ذکر شیخ ابوالعباس قصاب رحمة الله علیه

آن گستاخ در گاه، آن مقبول الله، آن کامل معرفت، آن عامل مملکت، آن قطب اصحاب، شیخ وقت، ابوالعباس قصاب - رحمة الله علیه - شیخ عالم و محترم مشایخ بود و صدیق وقت بود و در فتوت ومروت پادشاه، و در آفات عیوب نفس دیدن اعجوبه بود؛ و در ریاضت و کرامت و فراست ومعرفت شأنی عظیم داشت.

او را «عامل مملکت » گفته اند و پیر و سلطان عهد بود و شیخ میهنه راگفت که: «اشارت و عبارت نصیب توست ».

نقل است که شیخ ابوسعید را گفت: «اگر تو را پرسند که: خدای - تعالی -شناسی؟ مگو که: شناسم، که آن شرک است و مگو که: نشناسم، که آن کفر است ولیکن چنین گوی که: عرفنا الله ذاته بفضله - یعنی خدای - تعالی - ما را آشنای ذات خود گرداناد به فضل خویش - و گفت: «اگر خواهد و اگر نه، با خدای خوی می باید کرد و اگر نه در رنج باشد».

و گفت: «اگر با تو خیر خواهد علم را در جوارح تو نگاه دارد و اندامهای تو یک به یک از تو بستاند وبا خوشتن گیرد و نیستی تو به تو نماید تا به نیستی تو هستی او آشکارا شود، به صفات خویش در خلق نگری، خلق را چون گوی بینی در میدان قدرت، پس گردانیدن گوی خداوند گوی را بود».

و گفت: «هر کسی از وی آزادی طلبند و من از او بندگی، که بنده او در بند او به سلامت بود و آزاد در معرض هلاکت ». و گفت: «فرق میان من و شما یک چیز بیش نیست و آن آن است که شما فرا ما گوییدو ما فرا او گوئیم، شما از ما شنوید و ما از او شنویم و شما ما را بینید و ما او را بینیم والا ما نیز چون شما مردمیم ».

و گفت: «پیران آینه تواند. چنان بینی ایشان را که تویی ». و گفت: «مریدی اگر به یک خدمت درویش قیام نماید آن وی را بهتر بود از صد رکعت نماز افزونی، و اگر یک لقمه از طعام کم خورد وی را بهتر از آنکه همه شب نماز کند».

و گفت: «بسیار چیزها را دوست داریم که یک ذره آنجا نباشیم ». و گفت: «صوفیان می آمدندی هر کسی به چیزی و به جایی بایستی، و مرا پای نبایستی. و هر کسی را منی بایستی و مرا من نبایستی، مرا بایستی که من نباشم ».

و گفت: «طاعت و معصیت من در دو چیز بسته اند: چون بخورم مایه همه معیصت در خود بیابم و چون دست باز کشم اصل همه طاعت ازخود بیابم ».

و وقتی علم ظاهر را یاد کرد. و گفت: «آن جوهری است که دعوت صدو بیست و اند هزار پیغامبر در آن نهاده اند. اگر از آن جوهر ذره یی پدید آید از پرده توحید زود از هستی خویش این همه در فنا رود. و گفت: «نه معرفت است و نه بصیرت ونه نور و نه ظلمت نه فنا. آن هستی هست است ».

و گفت: «مصطفی نمرده است. نصیب چشم تو از مصطفی مرده است ». و گفت: «پادشاه عالم را بندگانی اند که دنیا و زینت دنیا به خلق رها کرده اند و سرای آخرت و بهشت به مطیعان گذاشته و ایشان با خداوند قرار گرفته، گویند: ما را خود این نه بس که رقم عبودیت از درگاه ربوبیت برجان ما کشیده اند؟ که ما چیزی دیگر طلبیم؟».

و گفت: «خنک آن بنده که او را یاد نمودند». و گفت: «جوانمردان راحت خلق اند نه وحشت خلق، که ایشان را صحبت با خدای بود از خلق و از خدای به خلق نگرند.

و گفت: «صحبت نیکان و بقعه های گرامی بنده را به خدای نزدیک نکند، بنده به خدایی خدای نزدیک کند. صحبت با آن دار که باطن و ظاهر به صحبت او روشن شود». و گفت: «حق - تعالی - از صدهزار فرزند آدم یکی را بردارد برای خویش ».

و گفت: «دنیا گنده است وگنده تر از دنیا دلی است که خدای - تعالی - آن دل به عشق دنیا مبتلا گردانیده است ». و گفت: «همه اسیر وقت اند و وقت اوست و همه اسیر خاطرند و خاطر اوست ».

و گفت: «دعوت صد و بیست و اند هزار پیغامبر - علیهم السلام - همه حق است لیکن صفت خلق است، چون حقیقت نشان کند، نه حق ماند ونه باطل ».

و گفت: «چون من و تو باقی بود، اشارت باشد و عبارت، و چون من و تو برخاست نه اشارت ماند ونه عبارت ». و گفت: «اگر تو را از او آگهی بودی، نیارستی گفت که از او آگهی است ».

و گفت: «شب و روز بیست و چهار ساعت است، هیج ساعتی نیست تا او را بر تو آمدنی نیست ». و گفت: «(اگر) امر خویش بر تو نگاه دارد دست برده ای، و اگر ندارد آدم باید با همه فرزندانش تا با تو بگریند».

و گفت: «اگر کسی بودی که خدایی را طلب کردی جز خدای، خدای دو بودی ». و گفت : «خدای را خدای جوید، خدای را خدای یابد، خدای را خدای داند».

و گفت: «اگر خدای یک ذره به عرش نزدیکتر بودی، از آنکه به ثری، خدایی را نشایستی ». و گفت: «من با اهل سعادت به رسول صحبت کنم و با اهل شقاوت به خدا».

و گفت: «از شما در نخواهم ادب، بیهوده مادری بود که از فرزند شیر خواره ادب در خواهد. از شما ادب آن در خواهد که با شما به نصیب خویش زندگانی کند».

و گفت: «ابلیس کشته خداوند است. جوانمردی نبود کشته خداوند خویش را سنگ انداختن ». و گفت: «اگر در قیامت حساب در دست من کند بیند که چه کنم: همه را در پیش کنم و ابلیس را مقام سازم. ولیکن نکند».

و گفت: «هرگز کس مرا ندیده است و هر که مرا بیند از من صفت خویش بیند». و گفت: «یک سجده که بر من براند به هستی خویش ونیستی من، بر من گرامی تر از هر چه آفرید و آفریند».

و گفت: «من فخر آدم و قرة العین مصطفی ام، آدم فخر کند که گوید: این ذریت من است. پیغامبر را چشم روشن گردد که گوید: این از امت من است ».

و گفت: «و طاء من بزرگ است از او باز نگردم تا از آدم تا محمد در تحت وطای من نیارد». این آن معنی است که شیخ بایزید گفته است، لوائی اعظم من لواء محمد و شرح این در پیش داده ایم -

از او پرسیدند که: «زهد چیست؟». گفت: «بر لب دریای غیب ایستاده بودم، بیلی در دست، یک بیل فرو بردم، از عرش تا ثری بدآن یک بیل برآوردم، چنان که دوم بیل را هیچ نمانده بود و این کمترین درجه زهد است ».

یعنی هر چه صورت بود در قدم اول از پیشم برخاست - و گفت: «حق - تعالی - قمی را به بهشت فرو آورد و قومی را به دوزخ پس مهار بهشت و دوزخ بگیرد و در دریای غیب اندازد».

و گفت: «آنجا که خدای بود روح بود و بس ». و گفت: «اهل بهشت بهشت فرود آیند واهل دوزخ به دوزخ، پس جای جوانمردان کجا بود؟ که او را جای نبود نه در دنیا ونه در آخرت ».

نقل است که یکی قیامت را به خواب دید و شیخ را طلب می کرد، در جمله عرصات شیخ راهیچ جای نیافت. دیگر روز بیامد وشیخ را آن خواب بگفت.

شیخ گفت: «آن گاه چنین خوابت را رایگان نگویند، چون ما نبودیم اصلا، مارا چون باز توان یافت؟ و اعوذبالله از آن که ما را فردا باز توان یافت ».

نقل است که یکی به نزدیک او آمد. و گفت: «یا شیخ می خواهم که به جج روم ». گفت : «مادر و پدر داری؟». گفت: «دارم ». گفت: «برو رضاء ایشان نگاه دار».

برفت و بار دیگر باز آمد. و گفت: «اندیشه حج سخت شد». گفت: «دوست پدر! قدم دراین راه به صدق ننهاده ای. اگر به صدق نهاده بودیش نامه از کوفه باز رسیدی ».

نقل است که یک روز در خلوت بود. موذن گفت «قد قامت الصلوة ». گفت: «چون سخت است از صدر و از درگاه می باید آمد». برخاست و عزم نماز کرد.

نقل است که کسی از او پرسید که: «شیخا کرامت تو چیست؟». گفت: «من کرامات نمی دانم. اما آن می دانم که در ابتدا هر روز گوسفندی بکشتمی و تا شب بر سر نهاده می گردانیدمی در جمله شهر، تاتسویی سود کردمی یا نه.

امروز چنان می بینم که مردان عالم بر می خیزند و از مشرق تا به مغرب به زیارت ما پای افزار در پا می کنند، چه کرامت خواهید زیادت از این؟». رحمة الله علیه، و الله اعلم بالصواب.