ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه - قسمت اول

آن سلطان العارفین، آن برهان المحققین، آن خلیفه الهی، آن دعامه نامتناهی، آن پخته جهان ناکامی، شیخ وقت ابویزید بسطامی -رحمة الله علیه - اکبر مشایخ بود و اعظم اولیا، و حجت خدای بود و خلیفه به حق، و قطب عالم و مرجع اوتاد.

و ریاضات و کرامات او بسیار است. و در اسرار و حقایق نظری نافذ و جدی بلیغ داشت. دائم در مقام قرب و هیبت بود و غرقه آتش محبت. و پیوسته تن را در مجاهده و دل را در مشاهده می داشت.

و روایات او در احادیث عالی بود. و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را. توان گفت که: در این شیوه، همه او بود که علم به صحرا زده بود. و کمال او پوشیده نیست.

تا حدی که جنید - رحمة الله علیه - گفت: «بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملایکه ». و هم او گفت که:

«نهایت میدان روندگان که به توحید درآیند، بدایت میدان بایزید است. جمله مردان که به بدایت قدم او رسند، همه در گردند و (فرو شوند و نمانند».) و دلیل بر این سخن آن است که بایزید گفت: «دویست سال بر بستانی بگذرد تا چون ما گلی بشکفد».

شیخ ابوسعید بن ابی الخیر - رحمة الله - گفت که: «هژده هزار عالم از بایزید پر می بینم. و بایزید در میان نه ». یعنی آنچه بایزید است، در حق محو است -و می آید که: جد او گبر بود، و از بزرگان بسطام، یکی پدر او بود.

واقعه او با او مادر آورده بود از شکم. چنان که از مادراو نقل کنند که: «چون لقمه یی در دهان نهادمی که در وی شبهتی بودی، او در شکم می طپیدی، و تا آن لقمه دفع کردمی ».

مصداق این سخن آن است که از بایزید پرسیدند که: «مرد را در این راه چه به؟». گفت: «دولت مادر زاد». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «دلی دانا». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «چشم بینا». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «گوشی شنوا». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «مرگ مفاجا».

نقل است که چون مادرش به کتاب فرستاد و به سورت لقمان رسید، بدین آیت که: ان اشکرلی و لوالدیک - حق - تعالی می گوید:شکر گوی مرا و شکر گوی مادر و پدر را - از استاد در معنی این آیت پرسید. چون استاد معنی آن بگفت در دل او کار کرد.

لوح بنهاد و دستوری خواست و به خانه رفت. مادر گفت: «یا طیفور؟ به چه کار آمده ای؟ عذری افتاده است یا هدیه یی آورده اند؟»

گفت: «نه. بدین آیت رسیدم که حق - تعالی - می فرماید به خدمت خویش و به خدمت تو. من در دو خانه کدخدائی چون کنم؟ این آیت بر جان من آمده است، یا از خدا در خواه تا: همه آن تو باشم. یا مرا به خدا بخش تا همه آن او باشم ». مادر گفت: «تو را در کار خدا کردم و حق خود به تو بخشیدم ».

پس بایزید از بسطام برفت. و سی سال در بادیه شام می گشت و ریاضت می کشید و بی خوابی و گرسنگی دایم پیش گرفت و صد و سیزده پیر را خدمت کرد و از همه فایده گرفت و از آن جمله یکی جعفر صادق بود. رضی الله عنه.

نقل است که روزی پیش صادق بود. گفت: «آن کتاب از طاق فروگیر». بایزید گفت: «کدام طاق؟» صادق گفت: «مدتی است تا اینجاای و این طاق را ندیده ای؟».

گفت: «نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر برآرم؟ که نه به نظاره آمدم ». صادق گفت: «چون چنین است باز بسطام رو که کار تو تمام شد».

نقل است که او را نشان دادند که: فلان جای پیری است بزرگ. به دیدن او رفت. چون نزدیک او رسید، آن پیر آب دمن سوی قبله انداخته بود. در حال بازگشت او را نادیده.گفت: «اگر او را در طریقت قدمی بودی، خلاف شریعت بر وی نرفتی ».

نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود. هرگز در راه آب دهن نینداخت. حرمت مسجد را. نقل است که دوازده سال روزگار می بایست تا به کعبه رسید.

در هر چند گام مصلی می انداخت و دو رکعت (نماز) می کرد و می گفت: «این دهلیز پادشاه دنیا نیست که به یکبار برآنجا توان دوانید».

پس به کعبه شد و آن سال به مدینه نرفت. و گفت: «ادب نبود پیغمبر را - علیه الصلوة والسلام - تبع این زیارت کردن. آن را جداگانه احرام کنیم ».

بازآمد و سال دیگر احرام گرفت، و در راه (که) به شهر می آمد. خلقی عظیم تابع او شدند. چون بیرون شد مردمان از پس او درآمدند.

بایزید نگه کرد و گفت: «اینها کدام اند؟». گفتند: «ایشان با تو صحبت خواهند داشت ». گفت: «خدایا! من از تو می خواهم که خود را به خلق از من محجوب نگردانی ».

پس خواست که محبت خود از دل ایشان ببرد و زحمت خود از راه ایشان بردارد، نماز بامداد بگزارد، و در ایشان نگریست و گفت: «انی انا الله، لا اله الا انا، فاعبدونی ». گفتند: «مگر این مرد دیوانه است!». او را بگذاشتند و برفتند. و شیخ آنجا به زبان خدای - تعالی - با ایشان سخن می گفت. چنان که گویند: حکایة عن ربه.

پس در راه کله سریافت، بر وی نبشته که: صم بکم عمی فهم لایرجعون. نعره یی بزد و بیفتاد و بوسه بر آن کله می داد، و گفت: «سر صوفیی می باید که در حق محو شده است و ناچیز شده. نه گوش دارد که خطاب حق شنود و نه چشم دارد که جمال لایزالی بیند و نه زبان دارد که ثناء بزرگوار او گوید و نه عقل دارد، که ذره یی از معرفت او بداند. این آیت در شأن اوست ».

ذوالنون مصری مریدی به خدمت بایزید فرستاد - رحمهما الله - که: «ای بایزید! همه شب می خسبی و به راحت مشغول می باشی و قافله درگذشت ».

مرید بیامد و پیغام برسانید. بایزد جواب داد که: «ذوالنون را بگوی که: مرد تمام آن باشد که همه شب خفته بود و بامداد پیش از نزول قافله به منزل فرو آمده باشد».

ذالنون چون این بشنید، بگریست و گفت: «مبارکش باد که احوال ما بدین درجه نرسیده است. بدین بادیه طریقت می خواهد و بدین روش، سلوک باطن ».

نقل است که در راه حج شتری داشت زاد و راحله او برش می نهادند. یکی گفت: «مسکین این شتر که بارش گران است، و این ظلمی تمام است ».

بایزید گفت: «ای جوانمرد! بردارنده بار، شتر نیست. نگه کن که: هیچ بار بر پشت شتر هست؟».چون نگه کرد به یک وجب بالای شتر بود». گفت: «سبحان الله! عجب کاری است ».

بایزد گفت:«اگر حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز می کنید. و اگر مکشوف می گردانم، طاقت آن نمی آورید. با شما چه می باید کرد؟».

پس چون برفت و مدینه را زیارت کرد، در خاطرش آمد که: به خدمت مادر رو! با جمعی روی به بسطام نهاد. آوازه در بسطام افتاد.

اهل بسطام او را استقبال کردند. بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد و از حق باز می ماند. چون به شهر آمد، قرصی نان از دکانی بستد و می خورد - ماه رمضان بود - خلق چون چنان دیدند، به یکبار برمیدند.

شیخ با اصحاب گفت: «دیدید که به مسئله یی شرعی که کار بستم، همه خلق مرا رد کردند!». پس سحرگاه به در خانه (مادر) رفت، و گوش داد.

آواز مادر شنید که طهارت می ساخت و می گفت: «الهی آن غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش دار. و احوال نیکو او را کرامت کن ».

بایزید چون این بشنید. بگریست. پس در بزد. مادر گفت: «کیست؟». گفت: «غریب تو». مادر گریان شد و در بگشاد. پس گفت: «ای طیفور! چشمم خلل کرده است، از بس که گریستم در فراق تو و پشتم دو تا شد، از بس که غم تو خوردم ».

نقل است که گفت: «آن کار که باز پسین کارها دانستم، پیش از همه بود و آن رضا(ی) مادر بود». گفت: «آنچه در جمله مجاهدات و ریاضات و غربت می جستم، در آن یافتم، شبی مادر از من آب خواست.

در کوزه و در سبوی آب نبود. به جوی رفتم و آب آوردم. مادر در خواب شده بود. (شبی سرد بود. کوزه بر دست می داشتم. چون از خواب درآمد آگاه شد و مرا دعا کرد که دید)

هم چنان کوزه در دست من فسرده شده بود. گفت: چرا از دست ننهادی؟ گفتم: ترسیدم که تو بیدار شوی و من حاضر نباشم.

وقتی دگر گفت: آن یک نیمه در فراز کن! من وقت سحر می پیمودم تا نیمه راست فراز کنم یا نیمه چپ. تا خلاف فرمان مادر نکرده باشم. وقت سحر آنچه می جستم، از در درآمد».

نقل است که چون از مکه می آمد، به همدان رسید. تخم معصفر خریده بود. (اندکی) در خرقه بست و به بسطام آورد. چون باز گشاد، موری چند در آن میان دید. گفت: «ایشان را از جای خویش آواره کردم ».

برخاست و ایشان را باز به همدان برد و آنجا که خانه ایشان بود، بنهاد. تا کسی در مقام التعظیم لامرالله در غایت نبود، در عالم الشفقة علی خلق الله بدین درجه نباشد.

نقل است که گفت: «دوازده سال آهنگر نفس خود بودم و در کوره ریاضت می نهادم و به آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت می زدم، تا از خود آینه یی ساختم.

پنج سال آینه خود بودم و به انواع طاعت و عبادت. آن آینه را می زدودم. پس یک سال نظر اعتبار کردم. بر میان خود از غرور و عشوه و اعتماد بر طاعت و عمل خود پسندیدن، زناری دیدم.

پنج سال دیگر جهد کردم تا آن زنار بریده شد. اسلام تازه آوردم. نگه کردم. همه خلایق را مرده دیدم. چهار تکبیری در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بی زحمت خلق، به مدد حق، به حق رسیدم ».

نقل است که چون به در مسجد رسیدی، ساعتی بایستادی و بگریستی. گفتند: «این چه حالت است؟». گفت: «خود را چون زنی مستحاضه می یابم که ترسدکه: به مسجد شود، بیالاید».

نقل است که یک بار عزم حج کرد. منزلی چند برفت و باز آمد. گفتند: «تو هرگز عزم فسخ نکرده ای. این چون افتاد؟». گفت: «در راه زنگیی را دیدم تیغی کشیده، مرا گفت: «اگر باز گردی نیک و اگر نه سرت از تن جدا کنم. پس مرا گفت: ترکت الله ببسطام و قصدت البیت الحرام!».

خدای را به بسطام گذاشتی و روی به کعبه آوردی! نقل است که گفت: «مردی پیشم آمد. و پرسید که کجا می روی؟ گفتم: به حج. گفت: چه داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: به من ده و هفت بار گرد من در بگرد، که حج تو این است. چنان کردم و بازگشتم ».

چون کار او تمام بلند شد و سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید، هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ می گفت: «چرا مرا بیرون می کنید؟». گفتند: «از آن که مردی بدی ». گفت: «نیکا شهرا، که بدش بایزید بود!».

نقل است که شبی بر بام صومعه رفت تا ذکر گوید. بر سر دیوار بایستاد و (تا بامداد) هیچ نگفت. نگه کردند. خون به جای بول از وی جدا شده بود.

گفتند: «این چه حالت است؟». گفت: «از دو سبب تا با مداد بطال ماندم: یکی آن که در کودکی بر زبانم سخنی رفته بود. (دیگر) که چندان عظمت بر من سایه انداخت که دلم متحیر شد.

اگر دلم حاضر می شد، زبان ازکار باز می ماند، و اگر زبان در حرکت می آمد، دل از کار می شد. همه شب در این حال به روز آوردم ».

نقل است که چون شیخ خلوتی کردی برای عبادتی یا از بهر فکرتی، در خانه شدی و همه سوراخها محکم کردی. و گفتی: «ترسم که آوازی مرا بشوراند». و این خود بهانه بود.

عیسی بسطامی گوید: «سیزده سال با شیخ صحبت داشتم که از وی سخنی نشنیدم و عادتش آن بودی که سر بر زانو نهادی ».

شیخ سهلکی گوید که: «این در حال قبض بود. اما در حال بسط از وی فواید بسیار یافتندی ». یک بار در خلوت بر زبانش رفت که «سبحانی! ما اعظم شأنی؟»

چون با خود آمد مریدان گفتند که: «شما چنین لفظی گفتید». شیخ گفت: «خدای - عز وجل - شما را خصم باد که اگر یک بار دگر بشنوید، مرا پاره نکنید».

پس هر یکی را کاردی داد تا وقتی دیگر، اگر همان لفظ گوید، او را بکشند. (مگر چنان افتاد که دیگر بار همان گفت)و اصحاب قصد کشتن او کردند.

خانه را از بایزید پر دیدند. چنان که چهار گوشه خانه از او پر بود. اصحاب کارد می زدند. چنان بود که کسی کارد به آب زند. چون ساعتی برآمد، آن صورت خرد می شد. تا بایزید پدید آمد چون صعوه یی در محراب. اصحاب آن حالت با شیخ بگفتند.

شیخ گفت: «بایزید این است که می بینید. آن بایزید نبود». پس گفت: (« نزه الجبار نفسه علی لسان عبده ».) اگر کسی گوید که: این چگونه بود؟ گوییم: چنان که آدم - علیه السلام - در ابتدا چنان بود که سر در فلک می سود، جبرئیل - علیه السلام - پری بروی فرو آورد تا پاره یی از آن کم شد چون روا بود که صورت بزرگ، خرد شود، عکس این هم روا بود.

چنان که طفلی در شکم مادر مثلا دو من بود. چون به جوانی رسد، صد من بود. چنان که جبرئیل - علیه السلام - در صورت بشر بر مریم متجلی شد، حالت بایزید نیز از این شیوه بوده باشد. اما تا کسی به واقعه آنجا نرسد، شرح سودی ندارد.

نقل است که وقتی سیبی سرخ بگرفت و در وی نگریست گفت: «سیبی لطیف (است)». در سرش ندا آمد که: «ای بایزید! شرم نداری که نام ما بر میوه می نهی؟». و چهل روز نام حق - تعالی - بر دل وی فراموش گردید. گفت: «سوگند خوردم تا زنده باشم، میوه بسطام نخورم ».

گفت: روزی نشسته بودم. در خاطرم بگذشت که: من امروز پیر وقتم و بزرگ عصر. چون این اندیشه کردم، دانستم که غلطی عظیم افتاد.

برخاستم و به طریق خراسان شدم و در منزلی مقام کردم و سوگند یاد کردم و گفتم: «از اینجا بر نخیزم تا حق - تعالی - کسی را بر من فرستد تا مرا به من نماید».

سه شبانروز آنجا مقام کردم. روز چهارم مردی اعور را دیدم، بر جمازه یی می آمد. چون در وی نگه کردم، اثر آشنایی در وی دیدم.

به اشتر اشارت کردم که: توقف کن! در حال پای اشتر در زمین فرو شد. آن مرد در من نگه کرد و گفت: «مرا بدآن می آری که چشم فرا گرفته بازکنم و باز کرده فرو گیرم.

و بسطام با اهل بسطام و بایزید غرق کنم!». من از هوش برفتم. پس گفتم: «از کجا می آیی؟» گفت: «از آن ساعت که تو عهد کردی، من سه هزار فرسنگ آمده ام ». آن گه گفت: «زینهار ای بایزید! تا دل نگاه داری ». و روی بر تافت و برفت.

نقل است که چهل سال در مسجدی مجاور بود و جامه مسجد جدا داشتی و جامه خانه جدا و جامه طهارت جدا. و چهل سال پشت به هیچ دیوار باز ننهاد، الا به دیوار مسجد یا رباط. و گفتی: «حق - تعالی - از ذره باز خواهد پرسید و این از ذره بیش بود».

گفت: «چهل سال آنچه آدمیان می خورند، من نخوردم » - یعنی قوت من از جای دیگر بود - گفت: («چهل سال دیده بانی دل کردم. چون نگه کردم، زنار مشرکی بر میان خود دیدم ».

و شرکش آن بود که به جز حق التفات کردی. که در دلی که شرک نماند، به جز حق میلش نبود. تا به جایی دیگر کشش بود، شرک باقی بود).

گفت: «چهل سال دیده بان دل بودم. چون نگه کردم بندگی و خداوندی هر دو از حق دیدم ». گفت: «سی سال خدای را - عزوجل - می طلبیدم. چون نگه کردم اوطالب بود و من مطلوب ».

گفت: «سی سال است تا هر وقت که خواهم که خدای - تعالی - را یاد کنم، دهان و زبان خود را به سه آب بشویم تعظیم حق را».

ابوموسی از او پرسید که: «صعب ترین کاری در این راه چه دیدی؟». گفت: «مدتی نفس را به درگاه می بردم و او می گریست. و چون مدد حق دررسید، نفس مرا می برد و می خندید».

نقل است که در آخر کار او به جای رسید که هرچه در خاطر او گذشتی، در حال پیش او ظاهر شدی. و چون خدای را - عزوجل - یاد کردی، به جای بول، خون از وی جدا گشتی.

و روزی جماعتی پیش شیخ آمدند.و او سرفرو برد، پس برآورد و گفت: «از بامداد باز دانه یی می طلبم که به شما دهم، که طاقت آن دارید. و نمی یابم ».

نقل است که ابوتراب را مریدی بود عظیم گرم رو و صاحب وجد بود. ابوتراب پیوسته گفتی که: «چنین که تویی، تو را بایزید می باید دید».

روزی مرید گفت: «کسی که هر روز صدبار خدای بایزید را بیند، بایزید را چه کند؟». ابوتراب گفت: «چون تو خدای را بینی، به قدر خود بینی، و چون پیش بایزید بینی به قدر بایزید بینی. در دیده تفاوت است. نه صدیق را - رضی الله عنه - یک بار متجلی خواهد شد و جمله خلق را یک بار؟».

این سخن بر دل مرید آمد و گفت: «برخیز تا برویم ». هردو بیامدند به بسطام. شیخ در خانه نبود. به آب رفته بود ایشان برفتند.

شیخ را دیدند که می آمد، سبویی آب در دست و پوستینی کهنه در بر. چون چشم بایزید بر مرید ابوتراب افتاد و چشم مرید ابوتراب بر شیخ در حال، بلرزید و بیفتاد و جان بداد. ابوتراب گفت: «شیخا! یک نظر و مرگ؟».

شیخ گفت: «ای ابوتراب در نهاد این جوان کاری بود که هنوز وقت کشف آن نبود. در مشاهده بایزید آن معنی یکبارگی کشف شد. طاقت نداشت، فرو رفت.

زنان مصر را همین نیز چیین افتاد، طاقت جمال یوسف نداشتند. دستها را به یکبار قطع کردند. از آن که خبر نداشتند».

نقل است که یحیی معاذ رازی نامه یی نوشت به بایزید - رحمهما الله - که: «چه گویی در حق کسی که قدحی خورد و مست ازل و ابد شد؟».

بایزید جواب نوشت که: «اینجا مرد هست که در شبانروز دریای ازل و ابد در می کشد و نعره هل من مزید می زند». و هم یحیی نوشته بود که: «ما را با تو بایزیدی سری است. لکن میعاد میان من وتو بهشت است، در زیر سایه طوبی ».

و قرصی نان (با) آن نامه فرستاده بود. و گفت: «باید که شیخ این قرص نان به کار برد، که از آب زمزم سرشته ام ». بایزید جواب داد و آن سر او یاد کرد و گفت:

«آنجا که یاد حق باشد، هم بهشت است و هم سایه طوبی. و ما آن قرص به کار نبردیم. از آن که فرموده بودی که از آب زمزم سرشته ام. اما نگفته بودی که از کدام تخم کاشته ام ».

یحیی چون بشنید، اشتیاق شیخ بر او غالب شد. به زیارت شیخ رفت. نماز خفتن آنجا رسید. گفت: «نخواستم تا زحمت شیخ دهم تا بامداد. که شنیدم که شیخ در آن گورستان به عبادت مشغول است.

به گورستان رفتم و شیخ را دیدم که تا بامداد به سر دو انگشت پای ایستاده بود. و من در حال او تعجب می کردم و گوش به وی می داشتم. همه شب در کار بود و در گفت و گوی و داد و ستد.

چون صبح برآمد بر زبان شیخ رفت که: اعوذ بک ان اسئلک هذا المقام ». پس یحیی پیش رفت و سلام کرد و از آن واقعه شبانه پرسید.

شیخ گفت: «بیست و اند مقام بر ما شمردند. و گفتم: این همه هیچ نخواهم که این همه مقام حجاب است ». یحیی مبتدی بود و بایزید منتهی.

گفت: «ای شیخ! چرا معرفت نخواستی؟ که ملک الملوک است و گفته است که: هرچه خواهی بخواه ». بایزید نعره یی بزد و گفت:

«خاموش ای یحیی! که مرا به خود غیرت می آید که او را بدانم که من هرگز نخواهم که او را جز او بداند. جایی که معرفت او بود، من در میان چه کاره ام؟ خود خواست او آن است ای یحیی که جز او کسی او را نداند».

یحیی گفت: «به حق عزت خدای، که از فتوحی که تو را دوش بوده است مرا نصیبی کن ». شیخ گفت: «اگر صفوت آدم و قدس جبرئیل و خلت ابراهیم و شوق موسی و طهارت عیسی، و محبت محمد - علیهم الصلوة و السلام - به تو دهند، زینهار! که راضی نشوی و ماوراء آن طلبی. که ماوراء این، کارهاست.

صاحب همت باش و سر به هیچ فرو مآر. که به هرچه فروآیی، بدآن محجوب گردی ». احمد بن حرب، حصیری پیش شیخ فرستاد که شب بروی نماز می کند. شیخ گفت: «من عبادت آسمانیان و زمینیان جمع کردم و در بالش نهادم و در زیر سر نهادم ».

نقل است که ذوالنون مصلایی پیش شیخ فرستاد. شیخ باز فرستاد که: «ما را مصلی به چه کار آید؟ مرا مسندی به کار است و بفرست تا بر آن تکیه کنم ». - یعنی کار از نماز درگذشت و به نهایت رسید. -

ذوالنون چون این بشنید، مسندی به تکلف فرمود و به خدمت شیخ فرستاد. شیخ، هم باز فرستاد - که شیخ در آن وقت گداخته بود و پوستی و استخوانی مانده بود - و گفت: «آن را که لطف و کرم حق تکیه گاه بود، به بالش مخلوق ننازد و بدآن نیازش نباشد».

نقل است که گفت: «شبی در صحرابودم و سردر خرقه کشیده. احتلام افتاد و به غایت سرد بود. خواستم که غسل کنم، نفس کاهلی کرد و گفت: صبر کن تا روز شود و آفتاب برآید، آن گاه غسل کن.

چون کاهلی نفس بدیدم، دانستم که نماز با قضا افتد، هم چنان با خرقه یخ بشکستم و غسل کردم و هم چنان در میان خرقه می بودم و خرقه یخ بسته بود. تا آن گه که هوا گرم شد. و همه زمستان در این رنجش بداشتم. تا روز بودی که هفتاد بار بیهوش شدمی، جزای کاهلی او».

نقل است که شیخ شبی در گورستان می آمد. جوانی از بزرگ زادگان بسطام بربطی می زد. چون نزدیک شیخ رسید، شیخ گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله ».

جوان بربط بر سر شیخ زد، و هر دو بشکست. شیخ باز زاویه آمد و علی الصباح بهای بربط به دست خادم، با طبقی حلوا پیش جوان فرستاد و عذرخواست و گفت:

«او را بگوی که: بایزید عذر می خواهد و می گوید که دوش آن بربط در سر ما شکستی. این قراضه بستان و دیگری را بخر. و این حلوا بخور تا غصه شکستگی و تلخی آن از دلت برود».

چون جوان حال چنان دید، بیامد و در پای شیخ افتاد و توبه کرد و بسیار بگریست. و چند جوان دگر با او موافقت کردند به برکت اخلاق شیخ.

نقل است که روزی می رفت با اصحاب خود. در تنگنایی سگی می آمد. شیخ بازگشت و راه به سگ ایثار کرد. بر طریق انکار در خاطر مریدی بگذشت که:

«حق - تعالی - آدمی را مکرم گردانیده است، و شیخ سلطان العارفین است با این همه پایگاه و جمعی مریدان صادق، سگی را بر ایشان ایثار کند. این چگونه باشد؟».

شیخ گفت: «ای عزیزان! سگ به زبان حال با بایزید گفت که در سبق السبق از من چه تقصیر و از تو چه توفیر آمد که پوستین سگی در من پوشانیدند و خلعت سلطان العارفینی در بر تو افگندند؟ این اندیشه به سرما درآمد، راه بر وی ایثار کردیم ».

نقل است که روزی می رفت. سگی با او همراه شد و شیخ از او دامن در کشید. سگ گفت: «اگر خشکم میان ما و تو خللی نیست. و اگر ترم، هفت آب و خاک میان ما صلح می اندازد.

اما اگر تو دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی، پاک نشوی ». بایزید گفت : «تو پلیدی ظاهر داری و من پلیدی باطن، بیا تا هر دو را جمع کنیم تا به سبب جمعیت باشد که از میان ما پاکی سر برزند».

سگ گفت: «تو همراهی مرا نشایی که مردود خلقم و تو مقبول. هر که به من رسد، سنگی بر پهلوی من زند و هر که به تورسد، السلام علیک یا سلطان العارفین گوید. و من هرگز استخوانی فردا را ننهاده ام و تو خمی گندم داری ».

بایزید گفت: «همراهی سگ را نشایم، همراهی لم یزل و لایزال را چون شایم؟» - سبحان آن خدایی که بهترین خلق را به کمترین پرورش دهد - و گفت: «شکی به من در آمد و از طاعت نومید شدم. گفتم: به بازار شوم و زناری خرم و در میان بندم.

زناری در بازار آویخته بود. پرسیدم که: به چند؟ گفت: به هزار دینار. سر در پیش افگندم. هاتفی آواز داد که: تو ندانسته ای که زناری که بر میان چون تویی بندند، به هزار دینار کم ندهند؟». گفت: «دلم خوش شد. دانستم که حق - تعالی - (را) عنایتی هست در حق من ».

نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام، صاحب تبع و صاحب قبول. و از حلقه بایزید غایب نبودی. روزی گفت: «ای شیخ! سی سال است تا صایم الدهر وقایم اللیل ام و خود را از این علم که تو می گویی اثری نمی یابم. و تصدیق می کنم و دوست می دارم »

شیخ گفت: «اگر سیصد سال به روزه باشی ونماز کنی، یک ذره بوی این حدیث نیابی ». گفت: «چرا». گفت: «از بهر آن که تو محجوبی به نفس خویش ».

گفت: «دوایی هست؟». شیخ گفت: «هست بر من که بگویم، اما تو قبول نکنی ». گفت: «قبول کنم که سالهاست تا طالبم ». شیخ گفت:

«این ساعت برو، و موی سر و محاسن باز کن و این جامه که داری بیرون کن. (و ازاری) از گلیم در میان بند و بر سر آن محلت که تو را بهتر شناسد، بنشین. و تو بره یی پر جوز کن و پیش خود بنه. و کودکان جمع کن و بگو که: هر که سیلیی مرا زند، یک جوز بدهم. و هر که دو سیلی زند، دو جوز دهم. در شهر می گرد تا کودکان سیلی بر گردنت می زنند. که علاج تو این است ».

مرد گفت: «سبحان الله! لا اله الا الله ». شیخ گفت: «اگر کافری این کلمه بگوید، مؤمن شود. و توبدین کلمه مشرک شدی ». گفت: «چرا؟».

شیخ گفت: «از آن که تو در این کلمه که گفتی، تعظیم خود گفتی نه تعظیم حق ». مرد گفت: «من این نتوانم کرد. دیگری را فرمای ». شیخ گفت: «علاج تو این است، و من گفتم که: نکنی ».

نقل است که شاگرد شقیق را عزم حج افتاد. شقیق گفت: «به بسطام گذر کن و زیارت شیخ بایزید را دریاب ». چون مرید به خدمت بایزید رسید، شیخ گفت: «تو مرید کیستی؟». گفت: «من مرید شقیف بلخی ام ».

گفت: «او چه گوید؟». گفت: «او از خلق فارغ شده است و بر حکم توکل نشسته و می گوید: اگر آسمان و زمین رویین شوند و آهنین، که نه از آسمان بارد ونه از زمین روید، و خلق عالم همه عیان من باشند، از توکل خود برنگردم ».

بایزید گفت: «اینت صعب مشکری که اوست! اگر بایزید کلاغی شود، به شهر آن مشرک نپرد. چون باز گردی او را بگوی که: خدای را -عزوجل - به دو گرده. آزمایش مکن. چون گرسنه شوی، از هم جنسی دو گرده بستان و بارنامه توکل یک سو نه. تا از شومی تو شهر و ولایت به زمین فرو نشود».

آن مرد از درشتی این سخن بازگشت و پیش شقیق رفت. شقیق گفت: «زود بازگشتی!» گفت: «تو گفته بودی که به زیارت او (رو!) رفتم و چنین و چنین رفت ». و حکایت باز گفت.

شقیق عیب این سخن در خود بدید. و چنین گویند که چهارصد خروار کتب داشت واگر چه به غایت بزرگ بود، لکن پنداشت بزرگان بیشتر افتد.

شقیق گفت: «تو نگفتی که: اگر او چنان است، تو چونی؟». گفت: «نه ». گفت: «باز گرد و بپرس ». مرید بازگشت و پیش بایزید آمد. شیخ گفت: «باز آمدی؟». گفت: «مرا فرستاده اند تا از تو بپرسم که: اگر او چنان است، تو چونی؟».

بایزید گفت: «این نادانی دیگر بین ». پس گفت: «اگر من گویم که چونم، تو ندانی ». گفت: «شیخ اگر مصلحت بیند، بفرماید تا بر جایی نویسند، تا روزگار من ضایع نشود که از راهی دور آمده ام ».

شیخ گفت: «بنویسید: بسم الله الرحمن الرحیم. بایزید این است ». و کاغذ در پیچید و بدو داد. یعنی بایزید هیچ نیست. موصوفی نبود. چگونه وصفش توان کرد؟ بایزید ذره یی پدید نیست تا بدآن چه رسد که پرسند که: او چگونه است؟ و توکل دارد یا اخلاص؟ که این همه صفت خلق است. تخلقوا باخلاق الله می باید نه به توکل محلی شدن. مرید برفت.

شقیق بیمار شده بود و اجلش نزدیک رسیده و انتظار جواب بایزید می کرد. ناگاه مرید برسید و کاغذ به وی داد. شقیق چون آن مطالعه کرد، گفت: «اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله ». و مسلمانی پاک شد از عیب پنداشت خویش. واز آن توبه کرد و جان بداد.

نقل است که هزار مرید از آن احمد بن خضرویه پیش بایزید آمدند، چنان که هر هزار بر آب می رفتند و در هوا می پریدند.

احمد گفت: «هر که از شما طاقت مشاهده بایزید دارید بیایید و اگر ندارید، بیرون باشید تا ما در رویم و او را زیارت کنیم. هر هزار در رفتند و هر یکی را عصایی بود.

در دهلیز بنهادند - که آن را بیت العصا خوانند - یکی از ایشان گفت: «مرا طاقت دیدار او نیست. من در دهلیز عصاها را نگه دارم ».

چون شیخ و اصحاب پیش بایزید رفتند. بایزید گفت: «آن که بهتر شماست، او را درآورید.» پس او را درآوردند. بایزید، احمد را گفت: «تا کی سیاحت وگرد عالم گشتن؟» احمد گفت: «چون آب یک جا ایستد، متغیر شود».

شیخ گفت: «چرا دریا نباشی که متغیر نگردی و آلایش نپذیری؟» پس بایزید در سخن آمد. احمد گفت: «فروتر آی که ما فهم نمی کنیم ».

هم چنین تا هفت بار. آن گه سخن بایزید فهم کردند. چون بایزید خاموش شد، احمد گفت: «یا شیخ! ابلیس را دیدم بر سر کوی تو بردار کرده ».

گفت: «آری. با ما عهد کرده بود که گرد بسطام نگردد. اکنون یکی را وسوسه کرد تا در خون افتاد. و شرط است که دزد را بر درگاه پادشاه بردار کنند».

و یکی از وی پرسید که: «ما پیش تو جمعی می بینیم مانند زنان. ایشان چه قوم اند؟» گفت: «فریشتگان اند که می آیند و مرا از علوم سؤال می کنند و من ایشان را جواب می دهم ».

نقل است که گفت: شبی به خواب دیدم که فریشتگان آسمان اول پیش من آمدند وگفتند: «برخیز تا خدای - عزوجل - را یاد کنیم ». گفتم: «مرا زبان ذکر او نیست ».

و فریشتگان آسمان دوم بیامدند و همین گفتند و من همان جواب دادم. تا فریشتگان هفت آسمان بیامدند و من همان جواب دادم.

پس گفتند: «زبان ذکر او کی داری؟». گفتم: «آن گه که اهل دوزخ در دوزخ قرار گیرند و اهل بهشت در بهشت، و قیامت بگذرد، بایزید گرد عرش خدای - عزوجل - برگردد وگوید: الله الله ».

و گفت: شبی خانه من رشون شد. گفتم: «اگر شیطانی، من از آن عزیزترم و بلند همت تر که تو را بر من طمع است. واگر از بزرگانی، بگذار تا از سرای خدمت به سرای کرامت رسیم ».

نقل است که شبی ذوق عبادت نمی یافت. خادم را گفت: «بنگر تا چیست در خانه؟» نگه کردند، خوشه یی انگور یافتند. گفت: «به کسی دهید که خانه ما دکان بقال نیست ». تاوقتش خوش شد.

نقل است که شیخ را همسایه یی گبر بود و کودکی شیرخواره داشت و همه شب از تاریکی می گریست، که چراغ نداشت.

شیخ هر شب چراغ برداشتی و به خانه ایشان بردی، تا کودک خاموش گشتی. چون گبر از سفر باز آمد، مادر طف حکایت شیخ باز گفت. گبر گفت: «چون روشنایی شیخ آمد، دریغ بود که به سر تاریکی خود بازرویم ». حالی بیامد و مسلمان شد.

نقل است که گبری راگفتند که: «مسلمان شو». گفت: «اگر مسلمانی این است که بایزید می کند، من طاقت ندارم و نتوانم کرد و اگر این است که شما می کنید، بدین هیچ احتیاج ندارم ».

نقل است که در مسجد نشسته بود. ناگاه گفت: «برخیزید تا به استقبال دوستی از دوستان خدا رویم ». چون به دروازه رسیدند ابراهیم هروی می آمد بر دراز گوشی نشسته.

بایزید گفت: «در دلم ندا کردند که برخیز و او را استقبال کن و به ما شفیع آور». ابراهیم گفت: «اگر شفاعت اولین (و آخرین) به تو دهند، هنوز مشتی خاک باشد».

بایزد را سخن او عجب آمد. چون وقت سفره بود، طعامی خوش آوردند. ابراهیم با خود گفت: شیخ خورشهای چنین خورد! بایزید این معنی بدانست.

چون از طعام فارغ شدند، شیخ دست ابراهیم بگرفت و به کناره یی برد. و دست فرا دیواری زد، دری گشاده شد و دریایی بی نهایت ظاهر گشت.

گفت: «بیا تا در این دریا رویم ». ابراهیم بترسید وگفت: «مرا این مقام نیست ». پس بایزید گفت: «آن جو، که از صحرا آورده ای و نان پخته و در انبان نهاده ای، آن جوی بود که چهارپایان خورده بودند و انداخته. تو به نان پخته ای و می خوری » چون احتیاط کردند، هم چنان بود. ابراهیم توبه کرد و مستغفر شد.

یکی بایزید را گفت: «من در طبرستان به جنازه فلان کس تو را دیدم، دست در دست خضر گرفته. چون نماز جنازه گزاردند تو را دیدند که در هوا رفتی » شیخ گفت: «راست گفتی ».

نقل است که جماعتی پیش شیخ آمدند و از بیم قحط نالیدند و گفتند: «دعا کن تا حق - تعالی - باران فرستد». شیخ سر فرو برد، پس برآورد وگفت: «بروید و ناودان ها راست کنید که باران آمد». در حال باریدن گرفت، چنان که یک شبانروز می بارید.

نقل است که یک روز شیخ پای دراز کرد. مریدی هم پای دراز کرد. شیخ پای برکشید. مرید هر چند که خواست پای برکشد نتوانست و هم چنان بماند تا به آخر عمر. از آن بود که پنداشت که پای فرو کردن شیخ هم چون دیگران باشد.

نقل است که شیخ یک بار پای فرو کرده بود. دانشمندی برخاست تا برود. پای از زبر پای شیخ نهاد. گفتند: «ای نادان! چرا چنین کردی؟» گفت: «چه می گویید. طاماتی در وی بسته است ».

بعد از آن در آن پای خوره افتاد و چنین گویند که: به چندین فرزندان وی آن علت سرایت کرد. واز بزرگی پرسیدند مردی که: چون است که یکی گناه کرد، عقوبت آن از وی به دیگری سرایت کردن چه معنی دارد؟. گفت: «(چون) سخت انداز بود، تیر او زودتر و دورتر رود».

نقل است که منکری پیش وی آمد و گفت: «فلان مسئله بر من کشف گردان ». شیخ آن انکار در وی بدید. گفت: «به فلان کوه غاری است و در آنجا یکی از دوستان ماست.

از وی سؤال کن تا بر تو کشف کند». برخاست و بدآن غار شد. اژدهایی عظیم دید، به غایت سهمگین. چون آن بدید، بی هوش شد و جامه نجس کرد.

و بی خود، خود را از آنجا بیرون انداخت و کفش آنجا باز گذاشت و باز خدمت شیخ آمد و در پایش افتاد و توبه کرد. شیخ گفت:

«سبحان الله! تو کفش نگه نمی توان داشت و طهارت، از هیبت مخلوقی. در هیبت خالق چگونه کشف نگه توانی داشت که به انکار آمده ای که: مرا فلان سخن کشف کن؟

نقل است که قرائی را انکاری بود در حق شیخ. که کارهای عظیم می دید، و آن بیچاره محروم. گفت: «آن معاملتها ور یاضتها که او می کشد، من هم می کشم، و او سخنی می گوید که ما در آن بیگانه ایم!».

شیخ را از آن آگاهی بود. روزی قصد شیخ کرد. شیخ نفسی بدآن قرا حواله کرد. قرا سه روز از دست در افتاد و خود را نجس کرد. چون باز آمد، غسلی کرد و پیش شیخ آمد به عذر. شیخ گفت: «ندانستی که بار پیلان برخران ننهند؟»

نقل است که شیخ سعید میخورانی پیش بایزید آمد و خواست تا امتحانی کند. او را به مریدی حوالت کرد، نام او ابوسعید راعی.

گفت: «پیش او رو که ولایت کرامت به اقطاع به او داده ایم. چون سعید آنجا رفت، راعی را دید در صحرا که نماز می کرد و گرگان شبانی گوسفندان او می کردند.

چون از نماز فارغ شد. گفت: «چه می خواهی؟». گفت: «نان گرم و انگور». راعی چوبی در دست داشت. به دو نیمه کرد. یک نیمه به طرف خود فرو برد و یکی به طرف او.

در حال انگور آورد، طرف راعی سپید و طرف او سیاه. گفت: «چرا طرف تو سپید و طرف من سیاه است؟». راعی گفت: «از آن که من از سر یقین خواستم و تو از راه امتحان. که رنگ هر چیزی لایق حال او خواهد بود».

بعد از آن گلیمی به سعید میخورانی داد وگفت: «نگه دار». چون سعید به حج شد، در عرفات آن از وی غایب گشت. چون باز بسطام آمد. آن با راعی دید.

نقل است که از بایزید پرسیدند که: «پیر تو که بود؟» گفت: «پیرزنی: یک روز در غلبات شوق و توحید بودم، چنان که مویی را گنج نبود.

به صحرا رفتم، بی خود. پیر زنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان مرا برگیر. - و من چنان بودم که خود را نمی توانستم برد- شیری را اشارت کردم، بیامد.

انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: اگر به شهر روی گویی که را دیدم؟ - که نخواستم که داند که: من کیم؟ - گفت: ظالمی رعنا را دیدم.

پس گفتم: هان چه گویی؟ پیرزن گفت: هان! این شیر مکلف است یا نه؟ گفتم، نه! گفت: تو آن را که خدای -عزوجل - تکلیف نکرده است، تکلیف کردی، ظلم نباشد؟ -

گفتم: باشد - و با این همه می خواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی. این نه رعنائی بود؟. گفتم: بلی. توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم. این سخن پیرمن بود».

بعد از آن چنان شد که چون آیتی یا کراماتی روی بدو آوردی، از حق - تعالی - تصدیق آن خواستی. پس در حال نوری زرد پدید آمدی، به خطی سبز بر او نوشته که: لا اله الا الله، محمد رسول الله، نوح نجی الله، ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله، عیسی روح الله - علیهم الصلوة والسلام، بدین پنج گواه کرامت پذیرفتی تا چنان شد که گواه نیز به کار نبایست.

احمد خضرویه گفت: «حق - عزوجل - را به خواب دیدم. فرمود که: جمله مردان از من می طلبند. آنچه می طلبند، مگر بایزید که مرا می طلبد».

نقل است که شیخ شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش شیخ آمدند. شیخ طعام خواست. و یکی از مریدان شیخ به خدمت ایستاده بود.

ابوتراب گفت: «موافقت کن ». گفت: «روزه دارم ». گفت: «بخور و ثواب یک ماهه بستان ». گفت: «روزه نتوان گشاد». شقیق گفت: «روزه بگشای و مزد یک ساله بستان ».

گفت: «نتوان گشاد». بایزید گفت: «بگذار، که او رانده حضرت است.» پس مدتی برنیامد که او را به دزدی بگرفتند و هر دو دستش جدا کردند.

نقل است که شیخ یک روز در جامع عصا در زمین فرو برده بود. بیفتاد وبه عصای پیری آمد. آن پیر دو تا شد و عصای شیخ برداشت. شیخ به خانه او رفت و از وی حلالی خواست و گفت: «پشت دو تا کردی در گرفتن عصا». نقل است که روزی یکی درآمد و از حیا مسئله یی از وی پرسید: شیخ جواب آن مسئله گفت. درویش آب گشت. مریدی درآمد.

آبی زرد دید ایستاده. گفت: «یا شیخ این چیست؟». گفت: «یکی از در درآمد و سؤال ی از حیا کرد و من جواب دادم. طاقت نداشت. چنین آب شد از شرم ».

نقل است که گفت: یک بار به دجله رسیدم. دجله آب به هم آورد. گفتم: «بدین غربه نشوم که مرا به نیم دانگ بگذرانند. و من سی ساله عمر خویش به نیم دانگ به زیان نیاورم. مرا کریم می باید نه کرامت ».

نقل است که گفت: خواستم تا از حق - تعالی - درخواهم تا مؤونت زنان از من کفایت کند، پس گفتم: «روا نبود این خواستن، که پیغمبر - علیه الصلوة والسلام و التحیة - نخواست ».

بدین حرمت داشت پیغمبر، علیه السلام، حق - تعالی - آن کفایت کرد. تا پیش من، چه زنی چه دیواری، هر دو یکی است.

نقل است که شیخ از پس امامی نماز می کرد. پس امام گفت: «یا شیخ! تو کسبی نمی کنی و از کسی چیزی نمی خواهی. از کجا می خوری؟».

شیخ گفت: «صبر کن تا نماز قضا کنم. که نماز از پبی کسی که روزی دهنده را نداند، روا نبود». و یک بار کسی در مسجدی دید که نماز می کرد.

گفت: «اگر می پنداری که نماز سبب رسیدن است به خدای - تعالی - غلط می کنی. که همه پنداشت است نه مواصلت، اگر نماز نکنی، کافر باشی. و اگر ذره یی به چشم اعتماد در وی نگری، مشرک باشی ».