ذکر سهل بن عبدالله التستری رحمة الله علیه

آن سیاح بیداء حقیقت، آن غواص دریای حقیقت، آن شرف اکابر، آن مشرف خواطر، آن مهدی راه و راهبری، سهل بن عبدالله التستری - رحمة الله علیه - از محتشمان اهل تصوف بود و از کبار این طایفه بود و در این شیوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طریقت و برهان حقیقت بود.

و براهین او بسیار است. و در جوع و سهر شأنی عالی داشت و از علماء مشایخ بود و امام عهد و معتبر جمله بود و در ریاضات و کرامات بی نظیر بود و در معاملات و اشارات بی بدل بود و در حقایق و دقایق بی همتا.

و علمای ظاهر چنین گویند که: میان شریعت و حقیقت او جمع کرده بود و عجب در آن که این خود هر دو یکی است که حقیقت روغن شریعت است (و شریعت مغز آن).

و پیر او ذوالنون مصری بود در آن سال که به حج رفته بود، او را دریافت و هیچ شیخی را از طفلی باز، این واقعه نبوده است چنان که او را. تا حدی که از او نقل کنند که گفته است که: «یاد دارم که حق - تعالی - گفت: الست بربکم؟ و من گفتم: بلی. و در شکم مادر خویش یاد دارم ».

و گفت: « سه ساله بودم که مرا قیام شب بود و اندر خالم محمد بن سوار همی گریستی که: او را قیام است. گفتی: یا سهل؟ بخسب که دلم مشغول می داری و من پنهان و آشکارا نظاره او می کردم ».

تا چنان شد که خال خود را گفت: « مرا حالتی می باشد صعب، چنان می بینم که: سر من در سجود است پیش عرش ». گفت: «ای کودک! پنهان دار این حالت و با کس مگوی ».

پس گفت: «به دل یاد کن آن گاه که (در جامه خواب) از این پهلو به آن پهلو گردی و زبانت بجنبد، بگوی: الله معی، الله ناظری، الله شاهدی ».

گفت: این را می گفتم. او را خبر دادم. گفت: «هر شب هفت بار بگوی ». پس او را خبر دادم. گفت: «هر شب پانزده بار بگوی ».

آن همی گفتم و از آن حلاوتی در دلم پدید می آمد. چون یک سال برآمد، خالم گفت: « نگه دار آنچه ترا آموختم و دایم بر آن باش تا در گور شوی، که در دنیا و آخرت تو را ثمره این خواهد بود».

پس گفت: سالها بگذشت و من همان می گفتم تا حلاوت آن در دل من بازدید می آمد. پس خالم گفت: « یا سهل! هر که خدای - عزوجل - با او بود و وی را می بیند، چگونه معصیت کند خدای را؟ بر تو باد که معصیت نکنی ».

پس باز خلوت شدم. آن گاه مرا به دبیرستان فرستادند و گفتم: « من می ترسم که همت من پراگنده شود. با معلم شرط کنید که ساعتی پیش او باشم و چیزی بیاموزم و به کار خود بازگردم ».

بدین شرط به دبیرستان شدم و قرآن آموختم. و هفت ساله بودم که روزه داشتمی. پیوسته، قوت من نان جوین بودی. به دوازده سالگی مرا مسئله یی افتاد که کس حل نمی توانست کرد.

درخواستم تا مرا به بصره فرستادند تا آن مسئله را بپرسم. بیامدم و از علماء بصره پرسیدم. هیچ کس مرا جواب نداد. به عبادان آمدم به نزدیک مردی که او را حبیب بن حمزه گفتندی.

وی را پرسیدم. جواب داد. به نزدیک وی یک چندی ببودم و مرا از وی بسی فواید حاصل گشت. پس به تستر آمدم و قوت خود با آن آوردم که: مرا به یک درم جو خریدندی و آس کردندی و نان پختندی.

هر شبی وقت سحر به یک وقیه روزه گشادمی، بی نان خورش و بی نمک. یک درم مرا یک سال تمام بودی. پس عزم کردم که هر سه شبانروز روزه گشایم.

پس به پنج روز رسانیدم، پس به هفت روز، پس به بیست و پنج روز - و به روایتی به هفتاد روز (رسانیده بود)- گاه بودی که چهل شبانروز بادام مغزی خوردمی.

و گفت: «چندین سال بیازمودم در سیری و گرسنگی. و در ابتداء ضعف من از گرسنگی بودی و قوت از سیری. چون روزگاری برآمد، قوت از گرسنگی بودی و ضعف از سیری. آن گه گفتم: خداوندا! سهل را دیده از هر دو بردوز تا سیری در گرسنگی و گرسنگی در سیری از تو بیند».

و بیشتر روزه او در شعبان بودی که بیشتر اخبار در شعبان آمده است. و چون ماه رمضان آمدی، یک بار چیزی خوردی و شب و روز در قیام بودی.

روزی گفت: «توبه فریضه است بر بنده، هر نفسی، خواه خاص و خواه عام، خواه مطیع باش خواه عاصی ». مردی بود در تستر که او را نسبت به زهد و علم کردندی. بر وی خروج کرد بدین سخن که: «از معصیت عاصی را توبت باید کرد و مطیع را از طاعت توبت باید کرد».

و روزگار او در چشم عامه بد گردانید. و احوالش را به مخالفت منسوب کردند و تکفیر کردندش به نزد عوام و بزرگان. و سر آن نداشت که با ایشان مناظره کند، که تفرقه می دادندش. سوز دین دامنش بگرفت.

هر چه داشت از ضیاع و عقار و اسباب و فرش و اوانی و زر و سیم، بر کاغذها نبشت و خلق را گرد کرد و آن کاغذ پاره ها بر سر ایشان افشاند. هر کس کاغذ پاره یی برداشتند.

هر چه در آن کاغذ نبشته بود بدیشان می داد. شکر آن را که دنیا از او قبول کردند. چون همه بداد، سفر حجاز در پیش گرفت و با نفس گفت: «ای نفس! مفلس گشتم. بیش از من آرزو مخواه که نیابی ». نفس با او شرط کرد که: «نخواهم ».

چون به کوفه رسید، نفسش گفت: «تا اینجا از تو چیزی نخواستم. اکنون پاره یی نان و ماهی دهم تا بخورم و تو را بیش تا مکه نرنجانم ».

به کوفه درآمد. خرآسی دید که استر بسته بودند. گفت: «این استر را روزی چند کرا دهند؟». گفتند: «دودرم ». شیخ گفت: «استر بگشایید و مرا در بندید و تا نماز شام یک درم دهید».

استر را بگشادند و شیخ را در خرآس بستند. شبانگاه یک درم بدادند. نان و ماهی خرید و در پیش نهاد و گفت: «ای نفس! هرگاه که از من آرزو می خواهی، با خود قرار ده که از بامداد تا شبانگاه کار ستوران کنی تا به آرزو رسی ».

پس به کعبه رفت و آنجا بایستاد. مشایخ را دریافت - آن گاه باز تستر آمد - و ذوالنون را آنجا دریافت.

هرگز پشت بدیوار باز ننهاد و پای دراز نکرد و هیچ سؤال را جواب نداد و بر منبر نیامد و چهار ماه انگشت پای بسته می داشت.

درویشی از وی پرسید که: «انگشتت را چه رسیده است؟». گفت: «هیچ نرسیده است ». آن گاه آن درویش به مصر رفت. به نزدیک ذوالنون، او را دید. انگشت پای بسته. گفت: «(انگشت تو را) چه بوده است؟». گفت: «درد خاسته است ».

گفت: «از کی باز؟». گفت: «از چهار ماه ». گفت: حساب کردم. در آن وقت بود که ذوالنون را درد خاسته بود - یعنی موافقت شرط است - و واقعه باز گفتم. ذوالنون گفت: «کسی مانده است که او را از درد ما آگاهی است و موافقت ما می کند؟».

نقل است که روزی پای گرد کرد و پشت به دیوار باز نهاد و گفت: «سلونی عما بدالکم ». گفتند: «پیش از این از این ها نکردی!» گفت: «تا استاد زنده بود، شاگرد را به ادب باید بود». تاریخ نوشتند، همان وقت ذوالنون در گذشته بود.

نقل است که عمرو لیث بیمار شد چنان که همه طبیبان در معالجه او عاجز شدند. گفتند: «این کار کسی است که دعایی کند». گفتند: «سهل مستجاب الدعوه است ».

او را طلب کردند و به فرمان و حکم اولوالامر اجابت کرد. چون پیش او بنشست، گفت: «دعا در حق کسی مستجاب شود که توبت کند ( و تو را در زندان مظلومان باشند». همه را رها کرد)و توبت کرد.

سهل گفت: «خداوندا! چنان که ذل معصیت او با او نمودی، عز طاعت من بدو نمای و چنان که باطنش را لباس انابت پوشیدی، ظاهرش را لباس عافیت درپوشان ».

چون این مناجات تمام کرد، عمرولیث در حال بازنشست و صحت یافت. مال بسیار بر او عرضه کرد. هیچ قبول نکرد و از آنجا بیرون آمد.

مریدی گفت: «اگر چیزی قبول کردی تا در وجه اوامی که کرده بودیم بگزاردیمی، به نبودی؟». مرید راگفت: «تو را زر می باید؟ بنگر». آن مرید بنگرید، همه دشت و صحرا دید، زر گشته و (سنگ ریزه ها) لعن شده. گفت: «کسی را که با خدای - عزوجل - چنین حالی بود، از مخلوق چرا چیزی گیرد؟».

نقل است که سهل چون سماع شنیدی، او را وجدی پدید آمدی. بیست و پنج روز در آن وجد بماندی و طعام نخوردی. و اگر زمستان بودی، عرق می کردی که پیراهنش تر شدی.

چون در آن حالت علما از او سؤال کردندی، گفتی: «از من مپرسید که شما را از من و از کلام من در این وقت هیچ منفعت نباشد».

نقل است که بر آب برفتی که قدمش تر نشدی. گفتند: «می گویند که: تو بر سر آب می روی ». گفت: «از مؤذن این مسجد بپرس که وی مردی راستگوی است ».

گفت: «پرسیدم. مؤذن گفت: من این ندانم، لکن در این روزها در حوضی درآمد تا غسلی آرد. در حوض افتاد که اگر من نبودمی، در آنجا بمردی ». شیخ ابوعلی دقاق گفت - رحمة الله علیه : «-تو را کرامات بسیار است، لکن خواست تا کرامات خود را بپوشاند».

نقل است که یک روز در مسجد نشسته بود. کبوتری بیفتاد از گرما و رنج. سهل گفت: «شاه کرمان بمرد». چون تفحص کردند. هم چنان بود.

یکی از بزرگان گفت که: «روز آدینه پیش از نماز نزدیک سهل شدم. ماری در آن خانه بود. بترسیدم. گفتم: «( می ترسم ». گفت:) «در آی. کسی به حقیقت ایمان نرسد تا از چیزی که بر روی زمین است ترسد».

مرا گفت: «در نماز آدینه چه گویی؟». گفتم: «میان ما و مسجد یک شبانروز است ». دست من بگرفت. پس نگاه کردم، خود را در مسجد آدینه دیدم. نماز کردم و بیرون آمدم. و در آن مردمان می نگرستم. گفت: «اهل لا اله الاالله بسیارند و مخلصان اندک ».

نقل است که شیران وسباع نزدیک وی آمدندی و ایشان را غذا دادی و مراعات کردی و تا امروز خانه سهل را (در تستر)، بیت السباع خواندندی.

و از بس که قیام کرده بود و ریاضت کشیده، بر جای بماند و حرقت بول او را پیدا شد، چنان که در ساعتی او را چند بار حاجت آمدی و پیوسته ظرفی با خود داشتی.

اما چون وقت نماز درآمدی، به جایی رفتی و طهارت کردی و نمازکردی. و چون به منبر آمدی، همه حرقتش برفتی و همه درد پای زایل شدی و چون فرو آمدی، باز علتش پیدا آمدی. اما یک ذره شریعت از وی فوت نشدی.

نقل است که مریدی را گفت: «جهد کن تا همه روز گویی سبحان الله، الله، الله ». آن مرد می گفت تا بر آن خو شد. گفت: «شبها بر آن پیوند کن ».

چنان کرد تا چنان شد که اگر خود را در خواب دیدی، همان الله می گفتی در خواب. تا او را گفتند: «از این باز گرد و به یادداشت مشغول شو» تا چنان شد که همه روزگارش مستغرق آن گشت.

وقتی در خانه بود. چوبی از بالا در افتاد و سرش بشکست و قطرات خون از سرش بر زمین چکید و همه نقش «الله » بازدید آمد.

نقل است که مریدی را روزی کاری فرمود. گفت: «نتوانم از بیم زبان مردمان ». سهل روی فرا اصحاب کرد و گفت: «به حقیقت این کار نرسد تا از دو صفت یکی به حاصل نکند: تا خلق از چشم وی نیفتد که جز خالق را نبیند، و تا نفس وی از چشم وی نیفتد و به هر صفت که خلق وی را بینند باک ندارد». یعنی همه حق بیند.

نقل است که در پیش مریدی حکایت می کرد که: در بصره نانوایی است که درجه ولایت دارد. مرید برخاست و به بصره رفت.

نانوایی را دید، محاسن در خریطه یی کرده چنان که عادت نانوایان باشد. چون چشم مرید بر وی افتاد، بر خاطر او بگذشت که: «اگر او را درجه ولایت بودی، از آتش احتراز نکردی ».

پس سلام گفت و سؤالی کرد. نانوا گفت: «چون در ابتدا به چشم حقارت نگرستی، تو را در سخن من فایده یی نبود».

شیخ گفت: وقتی در بادیه می رفتم. مجرد پیری دیدم که می آمد، عصابه یی بر سر بسته و عصایی در دست گرفته. گفتم: «مگر از قافله باز مانده است ».

دست به جیب بردم وچیزی به وی دادم که: «ساختگی کن تا ازمقصود باز نمانی ». انگشت تعجب در دندان گرفت و دست به هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت: «تو از حبیب می گیری و من از غیب ».

این بگفت و ناپدید شد. من در حیرت آن می رفتم تا به عرفات رسیدم. چون به طوافگاه شدم، کعبه را دیدم که گرد یکی طواف می کرد. آنجا رفتم، آن مرد را دیدم.

گفت: «یا سهل! هر کس که قدم بردارد تا جمال کعبه را بیند، لابد او را طواف کعبه باید کرد اما هر که قدم از خود برگیرد تا جمال حق را بیند، کعبه را گرد وی طواف باید کرد».

و گفت: «مردی از ابدالان به من رسید و با او صحبت کردم و از (من) مسایل می پرسید از حقیقت و من جواب می گفتم. تا وقتی که نماز بامداد بگزاردی و به زیر آب شدی و در زیر آب نشستی ( تا وقت زوال. چون اخی ابراهیم بانگ نماز گفتی، بیرون آمدی، یک سر موی بر وی تر نشده بودی. و نماز پیشین گزاردی. پس به زیر آب در شدی ) و از آن آب جز به وقت نماز بیرون نیامدی. مدتی با من بود، هم بر این صفت که البته هیچ نخورد وبا کس ننشست تا وقتی که برفت ».

و گفت: «شبی قیامت را به خواب دیدم که خلق در موقف ایستاده بودند. ناگاه مرغی سپید دیدم که در میان موقف از هر جا یکی می گرفت و در بهشت می برد. گفتم: «این چه مرغی است که حق - تعالی - بر سر بندگان خود منت نهاده است؟».

ناگاه کاغذی از هوا پدید آمد. باز کردم. بر آنجا نوشته بود که: «این مرغی است که او را ورع گویند». و گفت: در خواب دیدم که مرا به بهشت بردند.

سیصد تن را دیدم. گفتم: «السلام علیکم ». پس پرسیدم که: «خوفناک تر چیزی در دنیا که خوف شما از آن بیشتر شد، چه بود؟». گفتند: «خوف خاتمت ».

و گفت: «حق - تعالی - خواست که در آدم دمد روح را، به نام محمد در او دمید و کنیت او ابومحمد کرد و در جمله بهشت یک برگ نیست که نام محمد بر وی نوشته نیست و درختی نیست در بهشت الا که به نام او کشته اند. و ابتدای جمله به نام او کرده اند و ختم جمله انبیا بدو بود. لاجرم نام او خاتم النبیین آمد».

و گفت: «ابلیس را دیدم در میان قومی. به همتش بند کردم. چون آن قوم برفتند، گفتم: رها نکنم تا در توحید سخنی نگویی ». گفت: «در میان آمد و فصلی بگفت در توحید، که اگرعارفان وقت حاضر بودندی همه انگشت در دندان گرفتندی ».

و گفت: من کسی را دیدم در شبی، که عظیم گرسنه بود. لقمه یی پیش او آوردم، مگر شبهت آلود بود، ترک گرفت و نخورد و آن شب از گرسنگی طاعت نتوانست کرد و سه سال بود تا به شب در طاعت بود. و آن شب مزد گرسنگی و دست از طعام به شبهت کشیدن با ثواب جمله اعمال خلایق برابر کردند، نفروخت که: «به ارزد».

و گفت: «اگر شکم من پر خمر شود، دوست تر دارم که از طعام حلال ». گفتند: «چرا؟». گفت: «از آن که چون شکم پرخمر شود، عقل بیارامد و آتش شهوت فرو میرد و خلق از دست و زبان من ایمن شوند، اما چون از طعام حلال پر شود، فضول آرزو کند وشهوت قوی گردد و نفس به طلب آرزوهای خود سر برآورد».

و گفت: «خلوت درست نیاید مگر به حلال خوردن وحلال درست نیاید مگر به حق خدای - عزوجل - دادن ». وگفت: «در شبانروزی هر که یک بار خورد، این خوردن صدیقان است ».

و گفت: «درست نبود عبادت، هیچ کس را و خالص نبود عملی که می کند، تا مرد گرسنه نبود و باید که چهار چیز در پیش گیرد تا در عبادت درست آید: گرسنگی و درویشی و خواری و قناعت ».

و گفت: «هر که گرسنگی کشید، شیطان گرد او نگردد به فرمان خدای، عز وجل. چون سیر بخورید، طلب گرسنگی کنید از آن که شما را مبتلا گردانیده است به سیر خوردن. اگر چنین نکنید، از حد در گذرید و طاغی شوید».

و گفت: «سر همه آفت ها سیر خوردن است ». و گفت: «هر که حرام خورد، هفت اندام وی در معصیت افتد. اگر خواهد و اگر نه، ناچار معصیت کند و هر که حلال خورد، هفت اندام وی در طاعت بود و توفیق خیر بدو متصل بود». وگفت: «حلال صافی آن بود که دروی خدای - تعالی - را فراموش نکند».

نقل است که شاگردی را گرسنگی به غایت رسید و چند روز برآمد. پس گفت: «یا استاذ ماالقوت؟». قال: «ذکر الحی الذی لا یموت ».

و گفت: «خلق بر سه قسم اند: گروهی اند با خود به جنگ برای خدای - عزوجل - و گروهی اند با خلق به جنگ برای خدای - عزوجل - و گروهی اند با حق به جنگ برای خود که: چرا قضاء تو به رضای ما نیست؟ چرا مشیت تو به مشاورت ما نیست؟».

و گفت: «هر که خواهد که در تقوی درست آید، گو: از همه گناهان دست بدار». وگفت: «هر عمل که کنید که نه به اقتدا کنید، جمله عذاب نفس خود دانید».

وگفت: «بنده را تعبد درست نیاید تا آن گاه که در عدم بر خویشتن اثر دوستی نبیند و در فنا اثر وجود». و گفت: «بیرون رفتند علما و زهاد و عباد از دنیا، و دلهای ایشان هنوز در غلاف بود، و گشاده نشد مگر دلهای صدیقان و شهیدان ».

و گفت: «ایمان مرد کامل نشود تا وقتی که عمل او به ورع نبود وورع او به اخلاص و اخلاص او به مشاهده. و اخلاص تبرا کردن بود از هرچه دون خدای - عزوجل - است ».

وگفت: «بهترین خایفان مخلصان اند و بهترین مخلصان آن قوم اند که اخلاص ایشان تا به مرگ برسد». وگفت: «جز مخلص واقف ریا نبود».

و گفت: «آن قوم که بدین مقام پدید آمده اند، ایشان را به بلا مرکب دادند و اگر بجنبند، جدا مانند و اگر بیارامند پیوستند».

و گفت: «هر که خدای - عزوجل - را نپرستد به اختیار، خلقش باید پرستید به اضطرار». و گفت: «حرام است بر دلی که به غیر خدای - تعالی - آرام تواند یافت، که هرگز بوی یقین به وی رسد. و حرام است بر دلی که در او چیزی بود که خدای - تعالی - راضی نبود بر آن، که در آن دل نوری راه یابد».

وگفت: «هر وجدی که کتاب وسنت گواه آن نبود، باطل بود». و گفت: «فاضل ترین اعمال آن بود که بنده پاک گردد از تصور پاکی خویش ». وگفت: «هر که نقل کند از نفسی به نفسی بی ذکر خدای - عزوجل - ضایع کند عمر خود را».

و گفت: «همه آن است که زیادت طلبد، چون تمام شود به مقصود رسد یامنقطع گردد». (وگفت: «اگر بلا نبودی. به حق راه نبودی ».

و گفت: «هر که چهل روز به اخلاص زاهد گردد) او را کرامت پدید آید و اگر پدید نیاید، خلل از وی افتاده باشد اندر زهد». گفتند: «چگونه پدید آید او را کرامت؟». گفت: «بگیرد آنچه خواهد چنان که خواهد».

وگفت: «هر دل که با علم سخت گردد، از همه دلها سخت تر گردد و علامت آن دل که با علم سخت گردد آن بود که دل وی به تدبیرها و حیلتها بسته شود و تدبیر خویش به خداوند تسلیم نتواند کرد و هر که را حق - تعالی - او را به تدبیر او باز گذارد، هم بدین (جهان) و هم (بدآن جهان) او را به دوزخ اندازد».

وگفت: «علما سه قوم اند: عالم است به علم ظاهر، علم خویش با اهل ظاهر می گوید و عالم است به علم باطن، علم خویش بااهل آن می گوید. عالم است به علمی که میان او و میان خدای - تعالی - است، آن را (با) هیچ کس نتواند گفت ».

و گفت: «آفتاب بر نیاید و فرو نشود بر هیچ کس در روی زمین، نیکوتر از آن که خدای - تعالی - را برگزیند به تن ومال و جان و دنیا و آخرت ».

و گفت: «هیچ معصیت عظیم تر از جهل نیست ». و گفت: «بدین مجنونها به چشم حقارت منگرید، که ایشان را خلیفتان انبیاء گفتند». کسی گفت: «علم شما (چیست؟)».

گفت: «این علم درتصرف نیاید، لکن آن علم را به تکلف رها نتوان کرد. چون این حدیث بیاید، خود آن همه از تو بستاند».

و گفت: «اصول ما شش چیز است: تمسک به کتای خدای - عزوجل - و اقتدا به سنت رسول - علیه اسلام - و خوردن حلال و بازداشتن دست از رنجانیدن خلق - و اگر چه تو را برنجانند - و دور بودن از مناهی، و تعجیل کردن به گزاردن حقوق ».

و گفت: «اصول مذهب ما سه چیز است: اقتدا به رسول در اخلاق و افعال و خوردن حلال و اخلاص در همه افعال ». و گفت: «اول چیزی که مبتدی را لازم آید توبه است وآن ندامت است و شهوات از دل بر کندن واز حرکات مذمومه به حرکات محموده نقل کردن.

و دست ندهد بنده را توبه، تا خاموشی را لازم خود نگرداند و خاموشی لازم او نگردد تا خلوت نگیرد و خلوت نزدیک او نشود تا حلال نخورد و خوردن حلال دست ندهد تا حق خدای - تعالی - نگزارد و حق خدای - تعالی - گزاردن حاصل نگردد مگر به حفظ جوارح و از این همه که برشمردیم، هیچ میسر نشود تا یاری نخواهد از خدای - تعالی - بر این جملت ».

و گفت: «اول مقام عبودیت برخاستن از اختیار است و بیزار شدن از حول و قوت خویش ». وگفت: «بزگترین مقامات آن است که خوی بدخویش به خوی نیک بدل کند».

وگفت: «آدمیان را دو چیز هلاک گرداند: طلب عز و خوف درویشی ». (و گفت:)«هر که دل وی خاشع تر بود دیو گرد وی نگردد».

و گفت: «پنج چیز از گوهر نفس است: درویشی که توانگری نماید وگرسنه یی که سیری نماید و اندوهگینی که شادی نماید ومردی که با کسی دشمنی دارد و دوستی نماید و مردی که به شب نماز کند و به روز روزه دارد وقوت نماید از خود».

وگفت: «میان خدا وبنده هیچ حجابی غلیظ تر از حجاب دعوی نیست و هیچ راه نیست به خدای - عزوجل - نزدیک تر از افتقار به خدا».

و گفت: «هر که مدعی بود خایف نبود و هر که خایف نبود امین نبود و هر که امین نبود او را بر خزاین پادشاه اطلاع نبود».

و گفت: «بوی صدق نیاید از هر که مداهنت کند (غیر خود را و مداهنت با خود ریا بود». وگفت: «هر که با مبتدع مداهنت کند) حق - تعالی - سنت از او ببرد».

وگفت: «هر حلال که از اهل معاصی خواهند که بگیرند، آن برایشان حرام شود». وگفت: «مثل سنت در دنیا چون بهشت است در عقبی که هر که در بهشت شد، ایمن شد از هوا و بدعت ».

و گفت: «هر که طعن کند در کسب، در سنت طعن کرده است و هر که در توکل طعن کند، در ایمان طعن کرده است و درست نیاید کسب اهل توکل را، مگر بر جاده سنت، و هر که نه اهل توکل است، درست نیست کسب او مگر به نیت تعاون » - یعنی معاونت کند تا دل خلق از او فارغ بود -

و گفت: «اگر توانی که به صبر نشینی چنان کن واز آن قوم مباش که صبر بر تو نشیند». و گفت: «اصل جمله آفت ها اندکی صبر است در چیزها. و غایت شکر عارف است که بداند که: عاجز است از آن که شکر او تواند گزارد تا به حد شکر شکر تواند رسید».

و گفت: «خدای - عزوجل - را در هر شبی و روزی و ساعتی عطاهاست و بزرگترین عطا آن است که ذکر خویش تو را الهام کند». و گفت: «هیچ معصیت و نیست بتر از فراموشی حق ».

و گفت: «هر که بخواباند چشم خویش از حرام، هرگز در جمله عمر هیچ چشم زخم بدو راه نیابد» - مگر گفته است که راه نیابد بدآن یک نفس -

و گفت: «حق - تعالی -هیچ مکانی نیافرید - از عرش تاثری - از دل مؤمن عزیزتر، از بهر آن که هیچ عطایی نداد خلق را از معرفت عزیزتر، و عزیزترین عطاها در عزیزترین مکانها نهند، و اگر در عالم مکانی بودی از دل مؤمن عزیزتر، معرفت خود آنجا نهادی ».

و گفت: «عارف آن است که هرگز طعم او نگردد و هر دم خوشبوی تر بود». و گفت: «هیچ یاری ده نیست الا خدای - تعالی - و هیچ دلیل نیست الا رسول خدا و هیچ زاد نیست الا تقوی و هیچ عمل نیست مگر صبر بر این پنج چیز که گفتم ».

و گفت: «هیچ روز نگذرد که نه حق - تعالی - ندا کند که: بنده من! انصاف نمی دهی. تو را یاد می کنم و تو مرا فراموش می کنی، تو را به خود می خوانم و تو به درگاه کسی دیگر می روی و من بلاها از تو باز می دارم و تو بر گناه معتکف می باشی. ای فرزند آدم! فردا که به قیامت آیی چه عذر خواهی (گفت؟)».

و گفت: «خدای - تعالی - خلق را بیافرید که: با من راز گویید و اگر راز نگویید به من نگرید و اگر این نکنید، حاجت خواهید». و گفت: «دل هرگز زنده نشود تا نفس نمیرد».

و گفت: «هر که به نفس خویش مالک شد، عزیز شد و بر دیگران نیز مالک گشت » - چنان که گفته اند: پادشاه تن خود باش که هرگز هیچ خصم با تو بر نیاید چو تو با خود برآمده باشی - «و هر که را نفس او بر او مالک شد، ذلیل شد. و اول جنایت صدیقان ساختن ایشان بود بانفس ».

و گفت: «خدای - عزوجل - را هیچ عبادت نکنند فاضل تر از مخالفت هوای نفس ( و گفت: «هر که نفس خویش را نشناسد برای خداوند، خداوند خویش را بشناسد برای نفس خویش »).

و گفت: «هر که خدای -عزوجل - را شناخت غرقه گشت در دریای اندوه و شادی ». وگفت: «غایت معرفت حیرت است و دهشت ».

وگفت: «اول مقام معرفت آن است که بنده را یقین دهد در سر وی، و جمله جوارح وی بدآن یقین آرام گیرد» - یعنی خاطرهای بد (از ضعف یقین بود). و گفت: «اهل معرفت خدا اصحاب اعراف اند. همه را به نشان او شناسند».

و گفت: «صادق آن بود که خدای - تعالی - فرشته یی بدو گمارد که چون وقت نماز درآید، بنده را به نماز کردن دارد و اگر خفته باشد بیدار کند». و گفت: «از توبه قراء نومیدی بیش از آن بود که از توبه کفار و اهل معاصی ».

و گفت: «لا اله الاالله، لازم است خلق را اعتقاد بر آن در دل و اعتراف بدآن به زبان ووفا بدآن به فعل ». و گفت: «اول توبه اجابت است، پس انابت است، پس توبه است، پس استغفار. اجابت به فعل بود و انابت به دل و توبه به نیت و استغفار از تقصیر».

و گفت: «صوفی آن بود که صافی بود از کدورت و پر شود از فکر، و در قرب خدای - عزوجل - منقطع گردد از بشر، ویکسان شود در چشم او خاک و زر». وگفت: «تصوف اندک خوردن است و با خدای -عزوجل - آرام گرفتن و از خلق گریختن ».

و گفت: «توکل حال پیغمبران است هر که در توکل حال پیغمبر دارد، گو: سنت او فرو مگذار». و گفت: «اول مقامی در توکل آن است که پیش قدرت چنان باشی که (مرده در دست) مرده شوی، تا چنان که خواهد او را می گرداند و او را هیچ ارادت نبود و حرکت نباشد». و گفت: «توکل درست نیاید الا به بذل روح و بذل روح نتوان کرد الا به ترک تدبیر».

و گفت: «نشان توکل سه چیز است: یکی آن که سؤال نکند و چون پدید آید نپذیرد و چون پذیرفت بگذارد.» و گفت: «اهل توکل را سه چیز دهند: حقیقت یقینی و مکاشفه غیبی و مشاهده قرب حق، تعالی ».

و گفت: «توکل آن است که حق - تعالی - را متهم نداری » - یعنی آنچه گفته است، بتو رساند - و گفت: «توکل دلی را بود که با خدای - عزوجل - زندگانی کند بی علاقتی ».

و گفت: «جمله احوال را رویی است و قفایی، مگر توکل را که همه روی است بی قفا» - معنی آن است که، زهد و تقوی اجتناب از دنیا بود، مجاهده در مخالفت نفس و هوا بود، علم و معرفت در دید و دانش اشیاء بود، خوف و رجا از لطف کبریا بود، تفویض و تسلیم در رنج و عنا بود، رضا به قضا بود، شکر بر نعما بود، صبر بر بلا بود. توکل، بر خدا بود. لاجرم توکل همه روی بود بی قفا.

اگر کسی گوید: «دوستی نیز هم چنین است که توکل بر خدای است ». گوییم: دوستی بر خدا نبود، با خدای بود - و گفت: «دوستی دست به گردن طاعت کردن بود و از مخالفت دور بودن ».

وگفت: «هر که خدای - عزوجل - را دوست دارد عیش، او دارد» و گفت: «عبودیت رضا دادن است به فعل خدای، عزوجل ». و گفت: «مراقت آن است که از فوت دنیا نترسی و از فوت آخرت بترسی ».

و گفت: «خوف نر است و رجا ماده، و فرزند هر دو ایمان است ». و گفت: «در هر دل که کبر بود، خوف و رجا در آن دل قرار نگیرد».

و گفت: «خوف دور بودن از نواهی و رجا شتافتن است به اداء اوامر، وعلم (به) رجا درست نیاید الا خایف را» و گفت: «درست ترین و بلندترین مقام آن است که: بنده خایف بود تا در علم خدای - عزوجل - تقدیر او بر چه رفته است؟».

نقل است که مردی دعوی خوف کرد. گفت: «در سر تو بیرون از خوف قطعیت هیچ خوف دیگر هست؟». گفت: «هست!».

گفت: «تو خدای - تعالی - را نشناخته ای و از قطعیت نترسیده ای ». وگفت: «صبر انتظار فرج است از خدای، تعالی ». و گفت: «مکاشفه آن است که گفته اند که: لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا».

و گفت: «فتوت متابعت سنت است ». و گفت: «زهد در سه چیز است: یکی در ملبوس (که) آخر آن به مزبله ها خواهد رسید، و زهد در برادران که آخر آن فراق خواهد بود، و زهد در دنیا که آخر آن فنا خواهد بود».

وگفت: «ورع ترک دنیاست و دنیا نفس است. هر که نفس خود را دوست دارد، دشمن، خدای - عزوجل - (را) گرفته است ». و گفت: «سفر کردن از نفس به خدای - عزوجل - صعب است ».

وگفت: «نفس را شرهای بسیار است. یکی از آن شرها آن است که بر فرعون آشکارا کرد و جز بر فرعونی آشکارا نکند و آن دعوی خدایی است ».

و گفت: «انس با کسی گیر که به نزدیک اوست هرچه تو را می باید». و گفت: «حق - تعالی - قرب بداد ابرار را به خیرات و قوت داد به یقین ».

و گفت: «روغن به کار دارید تا عقلتان زیادت شود که هرگز خدای - تعالی - هیچ دلی ناقص عقل را در نیافته است ». وگفت: «تجلی بر سه حال است: تجلی ذات و آن مکاشفه است و تجلی صفات و آن موضع نور است و تجلی حکم ذات و آن آخرت است و مافیها».

پرسیدند از انس. گفت: «انس آن است که اندامها انس گیرد ( به عقل و عقل انس گیرد به علم و علم انس گیرد) به بنده وبنده انس گیرد به خدای ».

و پرسیدند از (ابتدای) احوال ونهایت آن، گفت: «ورع اول زهد است و زهد اول توکل و توکل اول درجه عارف. و معرفت اول قناعت است و قناعت ترک شهوات است وترک شهوات اول رضاست و رضا اول موافقت است ».

و پرسیدند که: «چه چیز سخت تر بود بر نفس؟». گفت: «اخلاص. زیرا که نفس را در اخلاص هیچ نصیبی نیست ». و گفت: «اخلاص اجابت است. هر که رااجابت نیست، اخلاص نیست ».

پرسیدند از اخلاص. گفت: «اخلاص آن است که چنان که دین را از خدای عزوجل گرفته ای، به هیچ کس دیگر ندهی جز به خداوند». گفتند: «ما را وصف صادقان کن ». گفت: «شما اسرار صادقان بیارید تا من شما را خبر دهم از وصف صادقان ».

گفتند: «مشاهده چیست؟». گفت: «عبودیت ». گفتند: «عاصیان را انس بود؟». گفت: «نه. و نه هر که (را) اندیشه معصیت بود».

گفتند: «به چه چیز بدآن رسند که نماز شب کنند؟». گفت: «بدآن که در روز خیانت نکنند».

گفتند: «مردی می گوید که، من هم چون دری ام. حرکت نکنم تا مرا حرکت ندهند». گفت: «این سخن نگوید مگر دو تن یا صدیقی یا زندیقی ».

گفتند: «در شبانروزی یک بار طعام خوردن چه گویی ». گفت: «خوردن صدیقان بود». گفتند: «دوبار». گفت: «خوردن مؤمنان بود». گفتند: «سه بار». گفت: «بگوی تا آخوری بکند و چون ستور می خورد».

پرسیدند از خوی نیکو. گفت: «کمترین (حالش) بار کشی و مکافات (بدی) ناکردن و او را آمرزش خواستن و بر او بخشودن ». گفت: «روی آوردن بندگان به خدای زهد است ».

پرسیدند که: «چه چیز اثر لطف خود به بنده آرد». گفت: «چون در گرسنگی و بیماری و بلا صبر کند، الا ماشاء الله ». پرسیدند (از کسی) که روزهای بسیار هیچ نمی خورد: «کجا می شود آتش گرسنگی او؟». گفت: «آن نار را نور بنشاند».

وگفت: «گرسنگی را سه منزل است: یکی جوع طبع واین موضع عقل است، و جوع موت واین موضع فساد است، جوع شهوت و این موضع اسراف است ».

پرسیدند که: «توبه چیست؟». گفت: «آن که گنه را فراموش کنی ». مرد گفت: «توبه آن است که گنه را فراموش نکنی ». سهل گفت: «چنین نیست که تو دانسته ای. که ذکر جفا در ایام وفا، جفا بود».

گفت: «مرا وصیتی کن ». گفت: «رستگاری تو در چهار چیز است: کم خوردن و بی خوابی و تنهایی و خاموشی ». گفت: «خواهی که با تو صحبت دارم؟». گفت: «چون از ما یکی بمیرد، با که صحبت داری؟ اکنون خود با او دار».

و گفت: «اگر تو از سباع می ترسی با من صحبت مدار». گفت: «می گویند که: شیر به زیارت تو می آید». گفت: «آری. سگ بر سگ آید».

گفتند: «درویش کی بیاساید؟». گفت: «آن گاه که خود را جز آن وقت نیند که در وی بود». گفتند: «از جمله خلق باکدام قوم صحبت داریم؟».

گفت: «با عارفان. از جهت آن که ایشان هیچ چیز (را) بسیار نشمرند و هر فعلی که رود آن را به نزدیک ایشان تأویلی بود. لاجرم تو را در همه احوال معذور دارند».

مناجات او این است که گفتی: «الهی مرا یاد کردی و من کس نه، و اگر من تو را یاد کنم چون من کس نه. مرا این شادی بس نه؟ واز من ناکس ترنه »

و سهل - رحمه الله - واعظی حقیقی بود و خلقی به سبب او به راه باز آمدند. و آن روز که وفات او نزدیک رسید، چهارصد مرد مرید داشت.

آن مریدان بر بالینش بودند. گفتند: « بر جای تو که نشیند و بر منبر تو که سخن گوید؟» گبری بود. او را شاد دل گبر گفتند. پیر چشم باز کرد وگفت: «بر جای من شاددل نشیند».

خلق گفتند: «مگر پیر را عقل تفاوت کرده است! کسی را که چهارصد مرد عالم شاگرد دین دار بود، گبری را به جای خودنصب کند؟». او گفت: «شور در باقی کنید و بروید و آن شاددل را به نزد من آرید».

بیاوردند. چون شیخ او را بدید، گفت: «چون روز سیوم بود از وفات من، بعد از نماز دیگر بر منبر رو و به جای من بنشین و خلق را سخن گوی و وعظ کن ». شیخ این بگفت و درگذشت.

روز سیوم بعد از نماز دیگر مردم جمع شدند. شاد دل به منبر برآمد و خلق نظاره او می کردند تا: خود این چه حال است؟ گبری و کلاه گبری بر سر وزنار برمیان.

گفت: «مهتر شما مرا به شما رسول کرده است و مرا گفته که: ای شاددل! گاه آن نبامد که زنار گبری ببری؟ اکنون بریدم ». و کار بر نهاد و ببرید وکلاه گبری از سر بنهاد وگفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ».

پس گفت: «شیخ گفته است:(بگو که)این پیر واستاد شما بود (نصیحت کرد و نصیحت استاد خود پذیرفتن شرط هست). اینک شاد دل زنار ظاهر ببرید، اگر خواهید که به قیامت ما را بینید، جوانمردی بر شما که همه زنارهای باطن ببرید». این بگفت و قیامتی از آن قوم برآمد و حالاتی عجب ظاهر گشت.

نقل است که آن روز که جنازه شیخ برداشتند، خلق بسیار زحمت می کردند. جهودی بود هفتاد ساله، چون بانگ ومشغله بشنود، بیرون آمد تا چیست؟

چون جنازه برسید، آواز برآورد که: «ای مردمان! آنچه من می بینم، شما می بینید؟». فریشتگان از آسمان فرو می آمدند و خویشتن بر جنازه او می مالیدند. در حال کلمه شهادت گفت و مسلمان شد.

ابوطلحه مالک گفت: «سهل، آن روز که از مادر در وجود آمد روزه دار بود و آن روز که برفت روزه دار بود و در حضرت حق روزه گشاد».

نقل است که سهل روزی نشسته بود با یاران. مردی آنجا بگذشت. سهل گفت: «این مرد سری دارد». تا بنگرستند مرد رفته بود.

چون سهل وفات کرد، مریدی بر سر گور وی نشسته بود. آن مرد بگذشت. مرید گفت: «این خواجه که در این خاک است گفته است که: تو سری داری. به حق آن خدایی که تو را این سر داده است که چیزی به ما نمایی ».

آن مرد به گور سهل اشارت کرد که: «ای سهل! بگوی ». سهل در گور به آواز بلند بگفت که: «لااله الاالله وحده، لا شریک له ». گفت: «گفته اند که اهل لا اله الاالله راتاریکی گور نبود. راست هست؟». سهل گفت: «هست ».