معراج شیخ بایزید رحمة الله علیه

شیخ گفت: «به چشم یقین در حق نگرستم، بعد از آن که مرا از همه موجودات به درجه استغنا رسانید وبه نور خود منور گردانید و عجایب و اسرار بر من آشکارا کرد و عظمت وهویت خویش بر من پیدا آورد.

و من از حق در خود نگرستم و در صفات خویش تأمل کردم. نور من در جنب نور حق ظلمت بود. عظمت من در جنب عظمت حق، عین حقارت گشت. عزت من در جنب عزت حق ناپیدا گشت.

آنجا همه صفا بود، اینجا همه کدورت. باز چون نگاه کردم، بود خود در نور او دیدم، عزت خود در عزت و عظمت او دانستم. هر چه کردم به قدرت او توانستم کرد.

نور او در قالبم تافت ( دیده قالبم هرچه یافت از او یافت). به چشم انصاف و حقیقت نظر کردم. همه پرستش از حق بود نه از من. و من پنداشته بودم که منش می پرستم.

گفتم: «بار خدایا این چیست؟». گفت: «آن همه منم و نه غیر من. یعنی مباشر افعال تویی. لکن مقدر و میسر تو منم. تا توفیق من روی ننماید، از تو و طاعت تو چیزی نیاید».

پس دیده من از واسطه دیدن و از من دیدن بردوخت. و نگرش به اصل کار و هویت خویش درآموخت و مرا از بود خود ناچیز کرد و به بقاء خویش باقی گردانید و عزیز کرد.

خودی خود، بی زحمت وجود من به من نمود. لاجرم حق مرا حقیقت بیفزود و از حق به حق نگاه کردم و حق را به حقیقت بدیدم و آنجا مقام کردم و بیارمیدم وگوش کوشش بیا گندم و زبان نیاز در کام نامرادی کشیدم.

وعلم کسبی بگذاشتم و زحمت نفس اماره از میان برداشتم. بی آلت مدتی قرار گرفتم. و فضول از راه اصول به دست توفیق برفتم.

حق را بر من بخشایش آمد و مرا علم ازلی داد و زبانی از لطف خود در کام من نهاد. و چشمم از نور خود بیافرید. همه موجودات را به حق دیدم.

چون به زبان لطف با حق مناجات کردم و از علم حق علمی هب دست آوردم و به نور او بدو نگرستم، گفت: «ای بایزید بی همه با همه ای و بی آلت با آلت ».

گفتم: «بار خدایا بدین مغرور نشوم و به بود خود از تو مستغنی نگردم. تو بی من مرا باشی، به ز آن که من بی تو خود را باشم. و چون به تو با تو سخن گویم، بهتر که بی تو با نفس خود در کوی تو».

گفت: «اکنون شریعت گوش دار و پای از حد امر و نهی در مگذار تا سعیت نزد ما مشکور باشد». گفتم: «از آنجا که مراد من است و دلم را یقین است، تو اگر شکر گویی از خود، گویی به از آن که رهی. واگر مذمت کنی، تو از عیب و نقصان منزهی »

مرا گفت: «از که آموختی؟» گفتم: «سایل به داند از مسؤول که هم مراد است و هم مرید و هم مجاب است و هم مجیب ».

چون صفای سر من بدید، پس دل من ندای رضای حق شنید و رقم خشنودی بر من کشید و مرا منور گردانید و از ظلمت نفس و از کدورات بشریت درگذرانید.

دانستم که بدو زنده ام و از فضل او بساط شادی در دل افگندم. گفت: «هر چه خواهی، بخواه ». گفتم: «تو را خواهم که از فضل فاضل تری واز کرم بزرگتری. و از تو به تو قانع گشتم.

چون تو مرا باشی، منشور فضل و کرم در نوشتم. از خودم باز مدار و آنچه مادون توست در پیش من میار». زمانی مرا جواب نداد، پس تاج کرامت بر فرق من نهاد و مرا گفت: «حق می گویی و حقیقت می جویی. از آنچه حق دیدی و حق شنیدی ».

گفتم: «اگر دیدم به تو دیدم و اگر شنیدم به تو شنیدم. نخست تو شنیدی، باز من ». و بر او ثناها گفتم. لاجرم از کبریا مرا پر داد تا در میادین عز او می پریدم و عجایب صنع او می دیدم.

چون ضعف من بدانست ونیاز من بشناخت، مرا به قوت خود قوی گردانید وبه زینت خود بیاراست و تاج کرامت بر سر من نهاد و در سرای توحید بر من گشاد.

چون مطلع شدم که صفات من در صفات او برسید از حضرت خود مرا نام نهاد و به خودی خود مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد و دویی برخاست و گفت: «رضای تو آن است که رضای ماست. سخن تو آلایش نپذیرد و منی تو کس بر تو نگیرد».

پس مرا زخم غیرت بچشانید و بازم زنده گردانید. از کوره امتحان خالص بیرون آمدم. تا گفت: «لمن الملک؟». گفتم: «تورا».

گفت: «لمن الحکم؟». گفتم: «تورا». گفت: «لمن الاختیار؟». گفتم: «تورا». چون سخن همان بود که در بدایت شنود، خواست که مرا باز نماید که: «اگر سبق رحمت من نبودی، خلق هرگز نیاسودی و اگر محبت نبودی، قدرت دمار از روزگار همه برآوردی ».

به نظر قهاری، به واسطه جباری به من نگریست. نیز از من کسی اثر ندید. چون در مستی خود را به همه وادیها درانداختم و به آتش غیرت تن را به همه بوته ها بگداختم و اسب طلب در فضا بتاختم، به از نیاز صیدی ندیدم و به از عجز چیزی ندیدم و روشن تر از خاموشی چراغی ندیدم و سخنی به از بی سخنی نشنیدم.

ساکن سرای سکوت شدم و صدره صابری در پوشیدم تا کار به غایتی رسید که ظاهر و باطن مرا از علت بشریت خالی دید. فرجه یی از فرج در سینه ظلمانی گشاد و مرا از تجرید وتوحید زبانی داد.

لاجرم اکنون زبانم از لطف صمدانی و دلم از نور ربانی است و چشمم از صنع یزدانی است. به مدد او می گویم و به قوت او می گیرم. چون بدو زنده ام هرگز نمیرم.

چون بدین مقام رسیدم اشارت من ازلی است و عبادت من ابدی است. زبان من زبان توحید است. روان من روان تجرید است. نه از خود می گویم تا محدث باشم، یا به خود می گویم تا مذکر باشم.

زبان را او می گرداند بدآنچه او می خواهد و من در میان ترجمانی ام. گوینده به حقیقت اوست، نه منم. اکنون چون مرا بزرگ گردانید، مرا گفت که: «خلق می خواهند که تو را ببینند».

گفتم: «من نخواهم که ایشان را بینم. اگر دوست داری که مرا پیش خلق بیرون آری، من تو را خلاف نکنم. مرا به وحدانیت خود بیارای تا خلق چون مرا بینند، در صنع تو نگرند. صانع را دیده باشند. من در میان نباشم ».

این مراد به من داد وتاج کرامت بر سر من نهاد و از مقام بشریتم در گذرانید. پس گفت: «پیش خلق من آی ». یک قدم از حضرت بیرون نهادم. به قدم دوم از پای درافتادم. ندایی شنیدم که: «دوست مرا باز آرید که او بی من نتواند بود و جز به من راهی نداند».

و گفت، چون به وحدانیت رسیدم، و آن اول لحظه بود که به توحید نگرستم، سالها در آن وادی به قدم افهام دویدم تا مرغی گشتم، چشم او از یگانگی، پر او از همیشگی. در هوای چگونگی می پریدم. چون از مخلوقات غایب گشتم، گفتم: «به خالق رسیدم ».

پس سر از وادی ربوبیت برآوردم. کاسه یی بیاشامیدم که هرگز تاابد از تشنگی ذکر او سیراب نشدم. پس سی هزار سال در فضای وحدانیت او پریدم و سی هزار سال دیگر در الوهیت پریدم و سی هزار سال دیگر در فردانیت.

چون نود هزار سال به سر آمد، بایزید را دیدم و من هر چه دیدم همه من بودم. پس چهار هزار بادیه بریدم و به نهایت رسیدم.

چون نگه کردم. خود را در بدایت درجه انبیا دیدم. پس چندان در آن بی نهایتی برفتم که گفتم: «بالای این درجه هرگز کس نرسیده است و برتر از آن مقام نیست.

چون نیک نگه کردم، سر خود بر کف پای یک نبی دیدم. پس معلومم شد که نهایت حال اولیا، بدایت حال انبیاست، نهایت انبیا را غایت نیست.

پس روح من بر همه ملکوت بگذشت و بهشت و دوزخ بدو نمودند، به هیچ التفات ننمود و هرچه در پیش او آمد، طاقت آن نداشت. و به جان هیچ پیغمبر نرسید الا که سلام کرد.

چون به جان مصطفی - علیه الصلوة والسلام - رسید، آنجا چون صد هزار دریا آتشی دید بی نهایت و هزار حجاب از نور که اگر به اول دریا قدم در نهادمی بسوختمی و خود را به باد بردادمی.

تا لاجرم از هیبت و دهشت چنان مدهوش گشتم که هیچ نماندم و هر چند خواستم تا طناب خیمه محمد - رسول الله - بتوانم دید، زهره نداشتم به محمد رسیدن، با آن که به حق رسیدم یعنی هر کس به قدر خود به خدای، تعالی توانند رسید که حق با همه است.

اما محمد در پیشان در خدر خاص است. لاجرم تا وادی لا اله الا الله قطع نکنی، به وادی محمد، رسول الله نرسی. و در حقیت هر دو وادی یکی است - چنان که این معنی پیش از این گفتم که: مرید ابوتراب حق را می دید و طاقت دیدار بایزید نداشت - پس بایزید گفت: «الهی! هر چه دیدم، همه من بودم - با منی من مرا به تو راه است واز خودی خود مرا گذر نیست. مرا چه باید کرد؟».

فرمان آمد که: «خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ماست، محمد عربی - صلوات الرحمن علیه - دیده را به خاک قدم او اکتحال کن و بر متابعت او مداومت نمای ».

تعجب از قومی دارم که کسی را چندین تعظیم نبوت بود، آن گاه (در وی ) سخنی گویند به خلاف این. و معنی این ندانند، چنان که بایزید را گفتند: «فردای قیامت خلایق در تحت لواء محمد - علیه السلام - باشند».

گفت: «به خدایی خدای که لواء من از لواء محمد زیادت است. که خلایق و پیغمبران در تحت لواء من باشند». (یعنی)، «چون منی را نه در آسمان مثل یابند و نه در زمین صفت دانند، صفات من در غیب غایب است ».

(و آن که در سراپرده غیبت است، سخن گفتن از او جهل محض است و سراسر همه غیبت است). چون کسی چنین بود، چگونه این کس، این کس بود؟ بل که این کس را زبان، حق بود و گوینده نیز حق بود.

گفت: «آن که نطق او بی ینطق و بی یسمع و بی یبصر بود». تا لاجرم حق بر زبان بایزید سخن گوید و آن، آن بود که : «لوائی اعظم، من لواء محمد». بلی! لواء حق از لواء محمد عظیم تر بود.

چون روا داری که انی انا الله از درختی پدید آید. روا دار که: لوائی اعظم من لواء محمد و سبحانی ما اعظم شأنی از درخت نهاد بایزید پدید آرید.