ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی رحمة الله علیه - قسمت اول

آن بحر اندوه، آن راسخ تر از کوه، آن آفتاب الهی، آن آسمان نامتناهی، آن اعجوبه ربانی قطب وقت، ابوالحسن خرقانی -رحمة الله علیه - سلطان سلاطین مشایخ بود وقطب اوتاد و ابدال عالم، و پادشاه اهل طریقت و حقیقت، و متمکن کوه صفت و متعین معرفت.

دایم به دل در حضور و مشاهده و به تن در خضوع ریاضت ومجاهده بود، و صاحب اسرار حقایق و عالی همت وبزرگ مرتبه. و در حضرت آشنایی عظیم داشت و در گستاخی کر و فری داشت که صفت نتوان کرد.

نقل است که شیخ بایزد هر سال یک نوبت به زیارت دهستان شدی به سر ریگ - که آنجا قبور شهدا است - چون بر خرقان گذر کردی باستادی ونفس برکشیدی.

مریدان از وی سؤال کردند که شیخا ماهیچ بوی نمی شنویم. گفت : «آری که از این دیه دزدان بوی مردی می شنوم، مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن به سه درجه از من پیش بود، بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند».

نقل است که شیخ در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن به جماعت بکردی و روی به خاک بایزید نهادی و به بسطام آمدی و باستادی.

و گفتی: «بار خدایا! از آن خلعت که بایزد را داده ای ابوالحسن را بویی ده ». و آنگاه باز گشتی وقت صبح را به خرقان باز آمدی و نماز بامداد به جماعت به خرقان دریافتی بر طهارت نماز خفتن.

نقل است که وقتی دزدی به سر باز می شده بوده تا پی او نتوانند دیدن ونتوانند برد. شیخ گفته بود: «من در طلب این حدیث کم از دزدی نتوانم بود».

تا بعد از آن خاک بایزید به سر باز می شده بود و پشت بر خاک او نمی کرد تا بعد از دوازده سال از تربت آواز آمد که : «ای ابوالحسن! گاه آن آمد که بنشینی ».

شیخ گفت: «ای بایزید! همی همتی بازدار، که مردی امی ام و از شریعت چیزی نمی دانم و قرآن نیاموخته ام ». آوازی آمد: «ای ابوالحسن! آنچه مرا داده اند از برکات تو بود».

گفت: «توبه صدو سی و اند سال پیش از من بودی ». گفت: «بلی ولیکن چون به خرقان گذر کردمی، نوری دیدمی که از خرقان به آسمان بر می شدی و سی سال بود تا به خداوند به حاجتی درمانده بودم، به سرم ندا کردند که: ای بایزید! به حرمت آن نور را به شفیع آر تا حاجت برآید.

گفتم: «خداوندا آن نور کی است و کجا است؟ هاتفی آواز داد که: آن نور بنده خاص است و او را ابوالحسن گویند. آن نور را شفیع آر تا حاجت تو برآید.

شیخ گفت: چون به خرقان رسیدم در بیست و چهارم روز جمله قرآن بیاموختم ». و به روایتی دیگر است که: «بایزید گفت. فاتحه آغاز کن، چون به خرقان رسیدم. قرآن ختم کردم ».

نقل است که باغکی داشت. یک بار بیل فرو برد، نقره برآمد، دوم بار فرو برد، زر برآمد. سوم بار فرو برد مروارید و جواهر بر آمد.

ابوالحسن گفت: «خداوندا! ابوالحسن بدین فریفته نگردد. من به دنیا از چون تو خوداندی برنگردم ». و گاو بودی که گاو می بستی چون وقت نماز درآمدی شیخ در نماز شدی و گاو همچنان شیار می کردی تا وقتی که شیخ باز آمدی.

نقل است که عمر بوالعباسان شیخ را گفت: «بیا تا هر دودست یکدیگر گیریم و از زیر این درخت بجهیم » - و آن درختی بود که هزار گوسفند در سایه او بخفتی - شیخ گفت: «بیا تا هر دو دست لطف حق گیریم و بالای هر دو عالم بجهیم که نه به بهشت التفات کنیم ونه به دوزخ ».

روزی شیخ المشایخ پیش آمد، طاسی پر آب پیش شیخ نهاده بود. شیخ المشایخ دست در آب کرد و ماهی زنده بیرون آورد.

شیخ ابوالحسن گفت: «از آب ماهی نمودن سهل است، از آب آتش باید نمودن شیخ المشایخ گفت: «بیا تا بدین تنور فرو شویم تا زنده کی برآید؟». شیخ گفت: «یا عبدالله بیا تا به نیستی خود فرو شویم تا به هستی او که برآید؟». شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.

نقل است که شیخ المشایخ گفت سی سال است که از بیم شیخ ابوالحسن نخفته ام و در هر قدم که پا در نهادم، قدم او در پیش دیده ام تا به جایی که دو سال است تا میخواهم در بسطام پیش از او به خاک بایزید رسم، نمی توانم. که او از خرقان سه فرسنگ آمده است و پیش از آن آنجا رسیده ».

مگر روزی در اثنای سخن شیخ گفته است: «هر که طالب این حدیث است قبله جمله این است ». و اشارت به انگشت کالوج کرد - چهار انگشت بگرفته ویکی بگشوده - آن سخن با شیخ المشایخ مگر بگفته بودند. او از سر غیرت بگفته است که: «چون قبله دیگر پدید آمد، ما این قبله راه فرو ببندیم ».

بعد از آن راه حج بسته آمد که در آن سال هر که رفت سببی افتاد که بعضی هلاک شدند و بعضی را بزدند و بعضی نرسیدند، تا دیگر سال درویشی شیخ المشایخ را گفت: «خلق را از خانه خدا باز داشتن چه معنی دارد؟».

تا شیخ المشایخ اشارتی کرد تا راه گشاده شد. بعد از آن درویشی گفت: «این برچه نهیم؟ که آن همه خلق هلاک شدند». گفت: «آری،جایی که پیلان را پهلو به هم بسایند سارخکی چند فرو شوند، با کی نبود».

نقل است که وقتی جماعتی به سفر همی شدند، بدو گفتند: «شیخا! راه خایف است ما را دعاء بیاموز تا اگر بلایی پدید آید آن دفع شود».

شیخ گفت: «چون بلاء روی به شما نهد از ابوالحسن یاد کنید». قوم را آن سخن خوش نیامد. آخر چون برفتند راهزنان پیش آمدند و قصد ایشان کردند. یک تن از ایشان در حال از شیخ یاد کرد و از چشم ایشان ناپدید شد.

عیاران فریاد گرفتند که: «اینجامردی بود کجا شد؟ او را نمی بینیم ونه بار و ستور او را». تا بدآن سبب بدو و قماش او هیچ آفت نرسید و دیگران برهنه ومال برده بماندند.

چون مرد را بدیدند به سلامت به تعجب بماندند تا او گفت سبب چه بود؟ چون پیش شیخ باز آمدند بپرسیدند که: «برای الله را آن سر چیست؟ که ما همه خدای را خواندیم کار ما برنیامد واین یک تن تو را خواند، از چشم ایشان ناپدید شد».

شیخ گفت: «شما که حق را خواندید به مجاز خواندید و ابوالحسن به حقیقت. شما ابوالحسن را یاد کنید، ابوالحسن برای شما خدای را یاد کند، کار شما برآید؛ که اگر به مجاز و عادت خدای را یاد کنید سود ندارد».

نقل است که مریدی از شیخ درخواست کرد که: «مرا دستوری ده تا به کوه لبنان شوم و قطب عالم را بینم ». شیخ دستوری داد.

چون به لبنان رسید، جمعی دید نشسته روی به قبله وجنازه یی در پیش و نماز نمی کردند، مرید پرسید که: «چرا بر جنازه نماز نمی کنید؟».

گفتند: «تا قطب عالم بیاید، که روزی پنج بار قطب اینجا امامت کند». مرید شاد شد. یک زمان بود همه از جای بجستند.

گفت: «شیخ را دیدم که در پیش استاد ونماز بکرد و مرا دهشت افتاد. چون بخود باز آمدم مرده را دفن کردند. شیخ برفت. گفتم: «این شخس که بود؟».

گفتند: ابوالحسن خرقانی. گفتم: کی باز آید؟ گفتند: به وقت نماز دیگر. من زاری کردم که، من مرید اویم و چنین سخن گفته ام. شفیع شوید تا مرا به خرقان برد که مدتی شد در سفرم. پس چون وقت نماز دیگر درآمد دیگر باره شیخ را دیدم، در پیش شد.

چون سلام بداد من دست بدو در زدم ومرا دهشت افتاد و چون به خود باز آمدم خود را بر چهار سوی ری دیدم؛ روی به خرقان آوردم.

چون نظر شیخ بر من افتاد گفت، شرط آن است که آنچه دیدی اظهار نکنی، که من از خدای درخواست کرده ام تا بدین جهان و بدآن جهان مرا از خلق باز پوشاند و از آفریده مرا هیچ کس ندید مگر زنده یی و آن بایزید بود».

نقل است که امامی به سماع احادیث می شد به عراق. شیخ گفت: «اینجاکس نیست که اسنادش عالی تر است؟». گفت: «نه همانا».

شیخ گفت: «مردی امی ام، هر چه حق - تعالی - مرا داد منت ننهاد وعلم خود مرا داد منت نهاد». گفت: «ای شیخ تو سماع از که داری؟». گفت: «از رسول، علیه السلام ».

مرد را این سخن مقبول نیامد، شبانه به خواب دید مهتر را - صلی الله علیه - که گفت: «جوانمردان راست گویند». دیگر روز بیامد و سخن آغاز کرد به حدیث خواندن.

جایی بودی که شیخ گفتی: «این حدیث پیغامبر نیست ». گفتی: «به چه دانستی ». شیخ گفت: «چون تو حدیث آغاز کردی دو چشم من برابر وی پیغامبر بود - علیه السلام - چون ابرو در کشیدی مرا معلوم شدی که از این حدیث تبرا می کند».

عبدالله انصاری گوید که : «مرا بند بر پای نهادند وبه بلخ می بردند. در همه راه با خود اندیشه همی کردم که: به همه حال بر این پای من ترک ادبی رفته است.

چون در میان شهر رسیدم گفتند: مردمان سنگ بر بام آورده اند تا در تو اندازند. اندر این ساعت مرا کشف افتاد که روزی سجاده شیخ باز می انداختم سر پای من بدآنجا باز آمد، در حال دیدم که دستهای ایشان همچنان بماند و سنگ نتوانستند انداخت ».

نقل است که چون شیخ بوسعید بر شیخ رسید قرصی چند جوین بود معدود که زن پخته بود، شیخ او را گفت: «ایزاری بر زبر این قرصها انداز و چندان که می خواهی بیرون می گیر و ایزار برمگیر». زن چنان کرد.

نقل است که چون خلق بسیار گرد آمدند قرص چندان که خادم همی آورد دیگر باقی بود تا یک بار ایزار برداشتند، قرضی نماند، شیخ گفت: «خطا کردی، اگر ایزار برنگرفتی همچنان تا قیامت قرص از آن زیر بیرون می آوردندی ».

چون از نان خوردن فارغ شدند، شیخ بوسعید گفت: «دستوری بود تا چیزی برگویند؟». شیخ گفت: «ما را پروای سماع نیست، لیکن بر موافقت تو بشنویم ».

به دست بر بالشی می زدند و بیتی بر گفتند و شیخ در همه عمر خویش همین نوبت به سماع نشسته بود. مریدی بود شیخ را ابوبکر خرقی گفتندی ومریدی دیگر.

در این هر دو چنان سماع اثر کرد که رگ شقیقه هر دو برخاست و سرخی روان شد. بوسعید سر برآورد. و گفت: «ای شیخ وقت است که برخیزی ».

شیخ برخاست وسه بار آستین بجنبانید و هفت بار قدم بر زمین زد. جمله دیوارهای خانقاه در موافقت او در جنبش درآمدند.

ابوسعید گفت: «باش که بناها خراب شوند». پس گفت : «به عزت الله که آسمان و زمین موافقت تو را در رقص اند». چنین نقل کرده اند که در آن حوالی چهل روز طفلان شیر فرانستدند.

نقل است که شیخ ابوسعید گفت: «شبلی و اصحاب وی، در سایه طوبی موافقت کردند ومن گوشه مرقع شبلی دیدم در آن ساعت که در وجد بود و طواف همی کرد».

پس شیخ گفت: «ای ابوسعید سماع کسی را مسلم بود که از زبر تا عرش گشاده بیند و از زیر تا تحت الثری ». پس اصحاب را گفت: «اگراز شما پرسند که: رقص چرا می کنید؟ بگویید بر موافقت آن کسان برخاسته ایم که ایشان چنین باشند واین کمترین پایه است در این باب ».

نقل است که شیخ ابوسعیدوشیخ ابوالحسن خواستند که بسط آن یک بدین آید و قبض این یک بدآن شود. یکدیگر را در بر گرفتند، هر دوصفت نقل افتاد، شیخ ابوسعید آن شب تا روز سر به زانو نهاده بود و می گفت و می گریست و شیخ ابوالحسن همه شب نعره همی زد و رقص همی کرد.

چون روز شد، شیخ ابوالحسن باز آمد. و گفت: «ای شیخ اندوه به من باز ده که ما را با آن اندوه خود خوشتر است ». تا دیگر بار نقل افتاد.

پس ابوسعید را گفت: «فردا به قیامت درمیا، که تو همه لطفی، تاب نیاری. تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم، آنگاه تو درآی ».

پس گفت: «خدا کافری را آن قوت داده بود که چهار فرسنگ کوهی بریده بود و می شد تا بر سر لشکر موسی زند، چه عجب اگر مؤمنی را آن قوت بدهد که فزع قیامت بنشاند؟».

پس شیخ ابوسعید بازگشت و سنگی بود بر درگاه، محاسن در آن جا مالید. شیخ ابوالحسن از بهر احترام او را فرمود تا آن سنگ را برکندند و به محراب باز آوردند.

پس چون شب درآمد بامداد آن سنگ باز جای خود آمده بود. دیگر باره به محراب باز بردند. دیگر شب همچنان به درگاه باز آمده بود.

همچنین تا سه بار، ابوالحسن گفت: «اکنون همچنان بر درگاه بگذارید که شیخ ابوسعید لطف بسی می کند». پس فرمود تا راه از آنجا برانداختند و دری دیگر بگشادند.

پس شیخ ابوالحسن چون به وداع او آمد، گفت: «من تو را به ولایت عهد خویش برگزیدم که سی سال بود که از حق می خواستم کسی راتا سخنی چند از آنچه در دل دارم با او گویم که کسی محرم نمی یافتم که بدو بگویم، چنان که او واشنود تا که تو را فرستادند».

لاجرم شیخ ابوسعید آنجاسخن نگفته است زیادتی. گفتند: «چرا آنجا سخن نگفتی؟». گفت: «ما رابه استماع فرستاده بودند».

پس گفت: «از یک بحریک عبارت کننده بس ». و گفت: «من خشت پخته بودم چون به خرقان رسیدم، گوهر باز گشتم ».

نقل است که شیخ ابوسعید گفت بر منبر - و پسر شیخ ابوالحسن آنجا حاضر بود - که : «کسانی که از خود نجات یافتند و پاک از خود بیرون آمدند، از عهد نبوت الی یومنا هذا، به عقدی رسیدند و اگر خواهید جمله بر شمرم. و اگر کس از خود پاک شد پدر این خواجه است ».

و اشارت به پسر ابوالحسن کرد و استاد ابوالقاسم قشیری گفت: «چون به ولایت خرقان درآمدم، فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر، تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم ».

نقل است که بوعلی سینا به آوازه شیخ عزم خرقان کرد. چون به وثاق شیخ آمد شیخ به هیزم رفته بود. پرسید که: «شیخ کجاست؟».

زنش گفت: «آن زندیق کذاب را چه می کنی؟». همچنین بسیار جفا گفت شیخ را. که زنش منکر او بودی، حالش چه بودی؟ بوعلی عزم صحرا کرد تا شیخ را بیند، شیخ را دید که همی آمدو خرواری درمنه بر شیری نهاده.

بوعلی از دست برفت، گفت: «شیخا این چه حالت است؟». گفت: «آری تا ما بار چنان گرگی نکشیم - یعنی زن - شیری چنین بار ما نکشد».

پس به وثاق باز آمد. بوعلی بنشست وسخن آغاز کرد و بسی گفت. شیخ پاره یی گل در آب کرده بود تا دیواری عمارت کند. دلش بگرفت.

برخاست و گفت: «مرا معذور دار که این دیوار را عمارت می باید کرد و بر سر دیوار شد. ناگاه تبر از دستش بیفتاد. بوعلی برخاست تا آن تبر به دستش باز دهد.

پیش از آن که بوعلی آنجا رسد آن تبر برخاست و به دست شیخ باز شد. بوعلی یکبارگی اینجا از دست برفت و تصدیقی عظیم بدین حدیثش پدید آمد تا بعد از آن طریقت به فلسفه کشید چنانکه معلوم هست.

نقل است که عضدالدوله را که وزیر بود در بغداد درد شکم برخاست. جمله اطبا را جمع کردند در آن عاجز ماندند تا آخر نعلین شیخ به شکم او فرو نیاوردند حق تعالی شفا نداد.

نقل است که مردی آمد. و گفت: «خواهم که خرقه پوشم ». شیخ گفت: «ما را مسئله یی است، اگر آن را جواب دهی شایسته خرقه باشی ».

گفت: «اگر مرد چادر زنی در سر گیرد زن شود؟». گفت: «نه ». گفت: «اگر زنی جامه مردی هم در پوشد هرگز مرد شود؟». گفت: «نه ». گفت: «تونیز اگر در این راه مرد نه ای بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی ».

نقل است که شخصی بر شیخ آمد و گفت: «دستوری ده تا خلق را به خدا دعوت کنم ». گفت: «زنهار تابه خویشتن دعوت نکنی ».

گفت: «شیخا خلق رابه خویش دعوت توان کرد؟». گفت: «آری که کسی دیگر دعوت کند و تو را ناخوش آید نشان آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشی ».

نقل است که وقتی سلطان محمود وعده داده بود ایاز را: «خلعت خویش را در تو خواهم پوشیدن و تیغ برهنه بالای سر تو به رسم غلامان من خواهم داشت ».

چون محمود به زیارت شیخ آمد، رسول فرستاد که شیخ را بگویید که : «سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد، تو نیز برای او از خانقاه به خیمه او درآی ».

و رسول را گفت: «اگر نیاید این آیت برخوانید: قوله تعالی: و اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم ». رسول پیغام بگزارد.

شیخ گفت: «مرا معذور دارید». این آیت بر او خواندند. شیخ گفت: «محمود را بگویید که چنان در اطیعوالله مستغرقم که در اطیعوالرسول خجالتها دارم تا به اولی الامر چه رسد».

رسو بیامد و به محمود بازگفت. محمود را رقت آمد. و گفت: «برخیزید، که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم ».

پس جامه خویش را به ایاز داد و درپوشید و ده کنیزک راجامه غلامان در بر کرد وخود به سلاح داری ایاز پیش و پس می آمد امتحان را.

رو به صومعه شیخ نهاد. چون از در صومعه درآمد و سلام کرد شیخ جواب داد اما برپا نخاست. پس روی به محمود کرد و در ایاز ننگرید.

محمود گفت: «برپا نخاستی سلطان را؟ و این همه دام بود؟». شیخ گفت: «دام است اما مرغش تو نه ای ». پس دست محمود بگرفت. و گفت: «فرا پیش آی، چون تو را فرا پیش داشته اند».

محمود گفت: «سخنی بگو». گفت: «این نامحرمان را بیرون فرست ». محمود اشارت کرد تا نامحرمان همه بیرون رفتند. محمود گفت: «مرا از بایزید حکایتی برگو».

شیخ گفت: «بایزد چنین گفته است که: هر که مرا دید از رقم شقاوت ایمن شد». محمود گفت: «از قدم پیغامبر زیادت است و بوجهل و لولهب وچندان منکران او را همی دیدند و از اهل شقاوت اند».

شیخ گفت محمود را که : «ادب نگه دار و تصرف در ولایت خویش کن، که مصطفی را - علیه السلام - ندید جز چهار یار او و صحابه او و دلیل بر این چیست؟ قوله - تعالی - و تراهم ینظرون الیک و هم لا یبصرون ».

محمود را این سخن خوش آمد. گفت: «مرا پندی ده ». گفت: «چهار چیز نگه دار اول پرهیز از مناهی، و نماز به جماعت و سخاوت و شفقت بر خلق خدا».

محمود گفت: «مرا دعا بکن ». گفت: «خود در این گه دعا می کنم: اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات ». گفت: «دعاء خاص بگو». گفت: «ای محمود عاقبتت محمود باد».

پس محمود بدره یی زر پیش شیخ نهاد. شیخ قرص جوین پیش نهاد. و گفت: «بخور». محمود همی خاوید و در گلوش می گرفت. شیخ گفت: «مگر حلقت می گیرد؟». گفت: «آری ».

گفت: «می خواهی که ما را، این بدره زر تو گلوی ما بگیرد؟ برگیر که این را سه طلاق داده ایم ». محمود گفت: «در چیزی کن البته ». گفت: «نکنم ». گفت: «پس مرا از آن خود یادگاری بده ».

شیخ پیراهن عودی از آن خود بدو داد. محمود چون باز همی گشت گفت: «شیخا خوش صومعه یی داری ». گفت: «آن همه داری، این نیز همی بایدت؟».

پس در وقت رفتن شیخ او را برپا خاست. محمود گفت: «اول که آمدم التفات نکردی، اکنون بر پای می خیزی؟ این همه کرامت چیست؟ و آن چه بود؟».

شیخ گفت: «اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی و به آخر در انکسار و درویشی می روی که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است. اول برای پادشاهی تو برنخاستم اکنون برای درویشی برمی خیزم ».

پس سلطان برفت وبه غزا در آن وقت، به سومنات شد. بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد. ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشه یی شد و روی به خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت.

و گفت: «الهی! به حق آبروی خداوند این خرقه که ما را بر این کفار ظفر دهی، که هر چه از غنیمت بگیرم به درویشان دهم ».

ناگاه از جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و می کشتند و متفرق می شدند، تا که لشکر اسلام ظفر یافت وآن شب محمود به خواب دید که شیخ می گفت: «ای محمود آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق، که اگر در آن ساعت درخواستی، جمله کفار را اسلام روزی کردی ».

نقل است که شیخ یک شب گفت: «امشب در فلان بیابان راه می زنند و چندین کس را مجروح گردانیدند». و از آن حال پرسیدند، راست همچنان بود و ای عجب! همین شب سر پسر شیخ بریدند و در آستانه او نهادند و شیخ هیچ خبر نداشت.

زنش که منکر او بود، می گفت: «چه گویی کسی را که از چندین فرسنگ خبر باز می دهد وخبرش نباشد که سر پسر بریده باشند و در آستانه نهاده؟».

شیخ گفت: «آری، آن وقت که ما آن می دیدیم، پرده برداشته بود و این وقت که پسر رامی کشتند پرده فرو گذاشته بودند».

پس مادر سرپسر را بدید، گیسو ببرید و بر آن سر هاد ونوحه آغاز کرد شیخ نیز پاره یی از محاسن ببرید و بر آن سر نهاد. گفت: «این کار هر دو پاشیده ایم و ما را هر دو افتاده است. تو گیسو بریدی، من نیز ریش ببریدم ».

نقل است که وقتی شیخ در صومعه نشسته بود با چهل درویش، و هفت روز بود که هیچ طعام نخورده بودند. یکی بر در صومعه آمد با خرواری آرد و گوسفندی. و گفت: «این، صوفیان را آورده ام ».

چون شیخ بشنود گفت: «از شما هر که نسبت به تصوف درست می تواند کرد بستاند. من باری زهره ندارم که لاف تصوف زنم ». همه دم در کشیدند، تا مرد آن آرد وآن گوسفند باز گردانید.

نقل است که شیخ گفت: «دو برادر بودند و مادری، هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی ویک برادر به خدمت خداوند مشغول بود. آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود.

برادر را گفت: امشب نیز خدمت خداوند به من ایثار کن چنان کرد. آن شب به خدمت خداوند سر به سجده نهاد. در خواب دید که آوازی آمد که: برادر تو را بیامرزیدیم و تو را بدو بخشیدیم.

او گفت: آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر، مرا در کار او می کنید؟ گفتند: زیرا که آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازیم، ولیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت کند».

نقل است که چهل سال شیخ سر بر بالین ننهاد. همچنین در این مدت نماز بامداد بر وضوی نماز خفتن کرد. روزی ناگاه بالشی خواست.

اصحاب شاد گشتند، گفتند: «شیخا چه افتاد؟». گفت: «بوالحسن استغنا و بی نیازی خدای - تعالی - امشب بدید و مصطفی گفته است - صلی الله علیه و سلم - که هر که دو رکعت نماز بکند وهیچ اندیشه دنیا بر خاطرش نگذرد در همه، گناه از وی بریزد چنان که آن روز که از مادر زاده بود».

احمد حنبل به حکم این حدیث این نماز بگزارد که هیچ اندیشه دنیا بر او گذر نکرد. و چون سلام داد پسر را بشارت داد که: آن نماز بگزاردم چنان که اندیشه دنیا در نیامد.

مگر این حکایت شیخ را بگفتند. شیخ گفت: «این بوالحسن که در این کلاته نشسته است سی سال است تا به دون حق یک اندیشه برخاطر او گذر نکرده است ».

نقل است که روزی مرقع پوشی از هوا درآمد، پیش شیخ پا بر زمین می زد و می گفت: «جنید رقتم و شبلی وقتم، بایزید وقتم ».

شیخ برپا خاست و پا به زمین زد. و گفت: «مصطفی وقتم، و خدای وقتم » - و معنی همان است که در اناالحق حسین منصور شرح دادم که محو بود وگویند که عیب بر اولیاء نرود از خلاف سنت ، چنان که گفت - علیه السلام - انی لا جد نفس الرحمن من قبل الیمن.

نقل است که روزی در حالت انبساط کلماتی می گفت. به سرش ندا آمد که: «بوالحسنا! نمی ترسی از خلق؟». گفت: «الهی برادری داشتم، او از مرگ همی ترسیدی، اما من نترسم ».

گفت: «شب نخستین از منکر و نکیر ترسی؟». گفت: «اشتر که چهار دندان شود از آواز جرس نترسد». گفت: «از قیامت و صعوبات او ترسی؟».

گفت: «می اندیشم که فردا چون مرا از خاک برآری و خلق را در عرصات حاضر کنی من در آن موقف پیراهن بوالحسنی خود از سر برکشم و در دریای وحدانیت غوطه خورم تا همه واحد بود و بوالحسن نماند، موکل خوف و مبشر رجا بر من باز ننشیند».

نقل است که شبی نماز همی کرد، آوازی شنود که: «هان بوالحسنو! خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟».

شیخ گفت: «ای بار خدای! خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟».

آواز آمد: «نه از تو نه از من ». و یک بار می گفت: «الهی ملک الموت را به من مفرست که من جان به وی ندهم که نه از او ستده ام تا باز بدو دهم، من جان از تو ستده ام و جز تو به کسی ندهم ».

و گفت: «سر به نیستی خود فرو بردم چنان که هرگز وادید نیایم، تا سر به هستی تو برآرم، چنان که به تو یک ذره بدانم ». و گفت: «در سرم ندا آمد که: ایمان چیست؟ گفتم: خداوندا آن ایمان که دادی مرا تمام است ».

و گفت: «ندا آمد که تو مایی و ما تو، ما می گوییم: نه تو خداوندی وما بنده عاجز؟». و گفت: «از حضرت خطاب ندا می آمد که: مترس که ما تو را از خلق نخواسته ایم ».

و گفت: «خدای - عز وجل - از خلق نشان بندگی خواست و از من نشان خداوندی ». و گفت: «چون به گردش عرش رسیدم، صف صف ملائکه پیش باز می آمدند مباهات می کردند که: ما کروبیانیم و معصومانیم.

من گفتم: «ما هواللهیانیم، ایشان همه خجل گشتند و مشایخ شاد شدند به جواب دادن من ایشان را». و گفت: «خداوند - تعالی - در فکرت به من باز گشاد که تو را از شیطان باز خریده ام به چیزی که آن را صفت نبود، پس بدان که او را چون داری ».

و گفت: «همه چیزها را غایت بدانم الا سه چیز را هرگز غایت ندانستم: غایت کید نفس ندانستم وغایت درجات مصطفی - علیه السلام - و غایت معرفت ».

و گفت: «مرا چون پاره خاک جمع کردندی، پس بادی به انبوه درآمد وهفت آسمان و زمین از من پر کرد و من خود ناپدید».

و گفت: «خداوند ما را قدمی داد که به یک قدم از عرش تا به ثری شدیم و از ثری به عرش باز آمدیم. پس بدانستیم که هیچ جای نرفته ایم. خداوند ندا کرد که: آن کس را که قدم چنین بود او کجا رسیده باشد؟ من نیز گفتم: دراز سفرا که ما ییم وکوتاها سفراکه ماییم چند همی گردم از پس خویش؟».

و گفت: «چهار هزار کلام از خدا بشنودم که اگر به ده هزار فرا رسیدی نهایت نبودی که چه پدید آمدی ». و گفت: «چنان قادر بودم که اگر پلاس سیه خواستم که دیبایی رومی گردد چنان گردید. سپاس خدای را - تعالی و تقدس - همچنان است. یعنی دل از دنیا و آخرت ببرم و به خدا باز برم ».

و گفت: «آن کس که از او چندان راه بود به خدا که از زمین تا آسمان و از آسمان تا به عرش و از عرش تا به قاب قوسین واز قاب قوسین تا به مقام نور، نیک مرد نبود اگر خویشتن را چند پشه یی فرانماید».

و گفت: «وامی ام نیک به آلاء حق » - یعنی همگی من آنچه هست در حق محو است به حقیقت و آنچه مانده است خیال است -

و گفت: «اگر آنچه در دل من است قطره یی بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح، علیه السلام ». و گفت: «آن گاه نیز که من از شما بشده باشم و در پس کوه قاف یکی را از پسران من ملک الموت آمده باشد و جان می گیرد و با وی سختی می کند، من دست از گور برکنم و لطف خدای بر لب و دندان او بریزم ».

و گفت: «چیزی از آن خدای در من همی کردند، من نیز روی به خدا باز کردم. و گفتم: «الهی اگر مرا چیزی دهی که از گاه آدم تا به قیامت بر لب هیچ کس از تو نگشته بود. گو من باز مانده هیچ کس نتوانم خورد».

و گفت: «هر نیکویی که از عهد آدم - علیه السلام - تا این ساعت و ازین ساعت تا به قیامت با پیری کرد، تنها با پیر شما کرد وهر نیکویی که با پیران و مریدان کرد تنها با شما کرد.

و گفت: «هر شب آرام نگیرم نماز شام تا حساب خویش با خدای باز نکنم ». و گفت: «کار خویش را به اخلاص ندیدم تا آفریده تنهایی خویشتن را ندیدم ».

و گفت: «اگر خدای - عز وجل - روز قیامت همه خلق را که در زمان من هستند به من بخشد از آنجا که آفتاب برآید تا آنجا که آفتاب فرو شود، بدین چشم که در پیش دارم باز ننگرم و از بزرگ همتی که به درگاه خداوند دارم ». و گفت: «عرش خدا بر پشت ما ایستاده بود. ای جوانمردان نیرو کنید و مردآسا باشید که بار گران است ».

و گفت: «چه گویند در مردی که قدم نه به ویرانی و نه به آبادانی، و خدای - تعالی - او را درمقامی می دارد که روز قیامت خدا او را برانگیزاند و همه خلق ویرانی وآبادانی به نور او برخیزند و همه خلق را بدو بخشند که دعا نکند در این جهان و شفاعت نکند در آن جهان ».

و گفت: «در سرای دنیا زیر خاربنی با خداوند زندگانی کردند از آن دوستر دارم که در بهشت زیر درخت طوبی، که ازاو من خبری ندارم ».

و گفت: «اینجا نشسته باشم، گاه گاه از آن قوت خداوند چندان با من باشد که گویم: «دست بر کنم و آسمان از جای برگیرم و اگر پای بر زمین زنم به نشیب فرو برم، وگاه باشد که به خویشتن باز نگرم. روی با خدا کنم و گویم با این تن و خلق که مرا هست چندین سلطنت به چه کار آید؟».

و گفت: «چشنده ام و خود ناپدید وشنونده ام و خود ناپدید وگوینده ام و خود ناپدید». و گفت: «دست از کار باز نگرفته ام تا چنان ندیدم که: دست به هوا فراز کردم هوا در دست من شوشه زر کردند و دست بدآن فراز نکردم، به سبب آن که کرامت بود و هر که از کرامت فرا گیرد آن در بروی ببندند و دیگرش نبود».

و گفت: «فرو شوم که ناپدید شوم در هر دو جهان و یا برآیم که همه من باشم. زنهار تا مرده دل و قراء نباشی ». و گفت: «به سنگ سپید مسئله باز پرسیدم. چهار هزار مسئله مرا جواب کرد در کرامت ».

تمنی نان گستاخی کنم شما بدانید که او از ملایکه فاضلتر است ». و گفت: و گفت: «بدآن کسی که من (در) «شبانروزی بیست و چهار ساعت است در ساعتی هزار بار بمردم و بیست و سه ساعت دیگر را صفت پدید نیست ».

و گفت: «در روز مردم به روزه و به شب در نماز بود به امید آن که به منزل رسد و منزل خود من بودم ». و گفت: «از آن چهار ماهگی باز در شکم مادر بجنبیدم تا اکنون همه چیز یاد دارم. آن وقت نیز که بدآن جهان شده باشم تا به قیامت آنچه برود و آنچه بخواهد رفت به تو باز نمایم ».

پس گفت: «مردم گویند: فلان کس امام است، امام نبود آن کس که از هرچه او آفریده بود خبر ندارد از عرش تا به ثری و از مشرق تا مغرب ».

و گفت: «مرا دیداری است اندر آدمیان و دیداری است در ملایکه وهمچنین در جنیان و در جهنده و پرنده و همه جانوران و از هرچه بیافریده است از آنچه به کنارهای جهان است، نشان توانم داد بهتر از آنچه به نواحی وگرد بر گرد ماست ».

و گفت: «اگر از ترکستان تا به در شام کسی را خاری در انگشت شود آن از آن من است و همچنین از ترک تا شام کسی را قدم در سنگ آید زیان آن مراست واگر اندوهی در دلی است، آن دل از آن من است ».

و گفت: «شگفت نه از خویشتن دارم، شگفت از خداوند دارم که چندین بازار بی آگاهی من اندر اندرون پوست من پدید آورد، پس آخر مرا از آن آگاهی داد تا من چنین عاجز ببودم در خداوندی خدای، تعالی ».

و گفت: «در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه که بادی برآید از این دریا میغ و باران سر بر کند. از عرش تا به ثری باران ببارد».

و گفت: «خداوند مرا سفری در پیش نهاد که در آن سفر بیابانها و کوهها بگذاشتم و تل ها و رودها و شیب و فرازها و بیم و امیدها و کشتی و دریاها، از ناخن و موی تا انگشت پای همه را بگذاشتم. پس بعد از آن بدانستم که مسلمان نیستم، گفتم! خداوندا به نزدیک خلق مسلمانم و به نزدیک تو زنار دارم. زنار ببر تا پیش تو مسلمان باشم ».

و گفت: «باید که زندگانی چنان کنید که جان شما بیامده باشد و در میان لب و دندان ایستاده که چهل سال است تا جان من میان لب و دندان ایستاده است ».

گفتند: «سخن بگوی ». گفت: «این جایگاه که من ایستاده ام می توانم گفت؟ اگر آنچه مرا با او است بگویم آتش بود که در پنبه افگنی، دریغ می دارم که با خویشتن باشم در سخن او به زبان خویش گفتن و شرم می دارم که با او ایستاده باشم سخن تو گویم ».

و گفت: «در این مقام که خدا مرا داده است خلق زمین و ملائکه آسمان را راه نیست. اگر بدین جای چیزی بینم جز از شریعت مصطفی، از آنجا باز پس آیم. که من در کاروانی نباشم که اسفهسالار آن محمد نباشد».

و گفت: «پیری کراسه یی در دست گفت: من سخن ازینجا گویم تو از کجا گویی؟ گفت: «وقت من وقتی است که در سخن نگنجد».

و گفت: «خلق را اول و آخری است، آنچه به اول نکند به آخرشان مکافات کنند. خداوند - تعالی - مرا وقتی داد که اول و آخر به وقت من آرزومند است ».

و گفت: «من نگویم که دوزخ و بهشت نیست، من می گویم که: دوزخ و بهشت را به نزدیک من جای نیست، زیرا که هر دو آفریده است و آنجا که منم آفریده را جای نیست ».

و گفت: «من بنده ام که هفت آسمان وزمین به نزدیک من اندیشه من است هرچه گویم ثناء او بود. مرا زیر و زبر نیست. پیش و پس نیست. راست وچپ نیست ».

و گفت: «درختی است غیب و من بر شاخ آن نشسته ام و همه خلق به زیر سایه آن نشسته ». و گفت: «عمر من مرا یک سجده است ».

و گفت: «باخاص نتوانم گفت که پرده بدرند، و با عام نتوانم گفت که به وی راهی نبرند و با تن خویش نتوانم گفت که عجب آرد، زبان ندارم که از او با او گویم ».

کسی گفت: «از اینجا که هستی باز آی ». گفت: «نتوان آمد و ما منا الا له مقام معلوم ». گفت: «به عرش ». گفت: «به عرش چه کنم؟ که عرش اینجاست ».

و گفت: «وقتی بر من پدید آمد، که همه آفریده بر من بگریست. و گفت: «کسی بایستی که میان او و خدای حجابی نبود تا من بگفتمی که خدای - تعالی - با محمد چه کرده بود، تا دل وزبانش بشدی و بیفتادی ».

و گفت: «چون حق - تعالی - با من به لطف درآمد ملایکه را غیرت آمد، بر ایشان بپوشید و مرانیست گردانید از آفریده و از خود با خود می کرد. اگر نه آن بودی که او را بر چنین حکمت است والا کرام الکاتبین مرا ندیدندی ».

و گفت: «بیست سال است تا کفن من از آسمان آورده است واندر سرما افگنده و ما سر از کفن بیرون کرده و سخن می گوییم ».

و گفت: «در رحم مادر بسوختم، چون به زمین آمدم بگداختم، چون به حد بلاغت رسیدم پیر گشتم ». و گفت: «وقتی چیزی چون قطره آب در دهان من می چکید و باز پوشیده می شد واگر پوشیده نگشتی من میان خلق نماندمی ».

و گفت: «همه آفریده او چون کشتی است و ملاح منم و بردن آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من درآنم ». و گفت: «حق - تعالی - مرا فکرتی بداد که هر چه او آفریده است در آن بدیدم، در آن بماندم.

شغل شب وروز در من پوشید آن فکرت بینایی گردید، گستاخی و محبت گردید، هیبت وگران باری گردید، ز آن فکرت به یگانگی او در افتادم و جایی رسیدم که فکرت حکمت گردید و راه راست، و شفقت بر خلق گردید، بر خلق او کسی مشفق تر از خود ندیدم.

گفتم: کاشکی بدل همه خلق من بمردمی تا خلق را مرگ نبایستی دید، کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید، کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید».

و گفت: «خداوند - تعالی - دوستان خویش را به مقامی دارد که آنجا حد مخلوق نبود و ابوالحسن بدین سخن صادق است، اگر من از لطف اوسخن گویم خلق مرا دیوانه خواند چنان که مصطفی - علیه السلام - را. اگر با عرش بگویم بجنبد، اگر با چشمه آفتاب بگویم از رفتن باز ایستد».

و گفت: «حق - تعالی - مرا فرمود که تو را به بدبختان ننمایم با آن کس نمایم که مرا دوست دارد. من او را دوست دارم. اکنون می نگرم تا که را آورد. هر کس را که امروز در این حرم آورد فردا او را آنجا با من حاضر کند.

و گفتم: الهی نزدیک خود بر. از حق - تعالی - ندا آمد که: مرا بر تو حکم است تو را همچنان می دانم تا هر که من او را دوست دارم.

بیاید وتو را ببیند و اگر نتواند آمدن نام تو او را بشنوانیم تا تو را دوست گیرد، که تو را از پاکی خویش آفریدم. تو را دوست ندارند به جز پاکان ».

و گفت: «چون به تن به حضرت او شدم دل را بخواندم، بیامد. پس ایمان و یقین و عقل و نفس بیامدند. دل را به میان این هر چهار درآوردم.

یقین و اخلاص را برگرفت واخلاص عمل را بگرفت تا به حق رسیدم. پس مقامی پدید آمد که از آن خوش تر ندیدم. همه حق دیدم. پس آن هر چهار چیز که آنجا برده بودم محتاج من گردانید».

و گفت: «من از هر چه دون حق است زاهد گردیدم. آن وقت خویشتن را خواندم. از حق جواب شنیدم. بدانستم که از حق درگذشتم: لبیک اللهم لبیک زدم، محرم گردیدم، حج کردم، در وحدانیت طواف کردم، بیت المعمور مرا زیارت کرد.

کعبه مرا تسبیح کرد، ملایکه مرا ثنا گفتند، نوری دیدم که سرای حق در میان بود چون به سرای حق رسیدم ز آن من هیچ نمانده بود».

و گفت: «دو سال به یک اندیشه درمانده بودم مگر چشم در خواب شد که آن اندیشه از من جدا شد. شما پندارید که این راه آسان است ».

و گفت: «اگر مرا یابید بدآن مدهید که بر آب یا برهوا بروند و بدآنها مدهید که تکبیر اول به خراسان فروبندند و سلام به کعبه باز دهند، که آن همه را مقدار پدیداست و ذکر مؤمن را حد پدید نیست برای خدا».

و گفت: «به من رسید که چهارصد مرد از غربا اند. گفتم که: اینان چه اند؟ برفتم تا به دریایی رسیدم تا به نوری رسیدم. بدیدم غربا آن بودند که ایشان را به جز خدای هیچ نبود».

و گفت: «نخست چنان دانستم که امانتی به ما بر نهاده است. چون بهتر در شدم عرش از امر خدا سبکتر بود، از آن چون بهتر درشدم خداوندی خویش به ما بر نهاده آمد و شکری که بار گران است ».

و گفت: «من شما را از معامله خویش نشان ندهم. من شما رانشان که دهم از پاکی خداوند و رحمت و دوستی او دهم، که موج بر موج برمی زند و کشتی بر کشتی بر می کشد».

و گفت: «پنجاه سال است که از حق سخن می گویم که دل و زبان مرا بدآن هیچ ترقی نیست ». و گفت: «هرگز ندانستم که خدای - تعالی - با مشتی خاک و آب چندان نیکویی کند که با من بکرد، به غیر از مصطفی به من رسید. یقینم بودی که او را باور داشتن واجب است و این برمن معاینه است. به جزحاجت نبود».

و گفت: «این که شما از من می شنوید از معامله من است یا از عطاء اوست. مرا از توحید او با خلق هیچ نشاید گفت: «که بر جایی بمانید و به مثل چنان بود که پاره آتش در کاه افگنی ».

و گفت: «من از آنجا آمده ام باز آنجا دانم شدن به دلیل و خبر، تو را نپرسم، از حق ندا آمد که: ما بعد مصطفی، جبرئیل را به کس نفرستادیم. گفتم: به جز جبرائیل هست، وحی القلوب همیشه با من است ».

و گفت: «هفتاد وسه سال با حق زندگانی کردم که سجده بر مخالفت شرع نکردم و یک نفس بر موافقت نفس نزدم و سفر چنان کردم که از عرش تا به ثری هرچه هست مرا یک قدم کردند».

و گفت: «از حق ندا چنین آمد که: بنده من اگر به اندوه پیش من آیی شادت کنم و اگر با نیاز آیی توانگرت کنم و چون ز آن خویش دست بداری آب و هوا را مسخر تو کنم ».

و گفت: «علما گویند خدا را به دلیل عقل بباید دانست. عقل خود به ذات خود نابیناست به خدا، راه ندانست به خدای - تعالی - به خود او را چون توان دانست؟ بسیاری که اهل خود بودند به آفریده در همی گردیدند. مشاهده دست گرفتم و از آفریده ببریدم. راه به خدا نمودم و اینجا که منم آفریده نتواند آمد».

و گفت: «همه گنجهای روی زمین حاضر کردند که دیدار من بر آن افگنند، گفتم: غره باد آن که به چنین چیزها غره شود. از حق ندا آمد که: ابوالحسن دنیا را به تو در نصیب نیست از هر دو سرای تو را منم ». و گفت: «خداوند من، زندگانی من در چشم من گناه گردانید».

و گفت: «تا دست از دنیا بداشتم هرگز با سرش نشدم، و تا گفتم: الله، به هیچ مخلوق باز نگردیدم ». و گفت: «پیر گشتم. هنگام رفتن است.

هرچه در اعمال بنده آید من به توفیق خدای بکردم و هر چه عطاء او بود با بندگان به منت مرا بداد. این سخن گاه از معامله گویم و گاه از عطا. خلق را آنجا راه نیست مرگ راها بزاری که پنجاه سال ابوالحسن مرگ راهابزارد تا مگر مومن خوش کردند».

گفت: «خواهید که با خضر - علیه السلام - صحبت کنید؟». صوفی گفت: «خواهم ». گفت: «چند سال بود تو را؟». گفت: «شصت سال ».

گفت: «عمر از سر گیر. تو را او آفریده صحبت با خضر کنی؟ تا صحبت من با اوست در تمناء من نیست که با هیچ آفریده صحبت کنم ».

و گفت: «خلق مرا نتواند نکوهیدن وستودن که به هر زبان که از من عبارت کنند من به خلاف آنم ». و گفت: «بهشت در فنا برم تا بهشتیان را کجا بری؟ و دوزخ در فنا برم تا دوزخیان را کجا بری؟».

و گفت: «خدای - تعالی - روزقیامت گوید: بندگان مرا شفاعت کن. گویم: رحمت ز آن تو است، بنده ز آن تو، شفقت تو بر بنده بیش از آن است که از آن من ».

و گفت: «وقت به همه چیزی در رسد و هیچ چیز به وقت در نرسد. خلق اسیر وقت اند و ابوالحسن خداوند وقت. هر چه من از وقت خویش گویم، آفریده از من به هزیمت شود. جان جوانمردان از وقت مصطفی - علیه السلام - تا به قیامت به هستی حق اقرار دهد».

و گفت: «به هستی او در نگرستم. نیستی من به من نمود، چون نیستی خود من نگریستم هستی خود به من به نمود. در این اندوه بماندم تا با دلی که بود از حق ندا آمد که: به هستی خویش اقرار کن. گفتم: به جز تو کی است که به هستی تو اقرار دهند؟ نه گفته ای: شهدالله؟».

و گفت: «چون حق - تعالی - این راه بر من بگشاد در روش این راه چندان فرق بود که هر سال گفتیا از کفر به نبوت شدم. چندان تفاوت بود».

و گفت: «روز و شب که بیست وچهار ساعت است مرا یک نفس است وآن نفس از حق و با حق است، دعوی من نه با خلق است. اگر پای آنجا برنهم که همت است به جایی بر رسم که ملایکه حجابت را آنجا راه نبود».

و گفت: «دوش جوانمردی گفت: آه، آسمان و زمین بسوخت ». شیخ گفت: «آن کسان را که آنجا آورد همه با نور دیدم - بعضی را بیشتر و بعضی را کمتر - گفتم: الهی آنچه در اینان بیافریده ای به اینان وانمای. گفت: ابوالحسن! حکم دنیا مانده است. اگر اینان رابا اینان وانمایم دنیا خراب شود».

و گفت: «از خویشتن سیر شدم. خویشتن را فرا آب دادم. غرقه نشدم و فرا آتش دادم بنسوخت. آن که این خلق خورد چهار ماه و دو روز از خلق باز گرفتم بنمرد. سر بر آستان عجز نهادم، فتوح سر در کرد تا به جایگاهی برسیدم که صفت نتوان کرد».

و گفت: «به دیدار بایستادم خلق آسمان و زمین را بدیدم، معامله ایشان مرا به هیچ نیامد بدآنچه می دیدم ز آن او. از حق ندا آمد که: تو و همه خلق نزدیک من همچنانید که این خلق نزدیک تو».

و گفت: «من نه عابدم و نه زاهد، نه عالم و نه صوفی، الهی! تو یکی ای، من از آن یکی تو یکی ام ». و گفت: «چه مرد بود که با خداوند این چنین نایستد که آسمان و زمین و کوه ایستاده است؟ هر که خویشتن را به نیک مردی نماید نه نیک، است که نیکی صفت خداوند است ».

و گفت: «اگر خواهی که به کرامت رسی، یک روز بخور و سه روز مخور، سیوم روز بخور پنج روز بخور پنجم روز بخور چهارده روز مخور، اول چهارده روز بخور ماهی مخور، اول ماهی بخور چهل روز مخور، اول چهل روز بخور چهار ماه مخور، اول چهار ماه بخور سالی مخور، آن گاه چیزی پدید آید چون ماری چیزی بدهان در گرفته، در دهان تو نهد. بعد از آن هرگز ار تو نخوری شاید.

که من ایستاده بودم وشکم خشک بوده، آن مار پدید آمد گفتم: الهی به واسطه نخواهم. در معده چیزی وادید آمد بویاتر از مشک، خوشتر از شهد، سر بحلق من برد، از حق ندا آمد: ما تو را از معده تهی طعام آوریم و از جگر تشنه آب. اگر آن نبودی که او را حکم است از آنجا خوردمی که خلق ندیدی ».

و گفت: «من کار خویش به اخلاص ندیدم تا به جز او کسی را می دیدم. چون همه او را دیدم اخلاص پدید آمد، بی نیازی او را در نگرستم، کردار همه خلق پر پشه یی ندیدم. به رحمت او نگریستم همه خلق را چند ارزن دانه یی ندیدم. ازین هر دو چه آید آنجا؟».

و گفت: «از کار خدا عجب بماندم که چندین سال خرد از من ببرده بود و مرا خردمند به خلق می نمود». و گفت: «الهی چه بودی که دوزخ و بهشت نبودی تا پدید آمدی که خداپرست کی است؟».

و گفت: «خداوند بازار من بر من پیدا کرد. در این بازار بعضی گفتنی بود و بعضی شنودنی و بعضی نیز دانستنی. چون در این بازار افتادم بازارها از پیش من برگرفت ».

و گفت:«خداوند بندگی من بر من ظاهر کرد. اول و آخر خویش قیامت دیدم. هرچه به اول به من بداد به آخر همان داد. از موی سر تا به ناخن پای پل صراط گردانید».

و گفت: «از خویشتن بگذشتی، صراط واپس کردی ». و گفت: «هر کس را از این خداوند رستگاری بود، ما را اندوه دایم بود. خدا قوت دهاد تا ما این بار گران بکشیم ».

و گفت: «عجب بمانده ام از کردار این خداوند که از اول چندین بازار در درون این پوست بنهاد بی آگاهی من، پس آخر مرا از آن آگاه کرد تا من چنین متحیر گردیدم. یا دلیل المتحیرین زدنی تحیرا».

و گفت: «کله سرم عرش است و پایها تحت الثری و هر دو دست مشرق و مغرب ». و گفت: «راه خدای را عدد نتوان کرد. چندان که بنده است به خدا راه است، به هر راهی که رفتم قومی دیدم.

گفتم: خداوندا مرا به راهی بیرون بر که من و تو باشیم، خلق در آن راه نباشد. راه اندوه در پیش من نهاد، گفت: اندوه باری گران است. خلق نتواند کشید».

و گفت: «هر که به نزدیک خدا مرد است نزدیک خلق کودک است و هر که نزدیک خلق مرد است آنجا نامرد است. این سخن را نگه دارید که من در وقتی ام که آن را صفت نتوان کرد».

و گفت: «هر که این سخنان بشنود و بداند که من خدای را ستوده ام به عزش بردارند وهر که پندارد که خود را ستوده ام به ذلش بردارند، که این سخنان من از دریای پاک است. ز آن خلق در وی برخه نیست ».

و گفت: «عافیت را طلب کردم در تنهایی یافتم و سلامت در خاموشی ». و گفت: «در دل ندا آمد از حق که: ای ابوالحسن! فرمان مرا ایستاده باش، که من زنده ام، که نمیرم تا تو را حیاتی دهم که در آن حیات مرگ نبود، و هر چه تو را از آن نهی کردم دور باش از آن، که من پادشاهی ام که ملک مرا زوال نیست. تا تو را ملکی دهم که آن را زوال نباشد».

و گفت: «هر که مرا بشناخت به دوستی، حق را دوست داشت و هر که حق را دوست داشت به صحبت جوانمردان پیوست و هر که به صحبت جوانمردان پیوست به صحبت حق پیوست ».

و گفت: «زبان من به توحید گشاده شد. آسمان ها و زمین ها را دیدم که گرد بر گرد من طواف می کردند و خلق از آن غافل ».

و گفت: «به دل من ندا آمد از حق که مردمان طلب بهشت می کنند وبه شکر ایمان قیام نکرده اند مرا، از من چیزی دیگر می طلبند».

و گفت: «مزاح مکنید که اگر مزاح را صورتی بودی او را زهره نبودی که در آن محلت که من بودمی درآید». و گفت: «عالم بامداد برخیزد طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند وابوالحسن در بند آن بود که سروری به دل برادری رساند».

و گفت: «هر که مرا چنان نداند که من در قیامت بیاستم تا او را در پیش نکنم، در بهشت نشود. گو: اینجا میا و بر من سلام مکن ».

و گفت: «چیزی به من درآمد که مرا سی روز مرده کرد از آنچه این خلق بدآن زنده اند از دنیا وآخرت. آن گاه مرا زندگانیی داد که در آن مرگ نبود».

و گفت: «اگر من بر خری نشینم و از نشابور درآیم و یک سخن بگویم تا قیامت دانشمند بر کرسی ننشیند». و گفت: «با خلق خدا صلح کردم که هرگز جنگ نکردم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکردم ».

و گفت: «اگر (نه) آن بودی که مردمان گویند که: به پایگاه بایزید رسید و بی حرمتی کرد، و الا هرچه بایزید با خدا بگفته است و بیندیشیده من با شما بگفتمی » - و عجب این است که از او نقل می کنند که گفته است : «هرچه بایزید با اندیشه آنجا رسیده است ابوالحسن به قدم آنجا رسیده است » -

و گفت: «این جهان به جهانیان واهشتم و آن جهان به بهشتیان و قدم بر نهادیم جایی که آفریده را راه نیست ». و گفت: «چنان که مار از پوست به درآید به درآمدم.

و گفت که: «بایزید گفت، نه مقیم ونه مسافر، و من مقیم در یکی او سفر می کنم ». و گفت: «روز قیامت من نگویم که من عالم بودم یا زاهد یا عابد. گویم: تو یکیی، من ز آن یکی تو بودم ».

و گفت: «بدینجا که من رسیدم سخن نتوانم گفت، که آنچه مراست با او، اگر با خلق بگویم خلق آن برنتابد، و اگر این چه او راست با من بگوید چون آتش باشد به بیشه درافگنی. دریغ آیدم که با خویشتن باشم و سخن او گویم ».

و گفت: «تا خداوند - تعالی - مرا از من پدید آورد بهشت در طلب من است و دوزخ در خوف من؛ واگر بهشت و دوزخ اینجا که من هستم گذر کنند هر دو با اهل خویش در من فانی شوند. چه امید و بیم من از خداوند من است و جز او کی است که از او امید و بیم بود؟».

و گفت: «تکبیر فرضی خواستم پیوست. بهشت آراسته و دوزخ تافته و رضوان و مالک پیش من آوردند، تکبیراحرام پیوستم.

بینایی من به رجا بود که نه بهشت دیدم و نه دوزخ رضوان را گفتم: درآی درین نفس، نصیب خویش یابی، فرا درآمد و در سیصد و شصت و پنج رگ من چیزی ندید که از او بیم داشت ».

و گفت: «هر کسی بر در حق رفتند چیزی یافتند و چیزی خواستند و بعضی خواستند و نیافتند، و باز جوانمردان را عرضه کردند نپذیرفتند و باز ابوالحسن نپذیرفت و باز ابوالحسن را ندا آمد که: همه چیز به تو دهیم مگر خداوندی، گفتم: الهی! این داد و دهم از میان برگیر که میان بیگانگان رود. و این از غیرت بود که: نباید که بیگانگی بود».

و گفت: «اندیشیدم وقتی که: از من آرزومندتر بنده یی هست؟ خداوند - تعالی - چشم باطن من گشاده کرد تا آرزومندان او را بدیدم.

شرم داشتم از آرزومندی خویش. خواستم که بدین خلق وانمایم عشق جوانمردان، تا خلق بدانستندی که: هر عشق، عشق نبود تا هر که معشوق خود را بدیدی شرم داشتی که گفتی: من تو را دوست دارم ».

و گفت: «خلق آن گویند که ایشان را با حق بود و ابوالحسن آن گوید که حق را با اوبود». و گفت: «سی سال است تا روی فرا این خلق کرده ام و سخن می گویم و خلق چنان دانند که من با ایشان می گویم. من خود با حق می گویم.

به یک سخن با این خلق خیانت نکردم. به ظاهر و باطن باحق بودم. و اگر محمد -علیه السلام - از این در درآید مرا ازین سخن خاموش نباید بود».

و گفت: «پدرم و مادرم از فرزند آدم بود. اینجا که منم نه آدم است و نه فرزندان. جوانمردی (و) راستی با خدای است و بس ».

و گفت: «به قفا باز خفته بودم، از گوشه عرش چیزی قطره قطره می چکید به دهانم و در باطنم حلاوت پدید می آمد». و گفت: «به خواب دیدم، من و بایزید و اویس قرنی در یک کفن بودیمی ». و گفت: «در همه جهان زنده یی ما را دید و آن بایزید بود».

نقل است که روزی این آیت را همی خواند: قوله - تعالی - ان بطش ربک لشدید. گفت: «بطش من سخت تر از بطش اوست، که او عالم واهل عالم را گیرد و من دامن کبریائی او گیرم ».

و گفت: «چیزی بر دلم نشان شد از عشق که در همه عالم کس را محرم آن نیافتم که با وی بگویم ». و گفت: «فردا خدای - تعالی - گوید به من: هر چه خواهی بخواه، گویم: بار خدایا تو عالم تری، گوید: همت تو تو را بدادم، جز آن حاجت خواه.

گویم: الهی! آن جماعت خواهم که در وقت من بودند و از پس من تا به قیامت به زیارت من آمدند و نام من شنیدند و نشنیدند.