ذکر محمد بن اسلم الطوسی رحمة الله علیه

آن قطب دین و دولت، آن شمع جمع سنت، آن زمین کرده به تن مطهر، آن فلک کرده به جان منور، آن متمکن بساط قدسی، محمد بن اسلم الطوسی -رحمة الله علیه - یگانه جهان بود و مقتدای مطلق، و او را لسان الرسول گفتند، و شحنه خراسان خواندندی.

کس را در متابعت سنت آن قدم نبود که او را. همه عمر حرکات و سکنات او برقانون سنت یافتند. با علی بن موسی الرضا به نشابور شد.

و در راه هر دو همراه بودند و اسحاق بن راهویه الحنظلی مهار شتر می کشید. چون به نشابور رسید، به میان شهر درآمد، پیراهنی بپشمین پوشیده و کلاهی نمدین بر سر و خریطه یی کتاب بر دوش.

مردمان چون او را چنان دیدند، بگریستند و گفتند: «ما تو را بدین صفت نمی توانیم دید». و تنی چند معدود به مجلس او آمدندی.

با این همه از برکات نفس مبارک او پنجاه هزار آدمی به راه راست باز آمدند وتوبه کردند و دست از فساد باز داشتند. پس مدت دو سال او را محبوس کردند. گفتند: «بگو که قرآن مخلوق است ». و نمی گفت.

و در زندان هر آدینه غسل کردی و سجاده بر دوش افگندی و عصا در دست گرفتی و به در زندان آمدی. چون منع کردندی، بازگشتی و گفتی: «الهی! آنچه بر من بود، کردم. اکنون تو دانی ».

چون از زندان خلاص یافت، عبدالله بن طاهر که والی نشابور بود و به نشابور می آمد، اعیان شهر او را استقبال کردند و سه روز جمله شهر به سلام او شدند.

بعد از سه روز پرسید که: «هیچ معروفی مانده است در نشابور که به سلام ما نیامد؟» گفتند: «دو کس نیامده اند: یکی احمد حرب و دگر محمد بن اسلم الطوسی ». گفت: «چرا؟». گفتند: «ایشان علمای ربانی اند و به سلام سلاطین نروند».

عبدالله بن طاهر گفت: «اگر ایشان به سلام ما نیامدند، ما به سلام ایشان رویم ». پس اول عزم احمد کرد. شیخ احمد را خبر کردند. گفت: «چاره نیست از دیدن او». به حکم «اولوالامر» راه داد.

عبدالله درشد. احمد را آگاه کردند و احمد سر در پیش افگنده بود تا ساعتی نیک برآمد. بعد از آن سر برآورد و در عبدالله نگاه کرد و گفت: «شنیده بودم که مردی نیکورویی. اکنون منظر بیش از آن است. نیکو روی تری از آن که می گفتند. اکنون این روی نیکو را به معصیت و مخالفت امر خدای - تعالی - زشت مکن ».

عبدالله عزم خدمت محمدبن اسلم کرد. محمد او را راه نداد. عبدالله به در خانه او هم چنان بر اسب بایستاد. گفت: «آخر به وقت نماز بیرون آید». و روز آدینه بود. چون وقت نماز شد، محمدبن اسلم بیرون آمد.

چون نظر عبدالله به محمدبن اسلم رسید از اسب در افتاد و بوسه بر پای او داد و هم سر بر خاک قدم او نهاد وگفت: «الهی! او از آن که من مردی بدم، مرا دشمن می دارد و من از بهر آن که او مردی نیک است، دوست می دارم و غلام اویم. به فضل خود این بدرا در کار آن نیک کن ». پس محمدبن اسلم عزم طوس کرد و آنجا ساکن شد در مسجدی سخت با برکت. و او عرب بود اما آنجا مقام کرد.

نقل است که به در خانه او آب روان بود واو را آب روان می بایست. در آن مدت از آنجا کوزه یی آب برنگرفت. گفت: «این آب مردمان است ».

چون میلش از حد در گذشت. آب از چاه برکشید و در جوی ریخت و کوزه یی از جوی برداشت. بعد از آن به نشابور آمد.

نقل است که از اکابر طریقت یکی گفت: «من در روم بودم. ناگاه ابلیس را دیدم که از هوا در افتاد و نزدیک بود که از پا درافتد.

گفتم: «ای ملعون! این چه حال است؟». گفت: «این ساعت محمدبن اسلم در متوضا وضو می ساخت. من از بیم او اینجا افتادم و نزدیک بود که از پای درافتم ».

نقل است که او پیوسته وام کردی و به درویشان دادی. تا وقتی جهودی گفت: «قرضی چند بر تو دارم. (بازده)». محمدبن اسلم گفت: «هیچ ندارم ». اما قلم تراشیده بود و تراشه قلم آنجا بود. گفت: «این بردار». چون برداشت، حالی زر شد. جهود گفت: «در دینی که بدست عزیزی چوب زر شد، این دین باطل نباشد». و در حال مسلمان شد. نقل است که ابوعلی فارمدی در نشابور مجلس می گفت. و امام الحرمین حاضر بود. پرسید که: «العلماء ورثة الانبیاء کدام قوم اند؟». ابوعلی گفت: «نه همانا که سایل است یا مسئول. اما این آن مرد بود که به دروازه خفته است » و اشارت (به خاک) محمدبن اسلم کرد.

نقل است که در نشابور بیمار شد. همسایه یی شبی او را به خواب دید که گفت: «الحمدالله که از این رنج خلاص یافتم ». آن شخص چون بیدار شد، بیامد تا او را خبر کند. او وفات کرده بود.

چون به خاکش می بردند، خرقه کهنه یی که پوشیدی، بر جنازه پوشیدند و نمد که بر آن نشستی بر جنازه او افگندند. دو پیرزن بر بام بودند، گفتند: «محمدبن اسلم مرد و آنچه داشت با خود برد و هرگز دنیا او را نتوانست فریفت ».