ذکر شیخ ابوبکر شبلی رحمة الله علیه

آن غرق بحر دولت، آن برق ابر عزت، آن گردن شکن مدعیان، آن سرافراز متقیان، آن پرتو از عالم حسی و عقلی، شیخ وقت ابوبکر شبلی - رحمة الله عیه - از کبار و اجله مشایخ بود و از معتبران و محتشمان طریقت؛

و سید قوم و امام اهل تصوف و وحید عصر، و به حال و علم بی همتا و نکت و اشارات و رموز و عبارات و ریاضات و کرامات او بیش از آن است که در حد حصر واحصاء آید.

جمله مشایخ عصر را دیده بود و در علوم طریقت یگانه، و احادیث بسی نوشته بود و شنوده، و فقیه به مذهب مالک و مالکی مذهب؛ و حجتی بود بر خلق خدای.

که آنچه او کرد به همه نوعی، به صفت در نیاید و آنچه او کشید در عبارت نگنجد، از اول تا آخر مردانه بود وهرگز فتوری و ضعفی به حال او راه نیافت و شدت لهب شوق او به هیچ آرام نگرفت.

چهل قوصره از احادیث بر خوانده بود. و گفت: «سی سال فقه و حدیث خواندم تا آفتابم از سینه برآمد. پس به درگاه آن استادان شدم.

که هاتوا فقه الله - بیایید و از علم الله چیزی باز گویید- کس چیزی ندانست گفت. که نشان چیز از چیزی بود، از غیب هیچ نشان نبود.

عجب حدیثی بدانستم که شما در شب مدلهم اید و ما در صبح ظاهر. شکر بکردیم و ولایت به دزد سپردیم تا کرد با ما آنچه کرد».

و از جهال زمانه بسیار رنج کشید و در رد و قبول وغوغای خلق بمانده بود و پیوسته قصد او کردندی تا او را هلاک کنند چنانکه حسین منصور را که بعضی از سخنان او طرفی با حسین داشت.

و ابتداء واقعه او در آن بود که امیر دماوند، بود از بغداد او را نامه یی رسید. با امیر ری. او با جمعی به حضرت خلیفه بغداد رفتند و خلعت خلیفه بستدند.

چون باز می گشتند مگر امیر را عطسه یی آمد. به آستین جامه خلعت دهن و بینی پاک کرد. این سخن به خلیفه گفتند: که چنین کرد.

خلیفه بفرمود تا خلعتش بر کشیدند و قفایش بزدند و از عمل امارتش معزول کردند. شبلی از آن متنبه شد. اندیشه کرد که:«کسی که خلعت مخلوقی را دستمال می کند مستحق عزل و استخفاف می گردد و خلعت ولایت بر او زوال می آید.

پس آن کس که خلعت پادشاه عالم را دستمال می کند، تا با او چه کنند؟». در حال به خدمت خلیفه آمد. گفت: «چه بود؟».

گفت: «ایها الامیر! تو که مخلوقی، می نپسندی که با خلعت تو بی ادبی کنند و معلوم است که قدر خلعت تو چند بود. پادشاه عالم مرا خلعتی داده است از دوستی و معرفت خویش، که هرگز کی پسندد که من آن را به خدمت مخلوقی دستمال کنم؟

پس برون آمد و به مجلس خیر نساج شد و واقعه بدو فرو آمد. خیر او را نزدیک جنید فرستاد. پس شبلی پیش جنید آمد. و گفت: «گوهر آشنائی بر تو نشان می دهند. یا ببخش یا بفروش ».

جنید گفت: «اگر بفروشم تو را بهاء آن نبود و اگر بخشم آن آسان به دست آورده باشی، قدرش ندانی. همچون من قدم از فرق ساز و خود را در این دریا درانداز، تا به صبر و انتظار گوهرت به دست آید».

پس شبلی گفت: «اکنون چه کنم؟». گفت: «برو یک سال کبریت فروشی کن ». چنان کرد. چون یک سال برآمد، گفت: «درین کار شهرتی و تجارتی درست. برو ویک سال دریوزه کن، چنان که به چیزی دیگر مشغول نگردی ».

چنان کرد تا سر سال را که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزی نداد. باز آمد و با جنید گفت. او گفت: «اکنون قیمت خود بدان، که تو مر خلق را به هیچ نیرزی، دل در ایشان مبند و ایشان را به هیچ برمگیر».

آن گاه گفت: «تو روزی چند حاجب بوده ای و روزی چند امیری کرده ای. بدآن ولایت رو و از ایشان بحلی بخواه ». بیامد و به یک یک خانه در رفت. تا همه بگردید.

یک مظلمه ماندش. خداوند او را نیافت تا گفت: «به نیت آن صد هزار درم باز دادم. هنوز دلم قرار نمی گرفت ». چهار سال در این روزگار شد.

پس به جنید باز آمد. و گفت: «هنوز در تو چیزی از جاه مانده است برو و یک سال دیگر گدایی کن ». گفت: «هر روز گدایی می کردم و بدو می بردم.

او آن همه به درویشان می داد و شب مرا گرسنه همی داشت. چون سالی برآمد، گفت: اکنون تو را به صحبت راه دهم، لیکن به یک شرط که: خادم اصحاب تو باشی.

پس یک سال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت: یا ابابکر! اکنون حال نفس تو به نزدیک تو چیست؟ گفتم: من کمترین خلق خدای می بینم خود را. جنید گفت: اکنون ایمانت درست شد».

تا حالت بدآنجا رسید تا آستین پر شکر می کرد و هر کجا که کودکی می دید در دهانش می نهاد که : «بگو: الله ». پس آستین پر درم و دینار کرد.

و گفت: «هر که یک بار الله می گوید دهانش پر زر می کنم ». بعد از آن غیرت در او بجنبید، تیغی بر کشید که: «هر که نام الله برد بدین تیغ سرش را بیندازم ».

گفتند: «پیش از این شکر و زر می دادی،اکنون سر می اندازی؟». گفت: «می پنداشتم که ایشان او را از سر حقیقتی و معرفتی یاد می کنند.

اکنون معلوم شد که از سر غفلت وعادت می گویند، و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند». پس می رفتی وهر کجا که می دیدی نام الله بر آنجا نقش همی کردی، تا ناگاه آوازی شنود که: «تا کی گرد اسم گردی؟ اگر مرد طالبی قدم در طلب مسمی زن ».

این سخن بر جان او کار کرد چنان که قرار و آرام از او برفت. چندان عشق قوت گرفت و شور غالب گشت که برفت و خویشتن را در دجله انداخت، دجله موجی برآورد و او را بر کنار افگند.

بعد از آن خویشتن را در پیش ایشان انداخت، همه از او برمیدند. خویشتن از سر کوهی فرو گردانید، باد او را بر گرفت و بر زمین نشاند. شبلی را بی قراری یکی به هزار شد.

فریاد برآورد: «ویل لمن لا یقبله الماء و لاالنار و لاالسباع و لاالجبال ». هاتفی آوازد داد که : «من کان مقبول الحق لا یقبله غیره ». چنان شد (که) در سلسله و بندش کشیدند و به بیمارستانش ببردند.

قومی در پیش او آمدند. و گفتند: «این دیوانه است. او گفت: «من به نزدیک شما دیوانه ام و شما هشیار؟ حق - تعالی - دیوانگی من و هشیاری شما زیادت کناد. تا به سبب آن دیوانگی مرا قربت بر قربت بیفزاید وبه سبب آن هشیاری بعدتان بر بعد بیفزاید».

پس خلیفه کسی فرستاد که تعهد او بکند. بیامدند و به ستم دارو به گلوش فرو می کردند. شبلی همی گفت: «شما خود را رنجه مدارید، که این نه از آن درد است که به دارو درمان پذیرد».

روزی جمعی پیش (او) رفتند و او در بند بود. گفت: «شما کیستید؟». گفتند: «دوستان تو». سنگ در ایشان انداختن گرفت. همه بگریختند.

او گفت: «ای دروغ زنان! دوستان به سنگی چند از دوست خود می گریزند؟ معلوم شد که دوست خودید نه دوست من ».

نقل است که وقتی او را دیدند پاره آتش بر کف نهاده، می دوید، گفتند: «تا کجا؟». گفت: «می دوم تا آتش در کعبه زنم، تا خلق با خدای کعبه پردازند».

و یک روز چوبی در دست داشت هر دو سر آتش در گرفته. گفتند: «چه خواهی کرد؟». گفت: «میروم تا به یک سر این دوزخ را بسوزم و به یک سر بهشت را، تا خلق را پروای خدا پدید آید».

نقل است که یک بار چند شبانروز در زیر درختی رقص می کرد و می گفت: «هو! هو!». گفتند: «این چه حالت است؟». گفت: «این فاخته بر این درخت می گوید: کو کو! من نیز موافقت او را می گویم: هو هو». و چنین گویند: تا شبلی خاموش نشد، فاخته خاموش نشد.

نقل است که یک بار به سنگ پای او بشکستند. هر قطره خون که از وی بر زمین می چکید نقش «الله ». میشد.

نقل است که یک بار به عید سه روز مانده بود. شبلی جوالی سرخ کرده به سر فرو افگنده و پاره یی نان در دهان نهاد و پاره یی کنب بر میان بست و می گشت و می گفت: «هر که را جامه نایافته بود به عید، این کند».

و گفت: «فرج زنان را، اگر به نه ماه نزایند به سالی بزایند و فرج دکان داران را که هر یکی را به چیزی مشغول کرده اند، فرج صوفیان بر سر سجاده و مرقع و استنجا و استبرا را؛ و شبلی از همه چنین دست تهی ».

یک بار در عید جامه سیاه پوشیده بود نوحه می کرد. گفتند: «امروز عید است، تو را جامه چرا سیاه است؟». گفت: «از غفلت خلق از خدا».

و او خود در ابتدا قباء سیاه داشت تا آن گاه که پرتو جمال این حدیث بر وی افتاد، جامه سیاه بیرون کرد و مرقع در پوشید. گفتند: «تو را بدینجا چه رسانید؟». گفت: «سیاهی بر سیاهی تا ما در میان فرو شدیم ».

نقل است که به اول که مجاهده بر دست گرفت، سالهای دراز شب نمک در چشم کشیدی تا در خواب نشود، و گویند که: «هفت من نمک در چشم کرده بود و می گفت که : «حق - تعالی - بر من اطلاع کرد. و گفت: هر که بخسبد غافل بود و غافل محجوب بود».

یک روز شیخ جنید به نزدیک او آمد. او را دید که به منقاش گوشت ابروی خویش باز می کند، گفت: «این چرا می کنی؟». گفت: «حقیقت ظاهر شده است، طاقت نمی دارم، می گویم: بود که لحظه یی با خویشم دهند».

نقل است که وقتی شبلی همی گریست و می گفت: «آه! آه!». جنید گفت: «شبلی خواست تا در امانتی که حضرت الهیت به ودیعت به او داده است خیانتی کند او را به صیاح آه مبتلا کردند».

جنید چون این سخن بگفت، چیزی در خاطر مستمعان افتاد. به نور ایمان خبر یافت. گفت: «زنهار! خاطرها از شبلی نگاه دارید که عین الله است در میان خلق ».

چنانکه یک روز اصحاب شبلی را مدح می گفتند که: «این ساعت به صدق و شوق او کسی نیست وعالی همت و پاک روتر از او کسی نیست از روندگان ».

ناگاه شبلی درآمد و آنچه می گفتند بشنود. جنید گفت: «شما او را نمی دانید، او مردود و مخذول و ظلمانی است او را از اینجا بیرون کنید.

اصحاب بیرونش کردند شبلی بر آن آستان نشست و اصحاب در ببستند. و گفتند: «ایها الشیخ! تو می دانی که ما هر چه در حق شبلی گفتیم، راست گفتیم. این چه بود که فرمودی؟».

گفت: «آنچه او را می ستودید، هزار چندان است، اما شما او را به تیغ تیز پی می کردید. ما سپری در آن پیش نهادیم و پی گم کردیم ».

نقل است که شبلی سردابه یی داشتی، در آنجا همی شدی و آغوشی چوب با خود بردی و هرگاه که غفلتی به دل او درآمدی خویشتن بدآن چوب همی زدی، و گاه بودی که همه چوبها که بشکستی، دست وپای خود بر دیوار همی زدی.

نقل است که یکبار در خلوت بود. کسی در بزد. گفت: «درآی ای کسی که اگر همه ابوبکر صدیقی و در نیایی، دوست تر دارم ».

و گفت: «عمری است که تا می خواهم که با خداوند خویش خلوتی دارم که شبلی در آن خلوت، در میانه نبود». و گفت: «هفتاد سال است تا در بند آنم که نفسی خدای را بدانم ». و گفت: «تکیه گاه من عجز است ».

و گفت: «عصا کش من نیاز است ». و گفت: «کاشکی گلخن تابی بودمی تا مرا نشناختندی ». و گفت: «خویشتن را چنان دانم و چنان بینم که جهودان را».

و گفت: «اگر در کار کان پای پیچی دریافته باشند آن جرم شبلی بود». و گفت: «من به چهار بلا مبتلا شده ام و آن چهار دشمن است: نفس و دنیا و شیطان و هوا».

و گفت: «مرا سه مصیبت افتاده است، هر یک از دیگر صعب تر». گفتند: «کدام است؟». گفت: «آن که حق از دلم برفت ».

گفتند: «از این سخت تر چه بود؟». گفت: «آن که باطل به جای حق بنشست ». گفتند: «سیوم چه بود؟». گفت: آن که مرا درد این نگرفته است که: علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم ».

نقل است که یک روز در مناجات می گفت: «بار خدایا دنیا و آخرت در کار من کن تا از دنیا لقمه یی سازم و در دهان سگی نهم و از آخرت لقمه یی سازم و در دهان جهودی نهم، هر دو حجابند از مقصود».

و گفت: «روز قیامت دوزخ ندا کند با آن همه زفیر که ای شبلی! و من به رفتن صراط باشم، برخیزم و مرغ وار بپرم. دوخ گوید: قوت تو کو؟ مرا از تو نصیبی باید!

من باز گردم و گویم: اینک هر چه می خواهی بگیر. گوید: دستت خواهم. گویم: بگیر. گوید: پایت خواهم، گویم: بگیر، گوید: هر دو حدقه ات خواهم. گویم: بگیر، گوید دلت خواهم. گویم: بگیر. در آن میان غیرت عزت در رسد که: یا ابابکر! جوانمردی از کیسه خویش کن. دل خاص ماست، تو را با دل چه کارست که ببخشی؟».

پس گفت: «دل من بهتر از هزار دنیا وآخرت است زیرا که دنیا سرای محنت (است) و آخرت سرای نعمت و دل سرای معرفت ».

نقل است که گفت: «اگر ملک الموت جان بخواهد، هرگز بدو ندهم. گویم: اگر چنان است که جانم که داده ای به واسطه کسی دیگر داده ای تا جان بدآن کس دهم.

اما چون جان من بی واسطه داده ای. بی واسطه بستان ». گفت: «اگر من خدمت سلطان نکرده بودمی، خدمت مشایخ نتوانستمی کرد و اگر خدمت مشایخ نکرده بودمی، خدمت خدای نتوانستمی کرد».

نقل است که چنان گرم شد که پیراهن خود را بر آتش نهاد و می سوخت. گفتند: «باری این از علم نیست که مال ضایع کنی ».

گفت: «نه فتوای قرآن است: انکم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم؟ - خداوند می فرماید، هر چه دل بدآن نگرد، آن چیز را با تو به آتش بسوزند - دل من بدین نگریست، غیرتی در ما بجنبید. دریغم آمد که دل بدون او چیزی مشغول کنم ».

نقل است که روزی وقتش خوش شده بود، به بازار برآمد و مرقعی بخرید به دانگی و نیم کلاهی به نیم دانگ و در بازار نعره می زد که : «من یشتری صوفیا بدانقین؟». کی است که صوفیی بخرد به دو دانگ؟-

چون حالت او قوت گرفت مجلس بنهاد و آن سر بر سر عامه آشکار کرد و جنید او را ملامت کرد. گفت: «ما این سخن در سردابها می گفتیم. تو آمدی و بر سر بازارها می گویی؟».

شبلی گفت: «من می گویم و من می شنوم. در هر دو جهان به جز از من کی است؟ بل که خود سخنی است که از حق به حق می رود و شبلی در میان نه ». جنید گفت: «تو را مسلم است اگر چنین است ».

و گفت: «هر که در دل اندیشه دنیا و آخرت دارد حرام است او را مجلس ما». یک روزی می گفت: «الله، الله ». بسی بر زبان می راند. جوانی را سوخته دل گفت: «چرا لااله الاالله نگوئی؟».

شبلی آهی بزد. و گفت: «از آن می ترسم که چون گویم: لا و به الله نرسیده نفسم گرفته شود و در وحشت فرو شوم ». این سخن در آن جوان کار کرد.

بلرزید و جان بداد واولیاء جوان بیامدند و شبلی را به دارالخلافه بردند و شبلی در غلبات وجد خویش چون مستی همی رفت. پس به خون بر او دعوی کردند. خلیفه گفت: «ای شبلی! تو چه می گوئی؟».

گفت: «یا امیرالمؤمنین! جانی بود از شعله آتش عشق در انتظار لقاء جلال حق پاک سوخته و از همه علائق بریده، از صفات و آفات نفس فانی گشته، طاقتش طاق آمده، صبرش گم شده، متقاضیان حضرت در سینه و باطنش متواتر شده؟ برقی از جمال مشاهده این حدیث بر نقطه جان او جست. جان او مرغ وار از قفس قالب بیرون پرید. شبلی را از این چه جرم و چه گناه؟».

خلیفه گفت: شبلی را زودتر به خانه خود باز فرستید که صفتی و حالتی از گفت او بر دلم ظاهر گشت که بیم آن است که از این بارگاه در افتم ».

نقل است که هر که پیش او توبه کردی، او را فرمودی که : «بروبرو تجرید حج بکن و باز آی، تا با ما صحبت توانی داشت ».

پس آن کس را با یاران خویش به بادیه فرو فرستادی بی زاد و راحله، تا او را گفتند که : «خلق را هلاک می کنی ». گفت:

«نه چنین است، بل که مقصود آمدن ایشان به نزدیک من نه منم. که اگر مراد ایشان من باشم، بت پرستیدن باشد. بل که همان فسق ایشان را به، که فاسق موحد بهتر از رهبان زاهد.

لیکن مراد ایشان حق است. اگر در راه هلاک شوند به مراد رسیدند واگر باز آیند، ایشان را رنج سفر چنان راست کرده باز آرد که من به ده سال راست نتوانم کرد».

نقل است که گفت: «چون به بازار بگذرم بر پیشانی خلق سعید و شقی نبشته بینم ». و یک بار در بازار فریاد می کرد و می گفت: «آه از افلاس، آه از افلاس ». گفتند: «افلاس چیست؟». گفت: «مجالسة الناس و محادثتهم و المخالطة معهم ».

هر که مفلس بود نشانش آن باشد که با خلق نشیند و با ایشان سخن گوید و آمیزش کند - و یک روز می گذشت وجماعتی از متنعمان دنیا به عمارت وتماشای دنیا مشغول شده بودند.

شبلی نعره یی بزد. و گفت: «دلهایی است که غافل مانده است از ذکر حق، تا لاجرم ایشان را مبتلا کرده اند به مردار و پلیدی دنیا».

نقل است که جنازه یی می بردند. یکی از پس می رفت و می گفت: «آه من فراق الولد». شبلی طپانچه بر سر زدن گرفت و می گفت: «آه من فراق الاحد». و گفت: «ابلیس به من رسید. و گفت، زنهار مغرور مگرداناد تو را صفاء اوقات از بهر آن که در زیر آن است غوامض آفات ».

نقل است که وقتی لختی هیزم تردید. که آتش در زده بودند و آب از دیگر سوی وی می چکید. اصحاب راگفت: «ای مدعیان! اگر راست می گویید که: در دل آتش داریم، از دیده تان اشک پیدا نیست ».

نقل است که وقتی به نزدیک جنید آمد، مست شوق در غلبات وجد، دست در زد و جامه جنید بشولیده کرد. گفتند: «این چرا کردی؟».

گفت: «نیکوم آمد. بشولیدم تا نیکویم نیاید». یک روز در آن مستی در آمد. زن جنید سر به شانه می کرد. چون شبلی را دید، خواست که برود.

جنید گفت: ««سرمپوش و مرو، که مستان این طایفه را از دوزخ خبر نبود». پس شبلی سخن می گفت و می گریست و جنید زن را گفت: «اکنون برخیز و برو، که او را با او دادند که گریستن بادید آمد».

نقل است که وقتی دیگر بر جنید شد، اندوهگن بود، گفت: «چه بوده است؟». جنید گفت: «من طلب وجد». شبلی گفت: «لا، بل من وجد طلب ». او گفت: هر که طلب کند، یابد، شبلی گفت: نه هر که یابد، طلب کند -

نقل است که یک روز جنید با اصحاب نشسته بود. پیغامبر را -علیه السلام - دیدند که از در درآمد و بوسه برپیشانی شبی داد و برفت.

جنید پرسید که : «یا ابابکر! تو چه عمل می کنی که بدآن سبب این تشریف یافتی؟». گفت: «من هیچ ندانم، بیرون آن که هر شب که سنت نماز دو رکعت به جای آرم، بعد از فاتحه این آیت بخوانم: لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز. تا آخر». جنید گفت: این از آن یافتی.

نقل است که یک روز طهارت کرده عزم مسجد کرد. به سرش ندا کردند که: «طهارت آن داری که بدین گستاخی در خانه ما خواهی آمد؟».

شبلی این بشنود و بازگشت. ندا آمد که: «از درگاه ما باز می گردی، کجا خواهی شد؟». نعره ها در گرفت. ندا آمد که: «بر ما تشنیع می زنی؟». بر جای بایستاد خاموش.

ندا آمد که : «دعوی تحمل می کنی؟». گفت: «المستغاث بلک منک ». چنان که وقتی درویشی درمانده پیش شبلی آمد. گفت: «ای شیخ! به حق وفاء دین که عنان کارم تنگ در کشیده است. بگو تا چه کنم؟ نومید شوم و از راه برگردم؟».

گفت: «ای درویش! حلقه در کافری می زنی؟ می نشنوی که فرموده است، لا تقنطوا من رحمة الله ». گفت: «ایمن گردم؟». گفت: «حضرت جلال را می آزمائی؟ می نشنوی: فلا یأمن مگر الله الا القوم الخاسرون ».

گفت: «از بهر خدای که ایمن نشوم و نومید نباشم، چه تدبیر کنم؟». گفت: «سر بر آستانه در من می زن و ناله می کن تا جانت برآید، تا آنگاه که از پیشگاه کارت ندا کند که: من علی الباب؟».

نقل است که از آدینه تا آدینه حصری را بار دادی. یک جمعه بدو گفت که: «اگر چنان است که از این جمعه تا بدآن جمعه (که) بر من می آیی، بیرون از خدا چیزی در خاطر تو گذر کند، حرام است تو را با ما صحبت داشتن ».

نقل است که وقتی در بغداد بود. گفت: «هزار درم می باید تا درویشان را پای افزار خرند و بحج برند». ترسایی بر پای خاست و گفت. من بدهم، لیکن بدآن شرط که مرا با خود ببری.

شبلی گفت: «جوانمردا تو اهل حج نیستی ». جوان گفت: «در کاروان شما هیچ ستور نیست مرا از آن(؟) ستوری گیرید». درویشان برفتند. ترسا میان در بست تا همه روانه شدند.

شبلی گفت: «ای جوان! کار تو چگونه است؟». گفت: «ای شیخ! مرا از شادی خواب نمی آید، که من با شما همراه خواهم بود».

چون در راه آمدند، جوان جاروب بر گرفت و به هر منزل گاه جای ایشان می رفت و خار بر می کند. به موضع احرام رسیدند. در ایشان می نگریست و همچنان می کرد.

چون به خانه رسیدند. شبلی جوان را گفت: «با زنار تو را در خانه رها نکنم ». جوان سر بر آستانه نهاد وگفت: «الهی! شبلی می گوید، در خانه ات نگذارم ».

هاتفی آواز داد که: «یا شبلی! او را از بغداد ما آورده ایم، آتش عشق در جان او ما زده ایم، به سلسله لطف به خانه خویش ما کشیده ایم، تو زحمت خویش دوردار. ای دوست! تو درآی ».

جوان در خانه شد و زیارت کرد. دیگران درون می رفتند و بیرون می آمدند و آن جوان بیرون نمی آمد. شبلی گفت: «ای جوان بیرون آی ». جوان گفت: «ای شیخ بیرون نمی گذارد، هر چند در خانه طلب می کنم باز نمی یابم تا خودکار کجا خواهد رسید؟».

نقل است که یک روز با اصحاب در بادیه همی رفت. کله سری دید که بر او نبشته: خسرالدنیا والاخرة. شبلی در شور شد و گفت: «به عزت الله که این سر ولی یا سر نبی است ». گفتند: «چرا می گریی؟». گفت: «تا درین راه دنیا و آخرت زیان نکنی، بدو نرسی ».

نقل است که وقتی به بصره شد. اهل بصره بدو تقربی کردند و احسان بی شمار کردند. چون باز می گشت، همه به تشییع او بیرون آمدند.

او هیچکس را عذر نخواست، مریدان گفتند: «این خواجگان چندین احسان کردند، هیچ عذری نخواستی؟». گفت: «آنچه ایشان کردند از دو بیرون نیست: یا از بهر حق کردند یا بهر من. اگر از بهر حق کردند او بسنده است به مکافات کردن ایشان را، و اگر از بهر من کرده اند من بنده ام و کسی که در حق بنده احسان کند مکافات آن بر خداوند بنده بود».

نقل است که گفت: «نیت کردم که هیچ نخورم مگر از حلال. در بیابان می رفتم. درخت انجیر دیدم. دست دراز کردم تا یک انجیر باز کنم. انجیر با من به سخن آمد. و گفت: «یا شبلی! وقت خویش نگاه دار که ملک جهودانم ».

نقل است که نابینایی بود در شهر، که از بس که نام شبلی شنیده بود عاشق او شده، او را نادیده، روزی به اتفاق شبلی به او افتاد، گرسنه بود.

گرده یی در گرفت. مرد نابینا از دست او بازستد و او را جفا گفت. کسی نابینا راگفت که : «او شبلی بود». آتش در نابینا افتاد. از پس او برفت و در دست و پای -(او) افتاد. و گفت: «می خواهم غرامت آنرا دعوتی بدهم ».

شبلی گفت: «چنان کن ». مرد دعوتی ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را بخواند که: «شبلی امروز مهمان ماست ».

چون به سفره بنشستند، کسی از شبلی پرسید که : «شیخا! نشان بهشتی ودوزخی چیست؟». گفت: «دوزخی آن بود که گرده یی برای خدای - تعالی - به درویشی نتواند داد و برای هوای نفس صد دینار در دعوتی خرج کند، چنین که این نابینا کرد و باز نشان بهشتی بر خلاف این بود».

نقل است که یک بار مجلس می گفت. درویشی نعره یی بزد و خویشتن را در دجله انداخت، شبلی گفت اگر صادق است خدا نجاتش دهد.

چنان که موسی را - علیه السلام - داد واگر کاذب است غرقه گرداندش چنان که فرعون را». یک روز مجلس می گفت. پیر زنی نعره بزد.

شبلی را خوش نیامد. گفت: «موتی یا ماوراء الستر- گفت، بمیر ای در زیر پرده - گفت : «جئت حتی اموت ». آمدم تا بمیرم - و یک قدم بر گرفت و جان تسلیم کرد؛ فریاد از مجلسیان برخاست. شبلی برفت، تا یک سال از خانه بیرون نیامد و می گفت: «عجوزه یی پا بر گردن ما نهاد».

نقل است که گفت: «یک روز پایم به پل شکسته فرو رفت، و آب بسیار بود. دستی دیدم نامحرم که مرا با کنار آورد. نگاه کردم، آن رانده حضرت بود.

گفتم: ای ملعون طریق تو دست زدن است نه دست گرفتن. این از کجا آوردی؟ گفت آن مردان را دست زنم که ایشان سزای آن اند. من در غوغای آدم زخم خورده ام. در غوغا دیگری نیفتم تا دو نبود».

نقل است که باب الطاق شد. آواز مغنیه یی شنود که می گفت: «وقفت وقفت بیاب الطاق. از هوش بشد و جامه پاره کرد و بیفتاد.

برگرفتندش، به حضرت خلیفه بردند. گفت: «ای دیوانه این سماع تو بر چه بود؟». گفت: «آری شما باب الطاق شنودید، اما ما باب الباق شنودیم. میان ما و شما طایی در میآید».

و یک بار بیمار شد. طبیب گفت: «پرهیز کن ». گفت: «از چه پرهیز کنم؟ از آن که روزی من است یا از آن که روزی من نیست؟ اگر از روزی پرهیز باید کرد، نتوانم و اگر جز از روزی پرهیز می باید کردن، خود آن به من ندهند».

نقل است که وقتی جنید و شبلی با هم بیمار شدند. طبیب ترسا بر شبلی رفت. گفت: «تو را چه رنج افتاده است؟». گفت: «هیچ ». گفت: «آخر؟». گفت: «هیچ رنج نیست ».

طبیب نزدیک جنید آمد گفت: «تو را چه رنج است؟». جنید از سر در گرفت و یک یک رنج خویش بر گفت. ترسا معالجه فرمود و برفت.

آخر به هم آمدند. شبلی، جنید را گفت: «چرا همه رنج خویش را باترسا در میان نهادی؟». گفت: «از بهر آن تا بداند که چون با دوست این می کنند با ترسای دشمن چه خواهند کرد؟». پس جنید گفت: «تو چرا شرح رنج خود ندادی؟». گفت: «من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم ».

نقل است که یک بار به دیوانه ستان در شد. جوانی را دید در سلسله کشیده، چون ماه همی تافت. شبلی را گفت: «تو را مردی روشن می بینم.

از بهر خدا سحرگاهی سخن من با او بگوی که: از خان و مانم برآوردی و در جهانم آواره کردی و از خویش و پیوندم جدا افگندی و در غربتم انداختی و گرسنه و برهنه بگذاشتی و عقلم ببردی و در زنجیر و بند گرانم کشیدی و رسوای خلقم کردی، جز دوستی تو چه گناه دارم؟ اگر وقت آمد دستی بر نه ».

چون شبلی بر در رسید جوان آواز داد که : «ای شیخ! زنهار که هیچ نگویی که بدتر کند».

نقل است که یک روز در بغداد (می)رفت. فقاعی آواز داد: «لم یبق الا واحد» - جز یکی باقی نماند - شبلی نعره بزد و می گفت: «هل یبقی الا واحد؟». والسلام.

نقل است که درویشی آوازی می داد که : «مرا دو گرده می دهند، کارم راست می شود». شبلی گفت: «خنک تو که به دو گرده کارت راست می شود که مرا هر شبانگاه هر دو کون در کنار می نهند و کارم بر نمی آید».

نقل است که یک روز یکی را دید، زار می گریست. گفت: «چرا می گریی؟». گفت: «دوستی داشتم، بمرد». گفت: «ای نادان چرا دوستی گیری که بمیرد؟».

نقل است که وقتی جنازه یی پیش شبلی نهادند. پنج تکبیر بگفت. گفتند: «مذهبی دیگر گرفتی؟». گفت: «نه، اما چهار تکبیر برمرده بود و یک بر عالم و عالمیان ».

نقل است که یک بار چند گاه گم شده بود و باز نمی یافتند. تا آخر در مخنث خانه یی باز یافتند. گفتند: «این چه جای تو است؟».

گفت: «خود جای من این است که چنان که ایشان نه مردند و نه زن در دنیا، من نیز نه مردم و نه زن در دین، پس جای من اینجاست ».

نقل است که روزی می رفت. دو کودک خصومت می کردند برای یک جوز، که یافته بودند، شبلی آن جوز را از ایشان بستد. و گفت: «صبر کنید تا من این بر شما قسمت کنم ».

پس چون بشکست، تهی آمد. آوازی آمد. و گفت: «هلا قسمت کن اگر قسام تویی ». شبلی خجل شد و گفت: «آن همه خصومت بر جوز تهی و این همه دعوی قسامی بر هیچ؟».

نقل است که گفت: «در بصره خرما خریدم. و گفتم: کی است که دانگی بستاند و این خرما با ما به خانقاه آورد؟». هیچ کس قبول نکرد. در پشت گرفتم و بردم تا به خانقاه، و بنهادم. چون از خانقاه بدر آمدم آن را کسی ببرد».

گفت: «ای عجب! دانگی می دادم تا با من به در خانقاه آوردند، نیاوردند. اکنون کسی آمد که به رایگان با من تا به لب صراط می برد».

نقل است که روزی کنیزکی صاحب جمال را دید. با خداوندش گفت که : «این کنیزک را به دو درم می فروشی؟». گفت: «ای ابله! در دنیا کنیزکی به دو درم که می فروشد؟». شبلی گفت: «ابله تویی، که در بهشت حوری به دو خرما می فروشند».

نقل است که گفت از جمله فرق عالم که خلاف کرده اند، هیچ کس دنی تر از رافضی وخارجی نیامد. زیرا که دیگران که خلاف کرده اند در حق کردند و سخن از او گفتند واین دو گروه روز در خلق به باد دادند».

وقتی شبلی را با علویی سخن می رفت. گفت: «من با تو کی برابری توانم کرد؟ که پدرت سه قرص به درویشی داد. تا قیامت همی خوانند، و یطعمون الطعام علی حبه و ما چندین هزار درم و دینار بدادیم و کسی از این یاد نمی کند».

روزی شبلی در مسجد بود مقری این آیت بر می خواند: و لئن شئنا لنذهبن - اگر خواهیم ای محمد! هر دولت که به تو دادیم باز ببریم - چندان خویشتن را بر زمین زد که خون از وی روان گشت و می گفت: «خداوندان با دوستان خود خطاب چنین کنند؟».

نقل است که گفت: «عمری است که می خواهم که گویم: حسبی الله، چون می دانم که از من این دروغ است، نمی توانم گفت ».

نقل است که یکی از بزرگان گفت: «خواستم که شبلی را بیازمایم. دستی جامه از حرام به خانه او بردم که این را فردا چون به جمعه روی درپوشی.

چون به خانه باز آمد، گفت: این چه تاریکی است در خانه؟ گفتند: این چنین است، گفت: آن جامه را بیرون اندازید که مارا نشاید».

نقل است که او را دختری آمد. در همه خانه هیچ نبود. بدو گفتند: «چرا از کسی چیزی نخواهی تا کار مهمان بسازی؟». گفت: «ندانسته ای که سؤال بخیلان را کنند و خبر غایبان را دهند؟ اکنون، در آن وقت که این مهمان در این پرده ظلمت مادر بود، لطف حق - تعالی - راتبه معده او همی ساخت. اکنون که به صحراء جهان آمد روزی که باز گیرد؟».

چون دانست که شب درآمد - و دل زنان ضعیف باشد. نیم شبی به گوشه یی شد و روی به خاک نهاد. و گفت: «الهی! چون مهمان فرستادی، بی واسطه دست بخیلان کار این مهمان بساز».

هنوز این مناجات تمام نکرده بود، از سقف خانه درستهای زرسرخ باریدن گرفت. هاتفی آواز داد. و گفت: «خذ بلا حساب و کل بلا عتاب » - بستان بی حساب و بخور بی عتاب - سر از سجده بر آورد و زر به بازار برد تا برگ خانه سازد.

مردمان گفتند: «ای صدیق عهد! این زر بدن نیکویی از کجاست؟». گفت: «در دارلضرب ملک اکبر زده اند و دست تصرف قلابان بدو نرسیده است ».

نقل است که او بس نمک در چشم می کرد، او را گفتند: «آخر تو را دیده به کار نیست؟». گفت: «آنچه دل ما را افتاده است از دیده نهان است ».

و کسی گفت : «چون است که تو را بی آرام می بینم؟ او با تو نیست و تو با او؟». گفت: «گر بودمی با او بودمی. ولیکن من محوم اندر آنچه اوست ».

و گفت: «چندین گاه می پنداشتم که طرب در محبت حق می کنم و انس با مشاهده وی می گیرم. اکنون دانستم که انس جز با جنس نباشد».

گفتند: «از چیزها چه عجبتر؟». گفت: «دل که خدا را بشناسد پس بیازاردش ». گفتند: «مرید کی تمام شود؟». گفت: «حال او در سفر و حضر یک شود و شاهد و غایب یک رنگ گردد».

گفتند: «بوتراب را گرسنگی پدید آمد، باران افتاد، جمله بادیه طعام بود». گفت: «این رفقی بوده است که به محل تحقیق رسیده بودی چنان بودی که گفت: انی اظل عند ربی فهو یطعمنی و یسقینی ».

و عبدالله زاهد گفت: وقتی در نزدیک شبلی در آمدم. گفتم: ازو پرسم از معرفت. چون بنشستم، گفت: «به خراسان چه خبر است از خدای؟ آنجا کی است که خدای را میداند؟».

من گفتم: «به عراق پنجاه سال طلب کردم، نیافتم یکی را که از خدای خبر دادی ». گفت: «بوعلی ثقفی چون است؟». گفتم: «وفات کرد». گفت: «او فقیه بود اما توحید ندانسته بود».

ابوالعباس دامغانی گفت: «مرا شبلی وصیت کرد که، لازم تنهایی باش و نام خویش از دیوان آن قوم بیرون کن و روی در دیوار کن تا وقتی که بمیری.

و گفت: «جنید از شبلی پرسید که: خدایرا چگونه یاد کنی که صدق یاد کردن او نداری؟ گفت: به مجازش چندان یاد کنم که یک باری او مرا یاد کند؛ جنید از آن سخن از خود بشد. شبلی گفت: «بگذارید، که بر این درگاه گاه تازیانه و گاه خلعت است ».

شبلی راگفتند: «دنیا برای اشتغال است و آخرت برای اهوال، پس راحت کی خواهد بود؟». گفت: «دست از اشتغال این بدار تا نجات یابی از اهوال آن ». گفتند: «ما را خبر گویی از توحید مجرد بر زفان حق مفرد».

گفت: «ویحک، هر که از توحید خبر دهد به عبارت ملحد بود و هر که اشارت کند بدو ثنوی وهر که از او خاموش بود جاهل بود وهر که پندارد که بدو رسید بی حاصل بود و هر که اشارت کند که نزدیک است دور بود و هر که از خویشتن وجد نماید او گم کرده است و هر چه تمیز کند به وهم و آن را ادراک کند به عقل اندر تمامتر معنیها که آن همه به شما داده است و بر شما زده است - محدث و مصنوع است چون شما».

گفتند که : «تصوف چیست؟». گفت: «آن که چنان باشی که در آن روز که نبودی ». و گفت: «تصوف شرک است از بهر آن که تصوف صیانت دل است از غیری و غیر نی ».

و گفت: «فنا ناسوتی است و ظهور لاهوتی ». و گفت: «تصوف ضبط حواس و مراعات انفاس است ». و گفت: «صوفی نبود تا وقتی که جمله خلق را عیال خود بیند».

و گفت: «صوفی آن است که منقطع بود از خلق و متصل بود به حق چنان که موسی - علیه السلام - که از خلقش منقطع گردانید که واصطنعتک لنفسی و به خودش پیوند داد که لن ترانی، و این محل تحیر است ».

و گفت: «صوفیان اطفال اند در کنار لطف حق، تعالی ». و گفت: «تصوف عصمت است از دیدن کون ». و گفت: «تصوف برقی سوزنده است و تصوف نشستن است در حضرت الله - تعالی - بی غم ».

و گفت: «حق - تعالی - وحی کرد به داود - علیه السلام - که ذکر ذاکران را و بهشت مرمطیعان را و زیارت مر مسافران را و من خاص محبان را».

و گفت: «حب دهشتی است در لذتی و حیرتی در نعمت و محبت رشک بردن است بر محبوب که مانند تو او را دوست دارد». و گفت: «محبت ایثار خیر است که دوست داری، برای آن که دوست داری ».

و گفت: «هر که محبت دعوی کند و به غیر محبوب به چیزی دیگر مشغول شود و به جز حبیب چیزی طلبد، درست آن است که استهزا می کند بر خدای، تعالی ». و گفت: «هیبت گدازنده دلهاست و محبت گدازنده جانها و شوق گدازنده نفسها».

و گفت: «هر که توحید به نزدیک او صورت بندد، هرگز بوی توحید نشنوده است ». و گفت: «توحید حجاب موحد است از جمال احدیت ».

و یک روز کسی را گفت: «دانی که چرا توحید از تو درست نمی آید؟». گفت: «نی ». گفت: «زیرا که او را به خود طلب می کنی ».

و گفت: «معرفت سه است، معرفت خدا و معرفت نفس و معرفت باطن. معرفت خدای را محتاج باشی به قضاء فرایض، و معرفت نفس را محتاج باشی به ریاضت و معرفت وطن را محتاج باشی به رضا دادن به قضا و احکام او».

و گفت: « چون حق خواهد که بلا را عذاب کند در دل عارفش اندازد». از او سؤال کردند که: «عارف کی است؟». گفت: «آن که تاب پشه نیارد».

وقتی دیگر همان سؤال کردند، گفت: «عارف آن است که هفت آسمان و زمین را به یک موی مژه بردارد». گفتند: «یا شیخ! وقتی چنین گفتی و اکنون چنین می گویی؟».

گفت: «آن گاه ما ما بودیم، اکنون ما اوست ». و گفت: «عارف را نشان نبود محبت راگله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتوان گریخت ».

و از معرفت پرسیدند. گفت: «اولش خدا بود و آخرش را نهایت نبود». گفت: «هیچ کس خدای را نشناخته است ». گفتند: «چگونه بود این؟». بگفت: «اگر شناختندی به غیر او مشغول نبودندی ».

و گفت: «عارف آن است که از دنیا ازاری دارد و از آخرت ردایی و از هر دو مجرد گردد از بهر آن که هر که از اکوان مجرد گردد به حق منفرد شود».

و گفت: «عارف به دون حق بینا و گویا نبود و نفس خود را به دون او حافظ نبیند و سخن از غیر او نشنود».

و گفت: «وقت عارف چون روزگار بهار است، رعد می غرد و ابر می بارد و برق می سوزد، و باد می وزد، و شکوفه می شکفد، و مرغان بانگ می کنند. حال عارف همچنین است. به چشم می گرید، و به لب می خندد، و به دل می سوزد وبه سر می بازد و نام دوست می گوید، و بردر او می گردد».

و گفت: «دعوت سه است: دعوت علم و دعوت معرفت و دعوت معاینه ». و گفت: «دعوت علم یکی است، به ذات تو خود علم ندانی ». و گفت: «عبارت زبان علم است و اشارت زبان معرفت ».

و گفت: «علم الیقین آن است که به ما رسید به زبان پیغمبران - علیهم السلام - و عین الیقین آن است که خدا به ما رسانیده از نور هدایت به اسرار قلوب بی واسطه، و حق الیقین آن است که بدآن راه نیست ».

و گفت: «همت طلب خداوند است و آنچه درون آن است همت نیست ». و گفت: «صاحب همت به هیچ مشغول نشود و صاحب ارادت مشغول شود». و گفت: «فقیر آن است که به هیچ مستغنی نشود جز به خدا».

و پرسیدند از فقر، گفت: «درویشان را چهار صد درجه است. کمترین آن است که اگر همه دنیا او را باشد وآن نفقه کند و پس در دل او درآید که کاشکی قوت یک روزه باز گرفتمی، فقر را به حقیقت نبود».

و گفت: «جمعیت کل است به یکی، به صفت فردانیت ». و گفت: «شریعت آن است که او را پرستی و طریقت آن است که او را طلبی و حقیقت آن است که او را بینی ».

و گفت: «فاضل ترین ذکری نسیان ذاکر است در مشاهده مذکور». و گفت: «نشستن با خدای بی واسطه سخت است ». و گفت: «صابر از اهل درگاه است و راضی از اهل پیشگاه و مفوض از اهل البیت ».

و گفت: «این حدیث مرغی است در قفس، به هر سو که سر بر زند بیرون نتواند شد». و گفت: «زهد غفلت است زیرا که دنیا ناچیز است و زهد در ناچیز غفلت بود».

و پرسیدند از زهد، گفت: «زهد آن بود که دنیا فراموش کنی و آخرت با یاد نیاری ». دیگری از زهد پرسید گفت:«به هیچ زیرا که آنچه تو را خواهد بود ناچار به تو رسد و اگر چه بسی طلب وجد و جهد نمایی، پس تو در چیزی زهد می کنی؟ در آنچه تو را خواهد بود یا در آنچه نخواهد بود؟».

همچنین از زهد پرسیدند، گفت: «در دنیا قیامت دیدن ». و گفت: «استقامت آن بود که هرچه فرماید بدآن قیام کنی ». و گفت: «علامت صادق بیرون افگندن حرام است از گوشها ودهان ».

گفتند: «انس چیست؟». گفت: «آن که تو را از خویشتن وحشت بود». و گفت: «کسی که انس گیرد به ذکر، کی بود چون کسی که انس او به مذکور بود؟».

گفتند: «تحقیق تواند کرد عارف بدآنچه او را می رسد و ظاهر می شود؟». گفت: «چگونه چیزی را تحقیق کند که ثابت نبود و چگونه آرام گیرد به چیزی که ظاهر نبود و چگونه نومید گردد از چیزی که پنهان نبود که این حدیث باطنی ظاهر است.

و گفت: «هر اشارت که می کند خلق به حق، همه برایشان رد کرده است تا آن گاه که اشارت کنند از حق بحق و ایشان را بدآن اشارت راه نیست ».

و گفت: «چون بنده ظاهر شود در چشم بنده، آن عبودیت بود و چون صفات حق بر او ظاهر گردد آن مشاهده بود». و گفت: «لحظه حرمان است وخطرة خذلان و اشارت هجران وکرامت عذر وخدای مانع از خدای در نزدیک خدای و این جمله مکر است و لا یأمن مکرالله الالقوم الخاسرون ».

و گفت: «در زیر هر نعمتی سه مکر است و در زیر هر طاعتی شش مکر». و گفت: «عبودیت برخاستن ارادت توست در ارادت او، و فسخ ارادت و اختیار توست در اختیار او و ترک آرزوهای توست در رضاء او».

و گفت: «انبساط به قول خدا ترک ادب است ». و گفت: «انس گرفتن به مردم از افلاس است وحرکت زبان بی ذکر خدای وسواس ». و گفت: «علامت قربت انقطاع است از همه چیزی جز حق ».

و گفت: «جوانمردی آن است که خلق را چون خویشتن خواهی بل که بهتر». و گفت: «خدمت حریت دل است ». و گفت: «بلندترین منازل رجا حیاست ».

و گفت: «غیرت بشریت اشخاص راست وغیرت الهیت بر وقت که ضایع کردند از ما سوی الله ». و گفت: «خوف در وصل سخت تر از خوف در مکر».

و گفت: «هیچ روز نبود که خوف بر من غالب شد که نه در آن روزی دری از حکمت و عبرت بر دلم گشاده شد». و گفت: «شکر آن بود که نعمت نبینی، منعم را بینی ».

و گفت: «نفسی که بنده در موافقت مولی بر آرد، فاضلتر و بهتر از عبادات جمله عباد از روزگار آدم تا به قیامت ». و گفت: «هزار سال گذشته در هزار سال ناآمده تو را نقد است. درین وقت که هستی بکوش تا تو را مغرور نگرداند اشباح » - یعنی در ارواح زمان نیست و ماضی ومستقبل یکی است -

و گفت: «هر که یک ساعت در شب به غفلت بخسبد، هزار ساله راه آخرت واپس افتد». و گفت: «سهو یک طرفة العین از خدای، اهل معرفت را شرک بود».

و گفت: «آن که محجوب شود به خلق از حق، نبود چنان که محبوب شود به حق - تعالی - از خلق و آن که او را انوار قدس اندر ربوده بود، نبود چون کسی که انوار رحمت و مغفرت او (را) در ربوده بود».

و گفت: «هر که فانی شود از حق به حق به سبب قیام حق به حق، فانی شود از ربوبیت، تا عبودیت چه رسد، هر که به حق تلف بود، حق او را خلف بود».

و گفت: «جمعی پدید آمده اند که حاضر می آیند به عادت و می شوند برسم و ازین نشستن و شنودن هیچ زیادت نمی شود مگر بلا».

حسن دامغانی گوید که : «شبلی گفت: ای پسر بر تو باذبه الله، دایم میباش به الله و از ما سوی الله دست بدار. قل، الله، ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون ».

گفتند: «آسوده تر کی باشیم؟». گفت: «آن وقت که او را هیچ ذاکر نبینم به جز خود» - یعنی همه من باشم - و گفت: «اگر دانستمی قدر خدای، هیچ نترسیدمی از غیر خدای ».

و گفت: «در خواب دو تن را دید که مرا گفتند: ای شبلی هر که چنین و چنین کند او از غافلان است ». و گفت: «عمری است تا انتظار می کنم که نفسی بر آرم پنهان بود از دلم ودلم آن نداند، نمی توانم ».

و گفت: «اگر همه لقمه یی گردد و در دهان شیر خواره یی نهند، مرا بروی رحم آید که هنوز گرسنه مانده است ». و گفت: «اگر همه دنیا مرا باشد به جهودی هم، بزرگ منتی دانم او را بر خود که از من پذیرد». و گفت: «کون را آن قدر نیست که بر دل من بتواند گذشت و چگونه کون بر دل کسی بگذرد که مکون را داند».

نقل است که روزی در غلبات وجد بود مضطرب و متحیر؛ جنید گفت: «ای شبلی اگر کار خویش با خداگذاری راحت یابی ».

شبلی گفت: «ای استاد اگر خدای کار من با من گذارد آن گه راحت یابم ». جنید گفت: «از شمشیرهای شبلی خون فرو می چکد».

نقل است که روزی کسی می گفت: «یارب ». گفت: «تا کی گوئی: یارب؟ او می گوید: عبدی، آن بشنو که او می گوید». گفت: «آن می شنوم از آن این می گویم ». گفت: «اکنون می گوی که معذوری ». و می گفت: «الهی اگر آسمان را طوق می گردانی و زمین را پابند می کنی و جمله عالم را به خون من تشنه گردانی، من از تو برنگردم ».

نقل است که چون وفاتش نزدیک رسید، چشمش تیرگی گرفته بود. خاکستر خواست و بر سر کرد و چندان بی قراری در وی پدید آمد که صفت نتوان کرد.

گفتند: «این همه اضطراب چیست؟». گفت: «از ابلیسم رشک می آید و آتش غیرت جانم می سوزد، که من اینجا نشسته، او چیزی از آن خود به کس دیگر دهد، و ان علیک لعنتی الی یوم الدین.

آن اضافت لعنت به ابلیس نمی توانم دید. می خواهم که مرا بود که اگر لعنت است نه آخر که از آن اوست؟ و نه در اضافت اوست؟ آن ملعون خود قدر آن چه داند؟ چرا عزیزان امت را ارزانی نداشت تا قدم بر تارک عرش نهادندی؟ جوهری داند قدر جوهر.

اگر پادشاه آبگینه یا بلوری بر دست نهد گوهری نماید و اگر تره فروشی جوهری خاتم سازد و در انگشت کند آبگینه نماید».

و زمانی بیاسود. باز در اضطراب آمد گفتند: «چه بود؟». گفت: «دو باد می وزد: یکی باد لطف و یکی باد قهر، بر هر که باد لطف وزد به مقصود رسد و بر هر که باد قهر وزد در حجاب گرفتار آید. تا آن باد که را دریابد؟

اگر مرا باد لطف در خواهد یافت، این همه ناکامی وسختی بر امید آن بتوانم کشید و اگر باد قهر خواهد دریافت آنچه به من خواهد رسید این سختی در جنب آن هیچ نخواهد بود».

پس گفت: «بر دلم هیچ گران تر از آن نیست که یک درم مظلمه دارم وهزار درم به جای آن بدادم دلم قرار نمی گیرد». آن گاه گفت: «مرا طهارت دهید».

طهارت دادندش. تخلیل محاسن فراموش کردند، به یادشان داد. ابومحمد هروی گوید: «آن شب به نزدیک شبلی بودم، همه شب این بیت می گفت:

کل بیت انت ساکنه

غیر محتاج الی السرج

وجهک المأمول حجتنا

یوم یأتی الناس بالحجج

هر خانه یی که تو ساکن آنی، آن خانه را به چراغ محتاج نبود. آن روی با جمال تو حجت ما خواهد بود». پس خلق جمع آمدند برای نماز جنازه و به آخر بود بدانست که: حال چیست؟ گفت: «عجبا کارا! جماعتی مردگان آمده اند تا بر زنده نماز کنند».

گفتند: «بگو: لا اله الالله ». گفت: «چون غیر او نیست، نفی چه کنم؟». گفتند: «چاره نیست، کلمه بگو». گفت: «سلطان محبت می گوید: رشوت نپذیرم مگر یکی آواز برداشت و شهادتش تلقین کرد. گفت: «مرده آمده است تا زنده را بیدار کند».

آخر چون ساعتی برآمد گفتند: «چونی؟». گفت: «به محبوب پیوستم ». و جان بداد و بعد از آن به خوابش دیدند. گفتند: «با منکر و نکیر چه کردی؟». گفت: «درآمدند.

و گفتند: خدای تو کی است؟ گفتم: «خدای من آن است که شما را و جمله فرشتگان را نصب کرد تا پدرم آدم را سجده کردید و من در پشت پدرم بودم و در شما نظاره می کردم ».

گفت: «منکر و نکیر با یکدیگر گفتند که: نه تنها جواب خود می دهد بل که جواب جمله فرزندان آدم باز داد. بیا تا برویم ».

نقل است از ابوالحسن حصری - علیه الرحمة - که گفت: «شبلی را به خواب دیدم. گفتم با تو چه رفت؟ گفت: مرا حاضر کردند.

و گفتند: چیزی خواهی؟ گفتم: بار خدایا اگر به جنت عدنم فرود آری، عدل تو است واگر اهل وصالم گردانی فضل توست ». ب

ار دیگر به خواب دیدند. گفتند: «خدای با تو چه کرد؟». گفت: «مرا مطالبت نکرد به برهان بر دعویها که کردم مگر به یک چیز که: روزی گفتم: هیچ زیان کاری و حسرت بزرگتر از آن نیست که از بهشت با زمانی و به دوزخ فرو شوی ».

گفت: «حق - تعالی - گفت: چه حسرت و زیان کاری بزرگتر از آن که از دیدار من باز گردند و محجوب مانند؟». باری دیگرش بخواب دیدند، پرسیدند که : «کیف وجدت سوق الآخرة » - گفتند: بازار آخرت چگونه یافتی؟ -

گفت: «بازاری است که رونق ندارد درین بازار، مگر جگرهای سوخته و دلهای شکسته و باقی همه هیچ نیست که اینها سوخته را مرهم می نهند و شکسته را باز می بندند وبه هیچ التفات نمی کنند». رحمة الله علیه.