ذکر جنید بغدادی رحمة الله علیه - قسمت دوم

نقل است که جنید را مریدی بود. مگر روزی نکته یی بر وی گرفتند از خجالت برفت و باز خانقاه نیامد. تا یک روز جنید با اصحاب در بازار می گذشتند.

نظر شیخ بر آن مرید افتاد. مرید از شرم بگریخت. جنید اصحاب را باز گردانید. و گفت: «ما را مرغی از دام نفور شده ». و بر عقب او برفت.

مرید بازنگریست شیخ را دید که می رفت. گام گرم کرد و می رفت تا به جایی رسید که راه نبود. روی به دیوار باز نهاد از شرم شیخ، ناگاه شیخ بدو رسید. مرید گفت: «کجا می آیی؟». شیخ گفت: «جایی که مرید را پیشانی به دیوار آید، شیخ آنجا به کار باید».

پس او را بازخانقاه برد و مرید در قدم شیخ افتاد و استغفار کرد. چون خلق این حال بدیدند، رقتی در خلق بازدید آمد، و بسیار توبه کردند.

نقل است که جنید با مریدی به بادیه فرو شد، و گوشه جیب مرید دریده بود. آفتاب در او می تافت تا بسوخت و خون از وی روان شد.

به زبان مرید برفت که، امروز روزی گرم است. شیخ به هیبت در وی نگریست. و گفت: «برو که تو اهل صحبت نیستی ». و او را مهجور گردانید.

نقل است که مریدی داشت که او را از همه عزیزتر داشتی، دیگران را غیرت آمد. شیخ به فراست بدانست، گفت: «ادب و فهم او از همه زیادت تر است. ما را نظر در آن است. امتحان کنیم تا شما را معلوم گردد».

فرمود تا بیست مرغ آوردند. و گفت: «هر مریدی یکی بردارید و جایی که کس شما را نبیند، بکشید و بیارید». همه برفتند وبکشتند و باز آمدند، الا آن مرید که مرغ زنده باز آورد.

شیخ پرسید که : «چرا نکشتی؟». گفت: «از آن که شیخ فرموده بود که: جایی باید که کسی نبیند و من هر جا که می رفتم حق - تعالی - می دیدم ». شیخ گفت: «دیدید که فهم او چگونه است و از آن دیگران چون؟». بعد از آن استغفار کردند.

نقل است که او را هشت مرید بود که از خواص او بودند، که هر اندیشه یی که بودی، ایشان کفایت کردندی. ایشان را در خاطر آمد که به جهاد می باید رفت.

دیگر روز جنید خادم را فرمود که: «ساختگی جهاد کن ». پس شیخ با هر هشت به جهاد رفتند به روم. چون صف بر کشیدند، مبارزی درآمد از کفار و هر هشت را شهید کرد.

جنید نگاه کرد. گفت: در هوا نه هودج دیدم ایستاده روح هر یک را که شهید می شد از آن مریدان، در آن هودج می نهادند. پس یک هودج تهی بماند. من گفتم که : «شاید که آن از آن من باشد». در صف کارزار شدم.

آن مبارز که اصحاب راکشته بود، درآمد. و گفت: «ای ابوالقاسم! آن هودج نهم از آن من است. تو به بغداد باز رو و پیر قوم باش. و ایمان بر من عرضه کن ».

پس مسلمان شد و به همان تیغ که ایشان را کشته بود هشت کافر را بکشت. پس شهادت یافت. جنید گفت: « جان او را نیز در آن هودج نهادند و ناپدید شدند».

نقل است که جنید را گفتند: «سی سال است تا فلان کس سر از زانو بر نگرفته است و طعام و شراب نخورده وجمندگان در وی افتاده و او را از آن خبر نه، چه گویی در چنین کسی؟ او در جمع جمع باشد یا نه؟». گفت: «بشود، ان شاء الله ».

نقل است که سیدی بود که او را ناصری گفتندی. قصد حج کرد. چون به بغداد رسید، به زیارت جنید رفت و سلام کرد، جنید پرسید که : «سید از کجاست؟». گفت: «از گیلان ».

گفت: «از فرزندان کیستی؟». گفت: «از فرزندان امیرالمؤمنین علی ». گفت: «پدر تو دو شمشیر می زد، یکی با کافران و یکی با نفس، ای سید که فرزند اویی از این دو کدام را کار فرمایی؟».

سید چون این بشنید، بسیار بگریست و پیش جنید می غلطید. گفت: «ای شیخ! حج من اینجا بود. مرا به خدای ره نمای ». گفت: «این سینه تو حرم خاص خدا است. تا توانی هیچ نامحرم را در حرم خاص راه مده »(گفت: «تمام شد»)

و جنید را کلمات عالی است) گفت: «فتوت به شام است و فصاحت به عراق و صدق به خراسان ». و گفت: « در این راه قاطعان بسیارند و در راه سه گونه دام می اندازند: دام مکر و استدراج و دام قهر و دام لطف، و این را نهایت نیست. اکنون مریدی باید تا فرق کند میان دامها».

و گفت: «نفس رحمانی چون از سر بازدید آید، نفس سینه و دل بمیراند و بر هیچ نگذرد الا که آن چیز را بسوزد و اگر همه خود عرش بود».

و گفت: «چون قدرت معاینه گردد، صاحب آن نفس به کراهیت تواند زد و چون عظمت معاینه شود، از نفس زدن منع کنند و چون هیبت معاینه شود، آنجا هر که نفس زند کافر شود».

و گفت: «نفسی که به اضطرار از مرد بر آید، جمله حجابها و گناهها که میان بنده وخدای - تعالی - است، بسوزد». و گفت: «صاحب تعظیم را نفس زدن تواند بود و آن نفس زدن از او گناه نبود (و نتواند که از او باز ایستد و صاحب هیبت صاحب حمد است واین نزدیک او گناه بود) و نتواند که آنجا نفس زند».

و گفت: «خنک کسی که او را در همه عمر یک ساعت حضور بوده است ». و گفت: «لحظت، کفران است و خطرات ایمان و اشارت غفران » - یعنی لحظت اختیار بود -

و گفت: «بندگان دو قسم اند: (بندگان حق اند و بندگان حقیقت. اما بندگان حق آنجا اند که اعوذ برضاک من سخطک و اما) بندگان حقیقت آنجا اند که اعوذ بک منک ».

و گفت: «خدای - عزوجل - از بندگان دو علم می خواهد: یکی شناخت علم عبودیت، دوم شناخت علم ربوبیت و هرچه جز این است، حظ نفس است ».

و گفت: «شریف ترین نشست ها و بلندترین نشستی این است که با فکرت بود در میدان توحید». و گفت: «همه راهها بر خلق بسته است مگر که بر راه محمد - علیه الصلوة والسلام - رود. که هر که حافظ قرآن نباشد و حدیث پیغمبر - علیه الصلوة و السلام - ننوشته باشد، به وی اقتدا مکنید زیرا که علم به کتاب وسنت باز بسته است ».

چهار دریاست که تا بنده آن را قطع نکند، به حق نرسد، یکی دنیا و کشتی او زهد و گفت: « میان بنده و حق (تعالی) است و یکی آدمیان و کشتی او دور بودن است از ایشان و یکی ابلیس و کشتی او بغض است و یکی هوا و کشتی او مخالفت است ».

و گفت: «میان هواجس نفسانی و وسواس شیطانی فرق آن است که نفس (به) چیزی الحاح کند و تو منع می کنی و او معاودت می کند اگر چه بعد از مدتی بود، تا وقتی که به مراد خود رسد. اما شیطان چون دعوت کند به چیزی، اگر خلاف آن کنی، او ترک آن دعوت کند».

و گفت: «این نفس، بدی فرماینده است، به هلاک خواند و یاری دشمنان کند و متابع هوا بود و به همه بدی ها متهم بود». و گفت: «ابلیس مشاهده نیافت در طاعتش و آدم مشاهده کم نکرد در زلتش ».

و گفت: «طاعت علت (نیست) بد آنچه در ازل رفته است و لکن بشارت می دهد بر آن که در آن کار که رفته است در حق طاعت کننده، نیکو رفته است ».

و گفت: «مرد به سیرت نیکو مرد آید، نه به صورت ». و گفت: «دل دوستان خدای، جای سر خدا است و خدای - عز و جل - سر خود در دل ننهد که در وی دوستی دنیا بود».

و گفت: «اساس آن است که قیام نکند به مراد نفس ». و گفت: « غافل بودن از خدای - عز و جل - سخت تر از آن که در آتش شدن ».

و گفت: «به حقیقت آزادی نرسی تا از عبودیت هیچ بر تو باقی مانده بود». و گفت: « نفس هرگز با حق - تعالی - الفت نگیرد».

و گفت: «هر که نفس خود را بشناسد، عبودیت بر وی آسان گردد». و گفت: «هر که نیکو بود رعایت او، دایم بود ولایت او».

و گفت: «هر که را معاملت بر خلاف اشارت بود، او مدعی و کذاب است ». و گفت: «هر که گوید: الله - بی مشاهده - این کس دروغ زن است ». و گفت: «هر که نشناخت خدای را، هرگز شاد نبود».

و گفت: «هر که خواهد که دین او به سلامت باشد و تن او آسوده و دل او به عافیت، گو: از مردمان جدا باش که این زمانه وحشت است و خردمند آن است که تنهایی اختیار کند».

و گفت: «هر که را علم به یقین نرسیده است و یقین به خوف، و خوف به عمل و عمل به ورع و ورع به اخلاص و اخلاص به مشاهده، او از هالکین است ».

و گفت: «مردانی بوده اند که به یقین بر آب می رفتند و آن مردان که از تشنگی می مردند، یقین ایشان فاضل تر». و گفت: «به رعایت حقوق نتوان رسید مگر به حراست قلوب ».

و گفت: «اگر جمله دنیا یک کس را بود، زیانش ندارد و اگر سرش شره یک دانه خرما کند، زیانش دارد». و گفت: «اگر توانی که اوانی خانه تو جز سفال نباشد، بکن ». و گفت: «بنده آن است که با هیچ کس شکایت نکند و ترک تقصیر کند در خدمت. در تقصیر در تدبیر است ».

و گفت: «هر گه که برادران و یاران حاضر شوند. نافله بیفتد». و گفت: «مرید صادق بی نیاز بود از علم عالمیان ». و گفت: « به درستی که حق - تعالی - معامله یی (که) در آخر با بندگان خواهد کرد، به اندازه آن بود که بندگان در اول با او کرده باشند».

و گفت: «به درستی که خدای - تعالی - بر دل بندگان نزدیک شود، بر اندازه آن که بنده را به خویش قرب بیند». و گفت: «اگر از تو تحقیق بدانند، راه بر تو آسان گردانند و اگر مردانه باشی در اول مصایب، بر تو روشن شود بسی چیز از لطایف و عجایب و الصبر عندالصدمة الاولی ».

و گفت: «در جمله دلیل بذل مهجود است ونبود کسی که خدای - تعالی - را طلب کند به بذل مجهود، چون کسی که او را طلب کند از طریق جود».

و گفت: «جمله علم علما، به دو حرف باز رسیده است: تصحیح ملت و تجرید خدمت ». و گفت: «حیات هر که به نفس خود بود، موت او به رفتن جان بود. و حیات هر که به خدای بود، او نقل کند از حیات طبع به حیات اصل، و حیات بر حقیقت این است و هر چشمی که به عبرت حق - تعالی - مشغول نبود، نابینا به؛ و هر زبان که به ذکر او مستغرق نیست، گنگ به؛ و هر گوش که به حق شنیدن مترصد نیست، کر به؛ و هر تنی که به خدمت خدای - عز وجل - در کار نبود، مرده به ».

و گفت: «هر که دست در عمل خود زند قدمش از جای برود و هر که دست درمال زند، در اندکی افتد و هر که دست در خدای زند، جلیل و بزرگوار شود».

و گفت: «چون حق - تعالی - به مریدی نیکی خواسته است، او را پیش صوفیان اندازد و از قرایان باز دارد». و گفت: «نشاید که مریدان چیزی آموزند، مگر آنچه در نماز بد آن محتاج باشند و فاتحه و قل هو الله احد. و هر مریدی که زن کند وعلم نویسد، از او هیچ نیاید».

و گفت: «هر که میان خود و حضرت خدای تو بره یی پرطعام نهاده است، آن گه خواهد که لذت مناجات یابد، این هرگز نبود».

و گفت: «دنیا در دل مریدان تلخ تر از صبر است. چون معرفت به دل ایشان رسد، این صبر شیرین تر از عسل گردد». و گفت: «شما را که درویشان اید، به خدا شناسند و از برای او اکرام کنند. بنگرید تا در خلا با وی چگونه اید؟».

و گفت: «زمین درخشان است از متعبدان چنان که آسمان درخشان است به ستارگان ». و گفت: « فاضل ترین اعمال، علم اوقات آموختن است و آن علم آن است که نگه دارنده نفس باشی ونگه دارنده دل و نگه دارنده دین ».

و گفت: «خاطرها چهار است: خاطری است از حق که بنده را دعوت کند به حق و خاطری است از ملک که بنده را دعوت کند به طاعت و خاطری است ا زنفس که دعوت کند به آرایش نفس و تنعم به دنیا؛ و خاطری است از شیطان که دعوت کند به حقد و حسد وعداوت ».

و گفت: «بلا چراغ عارفان است و بیدار کننده مریدان و هلاک کننده غافلان ». و گفت: «همت اشارت خدای است و ارادت اشارت فریشته و خاطر اشارت معرفت و زینت تن اشارت شیطان و شهوات اشارت نفس و لهو اشارت کفر».

و گفت: «خدای - تعالی - هرگز صاحب همت را عقوبت نکند، اگر چه معصیت رودبروی ». و گفت: «هر که را همت است، او بیناست وهر که را ارادت است، او نابیناست ».

و گفت: «هیچ شخصی بر هیچ شخصی سبقت نگیرد و هیچ عمل (را) بر هیچ عمل پیشی نبود ولکن پیشی آن بود که صاحب همت بر همتهای دیگر سبقت گیرد و همتها از اعمال غیری در پیش شود».

و گفت: «اجماع چهار هزار پیر طریقت است که: نهایت ریاضت این است که هر گه که دل خودطلبی، ملازم حق بینی ».

و گفت: «هر که در موافقت به حقیقت رسیده باشد، از آن ترسد که حظ او از خدای - عز وجل - فوت شود به چیزی دیگر».

و گفت: «مقامات به شواهد است، هر که را مشاهده احوال است او رفیق است و هر که را مشاهده صفات است، او امیر است. که رنج آنجا رسد که خودی بر جای بود، در شبانروزی هزار بارش بباید مرد. چون او فانی شد و شهود حق - تعالی - حاصل گشت، امیر شد».

و گفت: «سخن انبیا خبر باشد از حضور، و کلام صدیقان اشارت است از مشاهده ». و گفت: «اول چیزی که ظاهر شود از احوال اهل احوال، خالص شدن افعال ایشان بود. هر که را سر خالص نبود، هیچ فعل او صافی نبود».

و گفت: «صوفی چون زمین بود که همه پلیدی در وی افگنند و همه نیکویی از وی بیرون آرند». و گفت: «تصوف ذکری است به اجتماع و وجدی است به استماع و عملی به اتباع ». و گفت: «تصوف از اصطفاست (!) هر که گزیده شود از ماسوی الله، او صوفی است ».

و گفت: «صوفی آن است که دل او چون دل ابراهیم سلامت یافته بود از دوستی دنیا، و به جای آرنده فرمان خدای بود؛ و تسلیم اسمعیل بود؛ و اندوه داود؛ و فقرا و فقر؛ و عیسی صبر او صبر ایوب؛ و شوق او شوق موسی در وقت مناجات، و اخلاص او اخلاص محمد، علیهم الصلوة والسلام ».

و گفت: «تصوف نعتی است که اقامت بنده در آن است ». گفتند: «نعت حق است یا نعت خلق؟». گفت: «حقیقتش نعت حق است و اسمش نعت خلق ».

و گفت: «تصوف آن است که تو را خدای - عز و جل - از تو بمیراند وبه خود زنده کند». و گفت: «تصوف ذکری است، پس وجدی، پس نه این است ونه آن،تا نماید چنان که نبود».

پرسیدند از ذات تصوف. گفت: «بر تو باد که ظاهرش بگیری و از حقیقتش نپرسی، که ستم کردن بود بر وی ». و گفت: «صوفیان آن اند که قیام ایشان به خداوند است. از آنجا که نداند الا او».

چنان که، جوانی در میان اصحاب جنید افتاد و چند روز سر بر نیاورد مگر به نماز پس برفت. جنید مریدی را در عقب او بفرستاد که: «از او سؤال کن که: صوفیی که به صفا موصوف بود، چگونه دریابد چیزی که او را وصف نیست؟».

مرید برفت و از آن درویش سؤال کرد. جواب داد که: «کن بلا وصف، حتی تدرک مالا وصف له » - بی وصف باش تا بی وصف را دریابی -

جنید چون این بشنید، چند روز در عظمت این سخن فرو شد. و گفت: «دریغا که مرغی عظیم بود و من قدر او ندانستم ».

و گفت: «عارف را هفتاد مقام است: یکی از آن نایافت مراد است از مرادات این جهان ». و گفت: «عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلتی از منزلتی باز ندارد».

و گفت: «عارف آن است که حق - تعالی - او را آن منزلت دهد که از سر او سخن گوید و او خاموش باشد». و گفت: «عارف آن است که در درجات می گردد، چنان که هیچ چیز او را حجاب نکند وباز ندارد».

و گفت معرفت دو قسم است: معرفت تعرف است و معرفت تعریف. معرفت تعرف آن است که خود را با ایشان آشنا گرداند و معرفت تعریف آن است که ایشان را بشناسد».

و گفت: «معرفت مشغولی است به خدای، تعالی ». و گفت: «معرفت مکر خدای - تعالی (است)» - یعنی هر که پندارد که عارف است، ممکور است -

و گفت: «معرفت وجود جهل است در وقت حصول علم تو». گفتند: «زیادت کن ». گفت: «عارف و معروف اوست ». و گفت: «علم چیزی است محیط و معرفت چیزی است محیط. پس خدای - عز وجل - کجاست و بنده کجا؟»

- یعنی علم خدای راست ومعرفت بنده را و هر دو محیط است واین محیط از آن است که عکس آن است. چون این محیط در آن محیط فرو شود، شرک نماند وتا تو خدای وبنده می گویی، شرک می نشیند. بل که عارف و معروف یکی است، چنان که گفته اند: «در حقیقت اوست. آنجا خدای و بنده کجاست؟ یعنی همه خدای است -

و گفت: «اول علم است، پس معرفت است به آن کار، پس جحود به انکار، پس نفی است، پس غرق است، پس هلاک، و چون پرده برخیزد، همه خداوند حجاب اند».

و گفت: «علم آن است که قدر خویش بدانی ». و گفت: «اثبات مکر است وعلم به اثبات مکر، و حرکات غدر است وآنچه موجود است در داخل، مکر و غدر است ». و گفت: «علم توحید خدای است از وجود او و وجود او مفارق علم است بدو».

و گفت: «بیست سال است تا علم توحید را در نوشته اند و مردمان در حواشی آن سخن می گویند». و گفت: «توحید خدای، دانستن قدم او بود از حدث » - یعنی دانی که: اگر سیل به دریا باشد، اما نه دریا باشد - و گفت: « غایت توحید انکار توحید است ». یعنی هر توحید که بدانی انکار کنی، که: این توحید نیست.

و گفت: «محبت امانت خداست ». و گفت: «هر محبت که به عوض بود، چون عوض برخیزد محبت برخیزد». و گفت: «محبت درست نشود مگر در میان دو تن که یکی دیگری را گوید که: ای من!».

و گفت: «چون محبت درست گردد، شرط ادب بیفتد». و گفت: «حق - تعالی - حرام گردانیده است محبت بر صاحب علاقت ». و گفت: «محبت افراط میل است بی میل ».

و گفت: «به محبت خدای به خدای نتوان رسید، تا به جان در راه او سخاوت نکنی ». و گفت: «انس یافتن به وعده ها و اعتماد کردن بر آن خلل است در سخاوت ».

و گفت: «اهل انس در خلوت و مناجات چیزها گویند که نزدیک عام کفر نماید و اگر عام آن را بشنوند، ایشان را تکفیر کنند و ایشان در احوال خویش بر آن مزید یابند، و هرچه گویند از ایشان احتمال کنند. و لایق ایشان این بود».

و گفت: «مشاهده غرق است و وجد هلاک ». و گفت: «وجد زنده کننده همه است و مشاهده میراننده همه ». و گفت: «مشاهده اقامت ربوبیت است و ازالت عبودیت، به شرط آن که تو در میانه هیچ نبینی ». و گفت: «معاینه شدن چیزی با نایافت ذات آن چیز مشاهده است ».

و گفت: «وجد هلاک وجد است ». و گفت: «وجد انقطاع اوصاف است در ظهور ذات، در سرور» - یعنی آنچه اوصاف تویی توست، منقطع گردد وآنچه ذات توست درون عیب، برون روی نماید - و گفت: «قرب به وجد جمع است وغیبت او در بشریت تفرقه ».

گفت: «مراقبه آن بود که ترسنده باشد بر فوت شده ». پرسیدند که: «فرق چیست میان مراقبت و حیا؟». گفت: «مراقبت انتظار غایب است و حیاخجلت از حاضر مشاهده ». و گفت: «وقت چون فوت شود، هرگز باز نتوان یافت وهیچ چیز عزیزتر از وقت نیست ».

و گفت: «اگر صادقی هزار سال روی به حق آرد پس یک لحظه از حق اعراض کند، آنچه در آن لحظه از او فوت شده باشد بیش از آن بود که در آن هزار سال حاصل (کرده بود» - یعنی در آن یک لحظه حاصل توانستی کرد آنچه در آن کردی. هزار سال حاصل)

دیگر معنی آن است که ماتم، مضرت ضایع شدن حضور آن یک لحظه (است) که از خدای - عز وجل - اعراض کرده باشد وبه هزار ساله طاعت و حضور جبر آن بی ادبی نتوان کرد.

و گفت: «هیچ چیز بر اولیا سخت تر از نگاهداشت انفاس در اوقات نیست ». و گفت: «عبودیت دو خصلت است: صدق افتقار به خدای - عز وجل - و در نهان و آشکارا، و نیکی اقتدا به رسول خدای، تعالی ».

و گفت: «عبودیت ترک مشغله هاست و مشغول بودن بر آنچه اصل فراغت است ». و گفت: «عبودیت ترک کردن این دو نسبت است: یکی ساکن شدن در لذت، دوم اعتماد کردن بر حرکت. چون این هر دو از تو کم شد، آنجا حق عبودیت گزارده آمد».

و گفت: «شکر آن است که نفس خود را از اهل نعمت نشمرد». و گفت: «شکر را علتی است و آن، آن است که نفس خود را مرید، بد آن مطالبت کند وبا خدای - عز وجل - ایستاده باشد به حظ نفس ».

و گفت: «حد زهد تهی بودن است، و خالی بودن از مشغله آن ». و گفت: «حقیقت صدق آن است که راست گویی در مهم ترین کاری که از او نجات نیابی مگر به دروغ ».

و گفت: «هیچ کس نیست که طلب صدق کند و نیابد و اگر همه نیابد، بعضی بیابد». و گفت: «صادق روزی چهل بار از حال به حال بگردد و مرائی چهل سال بر یک حال بماند».

و گفت: «علامت فقراء صادق آن است که سؤال نکنند، و معارضه نکنند و اگر کسی با ایشان معارضه کند، خاموش شوند».

و گفت: «تصدیق زیادت شود و نقصان نگیرد و اقرار زبان نه زیادت شود و نه نقصان (پذیرد) و عمل ارکان زیادت و نقصان پذیرد».

و گفت: «صبر باز داشتن نفس است با خدای - تعالی - بی آن که جزع کند». و گفت: «غایت صبر توکل است، قال الله تعالی: الذین صبروا علی ربهم یتوکلون ».

و گفت: «صبر فرو خوردن تلخ هاست و روی ترش ناکردن ». و گفت: «توکل خوردن بی طعام است » - یعنی طعام در میانه نبیند -

و گفت: «توکل آن است که خدای را باشی، چنان که پیش از این که نبودی خدای را بودی ». و گفت: «پیش از این توکل حقیقت بود، امروز علم است ».

و گفت: «توکل نه کسب کردن است و نه ناکردن، لکن سکون دل است به وعده حق، تعالی ». و گفت: «یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که به هیچ حال نگردد و از دل خالی نبود».

و گفت: «یقین آن است که عزم رزق نکنی واندوه رزق نخوری، و این از تو کفایت آید و آن است که به عملی که در گردن تو کرده اند مشغول شوی، که به یقین او رزق تو برساند».

و گفت: «فتوت آن است که با درویشان نقار و با توانگران معارضه نکنی ». و گفت: «جوانمردی آن است که بار خلق بکشی و آنچه داری بذل کنی ».

و گفت: «تواضع آن است که تکبر نکنی بر اهل هر دو سرای و مستغنی باشی به حق، تعالی ». و گفت: «خلق چهار چیز است: سخاوت و الفت و نصیحت و شفقت ».

و گفت: «صحبت با فاسقان نیکوخوی دوست تر دارم از آن که با قراء بدخوی ». و گفت: «حیا دیدن آلاء است و دیدن تقصیر. پس از این هر دو حال حالتی زاید که آن را حیا گویند».

و گفت: «عنایت پیش از آب و گل بوده است ». و گفت: «حال چیزی است که به دل فرو آید اما دایم نبود». و گفت: «رضا رفع اختیار است ». و گفت: «رضا آن است که بلا را نعمت شمری ».

و گفت: «رضا رفع اختیار است ». و گفت: «رضا آن است که بلا را نعمت شمری ». و گفت: «فقر دریای بلاست ». و گفت: «فقر خالی شدن دل است از اشکال ».

و گفت: «خوف آن است که بیرون کنی حرام از جوف و ترک عمل گیری به عسی و سوف ». و گفت: «صوم نصفی از طریقت است ».

و گفت: «توبه را سه معنی است: اول ندامت، دوم عزم بر ترک معاودت، سیوم خود را پاک کردن از مظالم و خصومت ». و گفت: «حقیقت ذکر، فانی شدن ذاکر است در ذکر و ذکر در مشاهده مذکور».

و گفت: «مکر آن است که کسی بر آب می رود و در هوا می رود، و وهم او را در این تصدیق می کند و اشارات او را در این تصحیح می کند. این همه مکر بود کسی را که داند». و گفت: «ایمن بودن مرید از مکر از کبایر بود و ایمن بودن واصل از مکر کفر بود».

پرسیدند که: «چه حال است که مرد آرمیده است، چون سماع شنود اضطراب در وی پدید آید؟». گفت: «حق - تعالی - ذریت آدم را در میثاق خطاب کرد که: الست بربکم؟ همه ارواح مستغرق لذت آن خطاب شدند. چون در این عالم سماع شنوند، در حرکت و اضطراب آیند».

و گفت: «تصوف صافی کردن دل است از مراجعت خلقت و مفارقت از اخلاق طبیعت و فرو میرانیدن صفات بشریت و دور بودن از دواعی نفسانی و فرو آمدن بر صفات روحانی و بلند شدن به علوم حقیقی و به کار داشتن آنچه اولیتر است الی الابد و نصیحت کردن جمله امت و وفا به جای آوردن بر حقیقت و متابعت پیغمبر - علیه الصلوة والسلام - در شریعت ».

و (باز) پرسیدند از تصوف. گفت: «بر تو باد که دور باشی از سخن تصوف. به ظاهر می گیر و از ذات سؤال مکن ». پس رویم الحاح کرد، گفت: «صوفیان قومی اند قایم به خداوند، چنان که ایشان را نداند الا خدای، تعالی ». و پرسیدند که: «از همه زشتی ها صوفی را چه زشت تر؟». گفت: «بخل ».

و از توحید سؤال کردند. گفت: «معنی آن است که ناچیز گردد در وی رسوم و ناپیدا شود در وی علوم، و خدای - تعالی - بود چنان که بود همیشه، و باشد (فنا و نقص گردش راه نیابد)».

باز گفتند: «توحید چیست؟»، گفت: «صفت بندگی همه ذل است و عجز و ضعف و استکانت، و صفت خداوند همه عز و قدرت. هر که این جدا تواند کرد، با آن که گم شده است، موحد است ». باز پرسیدند. از توحید. گفت: «یقین است ».

گفتند: «چگونه؟»، گفت: «آن که بشناسی که حرکات و سکنات خلق فعل خداست - عزوجل - و کسی را با او شرکت نیست. چون این به جای آوردی، شرط توحید به جای آوردی ». سؤال کردند از فنا و بقا. گفت: «بقا حق راست وفنا مادون اورا».

گفتند: «تجرید چیست؟»، گفت: «آن که ظاهر او مجرد بود از اعراض و باطن او از اعتراض ». سؤال کردند از محبت. گفت: «آن که صفات محبوب بدل صفات محب نشیند. قال النبی - صلی الله علیه و علی آله و سلم - فاذا احببته کنت له سمعا و بصرا».

سؤال کردند از انس. گفت: «آن بود که حشمت برخیزد». سؤال کردند از تفکر. گفت: «در این چند وجه است: تفکری است در آیات خدایی و علامتش آن بود که از او معرفت زاید؛ و تفکری است در آلاء و نعماء خدای - تعالی - که از او محبت زاید و تفکری است در وعده خدای و عذاب او و از او هیبت زاید؛ و تفکری است در صفات نفس و در احسان خدای - عز وجل - با نفس و از او حیا زاید از خدای، تعالی ».

و اگر کسی گوید: چرا از فکرت در وعده هیبت زاید؟ گوییم: از اعتماد بر کرم خدای - عز وجل - از خدای - عز وجل - بگریزد و به معصیت مشغول شود.

سؤال کردند از تحقیق بنده در عبودیت. گفت: «چون بنده جمله اشیا را ملک خدای - عز وجل - بیند و پدید آمدن جمله از خدای بیند و قیام جمله به خدای بیند و مرجع جمله به خدای بیند، چنان که خدای - تعالی - فرموده است: فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی ء و الیه ترجعون، و این همه او را محقق بود. به صفوت عبودیت رسیده بود».

سؤال کردند از حقیقت مراقبت. گفت: «حالی است که مراقبت را انتظار می کنند آنچه از وقوع او ترسند. لاجرم خلقی بود چنان که کسی از شبیخون ترسد، نخسبد. قال الله تعالی، فارتقب یعنی فانتظر».

سؤال کردند از صادق و صدیق و صدق گفت: «صدق صفت صادق است و صادق آن است که چون او را بینی چنان بینی که شنوده باشی.

خبر او چون معاینه بود بل که خبر او اگر یک بار به تو رسیده باشد، همه عمرش هم چنان یابی و صدیق آن است که پیوسته بود صدق او در افعال و اقوال و احوال ».

پرسیدند از اخلاص. گفت: «فرض فی فرض و نفل فی نفل ». گفت: «اخلاص فریضه است در هرچه فریضه بود چون نماز و غیر آن و نماز که فریضه است فرض است در سنت به اخلاص بودن و به اخلاص بودن مغز نماز بود و نماز مغز سنت و هم از اخلاص پرسیدند.

گفت: «فناء توست از فعل خویش و برداشتن فعل خویش و دیدن از پیش ». گفت: «اخلاص آن است که بیرون آری خلق را از معامله خدای و نفس - یعنی نفس دعوی ربوبیت می کند.

سؤال کردند از خوف. گفت: «چشم داشتن عقوبت است در هر نفسی ». گفتند: «بلای او چه کار کند؟». گفت: «بوته توست، که مرد را بپالاید. هر که در این بوته پالوده گشت، هرگز او را بلا ننماید».

سؤال کردند از شفقت بر خلق. گفت: «شفقت بر خلق آن است که به طوع به ایشان دهی آنچه طلب می کنند وباری بر ایشان ننهی که طاقت آن ندارند و سخنی نگویی که ندانند».

گفتند: «تنها بودن کی درست آید؟». گفت: «وقتی که از نفس خویش عزلت گیری، و آنچه تو را دی نوشته اند، امروز درس تو شود».

گفتند: «عزیز ترین خلق کی است؟». گفت: «درویشی راضی ». گفتند: «صحبت با که داریم؟». گفت: «با کسی که هر نیکی که با تو کرده باشد، بر وی فراموش شود و آنچه بر وی بود می گزارد».

گفتند: «هیچ چیز فاضل تر از گریستن نیست ». گفت: «گریستن بر گریستن. گفتند: «بنده کی است؟». و گفت: «آن که از بندگی کسان دیگر آزاد بود».

گفتند: «مرید و مراد کی است؟». گفت: «مرید در سیاست بود از علم و عمل و مراد در رعایت حق بود. زیرا که مرید دونده بود و مراد پرنده. دونده در پرنده کی رسد؟».

گفتند: «راه به خدای - تعالی - چگونه است؟». گفت: «دنیا را ترک گیر و یافتی وخلاف هوا کن که به حق پیوستی ». گفتند: «تواضع چیست؟». گفت «سر فرو داشتن و پهلو به زیر داشتن.

گفتند: «می گویی که حجاب سه است: نفس وخلق و دنیا». گفت: «این سه عام است و حجاب خاص سه است: دید طاعت و دید ثواب و دید کرامت ».

و گفت: «زلت عالم میل است از جلال به حرام و زلت زاهد میل است از بقا به فنا و زلت عارف میل است از کریم به کرامت ».

گفتند: «فرق میان دل مومن و منافق چیست؟». گفت: «دل مومن در ساعتی هفتاد بار بگردد و دل منافق هفتاد سال بر یک حال بماند».

و گفت: «یارب مرا فردای قیامت نابینا انگیزان ». گفتند: « این چه دعاست؟». گفت: «از آن که چون تو را بیند، کسی دیگر نباید دید».

چون وفاتش نزدیک آمد گفت: «خوان را بکشند و سفره را بنهند، تا به مجمجه خوردن اصحاب جان بدهم ». چون کارش نیک تنگ درآمد. گفت: «مرا وضو دهید». مگر تخلیل فراموش کردند.

فرمود تا خلال به جای آوردند. پس در سجود افتاد و می گریست. گفتند: «ای سید طریقت؟ با این همه طاعت و عبادت که از پیش فرستاده ای، چه وقت سجود است؟».

گفت: «هیچ وقت جنید محتاج تر از این ساعت نیست ». و حالی قرآن خواندن آغاز کرد و می خواند. مریدی گفت: «قرآن می خوانی؟».

گفت: «اولی تر از من در این ساعت بر من که خواهد بود؟ که این ساعت صحیفه عمر من در خواهند نوردید و هفتاد ساله طاعت و عبادت خود را می بینم، در هوا به یک موی آویخته.

و بادی درآمده و آن را می جنباند. نمی دانم که باد قطعیت است یا باد وصلت، و بر یک جانب صراط و بر یک جانب ملک الموت، و قاضیی که عدل صفت اوست میل نکند، و راهی در پیش من نهاده و نمی دانم که مرا به کدام راه خواهند برد».

پس (از) سورة البقرة هفتاد آیت برخواند و کارش تنگ درآمد. گفتند: «بگوی، الله ». گفت: «فراموش نکرده ام ». پس در تسبیح انگشت عقد می کرد.

تا چهار انگشت عقد گرفت و انگشت مسبحه را فرو گذاشت و با عظمتی تمام گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم ». و دیده فراز کرد و جان بداد. غسال در وقت غسل کردن خواست تا آبی به چشم او رساند.

هاتفی آواز داد که: «دست از دیده دوست ما بدار. که چشمی که به نام ما بسته شد جز به لقاء ما نگشاید». پس خواست تا انگشت که عقد کرده بود باز کند، آواز آمد که : «انگشتی که به نام ما عقد کرده شد، جز به فرمان ما گشاده نگردد».

و چون جنازه او برداشتند، کبوتری سپید بر گوشه جنازه او نشست. هر چند که می راندند، نمی رفت تا آواز داد که: «خود را و مرا رنجه مدارید که چنگ من به مسمار عشق بر گوشه جنازه دوخته اند. من از بهر این نشسته ام که امروز قالب او نصیب کروبیان است. که اگر غوغاء شما نبودی، قالب او چون بازی سپید در هوا پرواز کردی ».

یکی او را به خواب دید. و گفت: «جواب منکر ونکیر چون دادی؟». گفت: «چون آن دو مقرب از درگاه عزت با آن هیبت بیامدند.

و گفتند: من ربک؟ من در ایشان نگرستم و بخندیدم. و گفتم: «آن روز که پرسنده او بود از من که: الست بربکم؟ من جواب دادم که: بلی. اکنون شما آمده اید که: خدای تو کی است؟

کسی که جواب سلطان داده باشد، از غلام کی اندیشد؟ هم امروز به زبان او می گویم الذی خلقنی فهو یهدین. به حرمت از پیش من برفتند. و گفتند: او هنوز در سکر محبت است ».

دیگری او را به خواب دید. گفت: «کار خود را چون دیدی؟». گفت: «کار غیر از آن بود که ما دانستیم. که صد و اند هزار نقطه نبوت سرافگنده و خاموش اند. ما نیز خاموش شده ایم تا کار چگونه آید؟».

جریری گفت: جنید را به خواب دیدم. گفتم: «خدای - عز و جل - با تو چه کرد؟». گفت: «رحمت کرد. و آن همه اشارات و عبارات باد بود، مگر آن دو سه رکعت نماز که در نیم شبان می کردم ».

نقل است که شبلی یک روز بر سر خاک جنید ایستاده بود. یکی از وی مسئله یی پرسید. جواب نداد و گفت: « و انی استحییته - و الترب بیننا - کما کنت استحییته و هو یرانی ». بزرگان را حال حیات و ممات یکی است. من شرم دارم که پیش خاک او جواب مسئله گویم چنان که (در حال حیات شرم داشتم.)