ذکر ذوالنون مصری رحمة الله علیه

آن پیشوای اهل ملامت، آن شمع جمع قیامت، آن برهان مرتبت و تجرید، آن سلطان معرفت و توحید، آن حجة الفقر فخری، قطب وقت ذوالنون مصری - رحمة الله علیه - از ملوک طریقت بود، و سالک راه بلا و ملامت. در اسرار و توحید نظری دقیق داشت و روشی کامل، و ریاضات و کرامات وافر.

بیشتر اهل مصر او را زندیق خواندندی، و بعضی در کار او متحیر بودندی. تازنده بود، همه منکر او بودندی. و تا وفات نکرد، کس واقف حال (او) نشد، از بس که خود را پوشیده می داشت.

و سبب توبه او آن بود که او را خبر دادند که در فلان جا عابدی است. گفت: قصد زیارت او کردم. او را دیدم، خود را از درخت آویخته و می گفت: «ای تن! مساعدت کن با من به طاعت، و اگر نه هم چنین بگذارمت تا از گرسنگی بمیری ».

گریه بر من افتاد. عابد آواز گریه من می شنید. گفت: «کیست که رحمت می کند (بر کسی) که شرمش اندک است و جرمش بسیار؟». گفت: پیش او رفتم و سلام کردم.

گفتم: «این چه حال است؟». گفت: «این تن من با من قرار نمی گیرد در طاعت حق - تعالی - و با خلق آمیختن می خواهد».

ذوالنون گفت: «پنداشتم که خون مسلمانی ریخته است، یا کبیره یی آورده ». گفت: «ندانستی که چون با خلق اختلاط کرد همه چیز از پی آن بیاید؟». گفتم: «هول زاهدی!».

گفت: «از من زاهدتر می خواهی که بینی؟». گفت: «خواهم ». گفت: «بدین کوه رو». چون به کوه رفتم، جوانی (دیدم) بر در صومعه یی یک پای درون آستانه نهاده و یک پای بیرون.پایی که بیرون نهاده بود، بریده بود و کرمان از آن می خوردند.

پیش او رفتم و سلام کردم و از حال او پرسیدم. گفت: «روزی در این صومعه نشسته بودم. زنی اینجا گذر کرد. دلم مایل شد و تقاضای آن کرد که: از پی او بیرون روم. پای از صومعه بیرون نهادم.

آوازی شنیدم که: شرم نداری؟ بعد از سی سال که خدای - عز وجل - را عبادت کردی و طاعت داشتی، اکنون طاعت شیطان کنی! این پای که بیرون نهاده بودم جدا کردم و اینجا نشسته ام تا چه باز دیدار آید و با من چه خواهند کرد. تو پیش گناهکاران به چه کار؟ اگر خواهی که مردی از مردان خدای را بینی بر سر کوه رو».

ذوالنون گفت: از بلندی کوه نتوانستم شد. اما خبر او پرسیدم. گفت: «مدتی است تا مردی در آن کوه عبادت می کند. یک روز کسی با او مناظره می کرد که روزی به سبب کسب است. او نذر کرد که: من هیچ نخورم که در او سبب کسب مخلوقات بود.

چند روز برآمد. هیچ نخورد. حق - تعالی - زنبوران را بفرستاد تا گرد او می پریدند و او را عسل می دادند». ذوالنون گفت: «چون این چیزها را بدیدم، دانستم که هر که توکل به خدای - عزوجل - کند، خدای - تعالی - کار او بسازد و رنج او ضایع نکند.

پس در راه می آمدم. مرغکی نابینا دیدم بردرختی. و گفتم: این بیچاره آب و علف از کجا آورد؟ در حال از درخت فرو پرید و منقار بر زمین زد و دو اسکره پدید آمد: یکی زرین، و یکی سیمین در یکی کنجد سپید و در دیگری گلاب.

کنجد بخورد و گلاب بیاشامید و باز بر درخت شد. و آن اسکره ناپدید گشت ». پس ذوالنون گفت: «چون آن بدیدم به یکبارگی اعتماد بر توکل پدید آمد

پس منزلی چند از آنجا برفت. شبانه در خرابه ای شد.آنجا خنبره یی زر یافت، بر سر خنبره تخته یی نهاده، بر آن تخته نام خدای -عزوجل - نبشته. یاران ذوالنون آن زر را قسمت کردند. ذوالنون گفت: «آن تخته به من دهیدکه نام دوست من بدآنجا نوشته است ».

آن تخته بستدو می بوسید، تا کارش از برکات آن به جایی رسید که شبی به خواب دید که گفتند: «یا ذوالنون! هر کس به زر و جواهر بسنده کردند که آن عزیز است. و تو عالی تر از آن طلبیدی و آن نام ماست لاجرم در علم و حکمت برتو گشاده گردانیدیم ».

پس به شهر بازآمد. گفت: «روزی می رفتم. به کناره رودی رسیدم. کوشکی دیدم بر کناره آب. رفتم و طهارت کردم. چون فارغ شدم، ناگاه چشم من بر بام کوشک افتاد.

کنیزکی دیدم برکنگره کوشک ایستاده، به غایت صاحب جمال. خواستم تا او را بیازمایم. گفتم: «ای کنیزک! که را ای؟» گفت: «ای ذوالنون! چون از دورت بدیدم، پنداشتم دیوانه ای. چون نزدیک تر آمدی، پنداشتم که آمدی، پنداشتم که عارفی. (پس نگاه کردم. هیچ کدامی)». عالمی. چون نزدیک (تر)

گفتم: «چگونه؟». گفت: «اگر دیوانه بودی، طهارت نکردی، و اگر عالم بودی، به نامحرم ننگرستی. و اگر عارف بودی چشمت به دون حق نیامدی ». این بگفت و ناپدید شد. معلومم شد که او آدمی نبود. تنبیه بود.

مرا آتشی در جان افتاد. خود را به سوی دریا انداختم. جماعتی در کشتی می نشستند. موافقت کردم. بازرگانی در کشتی بود و گوهری از آن وی ضایع شده بود. همه اتفاق کردند که باتوست.و مرا می رنجانیدند و استخفاف می کردند. من خاموش بودم.

چون کار از حد بگذشت، گفتم: «خداوندا تو می دانی ». بعد از آن هزار ماهی از دریا سر بر کردند، هر یک گوهری در دهان گرفته. ذوالنون یکی بگرفت و ایشان داد. اهل کشتی - چون چنان دیدند- در پایش افتادند عذر خواستند. از این سبب نام او ذوالنون نهادند.

و عبادت و ریاضت او (را) نهایت نبود. تا به حدی که خواهری داشت، در خدمت او چنان عارف شده بود که: روزی این آیت می خواند که: و ظللنا علیهم الغمام و انزلنا علیهم المن و السلوی.

گفت: «الهی! اسرائیلیان من و سلوی فرستی، و محمدیان را نه؟ به خدایی تو که از پای ننشینم تا من و سلوی نبارانی ». در حال من و سلوی باریدن آغاز کرد. از خانه به در دوید، و روی به بیابان نهاد و او را هرگز بازنیافتند.

نقل است که ذالنون در کوهها می گشت. گفت: قومی مبتلایان را دیدم، که جمع آمده بودند. گفتم: «شما را چه بوده است؟».

گفتند: «آنجا عابدی است، در صومعه هر سال یک بار بیرون آید و دم خود بدیشان دمد و همه شفا یابند. باز در صومعه رود تا سال دیگر».

من نیز صبر کردم تا او بیرون آمد. مردی دیدم زردروی و نحیف، چشم در مغاک افتاده. از هیبت او لرزه در کوه افتاد. پس به چشم شفقت در ایشان نگرست و در آسمان نگریست، و دمی در ایشان دمید. در حال همه شفا یافتند.

چون خواست که در صومعه رود، من دامنش بگرفتم و گفتم: «از بهر خدا، علاج علت ظاهر ایشان کردی، علت باطن مرا علاج کن ».

به من نگاه کرد و گفت: «ای ذوالنون! دست از دامن من بدار، که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه می کند. چون تو را بیند که دست در غیر او زده ای، تو را بدو باز گذارد و او را به تو». این بگفت و در صومعه رفت.

نقل است که یک روزی یاران او را گریان یافتند. گفتند: «موجب گریه چیست؟». گفت: «دوش در سجده چشم من در خواب شد. خدای را - جل جلاله - را به خواب دیدم.

گفت: «یا ابا الفیض! خلق را بیافریدم، بر ده جزو شدند. دنیا را بر ایشان عرضه کردم (و نه جزو آن ده جزو، روی به دنیا نهادند. آن یک جزو نیز بر ده شدند. بهشت را بر ایشان عرضه کردم). نه جزو روی به بهشت نهادند.

آن یک جزو دیگر بر ده جزو شدند، دوزخ در پیش ایشان نهادم. نه جزو برمیدند و پراگنده شدند از بیم دوزخ. پس یک جزو بماند، که نه به دنیا فریفته شدند و نه به بهشت میل کردند و نه از دوزخ ترسیدند.

گفتم: بندگان من! به دنیا نگه نکردید، و به بهشت امید نداشتید و از دوزخ نترسیدید. چه می طلبید؟ سر فرو آوردند و گفتند: انت تعلم مانرید» تو می دانی که ما چه می خواهیم.

نقل است که کودکی به پیش ذوالنون آمد و گفت: «مرا صد هزار دینار میراث است. می خواهم که در خدمت تو صرف کنم ».

ذوالنون گفت: «تو بالغی؟». گفت: «نه ». گفت: «روا نباشد، نفقه تو صرف کردن، صبر کن تا بالغ شوی ». پس چون بالغ شد، بر دست شیخ توبه کرد. و آن زر به صوفیان صرف کرد. چنان که هیچ نماند. روزی مهمی روی نمود که قراضه یی به کار می بایست و نبود.

آن جوان گفت: «کجاست صد هزار دینار دیگر تا در خدمت این عزیزان صرف کردمی ». شیخ این بشنید. دانست که هنوزبه حقیقت نرسیده است، که دنیا به نزد او خطری دارد. آن جوان را بخواند و گفت: «به دکان فلان عطار رو، و بگو تا سه درم فلان دارو بدهد».

برفت و آن دارو آورد. پس شیخ فرمود که: «به هاون بسای. آنگاه به روغن گرد کن و از وی سه مهره ساز و هر یک به سوزن سوراخ کن وبیار». جوان چنان کرد و به خدمت شیخ آورد.

شیخ آن را در دست مالید و باد در او دمید. سه پاره یاقوت شد که هرگز مثل آن کس ندیده بود و گفت: «اینها را به بازار بر، و قیمت کن، و باز آور». به بازار برد و پیمود.

هر یک را هزار دینار قیمت کردند، باز آمد و با شیخ بگفت. پس آن گه شیخ گفت: «در هاون نه وخرد بکوب و در آب انداز. و بدان که درویشان نه از برای نان گرسنه اند، لکن این اختیار ایشان است ». و جوان توبه کرد و بیدار شد و جهان را در دل و قدری نماند.

نقل است که گفت: سی سال خلق را دعوت کردم. و یک کس به درگاه خدای آمد، چنان که می بایست. و این آن بود که روزی ملک زاده یی با کوکبه از در مسجد درآمد.

و من این سخن می گفتم که: «هیچ کس احمق تر از آن ضعیفی نیست که با قویی در پیوندد». او درآمد و گفت: «این چه سخن است؟». گفتم: «آدمی ضعیف چیزی است. با خدای قوی در هم می شود».

آن جوان را لون متغیر گشت. برخاست و برفت. روز دیگر بازآمد و گفت: «طریق به خدای - تعالی - چیست؟». گفتم: «طریقی است خردتر، و طریقی است بزرگتر: اگر طریق خرد می خواهی ترک گناه و ترک دنیا و ترک شهوات بگوی. و اگر طریق بزرگ می خواهی، هر چه دون حق است، ترک کردن و دل از همه خالی گردانیدن ».

قال: «والله لااختار الا الطریق الاکبر» - گفت: به خدای که جز طریق بزرگتر اختیار نکنم. - پس روز دگر پشمینه در پوشید و بیامد و در کار آمد، تا از جمله ابدالان گشت.

ابوجعفر اعور گفت: پیش ذالنون بودم و از طاعت جمادات حکایت می کردند و تختی آنجا نهاده بود. ذالنون گفت: «طاعات جمادات اولیا را آن بود که این ساعت بگویم این تخت را که: گرد این خانه بگرد، در حرکت آید».

در حال آن تخت در حرکت آمد و گرد خانه بگردید و باز جای خود آمد. جوانی حاضر بود. چون این بدید. می گریست تا جان بداد. و برهمان تختش بشستند و دفن کردند.

نقل است که روزی یکی پیش او آمد. گفت: «وام دارم. و هیچ ندارم ». سنگی از زمین برداشت و بدو داد. آن مرد آن سنگ را به بازار برد. زمرد شده بود. به چهارصد درم بفروخت و باز وام داد.

نقل است که جوانی بود، پیوسته بر صوفیان انکار کردی یک روز شیخ (انگشتری خود به وی داد و گفت: «پیش فلان نانوارو و به یک دینار گرو کن ».)

انگشتری از شیخ بستد و ببرد. به گرو نستدند. باز خدمت شیخ آمد و گفت: «به یک درم بیش نمی گیرند». شیخ گفت: «پیش فلان جوهری بر تا قیمت کند». ببرد.

دو هزار دینار قیمت کردند. باز آورد. و با شیخ گفت. شیخ گفت: « علم تو با حال صوفیان، چون علم نانواست بدین انگشتری ». جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست.

نقل است که او را ده سال سکبایی آرزو بود و نخورد. شب عیدی، نفس گفت: «چه شود اگر فردا مرا سکبایی به عیدی دهی؟».

ذوالنون گفت: «ای نفس! اگر امشب مواسا کنی تا در دو رکعت نماز قرآن را ختم کنم، فردا سکبا به خورد تو دهم » نفس موافقت کرد.

دگر روز چون از نماز عید فارغ شد، سکبا آوردند شیخ لقمه یی برداشت تا به دهن برد، باز گردانید. و باز کاسه نهاد و در نماز ایستاد.

بعد از آن خادم گفت: «یا شیخ این چه حال بود؟» گفت: «در آن ساعت که لقمه برداشتم، نفس گفت: عاقبت به مقصود رسیدم. من گفتم: نرسی!و باز جا نهادم ».

و گویند که همان ساعت یکی درآمد، با دیگی سکبا. و پیش شیخ بنهاد و گفت: ای شیخ بدان که مردی حمال عیال دارم. مدتی عیال از من سکبا آرزو کردند و دست نمی داد.

تا دوش که شب عید بود، سکبا ترتیب کردیم. و امروز ساعتی در خواب شدم. پیغمبر - علیه الصلوة والسلام - (را) به خواب دیدم.

مرا گفت: خواهی که فردای قیامت مرا بینی؟ گفتم: بلی یا رسول الله!گفت: این دیگ سکبا برگیر و پیش ذوالنون بر. و از منش سلام برسان و بگو: محمد - رسو الله - شفاعت می کند که لقمه یی چند از این به کار بر، و با نفس خود صلح کن ». ذالنون بگریست و گفت: «فرمانبردارم ».

نقل است که چون کار او بلند شد، اهل مصر او را به زندقه منصوب کردند، و متوکل را که خلیفه عصر بود خبر کردند از احوال او.

پس خلیفه کس فرستاد و او را بخواند. به بغداد آمد، و بند برپای او نهادند، چون به درگاه خلیفه رسید پیرزنی نشسته بود. و پیش او آمد و گفت: «زینهار تا از وی نترسی که او هم چون تو بنده یی است از بندگان خدای. تا خدای - عز وجل - نخواهد، هیچ نتواند کرد».

پس گفت: «در راه سقایی را دیدم، آراسته و پاکیزه. آبی به من داد، وبه کسی اشارت کردم که با من بود. و یک دینار به وی داد. نگرفت و گفت: تو اسیر و غریب و دربندی. جوانمردی نباشد از چنین کسی چیزی گرفتن

پس فرمان آمد که: او را به زندان برید. به زندان بردند و چهل شبانروز در حبس بماند. هر روز خواهر بشر حافی یک قرص برای او می فرستاد.

آن روز که از زندان بیرون آمد، چهل قرص مانده بود. خواهر بشر گفت: «تو می دانی که آن قرصها حلال بود و بی منت. چرا به کار نبردی؟».

گفت: «طبقش پاک نبود. یعنی به دست زندانبان گذر می کرد». چون از زندان بیرون آمد، بیفتاد و پیشانیش بشکست.و خون بسیار برفت. اما هیچ بر روی و موی و جامه او نیامد، و آنچه بر زمین می آمد همه ناپدید می شد به فرمان خدای، عزوجل.

پس او را پیش خلیفه بردند و سخن او را از شرح خواستند. شرحی نیکو بگفت. متوکل بگریست و جمله ارکان دولت در فصاحت و بلاغت او متحیر شدند، تا خلیفه مرید او شد و او را عزیز و مکرم بازگردانید.

(نقل است که احمد سلمی گفت: پیش ذوالنون بودم. طشتی زرین دیدم، در پیش او نهاده، و گرداو بویهای خوش می کردند از مشک و عنبر.

مرا گفت: «بوی که نزدیک ملوک سوزند، چنین سوزند» در حال بسط. من بترسیدم و باز پس آمدم. پس یک درم به من داد تا بلخ از آن نفقه کردم.)

نقل است که ذوالنون را مریدی بود، چهل چهله داشته بود و چهل موقف ایستاده و چهل سال خواب در باقی کرده و چهل سال به پاسبانی حجره دل نشسته.

روزی پیش شیخ آمد و گفت: «ای شیخ! چنین و چنین کردم و با این همه دوست با ما هنوز هیچ سخن نمی گوید و نظری در ما نمی کند و به هیچ برنمی گیرد.

و هیچ از عالم غیب مکشوف نمی شود. و این همه که می گویم، خود را نمی ستایم. شرح حال خود می دهم که همه بیچارگی که در وسع من بود، به جای آوردم. دیگر، از حق شکایت نمی کنم.

هم چنان جان و خدمت او می جوید. اما غم بی دولتی خود می گویم و حکایت بدبختی احوال خود می کنم. و نه از آن می گویم که دلم از طاعت کردن ملال بگرفت، حاشا! لکن از آن می ترسم که باقی عمرم هم چنین خواهد بود. و من عمری به امید حلقه یی بردر می زنم که آوازی نشنیدم.

بر من سخت می آید. اکنون تو طبیب غمناکانی و معالج داناای. بیچارگی مرا تدبیر کن ». ذالنون گفت: «برو و امشب سیر بخور، و نماز خفتن مکن، و همه شب بخسب، تا باشد که اگر دوست به لطف نمی آید، به عتاب بیاید.

و اگر به رحمت در تو نظر نمی کند، به عنف در تو نگرد. درویش برفت و همچنان کرد. اما دلش نداد که نماز خفتن نگزارد. نماز خفتن ادا کرد و بخفت.

مصطفی را - علیه الصلوة والسلام - به خواب دید. گفت: «دوست سلام می رساند و می گوید که: مخنث و نامرد باشد آن کس که به درگاه ما آید و زود سیر شود. که اصل در کار استقامت است و ترک ملامت.

حق - تعالی - می فرماید که مراد چهل ساله در کنار تو نهم، و هرچه مراد داری بدانت رسانم. اما سلام ما بدآن راهزن مدعی برسان و بگو که: ای راهزن مدعی دروغگوی! اگرت رسوای عالم نگردانم، نه خداوند توام، تا بیش از این با عاشقان و فروماندگان درگاه ما مکر نکنی ».

مرید چون از خواب بیدار گشت، بگریست. پس برخاست و روی به خدمت شیخ نهاد. و حال در خدمت شیخ بازگفت.

ذوالنون چون بشنید که خدای - تعالی - وی را سلام رسانیده است و مدعی و دروغ زن خوانده، از شادی به های های بگریست، اگر کسی گوید: «چون روا باشد که شیخ مریدی را گوید که: نماز مکن و بخسب؟»

گوییم: ایشان طبیبان اند. طبیب گاه بود که (به) زهر علاج کند. چون می دانست که گشایش کار او در این است بدآنش فرمود. که دانست که او محفوظ است و نتواند که نماز نکند.

چنان که حق - عز وعلا - خلیل را - علیه الصلوة و السلام - فرمود که پسر را قربان کن! و دانست که نکند. و چیزها باشد در طریقت که با ظاهر شریعت راست ننماید.

چنان که خلیل را امر کرد، و نخواست که کند. و چنان که غلام کشتن خضر - علیه السلام - که امر نبود، و خواست که کند. و هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد، زندیق و مباحی بود، مگر هرچه کند به فرمان شرع کند.

نقل است که ذالنون گفت: اعرابیی را دیدم در طواف، زرد و نحیف و گداخته. گفتم: «تو محبی؟». گفت: «بلی ». گفتم: «محبوب به تو نزدیک است یا دور؟». گفت: «نزدیک ».

گفتم: «موافق است یا مخالف؟». گفت: «موافق ». گفتم: «سبحان الله! محبوب به توقریب و موافق. و توبدین نزاری!». گفت: «ای بطال! تو دانسته ای که عذاب قرب و موافقت سخت تر بود هزار بار، از عذاب بعد و مخالفت؟».

نقل است که ذوالنون گفت که: در بعضی از سفر(های خویش) زنی را دیدم. از او سؤال کردم از غایت محبت. گفت: «ای بطال! محبت را غایت نیست ». گفتم: «چرا؟». گفت: «از آن که محبوب را غایت نیست ».

نقل است که ذوالنون نزدیک برادری رفت، از آن قوم که به محبت مذکور بودند. و او را به بلا مبتلا دید. گفت: «دوست ندارد او را هر که از مشهور کند به دوستی او». او گفت: «استغفرالله و اتوب الیه ».

نقل است که ذوالنون بیمار شد. یکی به عیادت آمد. پس گفت: «الم دوست خوش بود». ذوالنون عظیم متغیر شد. گفت: «اگر او را دانستی، بدین آسانی نام او نبردی ».

نقل است که ذوالنون وقتی نامه ای نوشت به دوستی که: «حق - تعالی - بپوشاناد مرا و تو را به پرده جهل. و در زیر آن پرده پدید آراد آنچه رضای اوست. که بسیار مستور که در زیر ستر آن است که دشمن داشته اوست ».

نقل است که ذوالنون گفت: در سفر بودم. به صحرایی پربرف رسیدم. گبری را دیدم که ارزن می پاشید. گفتم: «ای گبر! چه دانه می پاشی؟». گفت: «مرغان،امروز دانه نیابند، می پاشم تابرچینند. تا باشد که خدای - تعالی - بر من رحمت کند».

گفتم: «دانه یی که بیگانه پاشد، بر ندهد». گفت: «اگر قبول نکند، باری بیند آنچه من می کنم، مرا این بس باشد». من به حج رفتم. آن گبر را دیدم، عاشق وار در طواف.

چون مرا دید، گفت: «ای ذوالنون! دیدی که قبول کرد و آن تخم بر داد و مرا به خانه خود آورد!» ذوالنون گفت: وقتم خوش گشت.

گفتم: «خداوندا! به مشتی ارزن به گبری چهل ساله را ارزان می فروشی ». هاتفی آواز داد که: «حق -تعالی -هرکه را خواند، نه به علت خواند، و چون راند نه به علت راند. تو ای ذوالنون! فارغ باش، که کار فعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیاید».

نقل است که ذوالنون گفت: مرا دوستی بود فقیر، وفات کرد. او را به خواب دیدم. گفتم: «خدای با تو چه کرد؟». گفت: «بیامرزید و گفت:بیامرزیدم تو را بدآن سبب که از سفلگان دنیا هیچ نستدی با همه احتیاج ».

نقل است که گفت: «هرگز آب و نان سیر نخوردم، تا نه معصیتی کردم خدای را، یا نه قصد معصیتی در من پدید آمد».

نقل است که چون در نماز خواستی شدن، گفتی: «بار خدایا! به کدام قدم آیم به درگاه تو؟ و به کدام دیده نگرم قبله تو؟ و به کدام زبان گویم راز تو؟ از بی سرمایگی سرمایه یی ساختم و به درگاه تو آمدم. چون کار به ضرورت رسید، حیا را برگرفتم ».

و تکبیر پیوستی. پس گفتی: «اگر امروز مرا اندوهی رسد و پیش آید با او گویم. اگر فردا مرا اندوهی رسد با که گویم؟» و پیوسته در مناجات گفتی: «اللهم لاتعذبنی بذل الحجاب » - خداوند (مرا) به ذل حجاب عذاب مکن.

و گفتی: «سبحان آن خدایی که اهل معرفت را محجوب گردانید از جمله خلق دنیا به حجب آخرت، و از جمله خلق آخرت به حجب دنیا».

گفت: «سخت ترین حجابها دیدن نفس است ». گفت: «حکمت در معده یی قرار نگیرد که از طعام پر باشد». گفت: «استغفار، بی آن که از گناه باز ایستی توبه دروغ زنان است ». گفت: «خنک آن کس که شعار دل او ورع بود، و دل او پاک بود از طمع، و محاسب نفس بود در آنچه کند».

و گفت: «صحت تن در اندک خوردن است، (و) صحت روح در اندکی گناه ». گفت: «عجب نیست از آن که به بلایی مبتلا گردد و صبر کند. عجب آن است که به بلایی مبتلا شود و راضی گردد».

گفت: «مردمان تا ترسکار باشند، بر راه باشند. چون ترس از دل ایشان برفت، گمراه گردند». گفت: (بر) راه راست آن است که از خدای - عز وجل - ترسان باشد. چون ترس از دل برخاست. از راه افتاد» گفت: «علامت خشم خدای - عز و جل - بربنده، ترس بنده بود از درویشی ».

گفت: «فساد بر مرد از شش چیز آید: یکی ضعف نیت به عمل آخرت، دوم آن که تن های ایشان گرو شیطان بود، سیوم آن که با قرب اجل درازی امل بر ایشان غالب گشته باشد، چهارم آن که رضای مخلوق بر رضای خالق گزیده باشد، پنجم آن که متابعت هوا کرده باشد و ترک سنت رسول - علیه السلام - کرده باشد، ششم آن که زلت های سلف حجت خویش کرده باشد و هنرهای ایشان دفن کرده باشد، یا فساد برایشان اثر کرده باشد».

گفت: «صاحب همت اگرچه کژ بود، به سلامت نزدیک است. و صاحب ارادت اگرچه صحیح است، او منافق است ». یعنی آن که صاحب همت بود، او را ارادت آن نبود که هرگز سر به هیچ فرو آورد. که صاحب همت را خواست نبود. و صاحب ارادت زود راضی گردد و جایی فروآید.

گفت: «زندگانی نیست مگر با مردمانی که دل ایشان آرزومند تقوی بود، و ایشان را نشاط بود به ذکر مولی ». گفت: «دوستی با کسی کن که به تغیر تو متغیر نگردد».

گفت: «اگر خواهی که اهل صحبت باشی، صحبت با یاران چنان کن که صدیق (کرد) - رضی الله عنه - با پیغمبر - علیه الصلوة والسلام - که در دین و دنیا مخالف او نشد. لاجرم حق - تعالی - صاحبش خواند».

گفت: «علامت محبت خدای - عز وجل - آن است که متابع حبیب خدای بود، در اخلاق و افعال و اوامر و سنن ».

گفت: «هیچ طبیب ندیدم جاهل تر از آن که مستان را در وقت مستی معالجت کند» - یعنی: سخن با کسی گفتن، که مست دنیا بود بی فایده بود - پس گفت: «مست را دوا نیست، مگر هشیار شود، آن گاه به توبه دوای او کنند».

گفت: «حق - تعالی - عزیز نکند بنده یی را به عزی عزیزتر از آن که به وی نماید خواری نفس او، و ذلیل نکند بنده یی (را) به ذلی ذلیل تر از آن که محجوب کند او را، تا ذل نفس خود نبیند».

گفت: «یاری نیکو بازدارنده از شهوات. پاس داشتن چشم و گوش است ». گفت: «تو را اگر با خلق انس است، طمع مدار که به خدا انس بود».

گفت: «هیچ چیز ندیدم رساننده تر به اخلاص، از خلوت. هر که خلوت گرفت، جز خدای - عز و جل - هیچ نبیند. و هرکه خلوت (دوست) دارد، تعلق کرد به عمود اخلاص، و دست زد به رکنی از ارکان صدق ».

گفت: «باید که به اول قدم هرچه بجویی، بیابی ». - یعنی اگر هیچ نیابی، نشان آن است که هنوز در این راه یک قدم ننهاده ای. که تاذره یی از وجود تو می ماند. قدم در راه نداری -. و گفت: «گناه مقربان، حسنات ابرار است ».

گفت: «چون بساط مجد بگسترانند، گناه اولین و آخرین برحواشی آن بساط محو گردد و ناچیز شود». گفت: «ارواح انبیا را در میدان معرفت افگندند، روح پیغمبر ما - علیه الصلوة و السلام - پیش از همه درآمد تا به روضه وصال رسید». گفت: «محب خدای را کاس محبت ندهند، مگر بعد از آن که خون دلش را بسوزد. و به قطع انجامد».

گفت: «بدان که: خوف آتش در جنب خوف فراق به منزلت یک قطره آب است که در دریای اعظم اندازند. و من نمی دانم چیزی دل گیرنده تر از خوف فراق ».

گفت: «هرچیزی را عقوبتی است و عقوبت محبت آن است که از ذکر خدای - عز وجل - غافل مانی ». گفت: «صوفی آن بود که چون بگوید، نطقش همه بیان حقایق حال وی بود،

یعنی: چیزی نگوید که او آن نباشد. و چون خاموش باشد، معاملتش معبر حال وی بود. و به قطع علایق، حال او ناطق بود».

گفتند: «عارف که باشد؟». گفت: «مردی باشد از ایشان و جدا از ایشان ». گفت: «عارف هر ساعت خاشع تر بود. زیرا که هر ساعتی نزدیک تر بود».

و گفت: «عارفی خایف می باید. نه عارفی واصف » - یعنی: وصف می کند خود را به معرفت اما عارف نبود. که اگر عارف بودی، خایف بودی. انما یخشی الله من عباده العلماء - (و گفت:) «عارف لازم یک حالت نبود. که از عالم غیب، هر ساعتی حالتی دیگر به وی فرو می آید. تا صاحب حالات بود، نه صاحب حالت ».

گفت: «ادب عارف زبر همه آداب باشد، زیرا که او را معرفت، مؤدب بود». گفت: «معرفت بر سه وجه بود: یکی معرفت توحید، و این عامه مومنان راست.

و دوم معرفت حجت و بیان است، و این حکما و بلغا و علما راست، سیوم معرفت صفت وحدانیت است، و این اهل ولایت الله راست: آن جماعت که شاهد حق اند به دلهای خویش، تا حق - تعالی - برایشان ظاهر گرداند آنچه بر هیچ کس از عالمیان ظاهر نگرداند».

گفت: «حقیقت معرفت، اطلاع حق است بر اسرار، بدآنچه لطائف انوار معرفت بدان پیوندد» - یعنی هم به نور آفتاب، آفتاب توان دید - گفت: «زینهار! که به معرفت مدعی نباشی ». یعنی اگر مدعی باشی، کذاب باشی.

دیگر معنی آن است که اگر مدعی باشی یا راست می گویی یا دروغ. اگر راست می گویی، صدیقان خود را ستایش نکنند.

چنان که صدیق اکبر گفت - رضی الله عنه -: لست بخیرکم. و در این معنی ذوالنون - رحمة الله علیه - گفته است: «که اکبر ذنبی معرفتی ایاه ». و اگر دروغ گویی:دروغ گوی عارف نبود. دیگر معنی آن است که: تو مگوی که: من عارفم، تا او گوید.

و گفت: «آن که عارف تر است به خدا، تحیر (او) به خدا سخت تر است و بیشتر. از جهت آن که هر که به آفتاب نزدیک تر بود، به آفتاب متحیرتر بود. تا به جایی رسد که او، او نبود». بیت:

نزدیکان را بیش بود حیرانی

کایشان دانند سیاست سلطانی

چنان که در صفت عارف ازاو پرسیدند، گفت: «عارف بیننده یی بود بی علم و بی عین و بی خبر و بی مشاهده و بی وصف و بی کشف و بی حجاب.

ایشان، ایشان نباشند و ایشان بدیشان نباشند، بل که ایشان که ایشان باشند به حق ایشان باشند. گردش ایشان به گردانیدن حق بود، و سخن ایشان سخن حق بود که بر زبانهای ایشان روان می گردد، و نظر ایشان نظر حق بود بر دیده های ایشان راه یافته ».

پس گفت: «پیغمبر - صلی الله علیه و سلم - از این صفت خبر باز داد و حکایت کرد از حق - تعالی - که گفت: چون بنده یی دوست گیرم، من - که خداوندم - گوش او باشم تا به من بشنود، و چشم او باشم تا به من بیند، و زبان او باشم تا به من گوید، و دست اوباشم تا به من گیرد».

گفت: «زاهدان پادشاه آخرت اند، و عارفان پادشاهان زاهدان اند». و گفت: «علامت محبت حق آن است که ترک کند هرچه او را از خدای - عز وجل - شاغل است. تا او ماند و شغل خدای و بس ».

پس گفت: «علامت دل بیمار، چهار چیز است: یکی آن که از طاعت حلاوت نیابد. دوم آن که از خدای - عز وجل - ترسناک نبود. سیوم انکه در چیزها به چشم عبرت ننگرد. چهارم آن که فهم نکند از علم آنچه می شنود». گفت: «علامت آن که مرد به مقام عبودیت رسد، آن است که مخالف هوا باشد و ترک شهوات کند».

گفت: «عبودیت آن است که بنده او باشی به همه حال. چنان که او خداوند توست در همه حال ». گفت: «علم موجود است و عمل به علم مفقود. و عمل موجود است و اخلاص در عمل مفقود. و حب موجود است و صدق در حب مفقود».

گفت: «توبه عوام از گناه است، و توبه خواص از غفلت ». گفت: «توبه دو قسم است: توبه انابت و توبه استجابت. توبه انابت آن است که (بنده توبه کند از خوف عقوبت حق، و توبه استجابت آن است که بنده )توبه کند از شرم خدای ».

گفت: «بر هر عضوی توبه یی است: توبه دل نیت کردن است بر ترک شهوات حرام، و توبه چشم از محارم برهم نهادن، و توبه دست ترک گرفتن دست از مناهی، و توبه پای نارفتن به مناهی، و توبه گوش نگهداشت از شنودن اباطیل، و توبه شکم دور بودن از خوردن حرام است، و توبه فرج دوراز فواحش بودن ».

گفت: «خوف رقیب عمل است، و رجا شفیع محسن ». گفت: «خوف چنان باید که به قوت تر از رجا بود که اگر رجا غالب آید دل مشوش شود».

گفت: «طلب حاجت به زبان فقر کنند، نه به زبان حکم ». گفت: «دوام فقر با تخلیط دوست تر دارم از (دوام) صفا با عجب ». گفت: «ذکر خدای - عز و جل - غذای جان من است، و ثناء او شراب جان من، و حیا از او لباس جان من ».

گفت: «شرم هیبت بود در دل، با وحشت آنچه بر تو رفته است از ناکردنی ها». گفت: «دوستی (تو را) در سخن آرد، و شرم در خاموشی و خوف بی آرام گرداند». گفت: «تقوی آن بود که ظاهر آلوده نگرداند به معاصی ها و باطن به فضول، و با خدا به مقام ایستاده بود». گفت: «صادق آن بود که زبان او به صواب و به حق ناطق بود». گفت: «صدق شمشیر خدای است - عزوجل - هرگز این شمشیر برهیچ گذر نکرد الا آن را پاره گردانید». گفت: «صدق زبانی محزون است و سخن به حق گفتن موزون ».

گفت: «مراقبت آن است که ایثار کنی، آنچه حق برگزیده است » - یعنی آنچه بهتر بود، ایثار کنی - «و عظیم داری آنچه خدای - عز وجل - آن را عظیم داشته است و چون از تو ذره یی در وجود آید به سبب ایثار، به گوشه ای چشم بدآن باز ننگری. و آن را از فضل حق بینی، نه از عمل خود، و دنیا و هرچه آن را خرده شمرده است، بدآن التفات ننمایی، و دست از این نیز بیفشانی، و خود را در این اعراض کردن در میان نبینی ».

گفت: «وجد سری است در دل. و سماع واردی است خدایی که دلها را بدآن برانگیزد و بر طلب او حریص کند. هر که آن را به حق شنود، او به حق راه یابد و هر که به نفس شنود، در زندقه افتد». گفت: «توکل، از طاعت خدایان بسیار بیرون آمد است، و به طاعت یک خدا مشغول شدن، و از سبب ها بریدن ». گفتند: «بیانی زیادت کن ».

گفت: «توکل خود را در صفت بندگی داشتن است و خوش شدن، و از صفت خداوندی بیرون آمدن ». گفت: «توکل ترک تدبیر بود، و بیرون آمدن از قوت و حیلت خود». و گفت: «انس آن است که صاحب آن را وحشت پدید آید از دنیا و از خلق، مگر از اولیاء حق. به جهت آن که انس گرفتن با اولیاء، انس گرفتن است با حق ».

گفت: «اولیا را چون در عیش انس اندازند، گویی با ایشان خطاب می کنند در بهشت به زبان نور. و چون در عیش هیبت اندازند، گویی با ایشان خطاب می کنند (در دوزخ ) به زبان نار». گفت: «فروتر منزل انس گرفتگان به خدای - تعالی - آن بود که: اگر ایشان را به آتش بسوزند یک ذره همت ایشان غایب نبود. از آن که بدو انس دارند». گفت: «علامت انس آن است که با خلق انس نگیرد».

گفت: «مفتاح عبادت فکرت است. و نشان رسیدن مخالفت نفس و هواست و مخالفت آن ترک آرزوهاست. و هر که مداومت کند بر فکرت به دل، عالم غیب بیند به روح ». و گفت: «رضا شادبودن دل است در تلخی قضا، و ترک اختیار است پیش از قضا، و تلخی نایافتن بعد از قضا، و جوش زدن دوستی است در عین بلا». گفتند: «کیست داننده تر به نفس خویش؟». گفت: «آن که راضی است بدآنچه قسمت کرده اند».

گفت: اخلاص تمام نشود، مگر که صدق بود در وی و صبر بود در وی. و صدق تمام نشود مگر که اخلاص بود در او و مداومت بر او». گفت: «اخلاص آن بود که طاعت از دشمن نگه دارد تا تباه نکند». گفت: «سه چیز علامت اخلاص است: یکی آن که مدح و ذم نزدیک او یکی بود. و رؤیت اعمال فراموش کند. و هیچ ثواب، واجب نداند در آخرت بدآن عمل ».

گفت: «هیچ چیز ندیدم سخت تر از اخلاص در خلوت ». گفت: «هرچه از چشمها بینند، نسبت آن با علم بود. و هرچه از دلها بدانند، نسبت آن، با یقین بود». گفت: «سه چیز از نشان یقین است، نظر به حق کردن در همه چیزها. و دوم رجوع به حق در همه کارها، سیوم یاری خواستن از وی در همه حالها».

گفت: «یقین دعوت کند به کوتاهی امل. و کوتاهی امل دعوت کند به زهد. و زهد دعوت کند به حکمت. و حکمت نگریستن در عواقب بار آرد». گفت: «صبر ثمره یقین است ». گفت: «اندکی از یقین بیشتر است از دنیا. از بهر آن که اندکی یقین دل را بر حب آخرت مایل گرداند. و به اندکی یقین جمله ملکوت آخرت را مطالعه کند».

گفت: «علامت یقین آن است که بسی مخالفت کند خلق را در زیستن. و ترک مدح خلق کند و اگر نیز عطایی دهند. و فارغ گردد از نکوهیدن ایشان و اگر منع کنند». گفت: «هرکه با خلق انس گرفت بر بساط فرعونیان ساکن شد. و هرکه غایب ماند از گوش با یقین داشتن، از اخلاص دور افتاد. و هرکه را از جمله چیزها نصیب، حق آمد و بس، هیچ باک ندارد اگر همه چیز او را فوت شود دون حق. چون حضور حق حاصل دارد».

گفت: «هر مدعی که هست به دعوی خویش محجوب است از شهود حق و از سخن حق. و اگر کسی را حق حاضر است، او محتاج دعوی نیست. اما اگر غایب است، دعوی از آنجاست. که دعوی نشان محجوبان است ». گفت: «هرگز مرید نبود تا استاد خود را فرمانبردارتر نبود از خدا. و هر که مراقبت کند خدا را در خطرات دل خویش، بزرگ گرداند خدای - عز وجل - او را در حرکات ظاهر او. و هر که ترسد، در خدای گریزد.

و هرکه در خدا گرپزد، نجات یابد. و هر که قناعت کند، از اهل زمانه راحت یابد و مهتر همه گردد، و هرکه توکل کند، استوار گردد.

و هر که تکلف کند بد آنچه بکارش نباید، ضایع کند آنچه بکارش باید. هر که از خدای - عز وجل - ترسد، دلش بگدازد و دوستی خدای - عز وجل - در دلش مستحکم شود و عقلش کامل شود.

و هر که طلب عظیمی کند، مخاطره یی کرده است عظیم. و هر که قدر آنچه طلب کند بشناسد، خوار گردد بر چشم او قدر آنچه بذل باید کرد». گفت: «آن که تاسف اند کی می خوری بر حق، نشان آن است که قدر حق نزدیک او اندک است ». گفت: «هر که دلالت نکند ظاهر او بر باطن او، با او همنشینی مکن ». گفت: «اندوه مخور بر مقصود، و ذکر معبود موجود».

گفت: «هر که به حقیقت خدای را یاد کند، فراموش کند غیر او را. و هر که فراموش کند در جنب ذکر خدای - تعالی - جمله چیزها، خدای - تعالی - نگه دارد بر او جمله چیزها، و خدا عوض او بود از جمله چیزها». گفتند: «خدای را به چه شناختی؟». گفت: «خدای را به خدا شناختم و خلق را به رسول ». یعنی الله و نور الله. خدای خالق است. خالق را به خالق توان شناخت. و نور خدای خلق است و اصل خلق نور محمد -علیه السلام - توان شناخت ».

گفتند: «در خلق چه گویی؟». گفت: «جمله خلق در وحشت اند و ذکر حق کردن در میان اهل وحشت، غیبت است ». پرسیدند که: «بنده مفوض کی بود؟». گفت: «چون مأیوس شود از نفس و فعل خویش و پناه به خدای - عز و جل - برد و او را هیچ پیوند نماند به جز حق ». گفتند: «صحبت با که داریم؟». گفت: «با آن که او را ملک نبود و به هیچ حال تو را منکر نگردد و به تغیر تو متغیر نگردد، و هر چندان که تغیر بزرگ بود. از بهر آن که تو هرچند متغیرتر باشی. به دوست محتاج تر باشی ».

گفتند: «بنده را راه خوف کی آسان شود؟». گفت: «آن گه که خود را بیمار شمرد و از همه چیزها پرهیز کند از بیم بیماری دراز».

گفتند: «بنده به چه سبب مستحق بهشت شود؟». گفت: «به پنج چیز: استقامتی که در وی گشتن نبود، و اجتهادی که در وی سهو نبود، و مراقبتی خدای را در سر و علانیت، انتظار مرگ به ساختن زاد راه، و محاسبت خود کردن پیش از آن که حسابت کنند». پرسیدند از علامت خوف. گفت: «آن که خوف (خدا) او را ایمن کند از همه خوفها». گفتند: «از مردم که باصیانت تر؟». گفت: «آن که زبان خود نگه دارد».

گفتند: «علامت توکل چیست؟». گفت: «طمع از خلایق منقطع گردانیدن ». دیگر پرسیدند از علامت توکل. گفت: «خلع ارباب و قطع اسباب و انداختن نفس در عبودیت و بیرون آوردن نفس را از ربوبیت ». گفتند: «عزلت کی درست آید؟». گفت: «آن گه که از نفس خود عزلت گیرد». گفتند: «اندوه که بیشتر؟». گفت: «بدخوی ترین مردمان ».

گفتند: «دنیا چیست؟». گفت: «هرچه تو را از حق مشغول گرداند». گفتند: «سفله کیست؟» گفت: «آن که به خدا راه نیاموزد». نقل است که یوسف بن الحسین از ذوالنون پرسید- رحمهما الله - که: «با که صحبت داریم؟». گفت: «با آن که من و تو در میان نبود».

گفت: «مرا وصیتی کن ». گفت: «با خدا یار باش در خصمی نفس خود، نه با نفس یار باشی در خصمی خدای - تعالی - و هیچ کس را خوار مدار، اگر چه مشرک بود، و در عاقبت او نگر. که تواند که معرفت از تو سلب کنند و بدو دهند». و یکی از وی وصیتی خواست. گفت: «باطن خود بر حق گمار، و ظاهر خود به خلق ده. و به خدای - عز و جل - عزیز باش تا خدا تو را بی نیاز کند از خلق ».

گفتند: «زیادت کن ». گفت: «شک را اختیار مکن بر یقین. و راضی مشو از نفس خویش، تا آرام نگیرد. و اگر بلایی روی به تو آرد، آن را به صبر تحمل کن و لازم درگاه الله باش ». دیگری از وی وصیتی خواست. گفت: «همت خود را پیش و پس مفرست ». گفتند: «این را شرح باید». گفت: از هرچه گذشته و از هرچه ناآمده، اندیشه مکن. و نقد وقت را باش ». پرسیدند که: «صوفیان چه کس باشند؟». گفت: «مردمانی اند که حق - تعالی - را بر همه چیزها بگزینند. و حق - تعالی - را بر همه بگزینند. و حق - تعالی - ایشان را بر همه کس بگزیند.

یکی گفت: «دلالت کن مرا بر حق ». گفت: «اگر دلالت می طلبی بدو، بیش از آن است که در شمار آید. اگر قرب می طلبی در اول قدم است » - شرح این سخن از پیش رفته است - یکی ذوالنون را گفت: «تو را دوست می دارم ». گفت: «اگر خدای را می شناسی، تو را خدا بس. و اگر نه، طلب کسی کن که او را می شناسد، تا تو را بدو دلالت کند».

پرسیدند: از نهایت معرفت. گفت: «هرکه به نهایت معرفت رسد، نشان او آن بود که چون بود، چنان که بود، آنجا که بود، هم چنان بود که پیش از آن ».

پرسیدند: «اول درجه یی که عارف روی در آنجا نهد، چیست؟». گفت: «تحیر، بعد از آن افتقار، بعد از آن اتصال، بعد از آن حیوة ».

پرسیدند از عمل عارف. گفت: «آن که ناظر حق باشد در کل احوال ». پرسیدند از کمال معرفت نفس. گفت: «گمان بد بردن به نفس و هرگز گمان نیک بدونابردن ». گفت: «حقایق قلوب، فراموش کردن نصیب نفوس است ».

گفت: «از خدای - عز و جل - دورترین آن است که در ظاهر اشارت او به خدای بیشتر است ». - یعنی پنهان دارد - چنان که نقل است (از او که گفت:) «هفتاد سال قدم زدم در توحید و تفرید و تجرید و تأیید و از این جمله جز گمانی به چنگ نیاوردم ».

نقل است که چون در بیماری مرگ افتاد، گفتند: «چه آرزو داری؟» گفت: «آن که: پیش از آن که بمیرم - اگر همه یک لحظه بود - او را بدانم. پس این بیت بخواند:

الخوف امرضنی و الشوق احرقنی

والحب اصنانی و الله احیانی

و یک روز بی هوش شد. یوسف بن الحسین گفت که: «در این حال مرا وصیتی کن ». گفت: «صحبت با کسی دار که از ظاهر او سلامت یابی. و از خدای یاد دهنده بود دیدار او».

در وقت نزع او را گفتند:«ما را وصیتی کن ». گفت: «مرا مشغول مدارید که در تعجب مانده ام از احسان او» پس وفات کرد.

و آن شب هفتاد کس پیغمبر را - علیه الصلوة والسلام - به خواب دیدند که گفت: «دوست خدای، ذوالنون خواهد آمد. به استقبال او آمدیم ».

چون وفات کرد بر پیشانی او نبشته بود به خطی سبز: هذا حبیب الله، مات فی حب الله، هذا قتیل الله، بسیف الله. چون جناز وی برداشتند،مرغان پر در پر افگندند و سایه کردند.

که آفتاب، عظیم گرم بود. و در راه جنازه او می بردند، مؤذنی بانگ نماز می کرد. چون به کلمه شهادت رسید، ذوالنون انگشت برآورد. و فریاد از خلایق برآمد.

گفتند: «مگر زنده است!». جنازه بنهادند، و انگشت که برآورده بود -هر چند خواستند که فرو گیرند - فرو گرفته نمی شد. بعد از آن او را دفن کردند.

اهل مصر چون احوال او چنان دیدند، تشویر خوردند و توبه کردند از جفایی که با وی کرده بودند.