ذکر ابن محمد جعفرالصادق، علیه السلام

آن سلطان ملت مصطفوی، آن برهان حجت نبوی، آن عامل صدیق، آن عالم تحقیق، آن میوه دل اولیا، آن گوشه جگر انبیا، آن ناقل علی، آن وارث نبی، آن عارف عاشق، ابومحمد جعفرصادق - رضی الله عنه.

گفته بودیم که اگر ذکر انبیاء و صحابه و اهل بیت کنیم، یک کتاب جداگانه باید می باید. و این کتاب شرح حال این قوم خواهد بود. از مشایخ، که بعد از ایشان بوده اند.

اما به سبب تبرک به صادق - رضی الله عنه - ابتدا کنیم، که او نیز بعد از ایشان بوده است. و چون از اهل بیت بیشتر سخن طریقت او گفته است، و روایت از وی بیش آمده، کلمه یی چند از آن حضرت بیارم، که ایشان همه یکی اند.

چون ذکر او کرده آمد، ذکر همه بود نبینی که قومی که مذهب او دارند، مذهب دوازده امام دارند؟ یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی.

اگر تنها صفت او گویم، به زبان و عبارت من راست نیاید که در جمله علوم، و اشارات و عبارات بی تکلف به کمال بود، و قدوه جمله مشایخ بود، و اعتماد همه بر او بود، و مقتدای مطلق بود.

و همه الهیان را شیخ بود، و همه محمدیان را امام بود. هم اهل ذوق را پیشرو بود و هم اهل عشق را پیشوا. هم عباد را مقدم بود و هم زهاد را مکرم.

هم در تصنیف اسرار حقایق خطیر بود، هم در لطایف اسرار تنزیل و تفسیر بی نظیر، و از باقر -رضی الله عنه - بسی سخن نقل کرده است.

و عجب می دارم از آن قوم که ایشان را خیال بندد (که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است) که اهل سنت و جماعت اهل بیت اند به حقیقت.

ومن آن نمی دانم که کسی در خیال باطل مانده است. آن می دانم که هر که به محمد -صلی الله علیه و علی آله و سلم - ایمان دارد و به فرزندان و یارانش ندارد، او به محمد - علیه الصلوة والسلام - ایمان ندارد.

تا به حدی که امام اعظم شافعی - رحمة الله علیه - در دوستی اهل بیت تا به غایتی بوده است که به رفضش نسبت کردند و محبوس داشتند و او در این معنی شعری گفته و یک بیت این است: شعر

لو کان رفضا حب آل محمد

فلیشهد الثقلان انی رافض

یعنی اگر دوستی آل محمد رفض است، گو: جمله جن و انس گواهی دهند به رفض من. اگر آل و اصحاب رسول دانستن، از اصول ایمان نیست، بسی فضول که به کار نمی باید، می دانی.

اگر این نیز بدانی هیچ زیان ندارد. بل که انصاف آن است که چون پادشاه دنیا و آخرت محمد را می دانی، وزرای او (را) نیز به جای خود می باید شناخت و صحابه را به جای خود، و فرزندان او را به جای خود، تا سنی و پاک اعتقاد باشی.

و با هیچ کس از نزدیکان پادشاه تعصب نکنی الا به حق، چنان که از امام ابوحنیفه - رحمة الله علیه - سؤال کردند: «از پیوستگان پیغمبر - علیه الصلوة والسلام - کدام فاضل تر؟».

گفت: «از پیران، صدیق و فاروق، و از جوانان عثمان و علی، و از دختران فاطمه، و از زنان عایشه، رضی الله عنهم اجمعین ».

نقل است که منصور خلیفه، شبی وزیر را گفت: برو و صادق را بیار، تا بکشیم » وزیر گفت: «او در گوشه یی نشسته است و عزلت گرفته، و به عبادت مشغول شده و دست از ملک کوتاه کرده، و امیرالمومنین را از وی رنجی نه. در آزار وی چه فایده بود؟».

هرچند گفت، سودی نداشت. وزیر برفت. منصور غلامان را گفت: «چون صادق درآید و من کلاه از سر بردارم، شما او را بکشید» وزیر صادق را آورد.

منصور در حال برجست و پیش صادق باز دوید و در صدرش بنشاند و به دو زانو پیش او بنشست. غلامان را عجب آمد. پس منصور گفت: «چه حاجت داری؟» گفت: «آن که مرا پیش خود نخوانی و به طاعت خدای - عز و جل - باز گذاری ».

پس دستوری داد و به اعزازی تمام او را روانه کرد. و در حال لرزه بر منصور افتاد و سر در کشید و بی هوش شد، تا سه روز. و به روایتی تا سه نماز از وی فوت شد.

چون باز آمد، وزیر پرسید که: «این چه حال بود؟» گفت: «چون صادق از در درآمد، اژدهایی دیدم که لبی به زیر صفه نهاد، و لبی بر زبر. و مرا گفت: اگر او را بیازاری، تو را با این صفه فرو برم. و من از بیم آن اژدها ندانستم که چه می گویم و از او عذر خواستم و بی هوش شدم

نقل است که یکبار داود طایی پیش صادق آمد و گفت: «ای پسر رسول خدا! مرا پندی ده، که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا باسلیمان! تو زاهد زمانه ای. تو را به بند من چه حاجت؟».

گفت: «ای فرزند پیغمبر! شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب » گفت: «یا باسلیمان! من از آن می ترسم که به قیامت، جد من دست در من زند که: چرا حق متابعت من نگذاردی؟ این کار به نسبت صحیح و نسب قوی نیست. این کار به معامله یی است که شایسته حضرت حق افتد».

داود بگریست و گفت: «بار خدایا! آنکه معجون طینت او از آب نبوت است، جدش رسول است و مادرش بتول، بدین حیرانی است. داود که باشد که به معامله خود معجب شود؟».

نقل است که با موالی خود روزی نشسته بود. ایشان را گفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که از میان ما در قیامت رستگاری یابد، همه را شفاعت کند».

ایشان گفتند: «یابن رسول الله! تو را به شفاعت ما چه حاجت؟ که جد تو شفیع جمله خلایق است ». صادق گفت: «من بدین افعال خود شرم دارم که به قیامت در روی جد خود نگرم ».

نقل است که جعفر صادق مدتی خلوت گرفت و بیرون نیامد. سفیان ثوری به درخانه وی آمد و گفت: «مردمان از فواید انفاس تو محروم اند. چرا عزلت گرفته ای؟». صادق جواب داد که: «اکنون روی چنین دارد، فسد الزمان و تغیرالاخوان ». و این دو بیت را بخواند:شعر:

ذهب الوفاء ذهاب امس الذاهب

والناس بین مخایل و مآرب

یفشون بینهم المودة والوفا

و قلوبهم محشوة بعقارب

نقل است که صادق را دیدند که خزی گرانمایه پوشیده. گفتند: «یابن رسول الله لیس هذا من زی اهل بیتک ». دست آن کس بگرفت و در آستین کشید. پلاسی پوشیده بود که دست را خلیده می کرد. و گفت: «هذا للخلق، و ذاک للحق ».

نقل است که صادق را گفتند: «همه هنرها داری: زهادت و کرم باطن، و قرة العین خاندانی، ولیکن بس متکبری ». گفت: «من متکبر نیم. لکن کبر کبریایی است. که من چون از سر کبر خود برخاستم، کبریائی او بیامد و به جای کبر من بنشست. به کبر خود، کبر نشاید کرد، اما به کبریایی او کبر شاید کرد

نقل است که صادق از ابو حنیفه پرسید که: «عاقل کی است؟». گفت: «آنکه تمییز کند میان خیر و شر». صادق گفت: «بهایم نیز تمییز توانند کرد، میان آن که او را بزنند یا او را علف دهند».

ابوحنیفه گفت: «به نزدیک تو عاقل کی است؟». گفت: «آن که تمییز کند میان دو خیر و دو شر. تا از دو خیر، خیرالخیرین اختیار کند و از دو شر، خیرالشرین برگزیند».

نقل است که همیانی زر از کسی برده بودند. آن کس در صادق آویخت که: «تو برده ای ». - و او را نشناخت - صادق گفت: «چند بود؟». گفت: «هزار دینار».

او را به خانه برد و هزار دینار به وی داد. بعد از آن، آن مرد زر خود بازیافت و زر صادق باز پس آورد و گفت: «غلط کرده بودم ». صادق گفت: «ما هر چه دادیم باز نگیریم ». بعد از آن، از کسی پرسید که: «او کی است؟». گفتند: «جعفر صادق ». آن مرد خجل بازگردید.

نقل است که روزی تنها در راهی می رفت و «الله، الله ». می گفت. سوخته یی بر عقب او می رفت و «الله، الله » می گفت. صادق گفت: «الله! جبه ندارم، الله جامه ندارم ».

در حال دستی جامه حاضر شد و امام جعفر درپوشید. آن سوخته پیش رفت و گفت: «ای خواجه! در الله گفتن با تو شریک بودم. آن کهنه خود به من ده ». صادق را خوش آمد و آن کهنه به وی داد.

نقل است که یکی پیش صادق آمد و گفت: «خدای را به من نمای ». گفت: «آخر نشنیده ای که موسی را گفتند: لن ترانی؟».

گفت: «آری. اما این ملت محمد است که یکی فریاد می کند که، رأی قلبی ربی: دیگری نعره می زند که: لم اعبد ربا لم اره ». صادق گفت: «او را ببندید و در دجله اندازید».

او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. باز برانداخت. گفت: «یابن رسول الله الغیاث، الغیاث ». صادق گفت: «ای آب! فرو برش ».

همچنین فرو می برد و بر می آورد، چندین کرت. چون امید از خلایق به یکبارگی منقطع گردانید، این نوبت گفت: «یا الهی! الغیاث، الغیاث ».

صادق گفت: «او را برآرید». برآوردند و ساعتی بگذاشتند تا باز قرار آمد. پس گفتند: «خدای را دیدی؟». و گفت: «تا دست در غیری می زدم، در حجاب می بودم. چون به کلی پناه بدو بردم و مضطر شدم، روزنه یی در درون دلم گشاده شد. آنجا فرونگرستم. آنچه می جستم بدیدم و تا اضطرار نبود آن نبود، که امن یجیب المضطر اذا دعاه ».

صادق گفت: «تا صادق می گفتی، کاذب بودی. اکنون روزنه را نگاه دار که جهان خدای - عز و جل - بدآنجا فروست ». و هر که گوید خدای - عز وجل - بر چیزست، یا در چیزست و از چیزست او کافر بود».

و گفت: «هرآن معصیت که اول آن ترس بود و آخر آن عذر، بنده را به حق رساند و هر آن طاعت که اول آن امن بود و آخر آن عجب، بنده را از حق - تعالی - دور گرداند. مطیع با عجب و عاصی است با عذر، مطیع.

و از وی پرسیدند که «درویش صابر فاضل تر یا توانگر شاکر؟». گفت: «درویش صابر، که توانگر را دل به کیسه بود و درویش (را) با خدا».

و گفت: «عبادت جز به توبه راست نیاید، که حق - تعالی - توبت مقدم گردانید برعبادت. کما قال: التائبون العابدون ». و گفت: «ذکر توبه، در وقت ذکر حق - تعالی - غافل ماندن است از ذکر. و خدای - تعالی - (را) یاد کردن به حقیقت، آن بود که فراموش کند در جنب خدای، جمله اشیاء را. به جهت آنکه خدای - تعالی - او را عوض بود از جمله اشیاء».

و گفت: «در معنی این آیت که: یختص برحمته من یشاء - خاص گردانم به رحمت خویش هر که را خواهم - واسطه و علل و اسباب از میان برداشته است. تا بدانید که عطاء محض است ».

و گفت: «مومن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آن است که ایستاده است با خداوند خویش ». و گفت: «هر که مجاهده کند با نفس برای نفس، برسد به کرامات. و هر که مجاهده کند با نفس برای خداوند، برسد به خداوند». و گفت: «الهام از اوصاف مقبولان است و استدلال ساختن که بی الهام بود، از علامت راندگان است ».

و گفت: «مکر خدای - عز وجل - در بنده نهان تر است از رفتن مورچه، در سنگ سیاه، به شب تاریک ». و گفت: «عشق، جنون الهی است. نه مذموم است نه محمود». و گفت: «سر معاینه مرا آن گاه مسلم شد، که رقم دیوانگی بر من کشیدند». و گفت: «از نیکبختی مرد است، که خصم او خردمند است ».

و گفت: «از صحبت پنج کس حذر کنید: یکی از دروغگوی، که همیشه با وی در غرور باشی. دوم از احمق که آن وقت که سود تو خواهد، زیان تو بود و نداند. سیوم بخیل، که بهترین وقتی از تو ببرد. چهارم بددل، که در وقت حاجت تو را ضایع کند. پنجم فاسق که تو را به یک لقمه بفروشد. و به کمتر لقمه یی طمع کند».

گفت: «حق -تعالی - را در دنیا بهشتی است و دوزخی: بهشت عافیت است و دوزخ بلاست. عافیت آن است که کارخود به خدای - عز وجل - باز گذاری.(دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری »).

گفت: «من لم یکن له سر، فهو مضر». گفت: «اگر صحبت اعدا، مضر بودی اولیا را، به آسیه ضرر بودی از فرعون. و اگر صحبت اولیا، نافع بودی اعدا را، منفعتی بودی زن نوح و لوط را. ولکن بیش از قبضی و بسطی نبود». و سخن او بسیار است. تأسیس را، کلمه یی چند گفتیم و ختم کردیم.