خاتمه کتاب منازل السایرین

(1) امّا بعد ، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ، عزیز بن محمّد النسفی ، که جماعت درویشان ازین بیچاره درخواست کردند که چون به توفیق خدای کتاب منازل را تمام کردی ، اکنون خاتمه الکتاب بنویس ، و نصیحت چنان که لایق اهل سلوک باشد . درخواست ایشان را اجابت کردم و از خدای تعالی مدد و یاری خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد . (( انّه علی ما یشاء قدیر و بالاجابة جدیر )) .

فصل اوّل : در بیان سالکی که به مقام وحدت رسید

(2) بدان که سالک چون به مقام وحدت رسید ، به بیابان های خون خوار رسید . اگر از آن بیابان های خون خوار به سلامت بگذرد ، مردی باشد ، و نام موحّدی بر وی درست آید ، و این مراتب ده گانه را تمام کند ، که نه منزل است دهم مقصد و به کمال رسد ؛ و اگر نتواند گذشت ، ناقص بماند ، و در آن بیابان های خون خوار سرگردان ، و گمراه و هلاک شود .

(3) ای درویش ! سالک چون به مقام وحدت رسد ، اوّل بیابان الحادش پیش آید ، و در بیابان الحاد خلایق بسیار اند ، جمله سرگردان و گمراه اند ، از جهت آن که شریعت از دست داده اند و پای در کوی حقیقت ننهاده اند ، و با آن که سرگردان و گمراه اند ، و می پندارند که به کمال رسیده اند ، و مقصود حاصل کرده اند و نمی دانند که ناقص ترین آدمیان ایشان اند . و آن را که توفیق دست دهد ، و به صحبت دانایی رسد ، و به برکت صحبت او از بیابان الحاد بگذرد ، آنگاه بیابان اباحتش در پیش آید و در بیابان اباحت هم خلایق بسیار اند ؛ جمله سرگردان و گمراه اند . و آن را که توفیق دست دهد ، و به صحبت دانایی رسد ، و به برکت صحبت دانا از بیابان اباحت هم بگذرد ، و خلاص یابد ، امیدوار شود . سالک چون به سلامت ازین دو بیابان گذشت و خلاص یافت امیدوار شد ، و به نجات نزدیک گشت و علامت آن که سالک ازین هر دو بیابان خون خوار گذشت آن باشد که شریعت را ، که از دست داده بود ، باز به دست آورد ، و عزیز دارد و به تقوی آراسته شود ، و به یقین بداند که راه گم کرده بود و بی راه می رفت و اکنون باز به راه آمد . و چون شریعت را باز به دست آورد ، و به تقوی آراسته شد ، یک بیابان خون خوار دیگرش پیش آید و آن دوستی شیخی و پیشوایی است ، و دوستی پیشوایی حجابی عظیم است .

(4) ای درویش ! سالک چون از بیابان الحاد بگذشت ، و از بیابان اباحت گذشت ، و شریعت را باز بدست آورد ، و به تقوی آراسته شد ، معجب شود ، و خود بین گردد ، و هیچ کس را بالای خود نبیند و نتواند دید ، هم در علم و هم در عمل ، و سخن هیچ کس نشنود ، و نصیحت هیچ کس قبول نکند ؛ خواهد که جمله اهل عالم سخن وی شنوند ، و نصیحت وی قبول کنند ، و مرید وی باشند . و چون ارادت پیشوایی در دل وی مستحکم شود ، و هر چند که بر آید زیادت گردد ، و به ریاضات و مجاهدات سخت مشغول شود ، و اوقات شب و روز به طاعات و عبادات گذراند ، و در تقوی احتیاط به جای آورد ، و هیچ نکته از آداب طریقت و شریعت فرو نگذارد ، و این همه از جهت دوستی پیشوایی کند ، تا مردم وی را دوست گیرند ، و مرید وی شوند ، این چنین کس این چنین زندگانی می کند ، تا به جایی برسد که خیال پیغمبری در خاطرش افتد ، و به شیخی نیز راضی نگردد . و این هم بیابان خون خوار است . و سالکان را البته درین مقام این در خاطر افتد ، و مدّت های مدید دریم بلا بمانند ، و همه روز اندرون ایشان با این خاطر پنجه انداخته باشد ؛ خاطرش گوید : (( بگوی که من پیغمبرم )) ، و عقل گوید : (( مگوی که نباید ، که قبول نکنند ، و انکار کنند و خلل ها پیدا آید )) . بعضی قوی حال باشند ، و دانا بوند ، اظهار این خاطر نکنند ، و به تکلیف این خاطر نفی می کنند و ازین بیماری صحّت یابند . و بعضی ضعیف حال باشند ، و نادان بوند ، و نتوانند که این خاطر را نفی کنند . باید که با یاران مشفق و دوستان موافق که درین بیماری بوده باشند بگویند و با کسانی که ازین بیماری صحّت یافته اند ، مشورت کند ، تا ایشان بر وی روشن گردانند که این خاطر پیشوایی که در آمده است ، نفسانی است ، و این خاطر از دوستی جاه پیدا می آید ، تا نفی این خاطر بر وی آسان گردد ، نفی این خاطر کند و ترک پیشوایی کند ، و باقی عمر را به سلامت بگذراند .

فصل دوّم : در بیان دوستی سروری و پیشوایی

(5) بدان که دوستی سروری و پیشوایی با نفس جمله آدمیان همراه است . هر نفسی که باشد ، البته بالا طلبد و هیچ کس را بالای خود نتواند دید ؛ امّا بعضی بر بعضی غلبه می کنند و بعضی محکم زیر دست و فرو دست خود می دارند ، و بعضی را مقهور و منکوب می کنند ؛ و بعضی به سبب احتیاج به ضرورت خدمت می کند ، و بعضی به سبب احتیاج به مال و جاه ، و اگر نه هیچ نفس به ارادت و اختیار خود زیر دست کسی نباشد ، که این صفت با نفس جمله آدمیان همراه است . و نفس را این صفت ذاتی است . پس هر کس به قدر آن که می تواند ، و میسّر می شود ، بالا می طلبد تا به حدّی که بعضی کس دعوی خدایی هم کردند .

(6) تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم ، غرض ما ازین سخن آن بود که دوستی سروری و پیشوایی با نفس جمله آدمیان همراه است ، چون دانایان برین سرّ واقف شدند ، و دیدند که این صفت بر نفس غالب است ، دانستند که جمعیّت در خلاف نفس است ، (( و نهی النفس عن الهوی فانّ الجنّة هی الماوی )) نفس را خلاف کردند و دوستی سروری و پیشوایی از دل قطع کردند ، آزاد و فارغ شدند ، و از اینجا گفته اند که آخرین چیزی که از سر صدّیقان رود دوستی جاه است .

(7) ای درویش ! کار آزادی و فراغت دارد ، باقی جمله در راه اند ، تا به آزادی و فراغت رسیدند ؛ و ترک است که سالک را به آزادی و فراغت می رساند . پس سالک را هیچ کاری بهتر از ترک نیست ؛ طامات و ترّهات و دعوی در عالم بسیار است . بسیار گفتیم و شنیدیم ، و هیچ فایده نکرد ، کار ترک دارد ، از جهت آن که امکان ندارد که کس بی ترک به آزادی و فراغت رسد .

(8) ای درویش ! دوستی پادشاهی و وزیری و خواجگی و رئیسی و پیشوایی ؛ و شیخی و واعظی و قاضیئی و مدرسی و مانند این جمله درهای دوزخ اند . و نادان همه روز در سعی آن باشد که درهای دوزخ بر خود بزرگ تر و فراخ تر کند . و دانا آن کس است که درهای دوزخ بر خود تنگ تر می کند ، و بر خود می بندد . و بستن درهای دوزخ بر خود ترک جاه است .

(9) ای درویش ! عالم بی این ها نباشد ، و باید که در عالم این ها باشند ؛ امّا لازم نیست که تو باشی ، پس سالک چون ازین بیابان خون خوار بگذشت ، و ترک پیشوایی ، کرد خلاص یافت . سالک تا ازین بیابان های خون خوار نگذشته بود ، در خوف بود ، و اعتماد بر وی نبود . اکنون از خوف بیرون آمد ، و استعداد آن حاصل کرد ، که از وی در باب دین کارها آید .

فصل سوّم : در بیان نصیحت

(10) ای درویش ! در علم و معرفت در هر مقامی که برسی ، و در هر مقامی که باشی ، باید که اعتماد بر عقل و علم نکنی ، و خود را محقق ندانی و نام ننهی ، و برای خود طریقی پیش نگیری ، و به اندیشه خود مذهبی نسازی ، یعنی در علم و معرفت در هر مقامی که باشی ، باید که مقلّد پیغمبر خود باشی ، و دست از شریعت وی نداری ، که جمله اهل بدعت و ضلالت فضلا و علما بوده اند که اعتماد بر علم و عقل خود کردند ، و هر یک این دعوی کردند که آنچه حقّ است ما داریم و دیگران بر باطل اند ، و هر یک این گفتند و می گویند که محقق ایم ، و دیگران در خیال اند . و تو را به یقین معلوم است که جمله بر حقّ نتوانند بود که حقّ یکی بیش نباشد . و چون به یقین دانستی که جمله بر حقّ نیستند ، و جمله دعوی حقیقت می کنند ، اکنون تو اگر اعتماد بر عقل و علم خود کنی ، و خود را محققّ نام نهی ، یکی از آن باشی که گفته شد .

(11) ای درویش ! به یقین بدان که این غرور نفس است که می گوید که تو محققّی ، و دیگران در خیال اند . بیش غرور نفس مخور ، و از خیال و پندار بیرون آی ، و به یقین بدان که بنیاد همه گمراهی تقدیم هوای نفس است بر رضای خدای ، و روا مدار ! و این نصیحت از من قبول کن ، و احتیاط از دست مده ، یعنی شریعت را فرو مگذار که هر کس که شریعت را فرو گذارد ، البته پشیمان شود ، که (( ترک الاحتیاط و الحزم سوء الظّن )) . هیچ زیان نخواهد داشت ، که نفس آدمی به طبع کاه است ، و او را به کامی باید گذاشت ، تا به کاری مشغول شود ، و اگر نه ، خود را و تو را بدبخت دو جهانی کند . و الحمد الله ربّ العالمین