بسم الله الرحمن الرحیم
رساله پنجم
از کتاب کشف الحقایق در بیان معاد انسان و آنچه تعلق بمعاد انسان دارد
بدانکه اهل شریعت میگویند که چون روح انسان از قالب مفارقت کند ارواح مؤمنان را بمقام سعدا برند و ارواح کافران را بمقام اشقیا. و باز بازگشت قالب هم بخاک خواهد بود یعنی بازگشت عناصر هر یکی بکل خود خواهد بود و باز اجزای این قالب را در قیامت جمع کنند و روح هر یکی را باز در قالب هر یکی در آورند و از خاک بیرون آورند چنانکه میفرماید: (مِنها خَلَقناکُم وَفیها نُعیدُکُم وَمِنها نُخرِجُکُم تارَةً أُخرىٰ) و آنگاه در قیامت حساب هر یکی بکنند و جمله را در دوزخ در آورند و اهل ایمان و تقوی را از دوزخ بیرون آورند و ببهشت رسانند و اهل کفر و ظلم را در دوزخ جاوید بگدازند؟ «بگذارند» چنانکه میفرماید: . (وَ اِنْ مِنْکُمْ اِلاّ وارِدُها کانَ عَلى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیّاً.ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظّالِمِینَ فِیها جِثِیّاً) و اهل ایمان عصیان بقدر معصیت عذاب کشند و بآخر از دوزخ خلاص یابند و ببهشت رسند و یا خداوند ایشان را در گذارد و بی عذاب ایشانرا ببهشت برد.
پس معاد اهل ایمان بهشت شد و معاد اهل کفر دوزخ آمد و درجات هر کس در بهشت بقدر علم و عمل وی باشد و درکات هر کسی در دوزخ بقدر جهل و عمل بد وی باشد اما در آمدن در بهشت و در دوزخ بفضل و عدلست و خلود در بهشت و در دوزخ جزای اعتقاد است.
فصل
در بیان بهشت و دوزخ
اهل شریعت در تفاسیر خود بسیار کردهاند و بزیادتی من حاجت نیست فی الجمله بهشت مخلوق و آفریده است و حالی در آسمان هفتمست و محسوس و جسمانیست نه معقول و روحانی و در غایت خوشی و خرمیست چنانکه هر چند من صفت خوشی بهشت کنم از هزار یکی نگفته باشم و وصف بهشت خود نتوان کردن زیرا که در دنیا مثل آن ندیده باشند و نشنوده چنانکه میفرماید: «اَعْدَدْتُ لِعبادی الصّالِحینَ ما لا عَین رَأتْ وَلا اُذُن سَمِعَتْ وَلا خَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَر ». بهشت موضعیست که در وی هیچ غم و اندوه و حسرت و ندامت و خوف و بی مرادی نباشد. جمله مرادها حاصل باشد و هر چه خواهند آماده و مهیا باشد چنانکه میفرماید: فیها ما تَشتَهیهِ الأنفُسُ وَ تَلَذُّ الأعینُ وَ أنتُم فیها خالِدون .
فصل
در بیان دوزخ مخلوق و آفریده است و حالی در زمین هفتمست و محسوس و جسمانیست نه معقول و روحانی و چندین گاهست که در وی آتش میکنند و میتفاسانند و بغایت ناخوش و موحش است چنانکه هر چند که من صفت ناخوشی دوزخ کنم از هزار یکی نگفته باشم. جای عذاب و رنج است و جای غم و اندوه و مقام حسرت و ندامت است. آتش و عذاب او بر انواعست چنانکه میفرماید:
(خُذُوهُ فَغُلُّوهُ. ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ. ثُمَّ فِی سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعًا فَاسْلُکُوهُ) و امثال این در قرآن و احادیث آمده است.
باب
بدانکه اهل شریعت میگویند که ایمان داریم بهر چه در قرآن و احادیث آمده است اگر چه کیفیت بعضی از آن چیزها ندانیم «نؤمن به و لا نشتغل بکیفیته»احوال قیامت از آنهاست که ایمان بجمله میداریم اگر چه کیفیت آن احوال را تمام در نمییابیم مانند سؤال گور و عذاب گور و برخاستن از گور و نامه اعمال هر یکی بهر یکی رسیدن بعضی را بدست راست و بعضی را بدست چپ و نامه خواندن و حساب هر یکی کردن و ترازو و صراط و دوزخ و عذابهای گوناگون در دوزخ و بهشت و دیدار خدای تعالی اینجمله حقیقت و راست است.
فصل
در سخن اهل حکمت در بیان معاد انسان و آنچه تعلق بآن دارد
بدانکه اهل حکمت میگویند که اگر چه نفس ناطقه که جوهر نورانیست پیش از این قالب بالفعل موجود نبود و با این قالب بالفعل موجود شد اما بعد از این قالب بالفعل موجود خواهد بود و این نفس ناطقه اگر چه جوهر نورانی و پاکست اما یک روی در این عالم سفلی دارد از آنکه متعلقست بقالب و باین سبب بصفات ذمیمه و اخلاق ناپسندیده موصوف و متصف میتواند شد و یک روی در آن عالم دارد از آنکه فیض نفس سماویست (کذا- شاید: نفس فیض سماویست) و باین سبب بصفات حمیده و اخلاق پسندیده موصوف و متحلی میتواند شد.
چون این مقدمات معلوم کردی اکنون بدانکه چون این نفس ناطقه کمال خود حاصل کند در این قالب بعد از مفارقت بعالم خود که عالم علویست باز گردد و کمال او را مناسبت است با علام خود و مناسبت او با صفات حمیده و اخلاق پسندیده و علم و تقویست.
و اگر در این قالب کمال خود حاصل نکند بعد از مفارقت این قالب بعالم خود نتواند بازگشت و در زیر فلک قمر در همین عالم کون و فساد بماند. اینست سخن اهل حکمت در بیان معاد انسان اگر چه مختصر گفته شد اما مختصر با فایده است. اگر فهم نکردی روشنتر بگویم:
فصل
بدانکه نفس ناطقه در اول هیچ پیوند و تعلق ندارد باین عالم جسمانی و نه باین عالم روحانی یعنی لوح ساده و پاکست و هیچ نقش ندارد نه از عالم محسوسات و نه از عالم معقولات از جهت آنکه از هر دو عالم خبر ندارد.
چون این مقدمه معلوم کردی اکنون بدانکه این نفس ناطقه قابلیت و استعداد آن دارد که موصوف شود باوصاف حمیده و متخلق گردد باخلاق پسندیده و منقش شود بعلوم حقیقی و مراتب موجودات را چنانکه هست ببراهین عقلی بداند و تغییر و تبدیل و بی ثباتی عالم اجسام و محسوسات را و ثبات و بقای عالم ارواح و معقولات را بیقین بشناسد و بجزویات و کلیات عالَم ،عالِم شود و از اینجمله استدلال کند و باری تعالی را که علت اولی و فاعل مطلقست بداند و جوار حضرت او را بهشت جاودان و خوشتر از هر دو جهان شناسد و این عالم محسوسات را زندان و دوزخ شناسد و اینچنین کس اگر در صورت انسان باشد و بصورت در عالم ظلمانی بود اما بمعنی یکی از ملائکه مقرب باشد و در عالم نورانی بود.
و همین نفس ناطقه قابلیت و استعداد آن هم دارد که موصوف شود بصفات ذمیمه و اخلاق ناپسندیده و منقش گردد بدوستی مال و جاه و فریفته شود بلذات و شهوات بدنی و این عالم محسوس بهشت و معشوقه وی گردد و اینچنین کس اگر چه در صورت انسان باشد اما بمعنی حیوان بل از حیوان فروتر باشد.
چون
قابلیت و استعداد نفس ناطقه را معلوم کردی اکنون بدانکه اگر کمال خود حاصل کند در
این قالب بعد از مفارقت ازین قالب از دوزخ که عالم طبایعست بگذرت و بعالم خود که
عالم نفوس و عقول و بهشت جاویدانست بپیوندد و بجوار حضرت واجب الوجود رسد.
و اگر کمال خود حاصل نکند بعد از مفارقت این قالب از دوزخ که عالم طبایعست نتواند گذشت و در همین دوزخ بماند.
و کمال او صفت حمیده و اخلاق پسندیده و علم و تقویست. و تقوی آنست که بریاضات و مجاهدات لوح دل خویش را از نقوش این عالمی که دوستی مال و جاهست و دوستی لذات و شهوات بدنی است تمام بشوید و پاک گرداند. و علم آنست که لوح دل خود را بنقوش علوم حقیقی که معرفت خود و معرفت پروردگار خودست منقش گرداند و مراتب موجودات را چنانکه هست ببراهین عقلی بداند و بجزویات و کلیات عالَم ،عالِم شود و هر چیز را چنانکه آنچیزست بداند بتحقیق و تفصیل بداند.
فصل
چون علم و تقوی نفس ناطقه را دانستی اکنون بدان که تقوای هر که تمامتر باشد و انقطاع و تجرد او زیاده بود او کاملتر بود و مفارقت او ازین قالب و گذشتن او ازین عالم طبایع آسانتر بود بلکه در وقت مفارقت خرم و شادان باشد. و علم هر که تمامتر بود مناسبت او بعالم خود بیشتر باشد و رفتن او بآن عالم و پیوستن او بعقول و نفوس سماوی و بر گذشتن او از درجات بهشت و رسیدن بجوار حضرت باری تعالی آسانتر باشد بلکه در وقت مفارقت بمناسبتی که میان وی و عالم وی باشد بی اختیار وی او را کشند بجانب خود و معنی شفاعت اینست.
فصل
بدانکه آنچه عالم کون و فسادست و عالم طبایع و شهوات که زیر فلک قمر است دوزخ و درکات دوزخست. و آنچه عالم بقا و ثباتست و عالم عقول و نفوسست که بالای فلک قمر است بهشت و درجات بهشت است. و عقل کل و نفس کل که عقل و نفس فلک الافلاکست بهشت خاص است و در این بهشت خاص ،بندگان خاص باشند اینست معنی: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلی فی عِبادی وَ ادْخُلی جَنَّتی » فجر/30-27
و آن از فلک اول تا فلک الافلاک درجات بهشت است.
باب
بدانکه هیچکس نباشد که او را گذر بر دوزخ نباشد اما سبب ماندن در دوزخ مناسبت است با اهل دوزخ و سبب نجات از دوزخ و رسیدن ببهشت مناسبتست با اهل بهشت اینست معنی«وَإِنْ مِنْکُمْ إِلاَّ وارِدُها کانَ عَلى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا وَنَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیها جِثِیًّا؛ و هر یک استعداد آن دارند که مناسبت با اهل دوزخ حاصل کنند و استعداد آنهم دارند که مناسبت با اهل بهشت حاصل کنند اینست معنی: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذینَ کَفَرُوا أَوْلِیاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فیها خالِدُونَ
فصل
در بیان درهای دوزخ و درهای بهشت
بدانکه درهای دوزخ هفتست و درهای بهشت هشت.
هفت در دوزخ ادراکات حیوانیاند پنج حواس ظاهر و دو حواس باطن یکی خیال و یکی وهم که یکی مدرک صورتست و یکی مدرک معنی محسوسات.
پس در هر که عقل نباشد و اگر باشد بفرمان عقل نباشد و بفرمان عقل کار نکند و پیرو این مدرکات هفتگانه باشد و از عاقبت کارها اندیشه نکند هر یکی از این مدرکات هفتگانه سبب رنج و عذاب وی گردد و هر زحمتی و ندامتی و عذابی که بوی رسد ازین مدرکات هفتگانه باشد فاما من طغی و آثرالحیوه الدنیا فان الحجیم هی المأوی
پس هر یک از این مدرکات هفتگانه دری باشد از درهای دوزخ: لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ
و در هر که عقل پیدا شود و پیرو متابع عقل گردد و هر چه پیش آید از عاقبت آن کار باشد اندیشه کند و بهوای نفس کار نکند این مدرکات هفتگانه با مدرک عقل جمله هشت شوند و هر یکی از این مدرکات هشتگانه سبب راحت و آسایش وی باشند.
فصل
در بیان روز قیامت
بدانکه روز قیامت عبارت از آنروزی است که این دنیا آخر گردد و عالم کون و فساد برطرف شود. زمین را در رنگ ورق در نوردند اگر چه کوهها لنگر زمیناند نهایت در آنروز از اثر نفخ صور همچون پشم رنگین زده شوند:وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ و در آخر نهایت بکلی نیست شوند: و وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ یَنْسِفُها رَبِّی نَسْفاً فَیَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً لا تَرى فِیها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً و دریاها را هم که عبارت از حجاب محصلان و سالکان است و در این نهایت هم از میان برگیرند: وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ. یعنی حجاب دو نوعست ظلمانی و نورانی و هر دو در این نهایت نمانند.
و دیگر بدانکه چون تضاد و تقابل و ناسازگاری که سبب قالب و اجسادست چون قالب و اجساد نماند سبعیت و وحوش و طیور نماند و سموم حیات و عقارب نیست شود پس در آن روز گرگ با گوسند و باز با مرغ بیامیزد.
و دیگر بدانکه مرگ مر قالب و اجساد راست چون قالب و اجساد نماند مرگ هم نماند پس مرگ را بکشند در آن روز تا اهل قیامت از مرگ این شوند.
دیگر بدان که دوزخ را در آنروز حاضر کنند تا اهل قیامت مر دوزخ را مشاهده کنند: وَ بُرِّزَتِ الْجَحیمُ لِمَنْ یَری یعنی دوزخ را جز در آنروز چنانکه دوزخست نتوان دید از جهت آنکه هر که در دریا غرق باشد دریا را چنانکه دریاست نتواند دید چون از دریا بیرون آید آنگاه دریا را چنانکه دریاست تواند دیدن.
در بیان جویهای بهشت و جویهای دوزخ
بدانکه لذات آدمی جسمانی هست و روحانی هست و آرام آدمی جسمانی هست و روحانی هست. لذات جسمانی چون خوردن و خفتن و شهوت راندن و مال و جاهست و لذات روحانی چون ادراک معانی و معقولات و دانست اسرار مکنونات .
پس هر کرا با لذات جسمانی پیوند باشد و لذات روحانی حاصل نکرده باشد چون از جسم جدا ماند او را هیچ لذت و راحت نباشد و همه رنج و عذاب بود. و هر کرا با لذات جسمانی پیوند نباشد و لذات روحانی حاصلکرده باشد چون از جسم جدا ماند او را همه لذت و راحت باشد و همه رنج و عذاب بود. و هر کرا با لذات جسمانی پیوند نباشد و لذات روحانی حاصلکرده باشد چون از جسم جدا ماند او را همه لذت و راحت باشد و نه الم.
چون این مقدمات معلوم کردی اکنون بدانکه بعضی از آدمیان جز حیات هیچ چیز دیگر ندارند و مدرک هیچ نوع از علوم نیستند همچون نفوس اطفال و نفوس ابلهان. باز بعضی از آدمیان در ادراک علوم بر سه قسمند: بعضی بمبادی و ظواهر علوم رسیدهاند و اینها عوام خلقند. و بعضی بحقایق و غوامض علوم رسیدهاند اینها خاص الخاص خلقند. و بعضی متوسط اند میان هر دو و اینها خاص خلقند. و چون ادراک سبب لذات خلقست پس ادراک هر که قویتر و معلوم و مدرک هر که شریفتر بود او هر آینه قویتر و کاملتر باشد. و این راحت و لذات پیش از مرگ و بعد از مرگ باشد اما پیش از مرگ دافع و مانع راحت و مزاحم و مشغول کننده نفس با وی همراهست و بعد از مرگ اینها نباشد لاجرم لذت و راحتی پیش از مرگ را هیچ نسبت نباشد بلذت و راحت بعد از مرگ پس بهشتی که موعود است بعد از مرگ متقیان را خداوند تعالی میفرماید تا از این مثل آن بهشت را معلوم کنی: مَّثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِی وُعِدَ الْمُتَّقُونَ ۖ فِیهَا أَنْهَارٌ مِّن مَّاءٍ غَیْرِ آسِنٍ وَأَنْهَارٌ مِّن لَّبَنٍ لَّمْ یَتَغَیَّرْ طَعْمُهُ وَأَنْهَارٌ مِّنْ خَمْرٍ لَّذَّةٍ لِّلشَّارِبِینَ وَأَنْهَارٌ مِّنْ عَسَلٍ مُّصَفًّى
بدانکه آب سبب حیاتست و منفعت او عامست مر جمله را در جمیع اوقات و مثل این جویهای آب در بهشت جویهای حیاتست که عامست مر عموم اهل بهشت را و عموم اهل بهشت از این جویها برخوردار باشند اما این جویها را لذتی نباشد.
و شیر سبب تربیت است در مبادی و طفولیت و شیر خاصتر از آبست از جهت آنکه اگر چه منفعت او عام است مر همه را اما در بعضی اوقات و مثل این جویهای شیر در بهشت جویهای علوم عوام است که مبادی و ظواهر علومست و لذات عوام در بهشت از این جویها باشد.
و عسل سبب شفاست از بیماری و رنج و عسل خاصتر از شیر است از جهت آنکه منفعت او خاص است در حق بعضی و مثل این جویهای عسل در بهشت جویهای علوم خاص است و لذات خواص در بهشت از این جویها باشد.
و خمر سبب از الت خوف و حزنست و خمر خاصتر از عسلست از آنکه خمر بر جمله اهل دنیا حرامست و نجس و بر اهل بهشت حلال است و طهور و مثل این جویهای خمر در بهشت علوم خاص الخاص است و لذات خاص الخاص در بهشت از این جویها باشد. اما خمر دنیا لذیذ و غیر لذیذ باشد و خمر بهشت جز لذیذ نباشد. و عسل دنیا مصفی و غیر مصفی باشد و عسل بهشت غیر مصفی نباشد. و شیر دنیا متغیر و غیر متغیر باشد و شیر بهشت متغیر نبود. و آب این دنیا آسن و غیر آسن بود و آب بهشت جز غیر آسن نبود.
دیگر بدانکه در دوزخ مر دوزخیان را بازاء این چهار جوی چهار جوی هم باشد: حمیم و غسلین و قطران و مهل: وَتِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ ۖ وَمَا یَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ
فصل
در بیان درخت طوبی که در بهشت است و در بیان درخت زقوم که در دوزخست
بدانکه درخت طوبی درختیست که در هر کوشکی و در هر درجه از درجات بهشت شاخی دارد و هر راحت و آسایش که بهر کس از اهل بهشت میرسد از آن شاخ درخت طوبی است که در کوشک ویست و آن درخت عقلست که در هر شاخی از درخت عقل باشد. هر کاری که کند از عاقبت آن کار اندیشه کند و از کار پشیمان نباشد. و درخت زقوم درختیست که در هر خانه و در هر درکه از درکات دوزخ شاخی دارد و هر رنج و عذابی که بهر کس رسد از اهل دوزخ از آن شاخ درخت زقوم است و آن درخت طبیعتست که در هر شاخی از درخت طبیعت باشد هر کاری که کند از عاقبت آن کار اندیشه نکند و بی فکر و اندیشه وی از او در وجود آید و از کار خود پشیمان شود و علامت نادان این بود که از قول و فعل پشیمان باشد.
فصل
در بیان ثواب و عقاب
بدانکه ثواب و عقاب ثمرات و بار درخت طوبی و زقوم اند تا از کدام درخت شاخی در خانه تست هر آینه ثمره آن شاخ بتو خواهد رسید.
چون دانستی که ثواب و عقاب ثمره درخت تواند اکنون بدانکه پروردن این درخت بلکه نشاندن و بزرگ گردانیدن این درخت بدست توست از جهت آنکه هر فعلی که از تو در وجود میآید بتدبیر و اندیشه عقلست و در آن فعل منع هوای نفس است پس چنانست که شاخی بر درخت طوبی وصل کردی بلکه درختی جداگانه نشاندی و اگر نشاندن درخت یکنوبت باشد اما درخت هر چند گاهی بر دهد و بعضی را یکی یکی باشد و بعضی را یکی ده باشد و بعضی را یکی هفتصد و بعضی را مضاعف و بعضی را بیحساب مثلا کسی باشد که بتدبیر و اندیشه عقل یک سخن نیک یا یک فعل نیک از وی در وجود آید آن سخن یا آن فعل بمثابت درختی باشد که بنشاند و از بر آن درخت مدت مدید چندان راحت و آسایش بوی رسد که در حساب و شمار نیاید و آنچه خلاف این باشد بر عکس این میدان.
فصل
در بیان حوران بهشتی
بدانکه حوران بهشتی اسرار و مکنونات علومند که از نظر نامحرمان پوشیده و در حجابند دست نامحرمان از ایشان کوتاهست و بایشان نمیرسد جمال ایشان از نظر اغیار در خیام است و روی نمینمایند: «حُورٌ مَقصُوراتٌ فی الخیام» و پیش از بهشتیان هیچکس بدیشان نرسیده است و جمله بکرند که اهل حس و خیال را باسرار و مکنونات علم هرگز راه نبوده است و نخواهد بود: لم یطمئهن انس قبلهم و لاجان از جهت آنکه از ابکار مردان و اهل کمال را نصیب باشد و اهل بهشتند که مردان کاملند و هر نوبت که اهل بهشت بایشان رسند ایشان را همچنان بکر یابند یعنی هر نوبت لذتی یابند که بار اول نیافته باشند از جهت آنکه اگر در چیزی صد بار تأمل و نظر کنند هر نوبتی سّر نو و معانی تازه روی نماید بهتر و خوبتر از اول و بعضی گفتهاند که هر کرا محبوبی و معشوقی باشد هر نوبت که وصال او دست دهد و مشاهده وی روی نماید در لذت دیدار معشوق هیچ نقصان نباشد بلکه هر نوبت لذت زیاده بود اگر چه این چیزها که گفته شد و میشود پیش از مرگ هست و بعد از مرگ خواهد بود اما بعد از مرگ اگر راحتست بهتر باشد و خوشتر بود و اگر عذابست سختتر و قویتر بود از جهت آنکه بعد از مرگ مزاحم و مانع نباشد لاجرم وعد و وعید بعد از مرگ کردند.
غرض ما ازینها در این باب بیان معاد اهل حکمت بود.
فصل
بدانکه اهل حکمت میگویند که نفس ناطقه علم و تقوی حاصل کند بعد از مفارقت بعالم خود پیوندد و هر چند علم و تقوی او زیاده بود مقام او در درجات بهشت بالاتر بود. هیچکس را از اهل حکمت در این خلاف نیست.
اما اگر علم و تقوی حاصل نکرد بعد از مفارقت بعالم خود نتواند پیوست بقالب دیگر هم نتواند پیوست جاوید در زیر فلک قمر بماند و بعضی گفتهاند که بقالب دیگر پیوندد و در آن قالب علم و تقوی حاصل کند و هر راحتی و آسایشی و جمعیتی که باین کس رسد از مدرکات هشتگانه رسد پس هر یکی از این مدرکات دری باشد بر وی از درهای بهشت:
وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى
فصل
در بیان ملائکه عذاب
بدانکه مدبران امور در برازخ علوی هفت کوکبند که در دوازده برج سیر میکنند هفت و دوازده نوزده باشند: عَلَیْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ و مباشر این نوزده کارکنان علوی نوزده دیگرند در برازخ سفلی هفت قوای نباتی و دوازده قوای حیوانیاند.
نباتی: غاذیه و نامیه و متولده و جاذبه و ماسکه و هاظمه و دافعهاند.
و حیوانی: پنج حواس ظاهر و پنج حواس باطن و دو قوت تحریکند یکی جذب و یکی دفع.
و مردم تا مادام که در سجن دنیا محبوسند اسیر تأثیر این نوزده کارکنان علوی و نوزده کارکنان سفلیاند و اگر در همین مقام از دنیا بیرون روند بضرورت: «کما تعیشون تموتون و کما تموتون تعیشون» یعنی اگر قطع تعلقات نکنند و اثری از آثار این دو نوزده با او پیوسته باشند آن اثر او را معذب دارد و نمودار این حال که در آخرت خواهد بود در این دنیا خواب است اینست معنی: «النوم أخو الموت» و اگر در همین منزل از این مقام بگذرد و لوح خود را از آثار مدبران پاک بشوید هم در دنیا و هم در آخرت از عذاب رسته باشد.
باب
در بیان صحایف اعمال و کرام الکاتبین و نزول ملائکه و شیاطین بر نیکان و بدان
بدانکه اقوال و افعال تا مادام که در کون اصوات و حرکاتند از بقا و ثبات بی نصیباند و چون بکون کتابت و تصویر رسیدند باقی و ثابت شدند.
چون این مقدمه معلوم کردی بدانک هر قولی و عملی که آدمی میگوید یا میکند از آن قول و فعل اثری با وی میماند اما آن اثر از بقا و ثبات بی نصیب است و اگر آن قول و فعل را چند نوبت تکرار میکند آن اثر در وی باقی و ثابت میشود بمثابه کتابت میگردد و اگر نه چنین بودی هیچکس علم و صناعت نتوانستی آموخت و تکمیل ناقصان امکان نداشتی.
چون این مقدمه معلوم کردی اکنون بدانکه این آثار باقی و ثابت را اهل بینش ملائکه میگویند و اهل دانش ملکه میخوانند. اینست معنی نزول ملائکه و شیاطین.
و رسول علیه الصلوه و السلام میفرماید که هر که حسنه بکند از آن حسنه فرشته در وجود آید که او را مثاب دارد و هر که سیئه بکند از آن سیئه شیطانی بوجود آید که او را معذب دارد و در قرآن آمده است:(إِنَّ الَّذِینَ قَالُواْ رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُواْ تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَآئِکَةُ أَلَّا تَخَافُواْ وَلَا تَحْزَنُواْ وَأَبْشِرُواْ بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ) و دیگر میفرماید (هَلْ أُنَبِّئُکمْ عَلى مَنْ تَنَزَّلُ الشَّیاطِینُ تَنَزَّلُ عَلى کلِّ أَفّاک أَثِیم)
چون دانستی که اثرهای باقی و ثابت را که از اقوال و افعال با مردم میماند کتابت میگویند اکنون بدانکه محل این کتابها را کتاب اعمال و صحیفه اقوال میخوانند از جهت آنکه اقوال و افعال چون مشخص شوند کتاب گردند و کاتبان این کتاب را کرام الکاتبین میگویند و قومی بر یمین باشند و حساب یمین نویسند و قومی بر شمال باشند و سیئات اصحاب شمال نویسند (کذا- شاید: حسنات یمین نویسند): (إِذْ یَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّیَانِ عَنِ الْیَمِینِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِیدٌ). چون این مقدمات را دانستی اکنون بدانکه کاتب خود است و کتاب هم خود و مکتوب هم خود و قاری هم خود.
فصل
در بیان وزن اعمال و ذکر میزان
(فَأَمَّا مَن ثَقُلَتْ مَوَازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَةٍ رَّاضِیَةٍ وَأَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوَازِینُهُ فَأُمُّهُ هَاوِیَةٌ ) بدانکه وجود آدمی میزان است و موازین جمع میزان است و استعداد آدمی مر نیکی و بدی (را) کفههای میزانست اعمال نیک و بد موزونست پس موازین هر که ثقیل آمد: فَهُوَ فِی عِیشَةٍ رَّاضِیَةٍ و موازین هر کس خفیف آمد: فَأُمُّهُ هَاوِیَةٌ
افعال و اقوال نیک را وقار و اطمینان و جمعیت است و افعال و اقوال بد را بخفت نسبت کنند که خاصیات افعال و اقوال بد تغیر و اضراب و شک و تفرقه است.
و جمعیت و یقین رسانندهاند برضا و رضا خازن بهشت است. و شک و تفرقه رسانندهاند بسخط و سخط خازن دوزخست.
باب
در بیان احوال دیگر که هم در قیامت خواهد بود
بدانکه
کوهها عبارت از حجاب محصلان
و سالکان است چون محصلان و سالکان بمقامی رسند که نهایت مقاماتست ایشان را حجاب
نماند. پس در اول (؟) و بعد از مفارقت بعالم خود پیوندد و اگر علم حاصل کرده باشد
و تقوی حاصل نکرده باشد بعد از مفارقت محتاج قالب دیگر نباشد مدتی در زیر فلک قمر
بماند و عذاب کشد تا بمرور روزگار دوستی مال و جاه و دوستی لذت و شهوت بدنی از وی
پاک شود و تقوی هم حاصل شود آنگاه بعالم خود پیوندد.
و اگر تقوی حاصل نکرده باشد بعد از مفارقت محتاج قالب دیگر شود و در آن قالب علم حاصل کند تا علم و تقوی حاصل باشد، آنگاه بعد از مفارقت بعالم خود پیوندد.
فصل
بدانکه حالات نفس ناطقه بعد از مفارقت از شش حال بیرون نباشد: یا ساده باشد یا غیر ساده و ساده: پاک باشد یا غیر پاک و غیر ساده: یا کامل باشد یا ناقص و کامل: یا پاک باشد یا غیر پاک و ناقص: یا پاک باشد یا ناپاک و مراد از پاک و ناپاک آنست که تقوی دارد یا ندارد و مراد از کامل و ناقص آنست که آنکس که علم و تقوی دارد بکمال دارد یا بکمال ندارد و حال هر یکی از این نفوس ششگانه بعد از مفارقت بر تفاوتست یعرف بالتأمل.
باب
در سخن اهل تناسخ در بیان معاد انسان و آنچه تعلق بآن دارد
بدانکه معاد جایی را گویند که یکنوبت در آنجا بوده باشند و باز بهمان جای خواهند که روند و این یکجای را بدو اعتبار بدو نام خوانند: باعتبار آمدن مبدأ گفتند و باعتبار بازگشتن معاد خواندند. اضافت بآمدن نامش، آغاز شد اضافت برفتن نامش، انجام.
فصل
بدانکه اهل تناسخ میگویند که آنچه زیر فلک قمر است عالم کون و فسادست و عالم طبایع و شهوات است دوزخ و درکات دوزخست. و آنچه بالای فلک قمر است عالم بقا و ثبات است و عالم عقول و نفوسست بهشت و درجات بهشتست و فلک قمر واسطه است میان بهشت و دوزخ و جای نفوس اطفال است و جای نفوس کسانیست که در معنی اطفال باشند.
چون این مقدمه را دانستی اکنون بدانکه نفس جزوی از عالم عقول و نفوس باین عالم طبایع و شهوات بطلب کمال آمده است و در این عالم غریب است و کمال بی آلت حاصل نمیتواند کرد که اگر کمال بی آلت حاصل شدی هرگز باین عالم نیامدی و آلت قالب اوست و تا قالب نیست بجزویات عالم عالم نمیتوان شد پس هر نفسی که باین عالم آمد و بمراتب باین مرتبه انسان رسید و کمال خود حاصل نکرد و بصفات قالب موصوف شد و بدوستی مال و جاه فریفته گشت بعد از مفارقت بمقام خود نتواند بازگشت و در همین عالم بماند و باز بقالبی دیگر محتاج شود.
و هر نفسی که باین عالم آمد و بمراتب باین مرتبه انسانی رسید و کمال خود حاصل کرد و بصفات قالب موصوف نشد و بدوستی مال و جاه فریفته نگشت بعد از مفارقت از این عالم خلاص یابد و بعالم خود پیوندد و پیوسته در راحت و آسایش باشد. اینست معنی: وَ إِن مِّنکمْ إِلا وَارِدُهَا کانَ عَلی رَبِّک حَتْماً مَّقْضِیًّا ثُمَّ نُنَجِّی الَّذینَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظّالِمِینَ فیها جِثِیّاً
فصل
بدانکه چون نفوس بعالم خود پیوندد و هر یکی را بقدر کمال خود جای معین و مقام معلوم باشد بعضی بنفس فلک اول پیوندند و بعضی بنفس فلک دوم پیوندند و همچنین تا فلک الافلاک که نفس کل و عقل کلست و بهشت خاصست و جوار حضرت باریست اینست معنی: یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ راضِیَهً مَرْضِیَّهً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی
فصل
بدانکه کمال آدمی در چهار چیز است: یکی علوم حقیقی دوم اخلاق سیم تجرد و انقطاع از دنیا و از لذات و شهوات بدنی چهارم رغبت و اشتیاق بآخرت و بادراک لذات روحانی هر که این چهار چیز حاصل کرد بکمال خود رسید.
و علوم حقیقی چهار چیز است یکی معرفت نفس دوم معرفت پروردگار سیم معرفت دنیا چهارم معرفت آخرت.
فصل
بدانکه اهل تناسخ فرق بسیارند و در مسخ هر یک قولی دارند اما در نسخ جمله را اتفاقست که نسخ عبارت از آنست که چیزی صورتی رها کند و صورت دیگر بهتر از صورت اول بگیرد یا مثل صورت اول الایه: (مَا نَنسَخْ مِنْ ءَایَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بخَِیرٍْ مِّنهَْا أَوْ مِثْلِهَا) یعنی جمله را در این اتفاقست که چون نفس جزوی باین عالم آمد اول صورت عنصری گرفت و باز صورت عنصری رها کرد و صورت نباتی گرفت و باز صورتی نباتی گرفت و باز صورت نباتی رها کرد و صورت حیوانی گرفت و باز صورت حیوانی رها کرد و صورت انسانی گرفت و باز صورت انسانی رها کرد و صورت ملکی گرفت و نسخ عبارت از اینست.
اما مسخ عبارت از آنست که چیزی صورتی رها کند و صورتی دیگر فرود صورت اول بگیرد یعنی صورت انسانی رها کند و صورت حیوانی بگیرد و صورت حیوانی رها کند و صورت نباتی گیرد و صورت نباتی رها کند و صورت معدنی یا عنصری گیرد و مسخ در مقابله نسخ است.
چون این مقدمات معلوم کردی بدانکه بعضی از اهل تناسخ میگویند که نفس جزوی بمراتب بر میآید و صورت انسانی چون گرفت باز از این صورت امکان ندارد که باز گردد و صورت فرود انسانی گیرد از جهت آنکه بدار آخرت و روز قیامت رسید امکان بازگشت نیست پس اگر در این قالب انسانی کمال خود حاصلکرد بعد از مفارقت بعالم خود پیوندد و اگر در این قالب کمال خود حاصل نکرد بعد از مفارقت بعالم خود محتاج شود تا در آن قالب کمال خود حاصل کند (کذا) پس تا آنگاه که کمال خود حاصل نکند در همین عالم انسانی از قالبی بقالبی دیگر حشر میشود اما از صورت انسانی بیرون نرود و چون کمال خود حاصل کرد بعد از مفارقت بعالم خود باز گردد و صورت انسانی رها کند و صورت ملکی گیرد یعنی بعالم افلاک و انجم حشر شود و صورت (کذا- شاید: بصورت؟ یا در صورت؟) عقول و نفوس بعث شود و دانستن تمامی این سخن بدانستن چند مسئله موقوفست.
فصل
اول- آنست که چون نفس جزوی بعد از مفارقت محتاج قالب دیگر شود و در عالم قالب بسیارست تا در کدام قالب حشر شود که مناسب او باشد یعنی تا کدام صفت بر وی غالب باشد در صورت آن صفت حشر شود اگر صفت علم بر وی غالب باشد در قالب عالمی حشر شود و اگر صفت جهل بر وی غالب باشد در قالب جاهلی حشر شود و در عدل و ظلم و تقوی و فسق و سخا و بخل همچنین میدان اینست معنی: «کَمَا تَعِیشُونَ تَمُوتُونَ وَ کَمَا تَمُوتُونَ تُبْعَثُونَ» و اینست معنی: «المرء علم ما عاش علیه و تحشر علی ما مات علیه».
دوم- آنست که چون نفس کسی از علم با نصیب باشد و بعد از مفارقت بعالم دیگر محتاج شود و در عالم علما بسیار باشند بقالب کدام حشر شود؟ بدانکه در قالب عالمی که از او عالمتر نباشد در عالم حشر شود از جهت آنکه پیوستن چیزها بچیزها مناسب دو چیز است: یکی میل یکی جذب. میل صفت چیزی ناقص است و جذب صفت چیزی کاملست و هر نفس که عالمتر باشد کمال او زیاده باشد پس جذب او هم زیاده باشد و بعضی گفتهآند که معنی شفاعت اینست از جهه آنکه شفاعت از شفیع است و شفیع چیزی کردن (کذا- شاید: چیزی جذب کردن؟) و چیزی را بخود کشیدنست یعنی میل صفت جزو است و جذب صفت کل و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است:
مصرف: بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا.
و اینچنین که در علم دانستی در عدل و ظلم و سخا و بخل و تقوی و فسق هم چنین میدان.
سیم- آنست که چون در قالب چندین نفوس جمع آیند در میان ایشان امتیاز نباشد و کار جمله یکی باشد و آن طلب کمال است از جهت آن امتیاز نباشد که امتیاز نفوس بقالبست و چون قالب یکی بود امتیاز نفوس نباشد و در این قالب چون یکنفس کامل شود و بعالم خود باز گردد جمله را همراه خود ببرد. و بعضی گفتهاند که معنی شفاعت اینست.
بدانکه میگویند که در آخرت عالم افلاک و انجمست قالب انسان از جهت آنکه در اول و آخر یکیست اما باعتبار آمدن در اول گفتند و باعتبار بازگشتن در آخر گفتند پس هر کرا که (؟) بعالم افلاک و انجم رسید امکان بازگشتن نباشد اما از عالم انسانی امکان بازگشتن هست. پس اگر نفس جزوی در قالب انسانی کمال خود حاصل کرد بعد از مفارقت بعالم افلاک و انجم باز گردد و اگر کمال خود حاصل نکرد بعد از مفارقت بعالم حیوانی رود تا صفت کدام حیوانی بر وی غالب باشد در صورت آن حیوان حشر شود مانند اشتر و گاو و سگ و گربه و امثال این اما از حیوانات فرو نگذرد و در قالب حیوانات از قالبی دیگر (کذا فی المتن- شاید: از قالبی بقالبی دیگر) حشر میشود تا آنگاه که بقدر گناه عذاب کشد و بقدر گناه عذاب یابد اینست معنی: (کُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَیْرَهَا لِیَذُوقُوا الْعَذَابَ) آنگاه باز بمرتبه انسان آید.
باب
بدانکه بعضی میگویند که از عالم حیوانات فرو گذرد و بعالم نباتات حشر شود اینست معنی: لَا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَلَا یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّىٰ یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ
و بعضی میگویند که از عالم نباتات هم فرو گذرد و بعالم جمادات حشر شود زیرا که مسخ در برابر مسخ است و نسخ از جماد بر میآید تا بانسان رسد پس در مسخ از انسان فرود آید تا بجماد رسد و بقدر گناه عذاب کشد و بقدر جنایت قصاص یابد آنگاه باز بمراتب بر آید و بمرتبه انسانی رسد و کمال حاصل کند و بعد از مفارقت بعالم خود پیوندد و اگر کمال خود حاصل نکند باز بعالم حیوانی باز گردد و از حیوانات بنباتات آید و از نبات بجماد رسد همچنین یکبار و دوبار و ده بار و صد بار تا آنگاه که کمال حاصل کند.
در سخن اهل وحدت در بیان معاد انسان و آنچه تعلق بمعاد دارد
بدانکه اهل وحدت دو قسمند: اصحاب نار و اصحاب نور و باز اصحاب نار دو طایفهاند و هر دو طایفه میگویند که وجود حقیقی یکی بیش نیست و آن وجود خدایست تعالی و تقدس و بغیر وجود خدای چیزی دیگر موجود نیست و وجود ندارد و تمام افراد عالم خیال و نمایش است و وجود ندارد الا وجود خیالی و عکسی و ظلی و بخاصیت وجود حقیقی که وجود خدایست اینچنین موجود مینماید همچو موجوداتی که در خواب و آب و مرآت نمایند و عکس و ظل و خیال را معاد نباشد.
فصل
بدانکه اصحاب نور هم دو طایفهاند و هر دو میگویند که وجود یکی بیش نیست و ان وجود خدایست و بغیر از او چیزی دیگر وجود ندارد اما این یک وجود، ظاهری و باطنی هم دارد ظاهر او را خلق میگویند که عبارت از عالم اجسام است و باطن او را امر میگویند که عبارت از عالم ارواحست و عالم ارواج با عالم اجسامست و هر دو بهمند و از یکدیگر جدا نیستند و امکان ندارد که جدا باشند هر دو از نقصان بکمال میروند یعنی از خاک بمراتب بر میآیند و بکمال میرسند باز بخاک باز میگردند این است معنی: «کُلُّ شَیْءٍ یَرْجِعُ إلَی أصْلِه».
چون اینمقدمه معلوم کردی اکنون بدان که جسم آدمی هم با یکدیگرند و از یکدیگر جدا نیستند و امکان ندارد که جدا باشند هر دو از مرتبه خاک بر میآیند بمراتب و در هر مرتبه نامی میگیرند تا بمرتبه انسانی رسند چون بمرتبه انسانی رسیدند بغایت خود رسیدند و چون بغایت خود رسیدند بازگشت خباک خواهد بود همچنین یکبار و دو بار و سه بار الی مالایتناهی اینست معنی:. مِنها خَلَقناکُم وَفیها نُعیدُکُم وَمِنها نُخرِجُکُم تارَةً أُخرىٰ اگر فهم نکردی روشنتر بگویم:
بدانکه جوهر خاک که مبدء عالم اجسام و مبدأ عالم ارواحند هر دو با هم اند و از یکدیگر جدا نیستند و امکان ندارد که جدا باشند هر دو بمراتب بر میآیند و در هر مرتبه نامی میگیرند تا بنهایت و غایت خود رسند و چون بنهایت و غایت خود رسیدند انسان ظاهر شد و چون انسان ظاهر شد باز بازگشت انسان بخاک خواهد بود یعنی قالب بجوهر باز گردد و روح بطبیعت خاک باز گردد که بازگشت هر چیز باصل خود باشد و چون بجوهر خاک و طبیعت خاک باز گردند در جوهر خاک و طبیعت خاک امتیاز نباشد و میان خاک زید و خاک عمر و تفاوت نبود یعنی چون خاک شدند خاک ایشان و خاک حیوان و نبات یکی باشد و هر نوبت که بمراتب بر میایند نوبت اول است که میآیند از جهت آنکه اگر صد بار کوزه را از دریا پر کنند و باز بدریا ریزند هر نوبت آن آب را نوبت اول باشد که در کوزه آید:
بود و نابود تو یکقطره آبست همی**که ز دریا بکنار آمد و با دریا شد
این بود سخن این طایفه از اصحاب نور.
فصل
بدانکه این طایفه دیگر از اصحاب نور میگویند که عالم اجسام از عالم ارواح جداست و هر یک عالمی جداگانه دارند و در وجود خود محتاج بیکدیگرند اما از هر دو عالم با یکدیگر اتصال مییابند و از اتصال هر دو عالم فرزندان ظاهر میشوند و از عالم غیب بعالم شهادت میآیند و باز آن اتصال ایشان بافتراق ظاهر میشوند و از عالم غیب بعالم شهادت میآیند و باز آن اتصال ایشان بافتراق مبدل میشود و هر یک بعالم خود باز میگردند یعنی روح بکل خود و جسم بکل خود اینست معنی: «کُلُّ شَیْءٍ یَرْجِعُ إلَی أصْلِه» پس معاد روح انسان عالم ارواح شد و معاد جسم انسان عالم اجسام شد و در عالم ارواح امتیاز و تفاوت نیست و در عالم اجسام هم امتیاز و تفاوت نیست.
چون این مقدمه را دانستی اکنون بدان که بنزدیک این طایفه عالم ارواح بمثابه چراغست و عالم اجسام بمثابه مشکات یا خود چنین گوی که عالم ارواح بمثابه نور آفتابست که از مشرق تا بمغرب تافته باشد و نامحدود و نامتناهی بود و پیوسته در استوا باشد و عالم اجسام بمثابه خانهها و نور آفتاب در وزن خانه هر یکی تافته است.
چون این مقدمه دیگر معلوم کردی اکنون بدان که تغییر و تبدیل و آمدن و رفتن در نور آفتاب نیست که نور آفتاب همیشه در استوا و یک حالست تغییر و تبدیل و آمدن و رفتن در خانههاست که همیشه در عالم در موضعی خانه خراب میشود و در موضعی خانه معمور میگردد پس روح آدمی را تغییر و تبدیل و آمدن و رفتن و مبدأ و معاد نباشد تغییر و تبدیل و آمدن و رفتن و مبدأ و معاد قالب آدمی را باشد که از خاک بر میآید و باز بخاک میشود.
ای درویش غرض و مقصود این طایفه دیگر از اینجمله سخنان که گفته شد آنست که عالم ارواح که عالم ارواح که جان موجوداتست یکنور است و آن نور را تغییر و تبدیل و آمدن و رفتن و مبدأ و معاد نیست از جهت آنکه آن نور همیشه بوده بر یک حال و همیشه بر یکحال خواهد بود. اما عالم اجسام که قالب موجوداتست افراد بسیار دارد و تغییر و تبدیل و آمدن و رفتن و مبدأ و معاد دارد. از خاک بمراتب بر میآیند و باز بخاک میروند و هر فردی از افراد عالم دریچهایست که نور از آن دریچه سر بیرون کرده است و از هر دریچه که سر بیرون کرده است بصفتی موصوف و باسمی منسوب و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است که: «هر صورتی که درین عالم ظاهر میشود بصفتی موصوف شود و باسمی منسوب گردد باز چون آن صورت پوشیده گردد آن صفت و آن اسم باقیست چون صورتی دیگر ظاهر شود و بآن صفت موصوف شود و بهمان اسم منسوب گردد [وی آنست] از روی تناسب نه از روی تناسخ یعنی بصفت عدل موصوف شود و باسم عادلی منسوب گردد و یا بصفت ظلم موصوف شود و باسم ظالمی منسوب گردد و در جمله صفات همچنین میدان.»
این بود سخن اینطایفه دیگر از اصحاب نور.
فصل
بدانکه بعضی از اصحاب وحدت میگویند که نور گاهی در عالم منتشر است و گاهی مجتمع و چون منتشر میباشد آنچنان بقوت نمیتوانند بود و اظهار خود نمیتواند کرد که در وقتی که مجتمع میشود از جهت آنکه فعل نور آنست که اگر مشکاه را یک دریچه باشد از آن یک دریچه بیرون تابد و اگر ده دریچه باشد از آن ده دریچه بیرون تابد و در حقیقت نور هیچ کثرت و اجزا لازم نیاید اما اگر از ده دریچه بیرون تابد آنچنان بقوت نباشد و اظهار خود نتواند کرد که از یک دریچه بیرون تابد.
مثلاً چنانکه درختی که او را ده شاخ باشد آنچنان بقوت نباشد و اظهار خود نتواند کرد که درختی که او را یک شاخست پس اگر مشکاه را ده دریچه باشد نه را استوار کنند و اگر درخت را ده شاخ باشد نه را ببرند قوت جمله در آن یک شاخ بود و ظهور جلسه در آن یک دریچه باشد.
چون این مقدمات معلوم کردی اکنون بدان که هر آدمیی که هست دریچهایست بلکه هر چیز که هست دریچه است و نور سر از این جمله بیرون کرده است پس این جمله عالمیان که در عالمند دریچها اند و قدرت سر از آن دریچها بیرون تافته است و در جمله صفات همچنین میدان پس اگر در عالم عالمان بسیار باشند علم و ظهور علم آنچنان بقوت نباشد که در عالم یک عالم بود. و اگر در عالم قادران بسیار باشند قدرت و ظهور آنچنان بقوت نبود که در عالم یک قادر باشد پس در عالم وقتی که قتل عام یا وبای عام ظاهر میشود از جهت این است که مدد روح یکی میشود. پس علم گاهی در عالم منتشر میشود و گاهی در یک کس جمع میآید و آن یک کس یا حکیمی از حکمای بزرگ باشد یا پیغمبری از پیغمبران بزرگ یا ولیی از اولیای بزرگ باشد و قدرت گاهی در عالم منتشر میشود و گاهی در یک کس جمع میآید آنرا نیز چنین دان که در عالم بس قادر پیوسته نباشد بهر مدتی یکی ظاهر شود و آن مدت را بعضی سیصد سال و بعضی هزار سال و بعضی هفت هزار سال گفتهاند. و مراد این طایفه از این سخن آنست که جمله را یک روح است و جمله بیک روح زندهاند و جسم و روح قابل زیاده و نقصان نیستند که اگر قابل زیاده و نقصان باشند ذات خدای قابل زیاده و نقصان بود و این محال بود و اگر علمست صفت خدایست و اگر قدرتست صفت خدایست و در جمله صفات اینچنین میدان و صفات خدای هم قابل زیاده و نقصان نباشد هر چیز که در عالم موجود است از صورت و معنی آن چیز قابل زیاده و نقصان نتواند بود و هر چیز در مرتبه که هست تا آنگاه که آنچیز از آن مرتبه در نگذرد امکان ندارد که دیگری بدان مرتبه رسد زیرا که اگر ممکن باشد، افراد موجودات از این چه هستند زیاده شوند و این محالست از جهت آنکه اگر فردی از افراد موجودات قابل زیاده و نقصان باشد لازم آید که ذات و صفات خدای قابل زیاده و نقصان بود.
چون این مقدمه معلوم کردی بدانکه تقدیرا اگر علم هزار جزو باشد همیشه هزار جزو باشد و امکان زیاده و نقصان ندارد و در جمله صفات اینچنین میدان. اما اجزا بکل خود میپیوندد و باز کل بکل اجزا باز میگردد یعنی هر کرا دو جزو علم باشد او کل باشد نسبت بانکه او را یک جزو باشد و در جمله صفات همچنین میدان و هر چند اجزا بکل پیوندد و چون کل در گذرد باز علم وی در عالم منتشر شود و هر کس بقدر قابلیت و استعداد خود از آن علم نصیب گیرند. و هر نوعی از انواع موجودات کلی دارند و اجزا دارند و همیشه اجزا بکل خود میپیوندد و از کل بکل اجزای خود باز میگردد و مجموع موجودات هم کلی دارند که وجه موجود آنست و در این کل هرگز تغییر و تبدیل نبوده است و نخواهد بود اینست معنی:کُلُّ شَیْ ءٍ هالِکٌ إِلاَّ وَجْهَهُ و اینست معنی: کلُّ مَنْ عَلیها فَان وَ یبقَی وَجْهُ رَبَّک ذوالجلالِ والاکرامِ
فصل
بدانکه بعضی از اهل وحدت میگویند که چنانکه علم و قدرت که صفات خدایند قابل زیاده و نقصان نیستند و آن مقدار که هستند همیشه بودهاند و همیشه خواهند بود عالم و قادر و متقی که این ساعت در عالم هستند همیشه بودهاند و همیشه خواهند بود و در جمله صفاتها و صورتها همچنین میدان یعنی چنانکه صفات قابل زیاده و نقصان نیستند صورت صفات هم قابل زیادت و نقصان نیستند مثلاً اگر این ساعت در عالم ده انسان داناست همیشه در عالم ده انسان دانا بودهاند و همیشه خواهند بود و اگر در این ساعت در عالم انسان دانا نیست هرگز در عالم انسان دانا نبوده است و هرگز نخواهد بود که اگر نه چنین باشد ذات و صفات خدای قابل زیاده و نقصان بود و در قادر و سخی و بخیل همچنین میدان یعنی هر چه هست همیشه بوده و همیشه خواهد بود و هر چه نیست هرگز نبوده است و هرگز نخواهد بود. پس هر چیز در هر مرتبه که هست چون از آن مرتبه در گذرد دیگری ساخته و پرداخته در قفای وی ایستاده است تا چون وی قدم بر دارد وی قدم بجای وی نهد که اگر نه چنین باشد وجود خدای قابل زیاده و نقصان باشد و این محالست.
ای درویش همه عالم فارس نیست که اگر چیزی در فارس نباشد در عالم نباشد اگر در ولایت فارس نباشد در هند باشد و اگر در عجم نباشد در عرب باشد.
فصل
بدانکه بعضی هم از اهل وحدت میگویند که جواهر را آمدن و رفتن نیست و مبدأ و معاد نیست اما اعراض را آمدن و رفتن و مبدأ و معاد هست و حقیقت این سخن آنست که وجود در قسمت اول بر دو قسم است: جوهر است یا عرض و جوهر دو عالم دارد: خلق و امر. جسم از عالم خلقست و روح از عالم امر است و جسم که خلقیست هرگز امری نشود و روح که امریست هرگز خلقی نشود پس روح را از عالمی بعالمی دیگر رفتن و آمدن نباشد پس روح را مبدأ و معاد نباشد و در جسم نیز همچنین میدان و جسم و روح مراتب دارند و در مراتب خود بشکل دایره سیر و سفر میکنند.
و عرض نیز دو عالم دارد: قوت و فعل گاهی در عالم قوت میباشد و بالقوه موجود میبود و گاهی در عالم فعل میباشد و بالفعل موجود میباشد پس عرض را آمدن از عالمی بعالمی دیگر و رفتن از عالمی بعالمی دیگر باشد پس عرض را مبدأ و معاد باشد. از عالم قوت بعالم فعل میآید و باز از عالم فعل بعالم قوت میرود.
پس عالم چهار قسم آمد: خلق و امر و قوت و فعل و هر یکی از این اقسام چندین قسم میشوند و عالم غیب و عالم شهادت جمله را شامل است اگر فهم نکردی روشنتر بگویم:
بدانکه این طایفه میگویند که جسم حد و نهایت ندارد و عالم مالامال جسم است و روح هم حد و نهایت ندراد و عالم مالامال روح است و این روح با این جسم همچنانست که روغن با شیر تا بودهاند چنین بودهاند و تا باشند چنین باشند و این جسم را باضافات و اعتبارات باسامی مختلف ذکر کردهاند: عالم اجسام و عالم شهادت و عالم ظلمانی و عالم سفلی و دنیا و مانند این گفتهاند. و روح را هم باضافات و اعتبارات مختلف ذکر کردهاند: عالم ارواح و عالم غیب و عالم نورانی و علوی و آخرت و مانند آن گفتهاند.
و بعضی کس این را که جان عالم اجسام و محرک عالم اجسام است خدا گفتهاند و عالم اجسام و عالم اعراض را خلق خدای خواندهاند و اینها یک طایفهاند از اهل الحاد و بعضی کس مجموع را یک وجود گفتهاند و اینها یکطایفهاند از اهل وحدت.
چون دانستی که جسم و روح حد و نهایت ندارد و عالم مالامال جسم و روحست و خلا ممکن نیست و دیگر دانستی که جسم روح نمیشود و روح جسم نمیگردد پس جسم و روح را در آمدن و رفتن از عالمی بعالمی دیگر نباشد لاجرم جسم و روح را مبداء و معاد نباشد. اما چون اعراض را مبداء و معاد باشد؟ ای درویش عالم فعل عالم اشکال و صورتست و عالم تضاد و تقابل است و عالم خلق قابل اشکال و صور است و قابل تضاد و تقابل است و عالم امر را اشکال و صور و تضاد و تقابل هم نیست اما مراتب و ترتیب دارد و عالم قوت عالمیست بی نام و نشان و بی شکل و بی صورت و تضاد و تقابل و بی مراتب و ترتیب و بی صفات و اسامی.
غرض ما از این فصل آن بود که این طایفه میگویند که جواهر که عالم اجسام و عالم ارواحند محسوس نیستند و آمدن و رفتن و مبداء و معاد ندارند اما اعراض آمدن و رفتن و مبداء و معاد دارند. اگر فهم نکردی روشنتر ازین بگویم.
فصل
بدانکه
جواهر بی اعراض و اعراض بی جواهر امکان ندارد اما اعراض قائم بجواهرند و جواهر
مراتب دارند و در مراتب خود دائم در سیر و سفرند و در هر مرتبه اعراض معین دارند
یعنی در هر مرتبه عرضی پیدا میکنند و عرضی دیگر میگیرند اینست معنی: یمحواللَّه
ما یشاءُ و یُثبتُ و عِندهُ أُمُّ الکِتابِ
چون
این مقدمه معلوم کردی اکنون بدان که این عرض که ازین جوهر پیدا شد نمیتوان گفتن
که بی محل باقیست زیرا که این هر سه محالست. پس بیقین معلوم شد که این اعراض را دو
عالمست از قوت بفعل میآیند و باز از فعل بقوت باز میگردند.
فصل
بدانکه قوت و فعل را بعضی دو دریا گفتهاند یکی محسوس و یکی معقول و بعضی دو عالم گفتهاند یکی غیب و یکی شهادت و یک نوبت گفته شد که عالم غیب بی نام و نشان و بی شکل و صورت و بی تضاد و تقابل است و عالم فعل عالم نام و نشان و شکل و صورت و تقابلست و دائم کاروان در هر دو عالم از یک جانب در میآیند و از یک جانب دیگر بدر میروند همان مقدار که در میآیند همان مقدار بیرون میروند که یکسر موی تفاوت نمیکند و چون کاروان بعالم فعل میرسند نام و نشان و شکل و صورت میگیرند و از اینجاست که یکی را قریب و یکی را بعید میخوانند و یکی را یوسف و یکی را گرگ میدانند و یکی را خوب و یکی را زشت میشناسند و چون باز بعالم قوت باز میگردند بی نام و نشان و بی شکل و صورت میگردند لاجرم قرب موسی و بعد فرعون یکی میگردد و گرگ با گوسفندان و باز با تذرو یکی میشود غرض آنست که اعراض میآیند و میروند اینست معنی: یَمحُواللهُ مَا یَشاءُ و یُثبِتُ وَ عِندَهُ اُمُ الکِتابِ
ای درویش جوهر خاک ام الکتاب است و اجسام کتاب است و اعراض اعراب کتاب است پس هر آینه انقلاب و اختلاف در اعراض است اما یک کسر موی امکان زیاده و نقصان ندارد آن مقدار شکل و صورت که اینساعت در جمیع مراتب موجود است همیشه بوده است و همیشه خواهد بود بطریق بدل.
ای درویش مجموع عالم را همچون کدخدای یک خواجه میدان و خواجه چون نانی از سفره خود بردارد یکی از جهت این کار ایستاده است که نانی دیگر بر سفره نهد و یکی نان از تنور بکند و یکی در تنور بندد و یکی خمیر بسر کار آرد و یکی خمیر گیرد و یکی آرد از آسیا آرَد و یکی گندم درود و یکی گندم کارَد و در جمله کارها همچنین میدان هر یک در مراتب خود ساخته و پرداخته و آماده و مهیا شدهاند و از قفای یکدیگر میآیند چون آن یکی قدم برداشت دیگری بجای وی نهاد چون حال چنین باشد سفره خواجه هرگز خالی نبود و تنور هرگز خالی نبود و آسیا هرگز خالی نبود و مزرعه همیشه معمور باشد.
پس اینچنین که حال یک خواجه را دانستی مجموع عالم را همچنین میدان و این نه بتدبیر و اختیار کسیست این وجود خود چنین افتاده است که خود میروید و خود میزاید و خود میآید و خود میرود پس هر که این گمان میبرد که مگر کاری از برای خود میکند بغایت دور افتاده است و همه روز شیطان او را بسخره گرفته است و میگوید که اگر چنین کنی اینچنین شود و اگر چنین نکنی چنین نشود.
ای درویش چندین هزار کس آمدند و رفتند و چندین هزار کس دیگر آیند و روند و هر یک که میآمدند چنین گمان میبردند که مگر این عالم از جهت ایشانست و همیشه در این عالم بر یک حال خواهند بود اگر چه بزبان میگویند که مدت حیات آدمی شصت و هفتادست اما گفتن زبان را چه فایده چون باندرون رسد قرار کارها و اندیشه در چیزها چنان میکنند که مگر همیشه بر این حال خواهند بود.
ای درویش عالم مثل دریاست که هر ساعت موجی بر میآرد پیدا باشد که بقای موج چند بود و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است:
بیک ساعت بیک لحظه بیک دم
دگرگون میشود احوال عالم
فصل
در بیان بهشت و دوزخ
بدانکه دوزخ صفات و اخلاق بد و صحبت ناموافق است و بعضی گفتهاند که دوزخ چهل و تفرقه است و بهشت علم و جمعیت و آزادی است. و بعضی گفتهاند که درکات دوزخ دو است یکی آنکه چیزی که باید باشد نباشد دوم آنکه چیزی که نباید که باشد باشد. و درجات بهشت هم دو است یکی آنکه چیزی که باید باشد باشد دوم آنکه چیزی که نباید که باشد نباشد و بعضی گفتهاند درکات دوزخ هفتست: مرض و خوف و بی چیزی از آنچه مالا بد است و طلب هر چیز که باشد و پیوند با هر چیز که باشد و اخلاق بد و صحبت بداخلاقان این هفت چیز درکات دوزخست و حرص و طمع مالکان دوزخند. و درجات بهشت هشتست: صحت و امن بودن و داشتن آنچه مالا بد است و ترک طلب و آزادی از هر چیز که باشد و اخلاق نیک و صحبت نیک اخلاقان. این هشت چیز (کذا) درجات بهشتست و رضا و قناعت خازنان بهشتند.
فصل
در بیان بهشت و دوزخ
چون مبدأ و معاد این چهار طایفه را دانستی اکنون بدان که غرض جمله آنست که تا آدمی بحقیقت حقیقت خود را بشناسد و عاقبت کار خود را بداند و از غم فضولات و چیزهایی که با وی نخواهند ماند خلاص یابد و آسوده گردد و اینست معنی: «مِن حُسنِ إسلامِ المَرءِ تَرکُهُ ما لا یَعنیهِ».
ای درویش هر که بحقیقت حقیقت خود را دانست و دنیا را چنانکه دنیاست شناخت علامت او آن باشد که چون او را صحبت بدن باشد و قوت یکروزه و مسکن که دافع سرما و گرمای وی بود حاصل شود چنان داند که همه دنیا از آن ویست اینست معنی: «من اصبح معافی فی بدنه آمنا فی سربه عنده قوت یومه فکانما حیزت له الدنیا بحذا قیرها». و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است:
در دهر هر آنکه نیم نانی دارد وز بهر نشستن آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
اگر چه این سخن که گفته شد بغایت واضح بود اگر فهم نکردی روشنتر ازین بگویم اما کسی که هنور در تنگنای طبیعتست با وی از آ×ر کار سالکان گفتن هیچ فایده نباشد همچنانکه طفلی که در رحم مادر است و غذای وی خونست با وی گفتن که بیرون ازین عالم تنگ تاریک جایی دیگر هست که فراخ و روشنست و در وی جویها از شیر روانست و شیر غذائی بغایت لطیف و گوارنده است هیچ فایده نکند تا آنگاه که خود از آن وادی در گذرد و باین مقام رسد و جویهای شیر را مشاهده کند و همچنان که با رضیع هر چند که گوئی که بغیر این عالم عالمی دیگر هست که در وی غذاهای رنگارنگ و طعامهای گوناگون است هیچ فایده نکند همچنین تا بدانجا رسد که مقام بلوغ و حریت است اینچنین خواهد بود و هر کس در هر مقامی که باشد مقامی که بالای آنست فهم نکند و چون فهم نکند انکار آنمقام کند و اهل آن مقام را منکر باشد و بکفر و الحاد نسبت کند.
بدان ای درویش که غرض و مقصود این چهار طایفه آنست که دوستی مال و جاه و طلب مال و جاه و حرص و طمع و شرک و ناشناختن خدای دوزخست یا سبب دوزخست و دشمنی مال و جاه و ترک طلب آنها و قناعت و رضا و توحید و شناختن خدای تعالی و تقدس بهشتست یا سبب بهشت تو ترک مال و جاه بگوی و خود را بقناعت و رضا و بتوحید و شناخت حق تعالی آراسته کن از دوزخ خلاص یابی و ببهشت رسی اگر بهشت خود فهوالمراد و اگر سبب بهشت است هر آینه ترا ببهشت رساند اینست معنی:فَأَمَّا مَنْ طَغی وَ آثَرَ الْحَیاةَ الدُّنْیا فَإِنَّ الْجَحِیمَ هِیَ الْمَأْوی وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى
ای درویش اگر این سخنان را فهم نمیکنی روشنتر بگویم:
بدانکه یکی از دانایی سؤال کرد که مردم هر کس طریقی دارند و آن طریق را طریق نجات نام نهادهاند و هر کس نفی طریق از آن دیگران میکند و من در این میان سرگردانم و نمیدانم که کدام طریق پیش گیرم که نجات من در آن طریق باشد و از آن طریق مرا بغایت پشیمانی نباشد دانا فرمود که برو نیکو سیرت باش که آدمی نیکو سیرت را در دنیا و آخرت بد نرسد و نیکو سیرت هرگز از کار خود پشیمان نباشد. سؤال کرد که نیکو سیرتی چون باشد؟ دانا فرمود که با هیچکس بدی مکن و با همه کس نیکی کن و هیچکس را بد مخواه و همه کس را نیک خواه نیک شود و خاصیت بدنفسی و بدخواهی آنست که اول حال و کار بد نفس و بدخواه بد شود. پس هر که بدی میکند و بدی خلق میخواهد بحقیقت با نفس خود میکند و خبر ندارد اینست معنی: یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذینَ آمَنُوا وَ ما یَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما یَشْعُرُونَ
ای درویش آدمی بد نفس و بدخواه حالی بنقد در دوزخست و در آتش میسوزد از جهت آنکه دل آدمی بدنفس و بدخواه رنجور است بسبب احوال مردم و هر چند احوال مردم نیکوتر میشود آتش و عذاب وی سخت تر میگردد اینست معنی: فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا
ای درویش اگر میخواهی که حال تو نیکو گردد هم در دنیا و هم در آخرت نیک نفس و نیکخواه شو و دل را نگاه دار تا رنجور نشود و اگر رنجور است علاج کن تا از رنجوری خلاص یابد که دل چون از رنجوری خلاص یافت از دوزخ خلاص یافت اینست معنی:یَوْمَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ