ذکر عبدالله بن المبارک رحمة الله علیه

آن زین زمان، آن رکن امان، آن امام شریعت و طریقت، آن ذوالجهادین، بحقیقت، آن امیر قلم و بلارک، عبدالله بن المبارک - رحمة الله علیه - او را شهنشاه علما گفتندی.

در علم و شجاعت نظیر نداشت و از محتشمان طریقت بود و از محترمان ارباب شریعت. و در فنون علم احوالی پسندیده داشت. و مشایخ بزرگ را یافته بود، و مقبول همه بود. او را تصانیف مشهور است و کرامات مذکور.

روزی می آمد. سفیان ثوری گفت: «تعال یا رجل المشرق ». فضیل حاضر بود، گفت: «والمغرب و ما بینهما». و کسی را که فضیل فضل نهد، ستایش او چون توان کرد؟

ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد، چنان که قرار نداشت. شبی در زمستان در زیر دیوار خانه معشوقه تا بامداد بایستاد به انتظار او - و همه شب برف می بارید - چون بانگ نماز گفتند، پنداشت که بانگ خفتن است.

چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است. با خود گفت: «شرمت باد ای پسر مبارک! که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای نفس برپای بودی. و اگر امام در نماز سورتی درازتر برخواند، دیوانه شوی

در حال دردی به دل او فرو آمد. توبه کرد و به عبادت مشغول شد تا به درجه یی رسید که مادرش روزی در باغ شد. او را دید خفته در سایه گلبنی. و ماری شاخی نرگس در دهن گرفته و مگس از وی می راند.

آن گه از مرو رحلت کرد و در بغداد مدتی در صحبت مشایخ بود. پس به مکه رفت و مدتی مجاور شد. باز به مرو آمد. اهل مرو بدو تولا کردند.

و یک نیمه طریق فقه می سپردند و یک نیمه طریق حدیث و با هر دو قوم در موافقت(بود) چنان که او را رضی الفریقین گویند، به حکم موافقتش با هر یکی از ایشان.

و هر دو فریق در وی دعوی کردندی. و او آنجا دو رباط کرد: یکی به جهت اهل حدیث و یکی از برای اهل رای. پس به حجاز رفت و مجاور شد.

نقل است که یک سال حج کردی و یک سال غزو و یک سال تجارت، و منفعت خویش براصحاب تفرقه کردی. و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی. هرکه بیشتر خوردی، به هراستخوانی در می بدادی.

نقل است که وقتی با بدخویی همراه شد. چون از وی جدا شد عبدالله بگریست. گفتند: «چرا می گریی؟». گفت: «آن بیچاره برفت و آن خوی بد همچنان با وی ».

نقل است که یک بار در بادیه میرفت و بر شتری. به درویشی رسید. گفت: «ای درویش! ما توانگریم. ما را خوانده اند. شما کجا می روی که طفیلی؟».

درویش گفت: «چون میزبان کریم بود. طفیلی را بهتر دارد. اگر شما را به خانه خود خواند ما را به خویش خواند». عبدالله گفت: «از ما توانگران وام خواست ». درویش گفت: «اگر از شما وام خواست، برای ما خواست ». عبدالله شرم زده شد و گفت: «راست می گویی ».

نقل است که در تقوی تا به حدی بود که یک بار در منزلی فرو آمده بود و اسبی گرانمایه داشت. وبه نماز مشغول گشت. اسب در زرع شد.

اسب را هم آنجا بگذاشت و پیاده برفت (و گفت. «وی کشت سلطانیان خورده است ») و وقتی از مرو به شام رفت، به جهت قلمی که خواسته بود و بازنداده، تا بازرساند.

نقل است که روزی می گذشت. نابینایی را گفتند که: «عبدالله بن المبارک می آید. هر چه بایدت بخواه ». نابینا گفت: «توقف کن یا عبدالله!».

عبدالله بایستاد. گفت: «دعا کن تا حق - تعالی - چشم به من باز دهد». عبدالله سر در پیش افگند و دعا کرد. در حال بینا شد.

نقل است که روزی در دهه ذی الحجه به صحرا شد و از آرزوی حج می سوخت و گفت: «آنجا نیم، باری اعمال ایشان به جای آرم که هر که متابعت ایشان کند در آن اعمال که موی باز نکند و ناخن نچیند، او را از ثوابت حاجیان نصیب بود».

در آن میان پیرزنی بیامد، پشت دو تا شده، عصایی در دست. گفت: «یا عبدالله مگر آرزوی حج داری؟». گفت: آری پس گفت: ای عبدالله! مرا برای تو فرستاده اند.

با من همراه شو تا تو را به عرفات برم ». عبدالله گفت: «با خود گفتم که: سه روز دیگر مانده است. مرا چگونه به عرفات رسانی؟.

پیر زن گفت: «کسی که نماز بامداد سنت به سنجاب گزارده باشد و فریضه بر لب جیحون و آفتاب برآمد به مرو، با او همراهی توان کرد. گفتم: «بسم الله ».

پای در راه نهادم و به چند آب عظیم بگذشتم که به کشتی دشوار توان گذشت. به هر آب که می رسیدیم، مرا گفتی: «چشم برهم نه ».

چون چشم بر هم نهادمی، خود را در آن نیمه آب دیدمی تا مرا به عرفات رسانید. چون حج بگزاردیم و از طواف و سعی و عمره فارغ شدیم و طواف وداع آوردیم.

پیرزن گفت: «بیا. که مرا پسری است که چند گاه است تا به ریاضت در غاری است ». تا او را ببینم، آنجا رفتم، جوانی دیدم زرد روی و ضعیف و نورانی.

چون مادر را دید در پای وی افتاد وروی در کف پای او مالید و گفت: «دانم که نیامده ای، اما خدایت فرستاد، که مرا رفتن نزدیک است. آمده ای تا مرا تجهیز کنی ».

پیرزن گفت: «یا عبدالله! اینجا مقام کن تا او را دفن کنی ». پس در حال جوان وفات کرد. او را دفن کردیم. بعد از آن پیرزن گفت: «من هیچ کار ندارم. باقی عمر برسرخاک او خواهم بود. تو ای عبدالله! برو و سال دیگر چون باز آیی، مرا نبینی و مرا به دعا یاد می دار».

نقل است که عبدالله در حرم بود یک سال. از حج فارغ شد و ساعتی در خواب شد. به خواب دید که دو فریشته از آسمان فرو آمدند.

یکی از دیگری پرسید که: «امسال چند خلق به حج آمده اند؟ دیگر جواب داد که: «ششصد هزار». گفت: «حج چند کس قبول کردند؟». گفت: «از آن هیچ کس قبول نکردند».

عبدالله گفت: چون این بشنیدم، اضطرابی در من پیدا آمد. گفتم: «این همه خلایق از اطراف و اکناف جهان با چندین رنج و تعب، من کل فج عمیق، از راههای دور آمده و بیابانها قطع کرده، این همه ضایع گردد؟».

پس آن فرشته گفت که: «در دمشق کفشگری است، نام او علی بن الموفق، و او به حج نیامده است اما حج او قبول است و همه را بدو بخشیدند».

چون این بشنیدم، از خواب درآمدم و گفتم: «به دمشق باید شد و آن شخص را زیارت باید کرد». چون به دمشق رفتم و خانه او طلبیدم و آواز دادم، شخصی آمد و گفتم: «نام تو چیست؟». گفت: «علی ابن الموفق ».

گفتم: «مرا با تو سخنی است ». گفت: «بگو». گفتم: «تو چه کار کنی ». گفت: «پاره دوزی کنم ». پس این واقعه با او بگفتم. گفت: «نام تو چیست؟». گفتم: «عبدالله بن المبارک ».

نعره یی بزد و بیفتاد واز هوش برفت. چون باز هوش آمد، گفتم: «مرا از کار خود خبری ده ». گفت: «سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد درم جمع کردم و امسال عزم حج کردم. تا روزی سرپوشیده یی که در خانه است، حامله بود. مگر از همسایه یی بوی طعام می آمد.

مرا گفت: برو و پاره یی از آن طعام بستان. من رفتم و همسایه گفت: «بدان که: هفت شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند. امروز خری مرده دیدم. پاره یی از وی جدا کردم و طعام ساختم. بر شما حلال نباشد.

چون این بشنیدم آتشی در جان من افتاد. آن سیصد درم برداشتم و بدو دادم و گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما این است ». عبدالله گفت: «صدق الملک فی الرویا، صدق الملک فی الحکم و القضا».

نقل است که عبدالله غلامی مکاتب داشت. یکی عبدالله را گفت که: «این غلام نباشی می کند و سیم به تو می دهد». عبدالله غمگین شد.

شبی در عقب او برفت تا به گورستانی رسید و سر گوری باز کرد. ودر آنجا محرابی بود و در نماز ایستاد. عبدالله از دور آن می دید.

آهسته نزدیک شد. غلام را دید پلاسی پوشیده و غلی بر گردن نهاده و روی در خاک می نالید و زاری می کرد». عبدالله چون آن بدید، آهسته باز پس آمد و گریان شد و در گوشه یی بنشست.

غلام تا صبح در آنجا بماند، پس باز آمد و سر گور بپوشانید و در مسجد شد و نماز بامداد بگزارد وگفت: «الهی روز آمد و خدواند مجازی من از من درم خواهد. مایه مفلسان تویی، بده، از آنجا که تو دانی ».

در حال نوری از هوا پدید آمد و یک درم سیم بر دست غلام نشست. عبدالله را طاقت نماند. برخاست و سر غلام را در کنار گرفت و می ببوسید.

و می گفت که: «هزار جان فدای چنین غلام (باد). کاج خواجه تو بودیی و من غلام ». غلام چون این حال بدید، گفت: «الهی! چون پرده من دریده گشت و راز من آشکارا شد در دنیا مرا راحت نماند. به عزت خود که مرا فتنه نگردانی و جان من برداری ». هنوز سرش در کنار عبدالله بود که جان بداد.

عبدالله او را با همان لباس در همان گور دفن کرد». همان شب سید را - علیه الصلوة والسلام - به خواب دید و ابراهیم خلیل را - علیه السلام - که می آمدند، هر یکی بر براقی. گفتند: «یا عبدالله! چرا آن دوست ما را با پلاس دفن کردی؟».

نقل است که عبدالله روزی با کوکبه تمام از مسجد بیرون آمده بود و می رفت علوی بچه یی گفت: «ای هندو زاده این چه کار و بار است؟ من که فرزند محمد رسول الله ام، روزی چندین درفش می زنم تا قوتی بدست آورم، و تو با چندین کوکبه و قاعده (می روی؟»).

عبدالله گفت: «از آن که من آن می کنم که جد تو کرده است و فرموده و تو آن نمی کنی ». و نیز گویند که گفت: «آری سید زاده، تو را پدری بود و مرا پدری.

پدر تو مصطفی بود - علیه الصلوة والسلام - از وی علم میراث ماند ( و پدر من از اهل دنیا بود، از وی دنیا میراث ماند) من میراث پدر تو گرفتم، عزیز شدم و تو میراث پدر من گرفتی، خوار شدی ». آن شب عبدالله، رسول را - علیه الصلوة والسلام - به خواب دید، متغیر شده.

گفت: «یا رسول الله! سبب تغیر چیست؟». گفت: «آری: نکته بر فرزند ما می گیری؟» عبدالله بیدار شد و طلب آن علوی کرد تا عذر خواهد. علوی بچه همان شب پیغمبر را - علیه الصلوة والسلام - به خواب دید که گفت: «اگر تو چنان بودی که بایستی، او تو را این کلمات نتوانستی گفت ».

علوی چون بیدار شد، عزم خدمت عبدالله کرد که عذرخواهد. در راه به هم رسیدند و ماجرا در میان نهادند و توبه کردند.

نقل است که سهل عبدالله پیوسته به درس عبدالله می آمد. روزی بیرون آمد وگفت: «دیگر به درس تو نخواهم آمد که امروز کنیزکان تو بر بام آمدند ومرا به خود خواندند و گفتند: سهل من! سهل من! چرا ایشان را دب نکنی؟».

عبدالله گفت با اصحاب که: «حاضر باشید تا نماز جنازه سهل بکنیم ». در حال سهل وفات کرد و بر وی نماز کردند. پس گفتند: «یا شیخ! تو را چون معلوم شد؟». گفت: «آن حوران بودند که او را می خواندند و مرا هیچ کنیزک نیست ».

نقل است که از او پرسیدند که: «از عجایب چه دیدی؟». گفت: راهبی دیدم از مجاهده ضعیف شده بود. پرسیدم که: «راه به خدا چند است و چیست؟».

گفت: «اگر او را بدانی، راه بدو هم بدانی ». وگفت: «من چون پرستم آن را که نشناسم و تو عاصی شوی در آن که اورا می شناسی!» - یعنی معرفت خوف اقتضا کند و تو را خوف نمی بینم، و کفر جهل افتضا کند. و خود را از خوف بگداخته (می بینم) - «سخن او مرا پند شد و از بسیار ناکردنی باز داشت ».

نقل است که گفت، یک بار به قضا بودم به شهر روم و خلقی بسیار دیدم، جمع شده. یکی را بر عقابین کشیده بودند و می گفتند: «اگر ذره یی تقصیر کنی، خصمت بت بزرگ باد. سخت زن و گرم زن ».

و آن بیچاره در رنج تمام بود و آه نمی کرد. پرسیدم که: «کاری بدین عظیمی و چوبی بدین سختی که می خوری و آه نمی کنی سبب چیست؟».

گفت: «جرمی عظیم از من در وجود آمده است و در ملت ما سنتی است که تا کسی از هرچه دارد پاک نشود، نام بت مهین بر زبان نیارد. اکنون تو مسلمانی می نمایی. بدان که: من در میان دو پله ترازو نام بت مهین برده ام. این جزای آن است ». عبدالله گفت: «در ملت ما باری این است که هر که او را بشناسد، او را یاد نتواند کرد که: من عرف الله کل لسانه ».

(نقل است که) یک بار به غزو رفته بود وبا کافری جنگ می کرد. وقت نماز درآمد. از کافر مهلت خواست و نماز کرد. چون وقت نماز کافر درآمد، کافر نیز مهلت خواست. چون روی به بت آورد ، عبدالله گفت: «این ساعت بر وی ظفر یافتم ».

با تیغی کشیده بر سر او رفت تا او را بکشد. آوازی شنید که: «یا عبدالله اوفوا بالعهد، ان العهد کان مسئولا» - از وفا برعهد خواهند پرسید - عبدالله بگریست.

کافر سر برآورد. عبدالله را دید با تیغی کشیده، گریان. گفت: «تو را چه افتاد؟». عبدالله حال باز گفت که: «از برای تو با ما عتابی چنین رفت ».

کافر نعره یی بزد و گفت: «ناجوانمردی بود در چنین خدایی طاغی و عاصی گشتن که با دوست از برای دشمن عتاب کند». مسلمان شد و عزیزی گشت در راه دین.

نقل است که گفت: «در مکه جوانی صاحب جمال دیدم که قصد کرد که در کعبه رود. ناگاه بیفتاد و بی هوش گشت. پیش او رفتم. و در حال شهادت آورد.

گفتم او را که: «ای جوان! تو را چه افتاد؟». گفت: «من ترسا بودم، خواستم تا به تلبیس خود را به کعبه اندازم، تا جمال کعبه را ببینم، هاتفی آواز داد که: «تدخل بیت الحبیب و فی قلبک معاداة الحبیب!». کی روا داری که در خانه دوست آیی و دلی پر دشمنی دوست؟

نقل است که زمستانی سرد بود و در بازار نشابور می رفت. غلامی دید با پیراهنی تنها که از سرما می لرزید. گفت: «چرا با خواجه نگویی تا از برای تو جبه یی بخرد؟».

گفت: «چه گویم که او خود می بیند و می داند». عبدالله را وقت خوش گشت. نعره یی بزد و بیفتاد. پس گفت: «طریقت از این غلام آموزید».

نقل است که وقتی عبدالله را مصیبتی رسید. خلقی به تعزیت او می رفتند. گبری نیز برفت و با عبدالله گفت: «خردمند آن بود که چون مصیبتی به وی رسد، روز نخست آن کند که جاهل بعد از سه روز خواهد کرد». عبدالله گفت: «این سخن بنویسید که حکمت است ».

نقل است که از او پرسیدند که: «کدام خصلت در آدمی نافع تر؟». گفت: «عقلی وافر». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «حسن ادب ».

گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «برادری مشفق که با او مشورت کنی ». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «خاموشی دایم ». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «مرگ در حال ».

نقل است که گفت: «هر که ادب آسان گیرد، (خلل در سنت ها پدید آید. و هر که سنت ها آسان گیرد) او را از فرایض محروم گردانند. و هر که فرایض آسان گیرد، از معرفتش محروم گردانند و هر که از معرفت محروم بود، دانی که حالش چون بود».

گفتند: «درویشان دنیا این باشند، منزلت درویشان حق چگونه بود؟». گفت: «دل دوستان حق هرگز ساکن نشود». - یعنی دایما طالب بود. که هر که بایستاد، مقام خود پدید کرد -

و گفت: «ما به اندکی ادب محتاج تریم از بسیاری علم ». و گفت: «ادب کنون می طلبند که مردان ادیب رفتند». و گفت: «مردمان سخن بسیار گفته اند و نزدیک من ادب شناختن نفس است ».

و گفت: «سخاوت کردن از آنچه در دست مردمان است فاضل تر از بذل کردن آنچه در دست توست ». و گفت: «هر که یک درم به خداوند باز دهد، دوست تر دارم از آن که صد هزار درم صدقه کند. و هر که پشیزی از حرام بگیرد، متوکل نبود».

و گفت: «توکل آن نیست که تو از نفس خود توکل بینی، توکل آن است که خدای - عزوجل - از تو توکل داند» - و گفت: «کسب کردن مانع نبود از تفویض و توکل. این هر دو عبادت بود در کسب ».

و گفت: «اگر کسی قوتی کسب کند شاید، که اگر بیمار شود نفقه کند واگر بمیرد کفن کند». و گفت: «هیچ خیر نیست در آدمیی که ذل کسب نکشیده است ».

و گفت: «مروت خرسندی به از مروت دادن ». و گفت: «زهد ایمنی بود به خدای - تعالی - با دوستی درویشی ». و گفت: «هر که طعم بندگی کردن نچشد، او را هرگز ذوق نبود».

و گفت: «کسی که او را عیال و فرزندان بود و ایشان را در صلاح بدارد و به شب از خواب بیدار گردد، کودکان را برهنه بیند، جامه برایشان افگند، آن عمل او را از غزو فاضل تر». و گفت: «هر که قدر او به نزد خلق بزرگتر بود، او خود را باید که در نفس خویش حقیرتر بیند».

گفتند: «داروی دل چیست؟». گفت: «از مردمان دور بودن ». گفت: «بر توانگران تکبر کردن و به درویشان متواضع بودن از تواضع بود». گفت: «تواضع آن است که هر کس که در دنیا بالای توست، در او تکبر کنی و با آن که فروتر است، تواضع کنی ».

وگفت: «رجاء اصلی آن است که از خوف پدید آید و هر رجا که در مقدم آن خوف نبود، زود بود که آن کس ایمن گردد و ساکن شود». و گفت: «آنچه خوف انگیزد تا در دل قرار گیرد، دوام مراقبت بود در نهان و آشکارا».

نقل است که پیش او حدیث غیبت می رفت. گفت: «اگر من غیبت کنم، پدر و مادر خود را کنم. که ایشان به احسان من اولیترند».

نقل است که روزی جوانی بیامد و در پای عبدالله افتاد و زار بگریست و گفت: «گناهی کرده ام که از شرم نمی توانم گفت ». عبدالله گفت: «بگو تا چه کرده ای؟». گفت: «زنا کرده ام ». شیخ گفت: «ترسیدم که مگر غیبت کرده ای ».

و مردی از او وصیتی خواست. گفت: «خدای را نگه دار». مرد گفت که: «تعبیر این چیست؟». گفت: «همیشه چنان باش که گویی که خدای -عزوجل - را می بینی ».

نقل است که در حال حیوة همه مال خود به درویشان داد. وقتی او را مهمانی آمد و هر چه داشت خرج کرد و گفت: «مهمانان فرستادگان خدای - عزوجل - اند».

زن با وی به خصومت بیرون آمد. گفت: «زنی که در این معنی با من خصومت کند، در خانه نشاید داشت ». کابین وی بداد و طلاقش داد. خداوند - تعالی - چنان حکم کرد که دختری از مهترزادگان به مجلس وی آمد و سخن وی خوش آمدش. به خانه رفت و از پدر خواست که: «مرا به زنی به وی ده ».

پدر پنجاه هزار دینار به دختر داد و دختر به زنی به وی داد. به خواب نمودندش که: «زنی را از بهر ما طلاق دادی. اینک عوض. تا بدانی که کسر بر ما زیان نکند».

در وقت وفات، چون کارش به نزع رسید همه مال خود به درویشان داد. مریدی بر بالین او بود و گفت: «ای شیخ! سه دختر داری و دیده از دنیا فراز می کنی. ایشان را چیزی بگذار.

تدبیر ایشان چه کرده ای؟». گفت: «من حدیث ایشان گفته ام. و هو یتولی الصالحین » - کارساز اهل صلاح اوست - «و کسی را که سازنده کار او بود، به از آن که عبدالله ». پس در وقت مرگ چشمها باز کرد و می خندید و می گفت: «لمثل هذا فلیعمل العاملون ».

سفیان ثوری را - رحمه الله - به خواب دیدند. گفتند: «خدای - عزوجل - با تو چه کرد؟» ( گفت: «رحمت کرد»). گفتند: «حال عبدالله مبارک چیست؟». گفت: «او از آن جمله است که روزی دوبار به حضرت حق رود».