تا بدینجا بجمله حیوانات شریکست و نفس انسانی دارد و این نفس انسانی عکس نفس ملکیست یعنی چون روح نفسانی در دماغ انسانست بجوهر فلک نزدیک می‌شود قابل عکس نفس فلکی می‌شود و عکس نفس فلکی در وی پیدا می‌آید و این روح نفسانی که در دماغست و بجوهر سماوات نزدیکست اجسام افلاک نه گرم اند نه سرد و نه خشک و نه تر و نه ثقیل و نه خفیفی و اعتدال و تسویه عبارت از اینست.

پس هر چند روح نفسانی بریاضات و مجاهدات مشغول می‌شود تسویه تمامتر می‌یابد و در شفافی و عکس پذیری زیاده می‌شود تا قابل عکس فلک بالاتر می‌گردد و بعضی کسان باشند که روح نفسانی ایشان بجوهر فلک الافلاک نزدیک شود و قابل عکس نفس فلک الافلاک شود نفس فلک الافلاک که نفس کلست نفس وی گردد اینست معنی: «اول ما خلق الله روحی» و اینست معنی: «اول ما خلق الله نوری» و این نفس انسانی و این نفس انسانی را که عکس نفس فلکیست فیض نفس فلکی هم گویند و اهل تناسخ خود عکس نمی‌گویند فیض می‌گویند.

پس باتفاق اهل حکمت و اهل تناسخ نفس انسانی را فیض گویند. اما اهل تناسخ می‌گویند که این از عالم علوی بواسطه نور ثوابت و سیارات بطلب کمال باین عالم سفلی می‌آیند و در عالم علوی پیش از آمدن بالفعل موجود بود و اهل حکمت می‌گویند که این فیض پیش ازین قالب موجود نبود اکنون با قالب بالفعل موجود شد و این سخن ترا جز بمثالی معلوم نشود:

مثلاً شعاع آفتاب که درخانه هر کسی تافته است باتفا عکس آفتابست و از مقابله آفتاب پیدا شده است اما اهل تناسخ می‌گویند که این شعاع ممتد است با قرص آفتاب و از قرص آفتاب می‌آید و پیش ازین که در خانه پیدا آید موجود بود یعنی می‌گویند که شعاع آفتاب در عالم منتشرست و با آفتاب می‌گردد و از آنچه هست هرگز کم و زیاده نمی‌شود و هر کجا محل می‌یابد بر وی پیدا می‌آید و اهل حکمت می‌گویند که این شعاع در همین خانه موجود می‌شود و از جایی نمی‌آید و پیش از این که در این خانه ظاهر شود موجود نبود و این بنا بر آنست که در نور این خاصیت است که هر جسمی که در مقابله وی افتد شعاعی بر آن جسم موجود شود بحسب مراتب اجسام که بعضی از اجسام باشند که قابل شعاع بیشتر باشند و چنانکه در هیچ چیز نیست که خاصیتی نیست در نور هم این خاصیت است که گفته شد. و در آب صافی و آینه روشن این خاصیتست که هر چیز که در مقابله وی افتد صورت آنچیز در او نمودار گردد و هیچ شک نیست که این صورت که در آب و آینه موجود است پیش از این مقابله موجود نبود پس صورت که در آینه است و شعاع که بر دیوار است عرض (کذ- ظ: عرضی است) که از مقابله آفتاب و آینه پیدا می‌آیند. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم.


غرض ما نفس انسانی بود که پیش از قالب بالفعل موجود نبود و اینهم بنا بر آنست که ارکان اربعه این خاصیت دارند که چون با یکدیگر امتزاج یابند چنانکه مزاج پیدا آید بحسب مراتب مزاج و نطفه این خاصیت دارد که چون در رحم افتد و مانعی نباشد نقش (کذا- شاید: نفس) در وی پیدا آید و اگر کسی گوید که اینها بطبعست راست است بی طبیعت اینها راست نشود اما اگر در نطفه و حبه و رحم و زمین این خاصیات نباشد طبیعت اینکار نتواند کرد چنین دانم که فهم نکردی روشنتر بگویم:

 

فصل

بدانکه حق تعالی در معده چهار ملک آفریده است نام ملک اول جاذبه است دوم ماسکه سیم هاضمه نام چهارم دافعه و اهل حکمت این چهار چیز را چار قوت می‌گویند و صاحب شریعت چاپ ملک می‌گویند.

عمل جاذبه آنست که معده هر چیز که بخود کشد باین ملک بخود کشد و عمل ماسکه آنست که معده هر چیز که نگاه دارد باین ملک نگاه دارد و عمل هاظمه آنست که معده هر چیز که هضم کند باین ملک هضم کند و عمل دافع در جمله اعضا این چهار ملک ایستاده‌آند و در کارند و یک طرفه العین از کار خود فارغ و غافل نیستند و ایشانرا از این کار هرگز ملالت و خستگی نگیرد.

چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدان که چون طعام بمعده درآمد و هضم و نضج یافت و کیلوس گشت آنچه زبده و خلاصه آنست جگر آنرا از راه ماساریقا بخود کشد و چون بجگر درآمد و یکبار دیگر هضم و نضج یافت و کیموس گشت آنچه زبده و خلاصه آنست روح طبیعی شود و آنچه باقی ماند بعضی بلغم و بعضی خون و بعضی صفرا و بعضی سودا شود و روح طبیعی هر یک را بجای خود فرستد و قسام غذا در بدن روح طبیعیست و از جگر بجمله اعضا رگها باشد که مجاری غذاست و آن رگها را اورده گویند. باز آنچه زبده و خلاصه روح طبیعیست دل آنرا جذب کند چون در دل در آمد و یکبار هضم و نضج یافت آنچه زبده و خلاصه آنست روح حیوانی شود و آنچه باقی ماند روح حیوانی بر جمله اعضا قسمت کند و قسام حیوه در بدن این روح حیوانیست و از دل بجمله اعضا رگها باشد که مجاری حیاتیست و این رگها را شرائین گویند. باز آنچه زبده و خلاصه روح حیوانیست دماغ آنرا جذب کند و چون در دماغ درآمد و یکبار دیگر هضم و نضج یافت آنچه زبده و خلاصه آنست روح نفسانی شود و آنچه باقی ماند روح نفسانی آنرا بر جمله اعضا قسمت کند و قسام حس و حرکت در این بدن روح نفسانی است و از دماغ بجمله اعضا عصبهاست که مجاری حس و حرکت باشند.

 

فصل

در بیان حواس ظاهر و حواس باطن

اعلم ان الروح النفسانیه التی محلها فی الدماغ ینقسم الی مدرکه و محرکه فینقسم الی مافی الظاهر و الی مافی الباطن. اما التی فی الظاهر فهی السمع والبصر والشم و الذوق و اللمس و اماالتی فی الباطن فهی الحس المشترک والخیال والوهم و الحافظه و المتصرفه.

بدانکه حواس ظاهر پنجست سمع و بصر و شم و ذوق و لمس. و حواس باطن هم پنجست: حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه.


خیال خزینه‌دار حس مشترکست و حافظه خزینه‌دار وهمست. حس مشترک مدرک صور محسوساتست یعنی حس مشترک مشاهد را در می‌یابد و وهم غایب را در می‌یابد مثلا رنگ آب را بصر در می‌یابد و طعم آب را ذوق در می‌یابد و بوی آب را شم در می‌یابد و سردی آب را لمس در می‌یابد و آواز آب را سمع در می‌یابد و این جمله را حس مشترک در می‌یابد و در حس مشترک اینهمه جمعند و آنرا بعضی حس مشترک از جهت اینمعنی گفته‌اند. و خیال اینجمله را از حس مشترک می‌گیرد و نگاه می‌دارد. وهم معنی دوستی در دوست و دشمنی را در دشمن در می‌یابد و حافظه دوستی دوست و دشمنی دشمن را از وهم می‌گیرد و نگاه می‌دارد. و متصرفه آنست که تصرف می‌کند در مدرکاتی که مخزونست در خیال بترکیب و تفصیل. مثلاً چنانکه آدمی را بدوسر ترکیب کنند و آدم را با دو سر تصور کند یا آدم را سرازتن جدا کند و آدمی را بی سر تصور کند و این قوترا اگر عقل کار فرماید متفکره گویند و اگر وهم کار فرماید متخیله گویند و فرق میان حس و عقل آنست که ادراک خوش و ناخوش می‌کند و عقل ادراک نیک و بد می‌کند و بعضی گفته‌اند که حس ادراک نفع و ضر می‌کند و عقل ادراک انفع و اضر می‌کند- و بنزدیک اطبا حواس باطن سه بیش نیست تخیل و توهم و تذکر از جهت آنکه بنزدیک ایشان حس مشترک و خیال یکیست و محل وی مقدم دماغست و وهم و متصرفه یکیست و محل وی وسط دماغست و حافظه و ذاکره یکیست و محل وی موخر دماغست و حق بدست ایشانست از جهت آنکه این بیچاره بوقت معالجه چندین نوبت تجربه کرد حس مشترک و خیال را یکی یافت و وهم و متصرفه را یکی دید و غرض این بیچاره در تحصیل طب و مشغول بودن بمعالجه چندین سال این بود تا در تشریح بتحقیق اطمینانی حاصل شود.

و از یکجهت حق بدست حکماست از جهت آنکه پنج اثر یافته می‌شود.

 

باب

و اما المحرکه ینقسم الی باعثه و فاعله اما الباعثه فهی التی اذا ارتسمت فی الخیال صوره مطلوب و محبوب او مهروب و مکروه حملت القوه الفاعله علی تحریک ان حملت علی تحریک طلب الحصول و المحبوب (کذا- شاید طلب حصوص المحبوب) تسمی قوه شهوانیه و ان حملت علی تحریک طلب الدفع المهروب و المکروه و والغلبه تسمی قوه غضبیه. و اما الفاعله فهی التی یصدر عنها تحریک الاعضا بواسطه تمدید الاعصاب وارخائها.

 

بدانکه قوت محر که دو قسمت: باعثه و فاعله. باعثه آنست که داعی و باعث قوت فاعله است بر تحریک. و قوت فاعله آنستکه محرک اعضاست و حرکت اعضا از ویست و این قوت فاعله مطیع و فرمانبردار قوت باعث است و قوت باعثه که داعی و باعث قوت فاعله است بر تحریص (کذا- شاید: تحریض «بمعجه» یا تحریک) از جهت دو غرض است یا از جهت جذب منفعت و حصول لذتست و این قوت را شهوانی گویند یا از جهت دفع مضرت و غلبه است و این قوت را غضبی خوانند. اینست بیان روح طبیعی حیوانی و روح نفسانی و کمال قالب تا بدینجاست و علم طبیعت تا بدینجاست و شرکت حیوان با انسان تا بدینجاست و انسان که مرکبست از جسم و نفس کمال جسم این بود که گفته شد و این روح طبیعی و روح حیوانی و روح نفسانی از عالم اجسامند اما اجسام لطیفه‌اند و هر یک از یکدیگر لطیف‌ترند و مراد از قالب انسان و مقصود از ترکیب قالب انسان این روح نفسانیست که زجاجه نفس ناطقه می‌گردد و آینه فیض فلکی می‌شود و از دیگر حیوانات بنفس ناطقه ممتاز می‌شود. و گفته شد که نفس ناطقه در قالب انسانی نیست متعلقست بقالب تعلق التدبیر و التصرف و این تعلق و تدبیر نفس ناطقه بواسطه روح نفسانیست که بجوهر فلکی نزدیکست و وقت این تعلق معین نیست بر تفاوت است از جهت آنکه از آن روز باز که روح نفسانی پیدا می‌آید وقت این تعلقست تا بچهل سال و چون از چهل سال در گذشت و این تعلق پیدا نیامد منبعد پیدا نیاید.

و هر کرا مزاج بسلامت بود و باعتدال نزدیکتر باشد علی الخصوص در مزاج دماغ او خللی نباشد این تعلق هم در شکم مادر پیدا آید و بعضی کس چون از مادر بزایند این تعلق پیدا آید در یک سالگی و دو سالگی و سه سالگی تا هجده سالگی که وقت بلوغست و در اغلب ازین وقت در نگذرد مگر مزاج آنکس سلیم نباشد یا در دماغ او خللی باشد.

 

فصل

بدانکه بعضی گفته‌اند تعلق نفس (را؟) وقتیم عین است و جمله در شکم مادر بعد از چار ماه پیدا می‌آید. اما پیدا آمدن عقل را وقت معین نیست تا چهل سالگی وقت آمدن عقلست و چون از چهل در گذشت و پیدا نیامد من بعد نیاید. و در اغلب در هشتده سالگی که وقت بلوغست پیدا آید و بنزدیک این طایفه نفس دیگرست و عقل دیگر چنانکه در بیرون چشم واسطه آفتاب ادراک چیزها می‌کند: در اندرون نفس بمثابه چشمست و عقل بمثابه آفتاب پس هر نفسی را دو چراغست یکی از اندرون و یکی از بیرون چراغ اندرون عقلست و چراغ بیرون استاد داناست.

اما بنزدیک یک طایفه اول نفس و عقل یکجوهر است اما یک جوهر را باضافات و اعتبارات باسامی مختلف ذکر کرده‌اند.

 

فصل

در بیان کمال انسان

بدانکه روح نفسانی که در دماغ انسانست زجاجه فیض نفس فلک قمر می‌شود و فیض نفس فلک قمر زجاجه فیض نفس فلک عطارد می‌گردد و فیض نفس فلک عطارد زجاجه فیض نفس فلک زهره می‌شود و فیض نفس فلک زهره زجاجه فیض نفس فلک شمس می‌گردد و فیض نفس فلک شمس زجاجه فیص نفس فلک مریخ می‌گردد و فیض نفس فلک مریخ زجاجه فیض نفس فلک مشتری می‌گردد و فیض نفس فلک مشتری زجاجه فیض نفس فلک زحل می‌گردد و فیض نفس فلک زحل زجاجه فیض نفس فلک ثابتات می‌شود و فیض نفس فلک ثابتات زجاجه فیض نفس فلک الافلاک می‌شود و فیض نفس فلک الافلاک زجاجه فیض نور باریتعالی و تقدس می‌گردد و این بریاضات و مجاهدات بتدریج پیدا می‌آید و هر که باینمقام رسید هر چه بهمه عالم بدانند وی تنها بداند و او چیزها داند که همه عالم ندانند زیرا که جمله اهل عالم نسبت با وی اجزا اند و او کلست و آنچه اجزا را باشد کل را باشد و انچه کل را باشد هر جزوی را نباشد.

 

باب

بدانکه هر که باینمقام رسید اگر باین کمال علم و خاصیت نفس او را تجرد و انقطاع و طهارت و نزاهت باشد یا حکیم یا ولی یا نبی اما در گمنامی و خمول نکوشد و دعوت خلق هم نکند و دربند آزار مردم نباشد حکیمی از حکماء بزرگ باشد.

و اگر با این کمال و خاصیات نفس او را انقطاع و طهارت و نزاهت باشد اما در گمنامی و خمول کوشد و تحمل اختلاط عوام نتواند کرد و دعوت عوام نکند و در بند آزار مردم نباشد ولیی از اولیای بزرگ باشد.

و اگر با این کمال و خاصیات نفس او را تجرد و انقطاع و طهارت و نزاهت باشد اما دعوت عام کند و در بند آزار مردم نباشد نبیی از انبیای بزرگ باشد.

اینست معنی حکیم و ولی و نبی. و اگر کسی حبشی را کافور نام نهد حبشی کافور نباشد و اگر کافور نداند که کافورست یا اگر داند که کافورست کافور کافور باشد.

 

فصل

در بیان خاصیات نفس

بدانکه جملا عقلا اتفاق کرده‌اند که بعضی از نفوس خاصیاتی دارند که نفوس دیگر ندارند مثلا چنانکه نفسی باشد بغایت دراک و تیز فهم که هر نوع علم که از آن دشوارتر نباشد و دقیق‌تر نبود چون روی بآن آرد دریکروز و دو روز تمام آن نوع علم را ضبط کند و بآن نوع علم عالم شود و با وود این ادراک قوه حافظه وی چنان بود که هر چیز را که یکبار بشنود یادگیرد و هرگز فراموش نکند. و نفسی دیگر باشد که در هر که نگاه کند از احوال گذشته و آینده وی حکایت کند و همه راست باشد و نفسی دیگر باشد که هر چه در عالم واقع خواهد شد آنرا پیش از وقوع آن چیز در خواب معلوم کند. و نفسی دیگر باشد که در هر که نگاه کند از احوال گذشته و آینده وی حکایت کند و همه راست باشد و نفسی دیگر باشد که هر چه در عالم واقع خواهد شد آنرا پیش از وقوع آن چیز در خواب معلوم کند. و نفسی دیگر باشد که هر چیز که همت در بندد در عالم کون و فساد هر آینه آنچنانکه همت او باشد ظاهر شود و مانند این. و اینجمله خاصیات نفس است و معجزه و کرامات و سحر و استدراج و مانند این از این قبیلست.

 

فصل

در بیان وحی و الهام

بدانکه هر که بریاضیات و مجاهدات خود را از تعلقات بیرونی و اندرونی خالی و صافی گرداند و از علایق و عوایق پاک و مطهر گردد هر چیز که در عالم حادث شود پیش از وقوع آنچیز او را خبر شود یعنی بریاضیات و مجاهدات روح نفسانی وی در اعتدال همچون جوهر فلک گردد و نفس ناطقه وی در تجرد و انقطاع همچون نفس فلکی شود پس بمناسبت که میان نفس ناطقه و نفس فلکی پیدا آید از نفس فلکی در نفس ناطقه وی چیزها پیدا آید همچنانکه دو آینه صافی که مقابله یکدیگر باشند اما هر چیز که پیدا آید کلی باشد و در نفس ناطقه بطریق کل پیدا آید نفس ناطقه با متخیله بطریق جزوی حکایت کند و از متخیله بحس مشترک نزول کند و چون بحس مشترک نزول کرد محسوس اینکس گشت و تفاوت نکند میان آنکه از بیرون چیزی بحس مشترک رسد و از اندرون یابد و از جهت اینمعنی او را حس مشترک گویند که از هر دو طرف ادراک می‌کند. پس هر کرا مزاج دماغ بسلامت تر باشد و قوت متخیله و حس مشترک وی صافی‌تر بود از تعلقات خبر او راست‌تر و درست‌تر باشد مانند خواب که هم خواب از این قبیلست و وحی بعضی انبیا در خواب بوده است. اینست معنی الهام و وحی که گفته شد.

و بعضی از مبتدیان باشند که چون حال برایشان پیدا شود و چیزیکه معلوم ایشان نبوده باشد ناگاه معلوم شود چنین گمان برند که مگر از بیرون می‌شنود و آنرا آواز هاتف نام نهد.

 

فصل

در بیان کرامت و معجزه

بدانکه ظهور کرامت و اظهار معجزه کاریست خارق عادت و این بنا برآنست که چون نفس قوی و کامل اراده چیزی کند در عالم کون و فساد آن اراده وی سبب حادث باشد در عالم کون و فساد از جهت آنکه بی هیچ شکی اراده نفس ما سبب است مر حوادث را در قالب ما پس شاید که نفسی قوی و کامل افتد که نسبت او در عالم کون و فساد همچنان باشد که نسبت ما بقالب پس اراده او سبب باشد مر حوادث را در عالم کون و فساد. اینست معنی کرامات و معجزات.

 

باب

در سخن اهل تناسخ در بیان انسان و آنچه تعلق بانسان دارد

بدانکه اهل تناسخ یکطایفه‌اند از اهل حکمت و مذهب حکما دارند اما در چند مسأله با اهل حکمت خلاف کرده‌اند بدین سبب در چند رساله ذکر ایشان کرده شد. و آنچه میان اهل تناسخ و اهل حکمت در مبادی انسان خلافست در آخر این باب ذکر کرده باشد.

بدانکه اهل تناسخ می‌گویند که نفوس جزوی از عالم علوی بدین عالم سفلی بطلب کمال آمده‌اند و کمال بی آلت نمی‌توانند حاصل کردن که اگر بی آلت حاصل شدی هرگز بدین عالم طبایع نیامدندی و آلت نفوس جزوی قالبست پس قالب را خود می‌سازند بقدر استعداد و کمال خود یعنی اول صورت نباتات و اشجار پیدا می‌کند بتدریج، باز صورت حیوان پیدا می‌کند بتدریج، باز صورت انسان پیدا می‌کند بتدریج، و در هر مرتبه نام دیگر می‌گیرد.

چنین دانم که تمام فهم نکردی روشنتر از این بگویم:

 

فصل

بدانکه نفس جزوی بخاک می‌آید و چندین هزار سال در خاک می‌باشد و در اینمرتبه نام وی طبیعتست آنگاه از خاک به نباتات می‌آید و اول صورتی که از صور نباتات پیدا می‌کند صورت طحلب است و این طحلب گیاه سبزیست که در آبها پیدا می‌شود و او را باتفاق تخم نیست و این طحلب را در ما که ماوراء النهر است «حقه زاده» گویند و در فارس «سبزه جوی» خوانند همچنین بمراتب بر می‌آید و صورت نبات و اشجار پیدا می‌نکد تا بحدی که شجره بحیوان نزدیک شود همچون درخت خرما و درخت لفاح و درخت واق و در این مرتبه نام وی نفس طبیعیست باز اول صورت که از صور حیوانات پیدا می‌کند صورت خراطین است و این خراطین کرمی است سرخ و دراز و باریک که در گل و زمین نمناک پیدا می شود و اول این صورت پیدا می‌کند و مانند این از حیوانات همچو پشه و مگس بمراتب بر می‌آید و صورت حیوان بتدریج پیدا می‌کند تا بحدی که حیوان غیر ناطق بحیوان ناطق نزدیک شود همچون پیل و بوزینه و نسناس و در این مرتبه نام وی نفس حیوانیست.

باز اول صورتی که از صورت انسان پیدا می‌کند صورت زنگیان است و در این مرتبه نام وی نفس انسانی است. همچنین بمراتب بر می‌آید تا بدرجه حکما رسد و در این مرتبه نام وی نفس ناطقه است تا باز بدرجه اولیاء برسد و در اینمرتبه نام وی نفس قدسی است. باز بدرجه انبیا رسد و در اینمرتبه نام وی مطمئنه است. اکنون بغایت کمال رسید و بر این مزید نباشد و وقت بازگشتن شد. اینست معنی: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی یعنی چون بدرجه کمال رسید از دوزخ خلاص یافت و بدرجات بهشت رسید و چون بدرجه اولیا رسید از از درجات بهشت گذشت و بنفس کل و عقل کل که بهشت خاص است رسید و چون بدرجه انبیا رسید بخدا رسید و دیگر محتاج آلت نماند. چنین میدانم که تمام فهم نکردی روشنتر بگویم.

 

فصل

آورده‌اند که در میان جزایر که در دریای محیطست درختان هستند که بصورت آدمی مانند اما این حرکت اختیاری ندارند و هر درختی را خاصیات بسیارست که در علم کیمیا و سیمیا بکار آید و یکنوع از آن درختانرا لفاح می‌خوانند و بیخ آن درخت را یبروح خوانند و آن درخت را خواص و افعال بسیارست. و بیخ این درخت طبیبان را از جهت خواب و تسکین وجع در میان ادویه بکار آید و بیخ این درخت بصورت آدمی ماند و بعضی درختان هستند که میوه ایشان بطریق سر آدمیست از چشم و گوش و دهان و بینی جمله موجودست چنانکه هیچ تفاوتی نیست میان سر آدمی و آن میوه و بعضی درختان دیگر هستند که میوه ایشان همچون صورت انسانست اما حس و حرکت اختیاری و نطق ندارند و پیوند این درخت بر سر اینصورتست و این صورت همچون کدو از درخت آویخته است جمله اعضای انسان بر وی ظاهر و پیداست چنانکه اگر کسی اول آن صورت را ببیند گمان برد که آدمی برهنه کرده‌اند و از آن درخت آویخته‌اند و از اینصورتها بعضی بصورت مرد باشد و بعضی بصورت زن و بغایت خوب صورت باشند چنانکه بعضی کسان که بآنموضع رسند و ایشان را مشاهده کنند از غایت خوبی که دارند شهوت درین کسان حرکت کند و با ایشان نزدیکی و صحبت کنند و این درختان را واق واق گویند. پس اگر این درختان که گفته شد در موضعی باشند و هوای آنموضع باعتدال نزدیک باشد و بزیر خط معدل النهار نزدیک بود این صورت هم باعتدال نزدیک باشد البته حس و حرکت اختیاری در وی پیدا شود و از مرتبه نبات بمرتبه حیوان آید حیوانی باشد بر صورت آدمی اما سخن نتواند گفت و ازین صورتهای بی نطق که بصورت آدمی می‌مانند در جزیره‌ها و کناری‌های دریا هستند که معتمدند دیده‌اند و این صورتها را نسناس خوانند.

باز اگر این صورتهای بی نطق که گفته شد در موضعی باشند که هوای آنموضع باعتدال نزدیک باشد و بزیر خط معدل النهار نزدیک چنانکه سر اندیب است چنانکه می‌گویند که آدم بآنجا فرود آمد و آنموضع را قدمگاه آدم گویند. و آنموضع باعتدال نزدیکست چنانکه حکایت می‌کنند که در آن موضع درخت بچهل روز کامل می‌شود چون درخت سیب و انار و انگور و به بیست روز خربزه و خیار می‌رسد در این موضع آن صورتها را که نسناس گویند اگر باعتدال نزدیک باشند البته در ایشان نطق پیدا آید و از مرتبه حیوان بمرتبه انسان رسند.

پس اینکه می‌گویند که آدم بآنموضع فرود آمده است راستست یعنی در آنموضع بآن مرتبه رسیده و از مرتبه حیوان بمرتبه انسان پیوسته و اول انسان او بود و درین انسان اول نطق پیدا آمد و باقی فرزندان از نطفه وی پیدا شدند.

 

 

فصل

بدان اینکه گفته‌اند (در حاشیه بخطی غیر از خط متن: گفتگو)که نفس جزوی اول صورت نبات باز صورت حیوان باز صورت انسان پیدا می‌کند در اول دور زحلست و در آخر دور قمر در اول دور زحل بر روی زمین حیوان و انسان نباشد و چون نباشد و نفس جزوی محتاج آلت باشد بضرورت بتدریج بقدر استعداد خود صورت نبات و حیوان و انسان پیدا کند از جهت حاصل کردن کمال خود اما اگر در عالم نبات و حیوان و انسان باشد اینچنین که اینساعتست به نباتی یا بحیوانی یا بانسانی که مناسب او باشد تعلق سازد که بنزدیک ایشان رواست که یک نفس یا دو نفس یا زیاده چون در یک مرتبه باشند بیکی قالب تعلق سازند و در آن قالب کمال خود حاصل کنند.

 

باب

در بیان مسائلی که میان اهل تناسخ و اهل حکمت خلافست در مبدء انسان

بدانکه اهل تناس می‌گویند که نفس جزوی در عالم علوی پیش از آنکه بدین عالم سفلی آمدند بالفعل موجود بودند و از عالم علوی بعالم سفلی از راه افق بواسطه نور کواکب ثوابت و سیارات بطلب کمال آمده‌اند و اینجمله خلاف اهل حکمتست.

و دیگر اهل تناسخ می‌گویند که نفوس جزوی بخاک می‌آیند و چندین هزار سال در خاک می‌باشند و بسبب افلاک و انجم گرد کره خاک بمنزل نبات می‌آیند و چندین گاه دیگر در منزل نبات پرورش می‌یابند آنگاه از منزل نبات بمنزل حیوان می‌آیند و چندینگاه دیگر در آن منزل پرورش می‌یابند آنگاه از منزل حیوان بمنزل انسان می‌آیند اگر در این منزل کمال خود حاصل کردند بعد از مفارقت بعالم افلاک و انجم که عالم عقول و نفوس است می‌پیوندند و اگر نه باز بمرتبه حیوان غیر ناقط بازگردند تا در وقت مفارقت کدام صفت برایشان غالب باشد و در صورت آن صفت حشر شوند اینجمله خلاف اهل حکمت است الا یک مسأله و آن مسأله آنست که نفوس انسان بعد از مفارقت اگر کمال خود حاصل کرده باشند بعالم علوی که عالم افلاک و انجمست و عالم عقول و نفوس است پیوندند هر دو طایفه را اتفاقست که آنچه بنفس فلک اول پیوندند از یکدیگر ممتاز نباشند و آنچه بفنس فلک دوم پیوندند هم ممتاز نباشند از یکدیگر همچنین تا بنفس فلک الافلاک. اما آنچه بنفس فلک اول پیوسته باشد از آنچه بنفس فلک دوم پیوسته باشد ممتاز باشد و آنچه بنفس فلک دوم پیوسته باشند از آنچه بنفس فلک سیم پیوسته باشد هم ممتاز باشند همچنین تا بنفس فلک الافلاک. و اگر این امتیاز نبودی ترقی و مقامات عالی را فایده نبودی.

و دیگر اهل تناسخ می‌گویند که جسم آلت نفس است و این آلت را خود می‌سازد بقدر استعداد خود همچون آهنگر و درودگر و این خلاف اهل حکمتست.

و دیگر می‌گویند که شاید که یک نفس یا دو نفس یا زیاده چون در یکمرتبه باشند بیکی قالب تعلق سازند و اینهمه خلاف اهل حکمتست.

 

باب

در سخن اهل وحدت در بیان انسان و آنچه تعلق بانسان دارد

بدانکه اهل وحدت دو قسمند: یکی اصحاب نار و یکی اصحاب نور باز اصحاب نار دو طایفه‌اند و هر دو طایفه را اتفاقست که این عالم محسوس خیال و نمایشست و وجود ندارد الا وجود خیالی و عکسی و ظلی و بخاصیت وجود واجب الوجود تعالی و تقدس اینچنین موجود می‌نمایند اسم ایشان همچون اسم سرابست و صورت ایشان همچون صورت خواب.

چون اینمقدمه معلوم کردی اکنون بدانکه انسان خیال و نمایشست بلکه جمله موالید بلکه افلاک و انجم و عناصر بخاصیت وجود حقیقی که واجب الوجود است همچنین موجود می‌نمایند پس سخن این یک نکته بیش نیست.

 

فصل

بدانکه اصحاب نور هم دو طایفه‌اند و هر دو طایفه را اتفاقست که هر دو عالم بحقیقت موجودند اما می‌گویند که وجود یکی بیش نیست و آن وجود حقتعالی است و بغیر از وجود خدا چیزی دیگر موجود نیست و هر نوعی از انواع موجودات مرتبه از مراتب وجودند و هر اسمی از اسمای موجودات اسمی از اسمای این وجود است پس انسان مرتبه از مراتب این وجود باشد و اسم انسان اسمی از اسماء این وجود.

دیگر چون دانستی که این وجود مراتب و صور بسیار دارد هر آینه لازم آید که بعضی از مراتب و صور وی کامل و غیر کامل و تام وغیر تام باشند که اگر نه چنین باشد مراتب و صور نباشند پس انسان اتم مراتب و اکمل صور این وجود است.

چنین دانم که تمام فهم نکردی روشنتر بگویم.

 

فصل

بدانکه مراد اصحاب نور از این سخن آنست که هر صورت و هر صفت که امکان دارد که باشد این وجود بآن صورت و بآن صفت موصوفست و این کمال عظمت ویست.

و بهرصورت و صفت که مصور است و موصوف اسمی دارد و این حجاب عظمت ویست. و بهرصورت و صفت که مصور و موصوفت آن صورت و آن صفت در مرتبه وجود صورت و صفت کمالست که اگر هر فردی از افراد موجودات در مراتب وجود نه باین صورت و صفت بودندی که دارند ناقص بودندی یعنی اگر کسی سئوال کند که این وجود بهمه صورتها و بهمه صفتها مصور و موصوفست چرا آدمی بدو سر و زیاده و اشترکوتاه گردن و گاو بی شاخ نیست؟ و چرا آدمی که هرگز نمیرد و آدمی که همه چیزها بداند و آدمی که مرده زنده کند و آدمی که بداند که ریگ بیابان و برگ درختان و قطرات باران چند است نیست؟

جواب جهت آنکه گفته شد که می‌باید که آن صورت و آن صفت ممکن باشد و در آن مراتب خود صورت و صفت کمال باشد و از اینجا گفته‌اند که خدای بر ممکنات قادرست و بر محالات قادر نیست و از اینجا گفته‌اند که خدای موصوف بصفات کمالست موصوف بصفات نقصان نیست اگر چه افراد این وجود بسیارست و حد و نهایت ندارد اما جمله در دو مرتبه حاصلست: محسوس و معقول که عالم ملک و ملکوتست. عالم ملک سه مرتبه است و عالم ملکوت هم سه مرتبه اول جماد و نبات و حیوان دوم طبیعت و نفس و روح.

چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدان که انسان مجموع هر سو دو عالمست یعنی بهر صورت و صفت که امکان دارد که آن صورت و آن صفت نباشد این وجود بآن صورت و آن صفت مصور و موصوف است و بیک صورت که جمله صورتها و صفتها در آن صورت مندرج باشد هم مصورت و آن انسانست و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است:

رباعی

ای نسخه نامه الهی که تویی


وی آینه جمال شاهی که تویی

بیرون زتو نیست هر چه در عالم هست


از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی

یعنی انواع کاینات اگر چه هر یک آینه‌اند اما نوع انسان آینه گیتی نماست و اگر چه هر فردی از افراد موجودات جامیست اما دانا جام جهان نماست. پس انسان دانا مجموع مراتب آمد و معجون اکبر و جام جهان نمای آمد و آن عزیز از سر این نظر فرموده:

رباعی

در جستن جام جم جهان پیمودم


روزی نشستم و شبی نغنودم

زاستاد چو وصف جام جم بشنودم


خود جام جهان نمای جم من بودم

ای درویش اگر بیت الله است و اگر بیت المقدس و اگر بیت المعصور و اگر سدره المنتهی و اگر لوح المحفوظ و اگر عرض اعظمست و اگر اعلی علیین همه صفات و مقامات آدمیست و اگر علمست و اگر عقلست و اگر ملک است و اگر دار آخرتست و اگر بهشتست و اگر نبوت و اگر ولایتست هم صفات و مقامات آدمیست و برعکس این اگر جهلست و اگر شیطانست و اگر دوزخ و اگر اسفل السافلین هم صفات و مقامات آدمیست و انسان است که مسمی می‌شود باین جمله اسامی.

ای درویش تا خطا فهم نکنی و از اوج توحید در حضیض شرک نیفتی و از اعلی علیین وحدت باسفل السافلین کثرت گرفتار نشوی و این گمان نبری که مراد ازین سخن که گفته شد که وجود یکی بیش نیست مگر آن وجود انسانست و بغیر انسان چیز دیگر موجود نیست که از اینجا نفی خدای لازم آید و این گمان نبری که خدا موجودست و انسان هم موجودست ازین دو وجود لازم آید.

ای درویش چند نوبت گفته شد که وجود یکی بیش نیست و آن وجود خداست و بغیر وجود خدا چیزی دیگر موجود نیست و وجود ندارد.

پس انسان یک صورتست از صور این وجود اما اینوجود در هیچ صورت خود را نداشت الا در اینصورت از جهت آنکه علم در دل باشد و دل این وجود انسان داناست و در هیچ آینه خود را تمام ندید الا در این آینه از جهت آنکه انسان آینه‌ایست گیتی‌نمای یعنی انسان یکصورتست از صور اینوجود و خاک هم یک صورت است از صور این وجود و جمله چیزها را چنین می‌دان اما انسان صورت تمام و شریفست از جهت آن تمام است که هر چه در همه صورتها هست در وی همه هست از جهت آن شریف است که دل این وجودست و علم وصف دل است و علم جز در انسان نیست.

 

فصل

در بیان کمال انسان

بدانکه کمال انسان بلوغ و حریت است و معنی بلوغ رسیدن و کامل شدن است و معنی حریت آزادی و قطع پیوند است و بلوغ چهار درجه دارد و حریت هم چهار درجه دارد و چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدان که بلوغ در قسم اول بر دو قسمت یکی رسیدن است باین وجود بطریق اجمال و تقلید و دوم رسیدن باین وجود بطریق تفصیل و تحقیق و رسیدن باین وجود بطریق اجمال و تقلید آنست که بدانند که وجود یکی بیش نیست و این وجود همیشه بود و همیشه باشد و این مقام عوام است و بلوغ عوام اینست و رسیدن باین وجود بطریق تفصیل و تحقیق درجات دارد:

درجه اول رسیدنست بطبایع اشیاء و طبیعت هر چیز دانستن و این مقام حکماست و بلوغ حکما اینست.

و درجه دوم رسیدنست بخواص اشیا و این مقام انبیاست و بلوغ انبیا اینست. و درجه دوم (کذا- ظ- درجه سوم) رسیدنست بحقایق اشیا و حقیقت هر چیز دانستن است و این مقام اولیاست و بلوغ اولیا اینست.

پس هر که طبایع اشیا می‌شناسد حکیمی از حکماء بزرگست و هر که طبایع و خواص اشیا می‌شناسد پیغمبری از پیغمبران بزرگست اینست معنی: «بعثت لبیان الاحکام لالبیان الحقیقه» اینست معنی: انما انت منذر و لکل قوم هاد اینست معنی حکیم و نبی و ولی که گفته شد و اگر کسی سرکه را عسل نام نهد سرکه عسل نشود و اگر عسل را نشناسد عسل همان عسل باشد.

 

فصل

بدانکه نزد اهل وحدت نبی بر حکیم تفضیل دارد و ولی بر نبی از جهت آنکه هر که نبی باشد هر آینه حکیم باشد و هر که ولی باشد هر آینه نبی هم باشد و هر که نبی باشد لازم نیست که ولی هم باشد و بعضی گفته‌اند که هر یکی عالمی‌اند و بیکدیگر تعلق ندارند شاید که یکی حکیم باشد و ولی نباشد و شاید که یکی نبی باشد و حکیم و ولی نباشد و شاید که یکی ولی باشد و حکیم و نبی نباشد و شاید که یکی هر دو باشد و یکی هر سه باشد.

 

باب

بدانکه حکما در اظهار کردن حکمت مختارند اگر خواهند تعلیم دیگران کنند و اگر نخواهند نکنند و انبیا در اظهار کردن نبوت مجبورند خاصیت اینمقام اینست که  هر که در اینمقام بود در هر چیز که خاصیات بد باشد مردم را از کردن آن منع کند و در هر چیز که خاصیات نیک باشد مردم را بکردن آن دعوت کند و این بی کثرت و آزار میسر نشود و هر چند زحمات بسیار باین سبب بایشان رسد آنهمه را تحمل کنند. و اولیا در اظهار کردن ولایت مختارند اگر خواهند حقایق اشیا را بر مردم آشکار کنند تا خدای ظاهر شود و اگر نخواهند نکنند و این بی وحدت و هدایت میسر نشود.

ای درویش مجبوری و مختاری چیزها نه از آن جهت است که چیزی ایشان را باختیار مجبور و مختار گردانیده باشد بلکه جمله صفات و اعراض چیزها نه از آن جهت است که چیزی ایشان را باختیار بآن صفت و آن عرض مخصوص گردانیده باشد خاصیت زمان و مکان است و خاصیت امزجه و طالعست (کذا فی النسخه- شاید: و طبایعست) و خاصیت اغذیه و ادویه است و خاصیت مراتب و مقاماتست از جهت آنکه اختیار جز در حیوان نیست و باقی جمله چیزها مجبورند و حیوان که مختار است در بعضی چیزها مختار است در حرکت مختار است و در باقی همه چیزها مجبور است.

 

فصل

در حریت

بدانکه حریت سه درجه دارد:

درجه اول آنست که از حجاب ظلمانی که جاه و مال و شهوتست بمیرد و حجاب ظلمانی را فراموش کند و از بند حجاب ظلمانی آزاد شود.

و درجه دوم آنست که از حجاب نورانی که علم و تقوی و طاعت است بمیرد و حجاب نورانی را فراموش کند و از بند حجاب نورانی آزاد شود و نبوت آنست که از دیدن مردن بمیرد و از بند عجب آزاد شود و این حریت انبیاست و پیغمبر ما سرور انبیا از اینجا فرمود که «الفقر فخری».

و درجه سیم آنست که از خود بمیرند و خود را فراموش کنند و از بند خود آزاد شوند و این حریت اولیاست و اینست که مهتر اولیا و سرور علما فرمود که: «موتوا قل ان تموتوا».

ای درویش اینجا سرحد آنست که سالک از دوزخ خلاص یافت و ببهشت رسید و آن عزیز از سر همین فرموده است:‌ شعر

بمیر ای دوست پیش ار مرگ اگر می زندگی خواهی



که «ادریس» از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما




و این درجات حریت مقام راضیانست هر که راضی شد آزاد گشت و ببهشت رسید و هر که راضی نیست هنوز در بندست و بنده است و در دوزخ است پس راضی آن کسست که از هر چه هست و هرکه هست بمیرد و آزاد شود و از خود نیز بمیرد و آزاد شود و مقام حریت پیش از مقام بلوغ امکان ندارد که باشد یعنی مقام رضا پیش از دانش کسی را میسر نشود و اینمقام کسی را میسر و مسلم شود که در علم بنهایت رسد و بتحقیق بداند که میان دانا و نادان تفاوتی نیست که هر کس بچیزی بار دارند و از هر کس چیزی میزاید و بر سر هر کس چیزی می‌گردد و هیچکس را از حقیقت بار دارند و از هر کس چیزی میزاید و بر سر هر کس چیزی میگردد و هیچکس را از حقیقت بار خود و از حقیقت زاده خود و از حقیقت عوارض و حوادث خود خبر نیست چنانکه چشم را از چشمی خود و گوش را از گوشی خود و سر را از سری خود خبر نیست و هر کس و هر چیز استعداد کاری دارند اگر خواهند و اگر نخواهند. اگر فهم نکردی روشنتر بگویم.

 

فصل

بدانکه از جهت آن تفاوت نیست که هیچکس از مقام خود راضی نیست پس اگر نادانست چیزی می‌طلبد و اگر داناست هم چیزی می‌طلبد بلکه زیاده و اگر درویش است چیزی می‌جوید و اگر توانگرست هم چیزی می‌جوید بلکه زیاده و اگر رعیت و اگر پادشاه که همه خواهانند این تفرقه و پراکندگی از جهت خواست و طلبست پس هر کجا که خواست و طلب باشد تفرقه و پراکندگی باشد. پس میان دانا و نادان و توانگر و درویش و رعیت و پادشاه تفاوت نباشد بلکه دانا و پادشاه و توانگر را تفرقه و عذاب بیشتر باشد از جهت آنکه خواست و طلب ایشان بیشتر است. پس علامت محقق آن باشد که چون بر این اسرار واقف شود ترک خواهش کند و هر چه دارد از مال و جاه ایثار کند تا زحمت نگاه داشتن و رنج دشمنان و خوف حاسدان نباشد و راضی و تسلیم شود و آسوده و کم رنج گردد.

ای درویش جهل پیش از علم دوزخست و جهل بعد از علم بهشتست از جهت آنکه جهل پیش از علم سبب حرص و طمعست و جهل بعد از علم سبب رضا و قناعت.

 

فصل


بدانکه حکمت حکما و نبوت انبیا و ولایت اولیا نه عطاییست چنانکه اهل شریعت گفته‌اند و نه کسبیست چنانکه اهل حکمت گفته‌اند. اثر و خاصیت زمان و مکانست و اثر خاصیت مزاج و طالعست که بسبب خاصیت زمان و مکان و مزاج و طالع در آدمی بلکه در جمله چیزها صفات و خاصیات بسیار پیدا می‌آید و هر کرا در کاری خاصیتی و آمدی باشد و باز در آن کار سعی و کوشش کند در آن کار بکمال رسد و باندک سعی که بنماید بر سرآید اینست معنی «فکل میسر لما خلق له» و اینست معنی: فاقم وجهک للدین حنیفا فطره الله التی فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم. و هر کرا که در کاری خاصیتی و آمدی نباشد و در آن کار سعی و کوشش بسیار کند و روزگار خود را در تحصیل آن کار صرف کند هیچ فاید نباشد اگر مربیان بسیار و استادان مشفق باشند.

ای درویش آب دفع تشنگی و نان دفع گرسنگی تواند و مغناطیس آهن تواند ربود و کاهربا کاه تواند ربود و درخت انار، انار برآورد و اگر کسی را این تمنا پدید آید که می‌باید که آب دفع گرسنگی و نان دفع تشنگی کند و مغناطیس کاه رباید و کاهربا آهن و درخت انجیر انار بار آرد امکان ندارد اینست معنی:‌ لاتبدیل لخلق الله.

 

فصل

در خاصیات انسان

بدانکه بعضی از انسان خاصیتی دارند که بعضی دیگر ندارند و هیچکس از آدمیان نباشد بلکه هیچ چیز از موجودات نباشد که در وی خاصیتی نباشد.

بعضی از آدمیان باشند که هر کرا ببینند و هرکرا ندیده باشند نام وی و نام مادر و پدر وی و نام اقارب و عشایری جمله را بگویند و او را از احوال گذشته و آینده خبر دهد و جمله راست باشد و هیچ دروغ نگوید و این طایقه را نام گویان و نام جویان گویند.

و بعضی از آدمیان چنان باشند که هر چیز که در نظر ایشان آید و در نظر ایشان خوب نماید هر آینه آنچیز رنجور یا هلاک شود و این طایفه را بدچشمان و شورچشمان گویند.

و بعضی از آدمیان چنان باشند که هر چیز که بر زبان ایشان برود هر آینه آنچیز ظاهر شود و این طایفه را سیاه زبانان گویند و شوم زبانان نیز گویند.

و بعضی از آدمیان چنان باشند که هر نوع علم که از آن دشوارتر نباشد چون روی بآن آرند در یکروز تمام آن نوع علم را ضبط کنند و هر حرفت و صناعت که از آن مشکلتر نباشد در یکروز یا ده روز بیاموزد و هر نوع علم و حرفت که بیاموزد هرگز فراموش نکند.

 

فصل

در بیان معجزه و کرامات و در بیان وحی و الهام و در بیان معصوم و ملعون

بدانکه این خاصیاتست که در آدمی ظاهر می‌شود و این خاصیات اثر زمان و مکانست چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدانکه بعضی از آدمیان چنان باشند که هر چیز که خواهند که در عالم کون و فساد بباشد هر آینه آنچیز بهمت و خواست ایشان بباشد مانند صحت و مرض و موت یکی و مانند آن که یکی را از عمل معزول گردانند و عمل دهند و مانند درویشی و توانگری و مانند آنکه در عالم برف آید و باران یا با یکی عداوت یا محبت پیدا آید و امثال این. اینست معنی معجزه و کرامات و سحر و استدراج و سبب هر چهار یکچیزست اما در هر محلی نامی دارد. و بعضی از آدمیان باشند که هر چه در عالم واقع خواهد که شود پیش از وقوع آنچیز ایشان آنرا در خواب ببینند و بعضی باشند که در بیداری هم بینند بچند نوعباشد: یا صورتی در خارج مصور شود با ایشان از احوال گذشته و آینده حکایت کند یا بر دل ایشان خود نقش پیدا آید اینست معنی و حی و الهام و خاطر و فراست و سبب هر چهار یکیست اما در هر محلی نام دارد. و بعضی از آدمیان باشند که افعال و اقوال ایشان همه نیک باشد و از افعال و اقوال ایشان هرگز رنجی و آزاری بکسی نرسد بلکه همه آسایش و راحت رسد اینست معنی معصوم و محفوظ. و بعضی آدمیان باشند که افعال و اقوال ایشان همه بد باشد و از افعال و اقوال ایشان هرگز آسایش و راحتی بکس نرسد بلکه همه رنج و آزار رسد اینست معنی ملعون مردود و این کس اگر چه بصورت انسان باشد اما در معنی وجود شیطان باشد.

وقتی این بیچاره در بخارا بود روزی شیخ سلمه الله تعالی با اصحاب بصحرا می‌رفتند و این بیچاره نیز موافقت کرد چون بصحرا رفتیم این بیچاره در آن جماعت از چند کس برنجید و از بیرون آمدن پشیمان شد چون شب درآمد حضرت رسول (ص) را در خواب دیدم فرمود که یا عزیز دیو اعوذ خوان و شیطان لا حول گری را می‌شناسی؟ گفتم یا رسول الله اکنون شناختم فرمود که علامت شناخت آن باشد که از ایشان بر حذر باشی. و این که گفته شد که اثر خاصیت زمان و مکانست اینجمله و هیچیک از اینجمله کمال آدمی نیست اینها از فضایلست در هر که از اینها باشد نسبت بآنکس که نباشد او را بر وی فضلی باشد و این فضل اگر در آدمی کامل باشد فضل محمود باشد و اگر در آدمی ناقص باشد فضل نامحمود باشد.

و کمال آدمی بلوغ و حریتست و مقام بلوغ مقام سالکانست و مقام حریت غایت مقامات بالغانست. ریاضات و مجاهدات سالکان از جهت آنست تا بمقام بلوغ رسند و ریاضات و مجاهدات بالغان از جهت آنست که تا بمقام حریت رسند.

سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم.

بدانکه یکنواخت گفته شد که اصحاب نور دو طایفه‌اند و هر دو طایفه را تا بدینجا اتفاقست اکنون از اینجا آغاز خلاف خواهد شد:

 

 

فصل

بدانکه یک طایفه از اصحاب نور می‌گویند که اگر چه وجود یکی بیش نیست اما وجود ظاهری دارد و باطنی هم دارد. ظاهر او را خلق می‌گویند که عالم اجسامست. باطن او را امر می‌گویند که عالم ارواحست.


چون اینمقدمات معلوم کردی بدان که می‌گویند که اجسام عالمی دارند و در عالم خود موجودند بی وجود ارواح یعنی در وجود خود محتاج بارواح نیستند و ارواح عالمی دارند و در عالم خود محتاج باجسام نیستند اما از اتصال هر دو فرزندان حاصل می‌شوند اینست معنی: ن والقلم و ما یسطرون و این اتصال ایشان عشقیست نه فعلی. و باز چون آن اتصال بفراق مبدل میگردد هر یک بعالم خود باز می‌گردند یعنی روح بکل خود که عالم ارواحست و جسم بکل خود که عالم اجسامست باز می‌گردند یعنی روح بکل خود که عالم ارواحست و جسم بکل خود که عالم اجسامست باز می‌گردند یعنی نور بنور و ظلمت بظلمت می‌پیوندند یعنی پاک بپاک و خاک بخاک رجوع می‌کند اینست معنی: «کل شیئی یرجع الی اصله» و اینست معنی: و هوالذی یبدؤ الخلق ثم یعیده و «منه بدأ و الیه یعود» چنانکه فرموده‌اند:‌

بیت

بود و نابود تو یکقطره آبست همی


که ز دریا بکنار آمد و با دریا شد

وجود قطره با دریا پیوست  در دریا امتیاز نباشد.

چون اینمقدمه معلوم کردی اکنون بدان که می‌گویند که عالم اجسام را یک روح است یعنی عالم ارواح بمثابه یک شمعست و هر فردی از افراد عالم اجسام بمثابه آینه و زجاجه‌اند یا خودگوی که عالم ارواح بمثابه یکنورست و هر فردی از افراد عالم اجسام بمثابه دریچه و روزنی پس تغییر و تبدیل در دریچه و زجاجه هست و در شمع و نور نیست و نبوده است.

یا چنین گوی که جسم جماد بمثابه مشکوه و جسم نبات بمثابه زجاجه است و جسم حیوان بمثابه فتیله است و جسم انسان بمثابه زیت و عالم ارواح بمثابه نار است.

 

فصل


چون دانستی که عالم ارواح یکنور است که از چندین هزار دریچه سر بیرون کرده است و می‌گوید و می‌شنود و می‌بیند اکنون بدان که همین نور بود که سر از دریچه آدم بیرون کرده بود و می‌گفت و می‌شنید و می‌دید. و همین نور بود که سر از دریچه نوح بیرون کرده بود و این صفات با او بود و همین نور بود که سر از دریچه ابراهیم (ع) بیرون کرده بود و همین نور بود که سر از دریچه موسی بیرون کرده بود و همین نور بود که سر از دریچه عیسی و محمد «ص» بیرون کرده بود و همچنین در شداد و نمرود و فرعون و ابوجهل و یزید میدان و اکنون که در ما می‌بیند و می‌گوید و می‌شنود همان نور است یعنی تقدیرا پیش از این بچندین سال بوده که میدیده و می‌شنیده و میگفته اکنون همن نورست که می‌بیند و می‌شنود و بعد از این بصد هزار سال همین نور خواهد بود که بیند و شنود و گوید و همین نور است که بچندین هزار اسامی مسماست.

این درویش اگر بنزدیک تو ابراهیم مرد دراز بالا و با ریش دراز است محمد ابراهیم نباشد و اگر بنزدیک تو ابراهیم انسان کامل بود محمد ابراهیم باشد زیرا که محمد انسان کامل بود. ای درویش اگر این سخن را فهم نمی‌کنی بدان که نه ابراهیم محمد بود و نه محمد ابراهیم از جهت آنکه نه ابراهیم و محمد را وجود بود و نه عزیز را وجودست خداست که موجود بوده و هست. غرض آن بود که یکطایفه از اصحاب نور می‌گویند که عالم اجسام از عالم ارواح جداست و عالم ارواح از عالم اجسام جدا و عالم ارواح قابل تغییر و تبدیل و تفاوت و نقصان نیست و عالم اجسام قابل اینها هست.

 

فصل

بدانکه یکطایفه دیگر از اصحاب نور می‌گویند که اگر چه عالم اجسام دیگر است و عالم ارواح دیگر اما از یکدیگر جدا نیستند و هر دو با همند و امکان ندارد که از یکدیگر جدا باشند و هر دو از نقصان بکمال می‌رسند و باز از کمال بنقصان می‌آیند یعنی از مرتبه خاک و طبیعت خاک بمراتب بر می‌آیند و در هر مرتبه نام دیگر می‌گیرند چون جوهر خاک بکمال خود می‌رسد و طبیعت جوهر خاک هم بکمال خود می‌رسد آدمی ظاهر می‌شود زیرا که نهایت موجودات هم آدمی است و چون بآدمی رسید عالم اجسام و عالم ارواح بکمال خود رسیدند و چون بکمال خود رسیدند بازگشت باصل خود خواهد بود یعنی بجوهر خاک و طبیعت خاک و اینستم عنی «کل شیئی یرجع الی اصله» و اینست معنی:‌منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تاره اخری همچنین یکبار و دو بار و سه بار الی مالایتناهی اگر فهم نکردی روشنتر بگویم:

 

فصل

بدانکه جوهر خاک استعدادی و قابلیتی دارد و طبیعت خاک هم استعدادی و قابلیتی دارد و جوهر آب هم و طبیعت آب هم استعداد و قابلیتی دارد و در هوا و آتش هم چنین می‌دان.

چون اینمقدمه معلوم کردی اکنون بدان که چون آب با خاک بیامیزد آن استعداد و قابلیت ایشان مضاعف می‌گردد از جهت آنکه خاک از خشکی خود بآب می‌دهد و آب از تری خود بخاک و از میان هر دو چیزی پیدا می‌شود که نه خاکست و نه آب.

اکنون بدان که چون آتش و هوا و آب با خاک بیامیزد و امتزاج تمام یابند و اجزای عناصر بغایت خورد باشند تا مساس بعضی با بضی حاصل شود و صورت هر یکی در ماده دیگری اثر کند تا قوت هر یکی شکسته گردد هر آینه ازین جمله کیفیتی متشابه الاجزا حادث شود هم در اجسام عناصر و هم در طبایع عناصر پس آن کیفیت حادث را که در اجسام است مزاج گویند و آن کیفیت حادث را که در طبایعست روح خوانند و این مزاج باجسام عناصر نماید زیرا که ممتزج از هر چهارست پس غیر هر چهار باشد.

چون اینمقدمات دانستی که مزاج با روحست و روح با مزاجست و امکان ندارد که مزاج بی روح و روح بی مزاج باشد اکنون بدان که مزاج در قسمت اول برد و قسمت از جهت آنکه مزاج در قسمت اول از دو حال بیرون نیست یا معتدل حقیقی باشد یا غیر معتدل حقیقی و معتدل حقیقی را در خارج وجود نیست از جهت آنکه مکانی غیر این امکنه اربعه نیست یعنی در میان این امکنه مکانی مشترک نیست.

باز غیر معتدل بر سه قسم است زیرا که مزاج غیر معتدل از سه حال بیرون نیست یا قریب باشد باعتدال یا بعید یا متوسط میان هر دو و در روح نیز همچنین می‌دان.

پس اگر این مزاج و روح حادث بعیدند از اعتدال جسم نبات و روح نباتی پیدا شوند و اگر متوسط میان هر دو جسم حیوان و روح حیوانی پیدا شوند و اگر قریب‌اند باعتدال جسم انسان و روح انسانی پیدا شوند. اینست بیان مبداء جسم نبات و روح نباتی و جسم حیوان و روح حیوانی و جسم انسان و روح انسانی.

و چون هر یک از اینها بنهایت و کمال خود رسند باز بازگشت هر یکی باطل خود خواهد بود یعنی بعناصر و طبایع همچنین یکبار و دوبار و سه بار الی مالایتناهی اگر چه هرگز نبود که تخم نبات نبود و هرگز نبود که نطفه نبود و حیوان نباشد اما چنانکه نبات از تخم ممکن است بی تخم هم ممکنست و چنانکه حیوان از نطفه ممکنست بی نطفه هم ممکنست اما تخم بی نبات و نطفه بی حیوان ممکن نیست.

 

فصل

چون معلوم کردی که طایفه اول گفتند که عالم اجسام از عالم ارواح و عالم ارواح از عالم اجسام جداست و عالم اجسام قابل تغییر و تبدیل و تفاوت و نقصانند و تمام عالم اجسام را یک روح بیش نیست.

و طایفه آخر گفتند که عالم اجسام از عالم ارواح و عالم ارواح از عالم اجسام جدا نیستند و امکان ندارد که جدا باشند و هر دو قابل تغییر و تبدیل و کمال و نقصانند.

اکنون بدانکه طایفه اخیر می‌گویند که هر چیز و هر کس را روحی معین است یعنی چنانکه هر چیز و هرکس قالبی دارد که مخصوص است بوی روحی هم دارد که مخصوصست بوی اگر نه چنین بودی و جمله را یکروح بودی می‌بایستی که ما را از احوال جسد گذشته خبر بودی و نیست. یعنی درین جسد پیش از این به بیست سال و سی سال آنچه دیده‌ایم یا شنیده‌ایم یاد داریم اگر نوبت دیگر دیده می‌شود باز می‌شناسیم و احوال جسد گذشته هیچ نمی‌دانیم و هیچ نمی‌شناسیم پس معلوم شد که این روح پیش از این جسد نبوده است و جسد و روح نوبت اولست که آمده است.

 

فصل

در بیان آنکه آدمی در مبادی از چه بر تفاوت افتاده‌اند

بدانکه اطبا می‌گویند که تفاوت آدمیان در مبادی از تفاوت مزاج پیدا آمد زیرا که بنیاد آدمی بر مزاج است که اگر مزاج هست آدمی هست و چون مزاج نماند آدمی هم نماند. و صحت و مرض و حذاقت و حماقت و کیاست و بلادت و اخلاق نیک و بد و درازی عمر و کوتاهی عمر و مانند این جمله بمزاج تعلق دارد یعنی چون حاذق و دانا باشد بسعی و کوشش و ادب و خدمت کار خود بجایی رساند که رأس قبیله و بزرگ ایشان گردد و روزی بر وی فراخ گردد و بسبب روزی چندین کس گردد. و چون احمق و نادان باشد ببطالی و بی ادبی و سفاهت کار خود بجایی رساند که خوار قبیله و کوچکترین ایشان شود و روزی بر وی تنگ گردد و بهزار مذلت و خواری نانی بدست آرد تا بخورد اینست معنی: «السعید من سعد فی بطن امه والشقی من شقی فی بطن امه» و اینست معنی: «فرع الرب من الخلق و الخلق و الرزق و الاجل».


و منجمان می‌گویند که تفاوت آدمیان در مبادی بمزاج تعلق ندارد بطالع تعلق دارد سبب صحت و مرض و حذاقت و کیاست و اخلاق نیک و بد و درازی عمر و کوتاهی عمر و عزت و خواری و توانگری و درویشی و فراخی روزی و تنگی روزی از طالع و خداوند طالعست اینست معنی: «فرغ الرب من الخلق و الخلق و الرزق والاجل» و اینست معنی: «السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه» یعنی اگر چنین بودی که توانگری و درویشی و عزت و خواری و فراخی روزی و تنگی روزی بمزاج سلیم و عقل و کیاست و علم و کفایت متعلق بودی می‌بایستی که مزاج معتدل و عقلا و علما همیشه توانگر و فراخ روزی و با جاه و حشمت بودند و نه چنین است ای بسا معلولان مادرزاد و احمقان بی تدبیر که از زر و نقره خزینها پر دارند و بنده و خدمتکار و لشکر دارند و ای بسا ابلهان بی ادب و جهال بی کفایت که بر سر عقلا و علما حاکمند.

دیگر اهل حلول و اتصال می‌گویند که تفاوت آدمیان در مبادی بمزاج و طالع تعلق ندارد تفاوت آدمیان در مبادی از آن جهت است که هر یک مظهر صفتی آمد از صفات خداوند و صفات خداوند بر اقسامست لاجرم آدمیان در مبادی بر اقسام آمده‌اند.

دیگر بدانکه اهل وحدت می‌گویند که این چهار طایفه در اثبات این سخن راست می‌گویند و اینجمله سبب است مر تفاوت آدمیانرا در مبادی.

 

فصل

بدانکه عین القضاه می‌گوید که تفاوت آدمیان در مبادی از تفاوت نفوس کواکبست از جهت آنکه نفس ناطقه هر کسی فیض نفس کوکبی است و کواکب متفاوتند در بلندی و پستی و شرف و خست و سعادت و نحوست و قوت و ضعف و اگر چه کواکب ثوابت در بلندی و پستی برابرند اما در بزرگی و کوچکی و شرف و خست و ضعف و قوت و مانند آن متفاوتند پس نفسی که فایض شود از نفس کوکب قمر برابر نباشد با آن نفسی که فایض شود از نفس کوکب شمس و در جمله همچنین می‌دان.

و دیگر بدانکه اهل تناسخ می‌گویند که تفاوت آدمیان در مبادی از آن جهت است که بعضی در این عالم بسیار بوده‌اند و از قالبی بقالبی بسیار نقل کرده‌اند و تجربه و استعداد حاصل کرده و بعضی در این عالم اندک بوده‌اند و تجربه و استعداد حاصل نکرده‌اند و بعضی ظالم بوده‌اند اکنون مظلوم‌اند و بعضی توانگر بوده‌اند اکنون درویشند.

و دیگر بدانکه اهل شریعت می‌گویند که تفاوت در مبادی بتقدیر خداوند است یعنی که حق سبحانه هر یکی را بصفتی مخصوص گردانیده تا بدانند که خالقی دارند که رازق و قادری مختار است.

 

فصل

در سخن اهل تحقیق در بیان آنکه آدمیان در مبادی از چه بر تفاوت آمدند

بدانکه دانستن این حکم اصل قویست و کلید چندین مشکلاتست و این سخن شرحی و بسطی دارد و اینمختصر تحمل آنجمله نتواند کرد اما اشارتی بطریق اجمال کرده آید:

بدانکه نزدیک جمله حکما و انبیا و اولیا زمان و مکان را اثری قوی و خاصیتی تمامست در همه چیز و زمان و مکان و مزاج و طبایع و احوال و غذا را اثری تمام و خاصیتی قویست در تفاوت آدمیان در مبادی و بعد از مبادی بلکه در همه چیز که در عالم موجود است از جواهر و اعراض و از افعال و اقوال خاصیتی دارد مثلا در افعال و اقوال مانند راست و دروغ و دیانت و خیانت و آرزو و شهوت نفس بنفس رسانیدن و آرزو و شهوت نفس بنفس نرسانیدن و مانند این و محالست که چیزی در عالم باشد که او را طبیعتی و خاصیتی نبود که اما هر کسی را بر این اسرار و قوف نیست الا ماشاءالله حکمای بزرگ بر طبایع اشیاء اطلاع یافتند اما از خواص و حقایق اشیاء بی بهره ماندند. و انبیای بزرگ بر طبایع و خواص اشیاء اطلاع یافتند و امر و نهی و وعده و وعید که در شریعت فرمودند غالباً از جهت خواص اشیاء فرمودند و صلوه و زکوه و صوم و حج که فرض فرمودند بنابر خواص اشیا کردند و با هر کسی نمی‌توانستند گفتن که راست و دروغ گفتن چه خاصیت دارد و حلال و حرام خوردن را چه خاصیت است و دیانت و خیانت چه خاصیت دارد پس فرمودند که هر که دروغ گوید و خیانت کند جای وی دوزخ است و در دوزخ و عذاب و عقوبات بسیار است و هر که راست گوید و دیانت نگاه دارد جای وی بهشت است و در بهشت راحت و سعادت بسیار است و در اینسخن آنچه غرض و مقصود ایشانست حاصلست تا هر که راست گوید خاصیتی یابد که نیک باشد و دروغ نگوید تا خاصیت بد نیابد و فایده دیگر هست و همان تهدید و آزار فساق و جهال خلقست که بی سد سکندر از یأجوج و مأجوج که عوام خلقند ایمن نتوان بود. انبیاء بزرگ بر طبایع و خواص اشیا مطلع شدند اما از حقایق اشیا بی بهره ماندند و اولیای بزرگ بر طبایع و خواص و حقایق اشیا اطلاع یافتند لاجرم زبان اعتراض و دست تصرف کوتاه کردند و گنگ و کر و کور گشتند و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است: گنگ و کر و کور هر آن کس بشناخت.

 

فصل

بدانکه غرض و مقصود از اینجمله آن بود که زمان و مکانرا مزاج و طالع را اثری قوی و خاصیتی تمامست در صفات و خاصیت انسان در مبادی.

بدانکه آن زمان که نطفه در رحم مادر می‌افتد و آن زمان که صورت فرزند پیدا می‌آید و آن زمان که حیات بفرزند می‌پیوندد و آن زمان که فرزند از رحم مادر بیرون می‌آید اثری و خاصیتی تمام دارد در صفات فرزندی مانند صحت و مرض و حذاقت و حماقت و کیاست و بلادت و اخلاق نیک و بد و درازی و کوتاهی عمر و فراخی و تنگی روزی و عزت و خواری و توانگری و درویشی و سعادت و شقاوت. اینست معنی: «السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه» و اینست معن: فرغ الرب من الخلق و الخلق الرزق  و الاجل». و غذای حلال و حرام را و صحبت نیکان و بدان را هم اثری قوی و خاصیتی تمام است در صفات انسان بعد از مبادی ریاضات و مجاهدات را هم اثری قوی و خاصیتی تمام است در صفات و خاصیات انسان.

 

فصل

چون معلوم کردی که زمان و مکان و اخوان (کذا فی المتن و فی النسخه الاستانه- شاید: احوال- یا- خوان) و غذا را اثری قوی و خاصیتی تمام است در صفات و خاصیات انسان در مبادی و بعد از مبادی اکنون بدان که بعضی از صفات و خاصیات انسان فطری و ذاتی بود و بعضی از صفات و خاصیات انسان عارضی و غیر ذاتی بود یعنی آنچه از خاصیت غذا و صحبت و ریاضات و مجاهدات باشد عارضی و غیر ذاتی بود. پس از اینجمله لازم آید که بعضی از صفات و خاصیات انسان ممتنع الزوال باشد و بعضی از خاصیات و صفات انسان ممکن الزوال بود.

 

فصل

چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدان که بعضی از آدمیان را صفات حمیده و اخلاق پسندیده و خاصیات نیک فطری و ذاتی باشد و اینها انبیا و اولیا و بزرگان عالمند و چون صفات حمیده و اخلاق پسندیده و خاصیات نیک ایشان فطری و ذاتی بود هر آینه ممتنع الزوال باشد اضداد این صفا هرگز بقصد و اختیار ازیشان تصور ندارند و ازیشان در وجود نیاید اینست معنی محفوظ و معصوم. و بعضی ازیشانرا صفات ذمیمه و اخلاق ناپسندیده و خاصیات بد فطری و ذاتی بود اینها اشرار و اشقیا و بدان عالمند و چون صفات ذمیمه و اخلاق ناپسندیده و خاصیات بد ایشانرا فطری و ذاتی بود هر آینه ممتنع الزوال باشد. اضداد این صفات هرگز بقصد و اختیار ازیشان تصور ندارند و ازیشان در وجود نیاید اینست معنی ملعون و مردود.

و بعضی از انسان را هیچ از صفات حمیده و اخلاق پسندیده و خاصیات نیک فطری و ذاتی نباشد و هیچ از صفات ذمیمه و اخلاق ناپسندیده و خاصیات بد هم فطری و ذاتی نباشد و جمله صفات و اخلاق و خاصیات ایشان عارضی و غیر ذاتی باشد و اینها متوسطان عالمند یعنی مقتصدان.


پس شرک و توحید و طاعت و معصیت و نیکی و بدی و حذاقت و حماقت و کیاست و بلادت از ایشان تصور دارد و ازیشان در وجود آید یعنی این طایفه بد شوند و این هر سه طایفه در قرآن مذکورند: و کنتم ازواجا ثلثه فاصحاب المیمنه ما أصحاب المیمنه و اصحاب المشئمه ما اصحاب المشئمه و السابقون السابقون اولئک المرقبون و دیگر می‌فرماید: فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذن الله ذلک هوالفضل الکبیر.

پس دعوت انبیا از جهت مقتصدان است یعنی ای محمد چون در فطرت اول بعضی چنان افتادند که اخلاق و افعال بد ازیشان تصور ندارد تو غم ایشان مخور که ایشان از آن نخواهند گشت. و بعضی چنان افتادند که افعال و اخلاق نیک ازیشان تصور ندارند هم غم ایشان مخور که ایشان ازین نخواهند گشت و این آیت بر هر دو طایفه دلیل است: ان الذین کفروا سواء علیهم أأنذرتهم ام لم تنذرهم فهم لایؤمنون. ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم.

و بعضی چنان افتادند که اخلاق و افعال بد و اخلاق و افعال نیک ازیشان تصور دارند پس دعوت و تربیت ایشان کن کن تا بی فایده نباشد.