بسم الله الرحمن الرحیم

رساله سیم

از کتاب کشف الحقایق در بیان سلوک و آنچه تعلق بسلوک دارد

بدانکه سلوک در لغت عرب رفتن است علی الاطلاق. پس سالک رونده و سلوک رفتن بود مطلقا یعنی رونده شاید که در عالم بر سیاحت کند و شاید که در عالم بحر سیاحت کند. یعنی رونده شاید که در عالم ظاهر سفر کند و شاید که در عالم باطن هم کند.

و بنزدیک اهل شریعت و اهل طریقت و اهل حقیقت سلوک رفتن مخصوص است و همان رفتن است از جهل بعلم و از اخلاق بد باخلاق نیک و از هستی خود بهستی خدای.

پس بنزدیک اهل شریعت سالک محصل و سلوک تحصیل باشد.و بنزدیک اهل طریقت سالک مجاهد و سلوک مجاهده باشد.و بنزدیک اهل حقیقت سالک نافی و مثبت و سلوک نفی و اثبات باشد یعنی نفی خود و اثبات حق تعالی اینست لا اله الا الله و آن عزیز از سر همین نظر گفته است:

یکقدم بر نفس خود نه دیگری بر کوی دوست

هر چه بینی نیک بین با این و آنت کار نیست

آن عزیز دیگر گفته است:

تو خود را در حجاب خویش مگذار                                  حجاب خود توئی از پیش بردار

و لفظی که هر سه معنی را شاملست طلب باشد که تحصیل بی طلب نباشد و نفی و اثبات هم بی طلب نباشد پس سالک طالب و سلوک طلب باشد اگر فهم نکردی روشنتر بگویم:

بدانکه سلوک بر دو نوعست: یکی بطریق تحصیل و تکرار است و اینها سالکان کوی شریعت‌اند و یکی بطریق ریاضت و اذکار است و اینها سالکان کوی طریقت‌اند.

سالک آنست که هر روز چیزی بگیرد یاد و یکی آنست که هر روزی چیزی فراموش کند در یکطریق وظیفه آنست که هر روز چیزی از کاغذ سپیده سیاه کند و در یکطریق آنست ورد ایشان که هر روز چیزی از دل سیاه سپیده کند. و بعضی گفته‌اند که حرفت کحال بیاموزیم و چشمهای خود را بکحل جواهر و شیاف روشنائی (کذا فی النسخ- ظ: روشنایا) علاج کنیم تا نور چشم ما تیزبین و دوربین گردد تا هر چه در عالم موجودات است ببیند. و بعضی گفته‌اند که صناعت صیقلی بیاموزیم و آینه دل خود را بمصقل مجاهده و ریاضت جلا دهیم تا دل ما شفاف و عکس پذیر شود تا هر چه در عالم موجوداتست عکس آن در وی پیدا آید. بعضی چشم دل را دوربین و تیزبین کردند تا نامه نانوشته را برخوانند و بعضی گوش دل را تیزشنو و دور شنو کردند تا سخن ناگفته را بشنوند و ما درین رساله از این دو طریق این آخر را بیان خواهیم کرد.

فصل

در بیان اهل تصوف و در بیان سلوک و آنچه تعلق بسلوک دارد

بدانکه بعضی گفته‌اند که اسم صوفی از صوف گرفته‌اند که صوف لباس ایشانست. و بعضی گفته‌اند که اسم صوفی را از صفوت گرفته‌اند که صفوت صفت ایشانست. و بعضی دیگر گفته‌اند که «تصوف خدمت است بی منت» و بعضی گفته‌اند که «تصوف عزلت است بی ملالت» و بعضی گفته‌اند که «تصوف صحبت است بی غفلت» و بعضی گفته‌اند که «تصوف امتثال امر است بی کدورت» از جهت آنکه منت در خدمت عمر و مال ضایع گرداند و ملالت در عزلت اوقات و ساعات را بی بهره و بی نصیب گرداند و غفلت در صحبت راه سعادت را منقطع و بسته گرداند و کدورت در امتثال امر درخت امید را بی بر گرداند.

و بعضی گفته‌اند که «تصوف تقوی و پرهیزگاری است» و بعضی دیگر گفته‌‌اند که «تصوف ادب و عزتست» و بعضی گفته‌اند که «تصوف راحت رسانیدنست و کم آزار بودن» و بعضی گفته‌اند که «تصوف خمول و گمنامی است» و بعضی گفته‌اند که «تصوف انصاف از خود طلب کردن و از دیگران طلب ناکردن است».

فصل

بدانکه تصوف چهار مرتبه دارد اول ارادت است با شرایط دوم خدمت است با شرایط خدمت سوم سلوک است با شرایط سلوک آنگاه بعد از سلوک صحبت است یعنی سالکان بعد از تمامی سلوک بر دو قسم می‌شوند یک قسم صحبت اختیار می‌کند و باقی عمر را در عشرت بصحبت می‌گذرانند و راحت و جمعیت خود را در این می‌یابند و اینها مظهر جمال بسیط‌اند و صورت روحانیانند و مراد از «علماء امتی کانبیاء بنی اسرائیل» ایشانند و یک قسم دیگر عزلت اختیار می‌کنند و باقی عمر در خلوات و عزلت می‌گذرانند و راحت و جمعیت خود را در همین می‌یابند و اینها مظهر جلال‌اند و صورت کروبیان و مراد از «اولیائی تحت قبا بی لایعرفهم غیری» ایشانند و اگر وقتی اصحاب عزلت از جهت رفع ملال طالب اختلاط شوند جز با خواص اختلاط نکنند و اگر وقتی از جهت مدد و معاونت امر برادران را محتاج تربیت شوند تربیت عوام و خواص کنند اما مجلس خواص را با مجلس عوام نیامیزند و مجلس عوام با مجلس خواص نیامیزند و تربیت خواص در میان عوام نکنند.

فصل

بدانکه خدمت بی ارادت قالبی باشد بی جان و قالب بی جان قدری و قیمتی ندارد و از این جا گفته‌اند که «زندگی ارادت بسیار است و بسیاری خدمت اندک است» و خدمت بمال باشد و بتن هم باشد و به اکرام نوع که کرده‌اید باید که آنرا فراموش کند و من بعد هرگز با هیچکس ذکر نکند نه بزبان و نه بدل که اگر بعد از خدمت روزی بدل بگذارند منت بر آنکس نهاده باشد و اگر بزبان بگوید اذیتی بر آنکس رسانیده بود و هر دو مبطل اخوت‌اند این است معنی «لا تبطلو اصدقاکم بالمن و الاذی»

ای درویش خدمت کردن بمثابت شخم انداختن است (تخم انداختن است) و فراموش کردن بمثابت خاک پوشانیدن است پس اگر کسی تخم اندازد و بخاک نپوشاند عمر و مال را ضایع و باطل کرده باشد و دیگر بدانکه قدر خدمت هر کسی بقدر مخدوم آنکس آن باشد یعنی مخدوم هر کرا قدر و منزلت بحضرت حق تعالی زیادت بود خدمت وی را هم زیادت بود آخر نمی‌بینی که در میان اهل دنیا یکی خدمت پادشاه می‌کند و یکی خدمت وزیری کند و یکی خدمت دربان می‌کند و قدر و مرتبت هر کس بر قدر مرتبت مخدوم ویست در میان اهل آخرت نیز همچنین میدان و پادشاه اهل آخرت علمان با عمل و فقرای با تقوی‌اند و اگر یکتن هم عالم با عمل و هم فقیر با تقوی باشد ملک الملک باشد پس اگر کسی را این دولت دست دهد و این سعادت روزی نماید که یک نوبت در عمر خویش کوزه آب بدست این چنین کس دهد فاضلتر از آن باشد که تمام عمر را در خدمت دیگران صرف کند و فاضلتر از آن باشد که هزار دینار سرخ بدیگران دهد و فاضلتر از آن باشد که صد حج پیاده بگزارد.

فصل

بدانکه عزلت با صحبت بعد از سلوک بجای خود باشد که عزلت و صحبت کار اهل دلست و کمال هر چیز و هر کس بعد از سلوک باشد از جهت اینکه سلوک عبارت از ترقی و طلب کمال است و کمال هر چیز آن وقت باشد که بنهایت خود رسد پس چون تا ترقی و طلب کمال باشد کمال نباشد و چون کمال آمد من بعد ترقی و طلب نباشد.

فصل

بدانکه وقت عزلت و صحبت بعد از سلوک است که عزلت و صحبت کار کاملان است و کمال هر چیز و هر کس بعد از سلوک باشد از جهت اینکه سلوک هر چیز و هر کس ترقی و طلب کمال است و کمال هر چیز و هر کس بلوغ آنچیز و آن کس است پس تا ترقی و طلب باشد بلوغ نباشد و چون بلوغ آمد من بعد خود است پس چون بکمال خود رسید عجم گوید میوه رسید و عرب گوید بالغ گشت پس تا ترقی میوه نباشد بلوغ میوه نباشد و چون بلوغ میوه آمد من بعد ترقی نباشد هم چنین هر سالکی که هست در ترقی و کمال خود است پس چون سالک بمقام توحید رسد که نهایت مقامات سالکان است بکمال خود رسید و بالغ شد و چون سالک بالغ گشت من بعد ترقی و طلب نباشد و بعضی گفته‌اند که آدمی امکان ندارد که طلب از وی برخیزد و در هر مقامی که باشد البته طلب چیزی دیگر کند ای درویش قوت و لباس و مسکن دیگر است و طلب کمال دیگر قوت و لباس و مسکن هرگز از آدمی بر خیزد اما طلب کمال برخیزد که اگر طلب کمال آدمی برنخیزد بلوغ آدمی را وجود نباشد.

فصل

در بیان طلب و آنچه تعلق بطلب دارد

بدانکه بعضی از محققان گفته‌اند که طلب سالک بر می‌خیزد از آن جهت که چون سالک بمطلب (بخدا- نخ) رسید طلب برخاست اما طلب کمال که ماورای طلب حق است بر نخیزد زیرا که طلب سالک بر دو قسمت: یکی طلب الاالله (کذا- ظ: الی الله) و یکی طلب فی الله.

هر گاه که سالک سیر ایا الله نمود طلب حق دیگر تحصیل حاصل باشد و بطلب کمال که سیر فی الله است می‌یابد که مشغول باشد که تا بصفات حق موصوف گردد. و بعضی گفته‌اند که طلب کمال نیز ارسالک برخیزد که اگر طلب کمال برنخیزد بلوغ آدمی را وجود نباشد و بنزدیک اهل تصوف بلوغ آدمی را وجود هست و بعضی بالغان و اهل کمال بوده‌اند پس بر این تقدیر ممکن باشد که از آدمیان ذات و صفات خدا را بشناسد و شیخ المشایخ سعدالدین حموی قدس الله روحه العزیز از سر همین فرموده است که علم محمد بذات و صفات خدای چنان بود که علم خدای بذات و صفات خدای تعالی و تقدس.

بدانکه بعضی می‌گویند که بلوغ آدمی را وجود نیست از جهت آنکه سلوک نهایت ندارد که سلوک عبارت از ترقی و طلب کمالست و آدمی در هر مقامی که باشد البته مقامی دیگر فوق آن مقام باشد از جهت آنکه عظمت و بزرگواری خداوند را حد و نهایت نیست و چون همچنین باشد سلوک سالک هرگز بنهایت نرسد. و بلوغ آدمی را وجود نباشد و از اینجاست که بعضی گفته‌اند که ممکن نیست که آدمی در هر کاری که باشد در آن طلب زیادی نکند مثلا اگر بازرگانست و هزار دینار دارد هزار دیگر می‌خواهد و اگر مزارعست و یک مزرعه دارد مزرعه دیگر می‌جوید اگر طالب علمست (و) علم بسیار دارد علم دیگر می‌طلبد و اگر سالکست و مقامات عالی دارد مقام دیگر می‌خواهد و این چیزی فطری و خلقتیست و چون فطرتی و خلقتی باشد هرگز از آدمی بر نخیزد و از اینجا گفته‌اند که آدمی در هر کمالی که باشد بنسبت ناقص باشد.

ای درویش عمر آدمی کوتاهست و انواع علوم بسیارست و علمهای مختلف بیشمارست تو بقدر همت خود و طاقت خود در کار باش و بیقین می‌دان که آنچه حکما دانسته‌اند نسبت به آنچه اولیا دانسته‌اند قطره و بحرست و آنچه اولیا دانسته‌اند نسبت بآنچه انبیاء دانسته‌اند نیز همچنان و آنچه انبیا دانسته‌اند نسبت بآنچه رسولان دانسته‌اند نیز همچنان و آنچه رسولان دانسته‌اند نسبت بآنچه اولوالعزم دانسته‌اند نیز همچنان و آنچه اولوالعزم دانسته‌اند نسبت بآنچه خاتم انبیا دانسته است نیز همچنان و آنچه خاتم انبیا دانسته نسبت بآنچه ندانسته باز قطره و بحرست. پس اگر آدمی تا زنده است ریاضت و مجاهدت کشد بجای خود باشد و بر این تقدیر ممکن نباشد که از آدمیان ذات و صفات خدای را چنانکه ذات و صفات خدای است بشناسد و غزالی از سر همین فرموده است که علامت اهل کمال آنست که بعجز خود اقرار کند اینست معنی: «العجز عن درک الادراک ادراک» و اینست معنی: «علیکم بدین العجائز».

فصل

بدانکه بلوغ چهار نوع است:‌

یکی [بلوغ اسلام است که] مقام تقلیدو انقیاد است و در اینمقام است که سالک خدای را بزبان یکی می‌گوید و یکی بلوغ ایمانست که مقام استدلال و علمست و در اینمقامست که سالک خدای را به دل یکی می‌داند.و یک بلوغ ایقانست که مقام اطمینان و آرام است و در اینمقامست که سالک خدای را گوئیا یکی می‌بیند.و یکی بلوغ عیانست که مقام کشف غطا و شق شقاقست و در اینمقامست که سالک خدایتعالی را یکی می‌بینید.

مدت فراق گذشت و وقت وصال آمد شب هجران نماند و روز دیدار ظاهر شد: فکشفا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید و این بلوغ عیان کمال آدمی و نهایت مقام است.

فصل

بدانکه هر بلوغ کمالی دارد: کمال بلوغ اسلام: «المسلم من سلم المسلمون من لسانه و یده».

و کمال بلوغ ایمان: انما المؤمنون الذین اذا ذکرالله وجلت قلوبهم و اذا تلیت علیهم آیاته زادتهم ایمانا و علی ربهم یتوکلون. اولئک هم المؤمنون حقا و کمال بلوغ ایقان «لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا».

و کمال بلوغ عیان معتق العباد و مقطع التعلقات یعنی کمال بلوغ عیان حریت است. و حریت آزادی و قطع پیوند است پس کمال آدمی بلوغ و حریتست.

فصل

بدانکه بعضی از اهل تصوف گفته‌اند که کمال پیش از سلوک ممکن است و بعضی خود چنان مبالغت می‌کنند و می‌گویند که جمله انبیا را کمال پیش از سلوک بوده است. و دیگر می‌گویند که بعضی از مشایخ را کمال پیش از سلوک بوده است. و از اینجا می‌گویند که اصحاب کمال چهار طایفه‌اند سالک غیر مجذوب و مجذوب غیر سالک و سالک مجذوب و مجذوب سالک.

و بعضی می‌گویند که کمال بی سلوک نباشد و جمله اولیا و انبیا را کمال پیش (کذا- ظ: پس) از سلوک بوده است. و این طایفه می‌گویند که طایفه اول در این سخن از آن غلط کرده‌اند که مگر سلوک آنست که یکی مرید شود و همه روز روزه دارد و در خانه تاریک نشیند و همه روز لا اله الا الله گوید ای درویش اینها سلوک نیست اینها شرایط سلوکست اگر سلوک با این شرایط باشد بمقصود رساند و اگر بی این شرایط باشد دیر بمقصود رساند.

سلوک طلب است و طالب شاید که در خانقاه باشد و شاید که در کلیسیا بود و شاید که در پادشاهی بر تخت باشد پس هر که طالبست سالکست اما سلوک بعضی با شرایط باشد و سلوک بعضی بی شرایط.

غرض ما از این سخنها آن بود که تصوف چهار مرتبه دارد اول ارادت با شرایط دوم خدمت با شرایط سیم سلوک با شرایط چهارم صحبت با عزلت با شرایط عزلت.

باب

در بیان ارادت و شرایط ارادت

بنزدیک اهل لغت «مرید» آنست که او را ارادت باشد و بنزدیک اهل تصوف «مرید» آنست که او را اراده نباشد یعنی بنزدیک اهل تصوف باید که مرید را هیچ اراده نباشد اراده شیخ اراده مرید باشد و اختیار شیخ اختیار مرید باشد.

و دیگر بدانکه در شرایط ارادت سخن بسیار گفته‌اند و آنجمله راستست اما ما جمله را بچهار شرط باز آوریم و آن جمله درین چهار شرط موجودست:

شرط اول- تجرید است باندرون و بیرون

شرط دوم- امتثال امرست باندرون و بیرون

شرط سیم- ترک اعتراض است باندرون و بیرون

شرط چهارم- ثباتست باندرون و بیرون.

یعنی مرید باید که اول مجرد شود از هر چه هست و هر که هست بجز شیخ و علامت تجرید آنست که هر چه هست و هر که هست بجز شیخ جمله را یکبارگی فراموش کند و چون مجرد شود فرمانبردار شیخ باشد و علامت فرمانبرداری آنست که در امر شیخ همچون مرده باشد در دست غسال و همچون گوی باشد در پای چوگان و هرگز بفکر و اندیشه خودکاری نکند. و چون مجرد شد و فرمانبردار گشت بر اقوال و افعال شیخ اعتراض نکند. و علامت ترک اعتراض آنست که جمله اقوال و افعال شیخ را نیک بیند و نیک داند و چون مجرد شد و فرمانبردار گشت و ترک اعتراض کرد بر این هر سه کار سالهای بسیار ثبات نماید و ملول نشود که اگر بی ثباتی کند و ملول شود جمله‌ کارهای او هبطه شود.

کار نازک دلان رعنا نیست                    سنگ زیرین آسیا بودن

فصل

چون دانستی که ثبات یکی از شرایط ارادتست پس باید که مرید از اول احتیاط تمام کند و بتقلید دیگران مرید کس نشود که مردم عوام همچون گوسفندند و فعل گوسفند آنست که اگر یکی روی بموضعی نهد اگر هزار دیگر باشد در عقب آن یکی روان شوند اگر چه جمله هلاک خواهند شد.

و احتیاط مرید  اول آنست که علامات شیخ را بشناسد که ایشان در ظاهر و باطن علامات بسیار دارند و باین علامات اهل ظاهر و اهل باطن ایشان را نشناسد اگر چه در ظاهر علامات بسیار دارند اما علامات خاص ایشان در ظاهر چهار است:‌

اول آنست که متقی و پرهیزگار باشند و فرایض و سنن و آداب را بغایت نگاه دارند و در قوت و لباس و مسکن احتیاط هر چه تمامتر بجای آورند و از مال شبهت و مال وقف و زکوه از مال پادشاهان و از مال اصحاب مناصب و ظالمان دور باشند تا امکان باشد بنزدیک خود راه ندهند که حلال بدست آوردن و در قوت و لباس و مسکن احتیاط کردن خاصیت نیک بسیار دارد که آنرا جز کاملان ندانند و حرام بدست آوردن و در قوت و لباس و مسکن احتیاط ناکردن خاصیت بد بسیار دارد که آنرا جز کاملان ندانند.

دوم آنست که از مال و جاه گریزان باشند و چنانکه از مال و جاه گریزان باشند بباطن هم مال و جاهرا دوست ندارند که دوستی مال و جاه سر همه معصیتهاست و علامت آنکه ترک مال کرده آنست که مالش نباشد و اگر دهندش قبول نکند و با هیچکس تکبر نکند و با همه کس متواضع باشد و در رفتن و نشستن خود را با اهل مناصب و اصحاب دنیا مانند نکنند. در میان قوم همچون یکی از قوم باشد.

سیم آنست که هرگز تزکیه نفس خود نکند و مدح خود نگوید یعنی از طاعت و تقوای خود نگوید و ایثار و بدل خود را حمایت نکند و اظهار معرفت و علم خود نکند همه تقصیر و نقصان خود و از کمال و حال دیگران حکایت کند و پیوسته از بی انصافی خود گوید و از انصاف دیگران یاد کند.

چهارم آنست که سخن بسیار نگوید و چیزی که از او سؤال نکنند نگوید و جواب بطریق اختصار گوید و اگر بیقین آن چیز را نداند گوید نمی‌دانم و بظن و تخمین جواب نگوید.

پس هر که تربیت خلق می‌کند و این چهار علامت بیرونی در وی باشد بسیار کس از صحبت وی سود کنند و هر کرا این چهار علامت نباشد تربیت خلق بر وی حرام باشد که از صحبت او کس بسیاری زیان کنند و نقصان بی نهایت از او بخلق رسد.

باب

در بیان سلوک و آنچه تعلق بسلوک دارد

بدانکه یکنوبت گفته شد که سلوک طلب است و طلب صفت دلست و وقت باشد که این طلب قوی گردد و بر دل غالب شود چنانکه ببیرون سرایت کند و بیرون را هم بکار دارد تا طلب اندرون و بیرون روی بمطلوب آرد و در کار آید.

کار اندرون نیت خالص و همت عالی است و کار بیرون ریاضت بدنی و قهر نفس است.

چون این مقدمات معلوم کردی اکنون بدان که: سلوک را وقت معین است که سلوک پیش از آن وقت و بعد از آن وقت آن اثر و خاصیت ندارد که در وقت خود دارد و وقت سلوک از بیست سالگیست تا چهل سالگی. باید که در این بیست سال هرگز یک لحظه فارغ و بی مجاهده نباشد و مجاهده سالک معین نیست یعنی کار سالک در این بیست سال امتثال امر شیخست تا شیخ چه نوع مجاهدت فرماید سالک را آن باید کرد و سالک باید که هیچ کاری بی اجازت شیخ نکند. اگر نماز و روزه فرض است باید که باجازه شیخ گذارد و داند که از شیخ اجازه نگرفته هر کاری که کند آن کار سبب نور و قربت نشود شاید که سبب ظلمت و بعد گردد.

معنی طریق سلوک سالکان که گفته شد اگر از روی الفاظ مختصر گفته شد اما مختصر با فایده است یعنی اگر چه بصورت کوتاه بیان کرده آمد اما از روی معنی هیچ نماند که گفته نشد هر چه دیگران در کتب مطول شرح داده‌اند آنجمله را  درین چند خط معدود گفته شد.

ای درویش هر که در این بیست سال که وقت سلوکست کاری کند و عمر ضایع نکند اگر از اهل شریعت باشد و در خدمت استاد کامل بود هیچ علمی از علوم ظاهر نماند الا که بر آن واقف شود. و اگر از اهل طریقت باشد و در صحبت شیخ کامل بود هیچ علمی از علوم حقیقی نماند الا که بر آن مطلع شود. پس هر که از اهل شریعت بود و در این بیست سال که وقت سلوکست بمنصب قضا یا بمنصب تدریس مشغول شود بدبخت شد و دوزخی گشت و هر که بوی پیوندد او هم بدبخت و دوزخی گردد و هر کرا استعداد باشد و در این بیست سال که وقت سلوکست در خدمت استاد کامل یا در خدمت شیخ مکمل کار کند و عمر خود ضایع نکند و باین بیست سال بر این حال بگذرد و آنگاه اگر بمنصب قضا یا بمنصب تدریس مشغول شود بجای خود باشد و اگر بشیخی یا بواعظی مشغول شود هم بجای خود باشد و اگر بعد از چهل سال با وجود استحقاق ترک این جمله کند کمال باشد. اگر فهم نکردی روشنتر بگویم:

فصل

بدانکه چون فرزند از مادر در وجود آید تا به پنج سال او را هیچ کاری نباشد الا خوردن و خفتن و بازی کردن و چون از پنج سال در گذرد باید که او را بدبیران فرستند و کتابی که معتقد و امام آن قومست تعلیم او کنند تا الفاظ آنرا حفظ کند و خطی که مصطلح ایشانست بیاموزد و بنویسد و بخواند تا بده سال و چون از ده سال بگذرد باید که حرفت بیاموزد تا سبب رزق و معاش وی گردد تا به پانزده سال و چون از پانزده در گذرد باید که علم اعتقادات و عبادات و معاملات که فرض عین باشد بیاموزد تا به بیست سال.

ای درویش تا بدینجا جمله فرزندان بنی آدم شریکند در اینکار که گفته شد و هر که فرزند را نه باین طریق به بیست سالگی رساند نه از حساب آدمیانست مگر جایی که ضرورت باشد و بی ترتیب و بی نوا باشند و دست ندهد.

و چون از بیست سال در گذرند آنگاه هر کسی بکاری و شغلی مشغول شوند یکی بتجارت و یکی بزراعت یکی بعلم شریعت که فرض کفایت باشد و یکی بعلم حکمت و یکی بمجاهدت و تصفیه دل و مانند این. و بعضی نقل می‌کنند که بعضی در هشتده سالگی و بیست سالگی تمام علوم را ضبط کردند و بعضی بعلوم حقیقی آراسته و مزین گشتند اگر چه تصور دارد اما نادر است و غالب اینچنین باشند که تقریر کردیم.

و دیگر بدان که هر کس بهرکاری که مشغولست باید که بداند که آن کار شرایطی دارد و آدابی دارد که آنکار بی آن شرایط و آن آداب حاصل نشود.

فصل

بدانکه از شرایط اول در سلوک تجدید ایمانست که بنیاد سلوک بر ایمانست: (مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثی وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً) یعنی باید که سالک را در هستی و یگانگی حقتعالی و در راست گفتن مردان خدای که انبیا و اولیا‌اند هیچ شکی نباشد.

شرط دوم تجدید توبه است. یعنی باید که سالک ترک مناهی کند و از محرمات در گذرد و نیت کند که هرگز بسر هیچ صغیره و کبیره و نرود و از کرده‌ها پشمیان باشد.

شرط سیم تقوی و پرهیزگاری است. یعنی باید که سالک در قوت و لباس و مسکن احتیاط کند و از مال حرام و مال شبهه و مال وقف و مال پادشاهان و مال ظالمان پرهیز کند و از آزار و نکوهش خلق خدای پرهیز نماید و با خلق خدای صلح کند و علامت صلح آن باشد که هر قدر که خود را خواهد دیگران را هم آنقدر خواهد و هر چه برخود روا ندارد بر دیگران هم روا ندارد.

شرط چهارم طلب شیخ کردن است. یعنی طلب مردی از مردان خدا کند و در صحبت او باشد مردی راه رفته و راه دیده و بمقصد رسیده و مقصود حاصلکرده.

شرط پنجم تجرید است باندرون و بیرون.

شرط ششم امتثال امر شیخ است باندرون و بیرون.

شرط هفتم ثبات بر ریاضیات و مجاهدات باندرون و بیرون.

اینست شرایط سلوک در هر که از این یکی نباشد هرگز بجائی نرسد.

فصل

بدانکه ادب اول در سلوک پیوسته بر طهارت بودن است و هر نوبت که طهارت سازد دو رکعت نماز شکر وضو گذاردنست در رکعت اول بعد از فاتحه بخواند: (وَمَنْ یَعْمَلْ سُوءًا أَوْ یَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ یَسْتَغْفِرِ اللَّهَ یَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَحِیمًا)و در رکعت دوم بخواند:(إِذَا فَعَلُواْ فَاحِشَهً أَوْ ظَلَمُواْ أَنْفُسَهُمْ ذَکَرُواْ اللّهَ فَاسْتَغْفَرُواْ لِذُنُوبِهِمْ وَمَن یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللّهُ  وَلَمْ یُصِرُّوا عَلَى مَا فَعَلُوا وَهُمْ یَعْلَمُونَ) .

ادب دوم اوقات روز و شب را قسمت کردن (است؟) یعنی هر وقتی را وردی معین ساختن ورد عبادت و ورد غذا و ورد خواب تا از عمر او هیچ ضایع نشود.

ادب سیم نماز تهجد است یعنی در نیمه آخر شب دوازده رکعت نماز کند آنگاه نماز «وتر» سه رکعت و بعضی در تمام نماز تهجد بعد از فاتحه این آیه خوانده‌اند: «وَمِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّکَ عَسَیٰ أَن یَبْعَثَکَ رَ‌بُّکَ مَقَامًا مَّحْمُودًا»و بعضی در تمام نماز تهجد بعد از فاتحه سوره «انا انزلنا» خوانده‌اند و بعضی در نماز تهجد از «والسماء والطارق» تا آخر قرآن خوانده‌اند و بعضی یکجزو قرآن خوانده‌اند هر که هر آنچه داند بخواند.

ادب چهارم چاشت است یعنی هر روز بوقت آفتاب بر آمدن دو رکعت نماز اشراق بگذارد و بوقت چاشتگاه دوازده رکعت نماز چاشتگاه بگذارد.

ادب پنجم نماز اوابین است یعنی میان نماز شام و نماز خفتن دوازده رکعت نماز بگذارد.

ادب ششم دوام ذکر است.

ادب هفتم خاطر شناختن است یعنی خاطر چهار قسمت: رحمانی و ملکی و نفسانی و شیطانی و هر یک علامتی دارد.

ادب هشتم هر روز یکجزو از سخنان مشایخ خواندن (است؟)

ادب نهم خدمت در خانقاه قبول کردن است.

ادب دهم هر روز یکنوبت در صحبت درویشان نشستن است و سخن ایشان شنیدن.

ادب یازدهم ماجرا گفتن است یعنی اگر درویش سخنی گوید یا کاری کند که او برنجد باید که در دل نگه ندارد و در نظر درویشان بآن درویش بطریق لطف ماجرا گوید.

ادب دوازدهم مجاهده و ریاضت کشیدن است و یکنوبت گفته شد که مجاهده سالک معین نیست از جهت آنکه کار سالک امتثال امر شیخ است تا شیخ چه نوع مجاهده فرماید که مجاهده بر انواعست یعنی بمثابه طبیب است و ریاضت بمثابه علاج و سالک بمثابه مریض و مرض بانواع است پس بضرورت علاج هم بانواع باشد.

و بعضی از مشایخ مرید را ذکر دائم فرموده‌اند و هر شب یکقرص نان بمقدار پنجاه درم داده اند و این روزه را روزه سال گویند و بعضی فرموده‌اند که یکروز بخورند و یکروز بدارند و این روزه را روزه داوری گویند و در هر سالی چهار نوبت چله فرموده‌اند و در چله فواید بسیار است و خاصیات بیشمار و چله هم شرایطی دارد که بی آن شرایط هیچ خاصیت ندهد.

فصل

در بیان شرایط چله

بدانکه شرط اول در چله شیخست.

دوم تجدید ایمانست بلکه هر ساعت.

سیم هر روز تجدید توبه است بلکه هر ساعت.

چهارم هر وقتی نمازی را وضو تازه کردن است.

پنجم خصمان خشنود کردن است یعنی حق خدای و حق خلق بتمامی گذاردنست.

ششم لقمه حلال است و اگر بکسب خود حاصل کرده بهتر.

هفتم جای لایق است یعنی جای خالی و تاریک و از میان خلق دور چنانکه آواز خلق بوی نرسد و آواز وی بخلق نرسد.

هشتم ذکر دائم است.

نهم روزه داشتن است.

دهم اغلب شب را بیدار بودن.

یازدهم تقلیل غذاست و در هر شخصی دیگرگون باشد یکی را هر شب پنجاه درم اندک باشد و یکی را بسیار باشد. شیخ ما سلمه الله و ابقاه هر شب یکقرص نان بقدر چهل درم و یکزخم گوشت بقدر چهل درم با یک کاسه آبگوشت می‌فرستاد اگر نمی‌خوردم میرنجید و اکنون معلوم می‌شود که حق بدست ایشان بود. و اگر تابستان بودی یکمن روغن بادام می‌فرستاد و اگر زمستان بودی نیم من تا هر شب سر چرب می‌کردیم و در بینی می‌چکانیدیم و بعضی در چله در شب اول چهل لقمه خورده‌اند و هر شب یک لقمه کم کرده‌اند تا شب آخر یک لقمه مانده است و بعضی در تمام چله یکمن طعام خورده‌اند هر شب بقدر هفت درم و بعضی در چله قطعاً حیوانی نخورده‌اند و شیخ ما می‌فرمود که اینها را اعتبار نیست کار کردن را اعتبار است غرض که تقلیل غذا بنظر شیخ تعلق دارد تا در حق هر کس چه مقدار فرماید.

سالک را برأی و اندیشه خودکار کردن زهر قاتلست و بامر شیخ کار کردن تریاق اکبر است.

شرط دوازدهم نفی خاطر است یعنی هر خاطری که در آید نفی کند و بفکر آن مشغول نشود اگر چه آن خاطر رحمانی باشد از جهت آنکه او را جز بامر شیخ کاری می‌باید کرد که امر شیخ بی هیچ شکی رحمانیست و اگر چنانچه ناگاه خاطری درآید یا خوابی یا واقعه دیده شود یا در بیداری چیزی در خارج ظاهر شود و آنرا نفی نتواند کرد باید که بر شیخ عرضه کند تا شیخ بیان آن کند تا آنچیز حجاب راه او و مانع کار او نشود.

پس ما برخود لازم کردیم بابی در بیان واقعات و در شرح خواطر در آخر نوشتن تا اگر شیخ حاضر نباشد سالک را آن حجاب راه و مانع کار او نشود.

فصل

در بیان ذکر و آداب ذکر گرفتن

بدانکه ذکر مرسالک را بمثابه شیر است مر فرزندانرا و سالک باید که ذکر را از شیخ بطریق تلقین گرفته باشد که تلقین ذکر مثابه وصل است مر درخت را.

و ذاکر چون ذکر خواهد گفت باید که تجدید طهارت کند و شکر وضو بگذارد و آنگاه بر جای پاک روی بقبله نشیند و ذکر گوید. و بعضی گفته‌اند مربع نشیند و ذکر گوید که اینچنین آسوده‌تر باشد و بعضی گفته‌اند بدو زانو نشیند چنانکه در تشهد می‌نشیند که اینچنین بادب نزدیک‌تر باشد و شیخ ما سلمه الله تعالی مربع می‌نشیند و اصحاب کثر هم الله هم مربع می‌نشینند.

و باید که در وقت ذکر چشم برهم نهد و ذکر را در اول بلند گوید و چون ذکر در اندرون جای گیرد اگر پست گوید شاید و آن بمدتی پیدا نشود. و در ذکر گفتن جهد کند که حاضر باشد و نفی و اثبات بقدر مقام و علم خود کند و از اذکار ذکر لا اله الا الله را اختیار کند که حضرت رسول «ص» می‌فرماید که افضل الذکر لا اله الا الله است و هر نوبت که لا اله الا الله گوید بمضغه که در پهلوی چپ است زند چنانکه مضغه درد گیر و چون گوید هر آینه در اول چند روز آواز بگیرد و مضغه بدرد آید آنگاه بعد از چند روز چنان شود که اگر یکشبانه روز بگوید آواز نگیرد و مضغه بدرد نیاید و این علامت آن باشد که ذکر باندرون رسید و در اندرون جای گرفت و در چنین ذکر گفتن خاصیات بسیار است که بنوشتن راست نمی‌آید.

و سالک چون در این حال ذکر گوید مردم که از بیرون بشنوند چنان گمان برند که مگر دو کس یا سه کس ذکر می‌کند.

و مراتب ذکر و درجات ذاکران در رساله توحید می‌آید.

فصل

در بیان وجد و معرفت و کشف مشاهده و عیان و تجلی و وارد و حال و مقام

بدانکه معنی وجد در لغت یافتن است علی الاطلاق و بنزدیک اهل تصوف یافتن مخصوص است و همان یافتن قلبست چیزی را از عالم غیب پس اول که دیده دل گشاده می‌شود بعالم غیب و چیزی از آن عالم ادراک می‌کند آنرا «وجد» می‌گویند. و چون آن وجد زیاده می‌شود و ظاهر می‌گردد آنرا «کشف»‌ می‌گویند. و چون آن کشف زیاده می‌شود و ظاهرتر می‌گردد آنرا «معرفت» می‌گویند. و چون آن معرفت زیاده می‌شود و ظاهرتر می‌گردد آنرا «مشاهده» می‌گویند. و چون تمام از حجاب بیرون می‌آید آنرا «معاینه» می‌گویند و این طریق اهل تصوف است و اصطلاح ایشانست. اما بنزدیک اهل تحقیق نه باین طریقست. بنزدیک اهل تحقیق از اول رؤیت تا آخر عیان ده مرتبه است.

و بعضی گفته‌اند که دل بمثابه آتشدان است و معرفت بمثابه انگشت در آتشدان و محبت بمثابه آتش در انگشت و عشق بمثابه شعله در آتش و حال و وارد و الهام و سماع بمثابه باد است که بر آتش دمند و چون آتش محبت که در دلست بسبب باد سماع شعله زند اگر بطرف چشم آید سالک را در گریه آرد و اگر بطرف دهان آید سالک را در فریاد آورد و اگر بطرف دست آید سالک را بحرکت آرد و اگر بطرف پای آید سالک را از جای برخیزاند و برقص آرد و امثال این حال را وجد می‌گویند از جهت آنکه اگر آتش محبت در دل بود اما چون ظاهر نبود بآن می‌ماند که چیزی گم کرده است و چون باد سماع یا باد وارد این آتش را ظاهر گرداند تا شعله زدن گیرد بآن می‌ماند که گم کرده را بازیابد پس باین اعتبار این احوال را جد گفتند.

و تواجد عبارت از آنست که کسی را وجدی نباشد اما خود را بواجدت (کذا- شاید: واجدیت) ماننده کند که تواجد بر وزن تمارض است.

و دیگر بدانکه هر که ضعیف مزاج است هر آینه او را از سماع و وارد گریه آید و فریاد بود و هر که قوی و منتهیست او را گریه و فریاد دست ندهد و حرکت و رقص نباشد مگر که بموافقت عزیزان.

و دیگر بدانکه تجلی عبارت از ظاهر کردنست یعنی گشاده کردن ذات یا صفات یا اثر صفات.

و حال و وارد عبارت از الهام است. بعضی گفته‌اند که حال مشتق از حلول است پس بمعنی تغییر باشد و ابتدای هر تغییری را حال گویند و چون قرار گیرد مقام گویند چنانکه شیخ المشایخ شهاب الدین سهروردی می‌فرماید: «سمی الحال حالا لتحوله و تغیره و المقام مقاما لثبوته و استقراره و قد یکون الشیئی بعینه حالا ثم یصیر مقاما». و بعضی گفته‌آند که حال آنست که او را دوامی و ثباتی باشد و آنچه آنرا ثبات و دوام نباشد حدیث نفس باشد.

فصل

در بیان قرب و بعد و فراق و وصال و محبت و عشق

بدانکه قرب و وصال حق تعالی علم است بحق تعالی و بعد و فراق حق تعالی جهلست بحقتعالی پس علم هر که بحق تعالی زیاده بود قریب و وصال او زیاده بود هر کرا علم و قرب او زیاده بود آنرا علامتی هست که سالک در خود طلب کند تا در غرور و پندار نیفتد علم و قرب هر که زیاده بود خوف و محبت او زیاده بود چنانکه:‌ انما یخشی الله من عباده العلماء و رسول می‌فرماید: «انا اعلمکم بالله و اخشاکم للله» و چنانکه آنعزیز گفته است:

نزدیکان را بیش بود حیرانی                  کایشان دانند هیأت سلطانی

و گفته‌اند که محالست که کسی او را بشناسد و دوست ندارد زیرا که محبت میل است بچیزی که موافق و مناسب بود پس علم هر که زیاده بود بآن چیزی که مناسب و موافق وی بود محبت وی زیاده بود و از اینجا گفته‌اند: «المحبه نهایه علم العبد الی الله تعالی و العشق افراط المحبه».

فصل

در بیان سخن اهل وحدت در سلوک و آنچه تعلق بسلوک دارد

بدانکه بعضی از اهل وحدت می گویند که سالکان بر دو قسمند: یک قسم ارضی و یک قسم سماوی یعنی قسمی سیر و سلوک در ارض می‌کنند و قسمی طیران و جولان در سما می‌کنند. سالکان ارضی مرکبی دارند که بآن مرکب در ارض سلوک می‌کنند و بی آن مرکب امکان سلوک ندارند. و سالکان سماوی براقی دارند که بآن براق در سما طیران می‌کنند و بی آن براق امکان طیران ندارند. مرکب سالکان ارضی ذکر است و مرکب و براق سالکان سماوی فکر است مرکب سالکان ارضی که ذکر است چهار شرط دارد که بی آن چهار شرط سیر نمی‌توانند کردن و براق سالکان سماوی که فکر است چهار پر دارد که بی آن چهار پرطیران نمی‌توانند کردن.

و بعضی دیگر هم از اهل وحدت می‌گویند که مرکب سالکان ارضی مجاهده است و براق سالکان سماوی مشاهده است مرکب سالکان ارضی که مجاهده است چهار شرط دارد که بی آن چهار شرط سیر نمی‌توانند کردن اول صحبت داناست دوم امتثال امر داناست سیم ذکر دوامست (کذا فی الاصل که گرچه موجه است ولی شاید: ذکر دائم است یا دوام ذکر است) چهارم تقوی و پرهیزگاری است سالک ارضی بر مرکب مجاهده بی این چهار شرط امکان ندارد که سیر و سلوک تواند کرد.

و براق سالکان سماوی که مشاهده است چهار پر دارد که بی این چهار پر امکان ندارد که طیران کند اول سمع راست است که هر سخنی را که بشنود آن سخن را چنانکه آن سخنست تواند شنیدن و آنچه مرد داناست در آن سخن فهم تواند کردن. دوم بصر راست است که هر چه بیند آنچنانکه آنچیز است تواند دیدن و این دو پر را وحی جهر می‌گویند. سیم فکر است و این فکر را هر کس بنامی خوانده‌اند بعضی فکر و بعضی حال و بعضی لی مع الله وقت و بعضی غیبت می‌گویند و معنی اینجمله آنست که آدمی را وقتی هست که اندرون وی چنان بچیزی مستغرق و مشغول می‌شود که حواس ظاهر از عمل خود معزول می‌شوند و در آنحال اندرون وی بکلی متوجه است بآن چیز و اینچنین حال بعضی کس را ساعتی باشد و بعضی کس را روزی و بعضی کس را دو سه روز تا بده روز ممکن بود. چهارم الهام است و این الهام را هر کس بنامی خوانده‌اند بعضی الهام می‌گویند و بعضی اذن و بعضی خاطر و معنی اینجمله آنست که وقت می‌باشد که در دل آدمی علمی پیدا می‌آید که از حال گذشته و آینده خبر می‌دهد بی آنکه فکری کند و از کس بشنود و این دو پر را وحی سر می‌گویند و سالک سماوی بر براق مشاهده بی این چهارپر امکان ندارد که طیران و جولان تواند کرد.

فصل

در سخن اهل تصوف در بیان حال که درویشانرا در میان سماع و وعظ پیدا می‌آید

بدانک اهل تصوف می‌گویند که سبب آن حال یا فکری است (کذا- شاید: فکر قوی است) یا ضعف مزاج. بعضی کس را فکری بغایت قوی باشد چنانکه بر حواس ظاهر غلبه کند و جمله را از عمل معزول کند و وقت باشد که این فکر در میان نماز باشد و در آن نماز یکروز یا دو روز بماند و وقت باشد که در میان طعام خوردن باشد و طعام در دست یا دهان باشد و آن چنان حال یکروز یا دو روز بماند و مانند این. و بعضی کس را مزاج ضعیف باشد و مزاج ضعیف بفرح و ذوق مفرط و بخوف و رنج مفرط از حال خود بگردد و روح از بیرون روی باندرون نهد و در اندرون جمع آید و حواس معزول گردند و اطراف سرد شود و بمرگ نزدیک گردد. بلکه بعضی مزاجها باشد که باین دو سبب هلاک شود چون مزاج رنجوران و مزاج زنان. و علامت آن حال که فکر قوی است آنست که اصوات و حرکات نامعهود از وی در وجود نیاید و باید که چیزی (کذا- شاید: و باندک چیزی) که ظاهر شود بخود باز آیند ماندن آنکسی که با وی سخن گویند یا او را بجنبانند- و علامت آنکه حال سبب ضعف مزاجست آنست که اصوات و حرکات نامعهود از وی در وجود آید و با این چیزها که گفته شد باز نیاید هر چند که او را بجنباند و آزار دهند (کذا- شاید: آواز دهند) بی خبر باشد و بیشتر درویشان که در سماع گریند و فریاد کنند و از ایشان حرکات نامعهود سرزند و در دست و پای ایشان تشنج پیدا آید و کژ شود سبب آن ضعف مزاج باشد و این را حال و مقام نام نهند و آلت و دست افزار شیخی کنند و این بیچاره اینچنین کسان بسیار دیده و می‌بیند.

باب

در سخن اهل وحدت در بیان حال که درویشان را در میان سماع و وعظ پیدا آید

بدانک اهل وحدت می‌گویند که سبب حال یکچیز است و همانست که روح از بیرون روی باندرون نهد و در اندرون رود بدین سبب حواس ظاهر از عمل خود معزول گردند مانند خواب و وقت باشد که روح چون در اندرون رود در یکموضع جمع آید و بدین سبب اطراف سرد شود مانند غشی و در اندرون رفتن روح را چهار سبب است یکی تعب و خستگی و ملالتست و این نوع را خواب می‌گویند دوم فکر قویست و این نوع را حال ولی مع الله وقت می‌گویند. سیم فرح و ذوق مفرط چهارم خوف و رنج مفرط است و این هر دو را غشی می‌گویند سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم مقصد ما بیان سلوک بود.

فصل

بدانکه سالک اراضی باید که بمرکب مجاهده سوار باشد و بذکر دایم مشغول باشد تا آنگاه که براق مشاهده حاصل شود و چون براق مشاهده حاصل شد و از ذکر بازماند علامت آن باشد که سالک از ارض و سما گذشت و ارض و سما یکی باشد (کذا- شاید: شد) اجسادنا ارواحنا ارواحنا اجسادنا. تا مادام که سالک در ذکر است و ذکر بر او غالب در عالم قالب و حس است و چون از ذکر باز ماند و فکر روی نماید و فکر غالب بر وی شود از عالم قالب در گذرد و بعالم روح رسد و چون از فکر باز ماند و الهام روی نماید و الهام بر وی غالب شود از عالم عقل گذرد و بعالم عشق رسد و چون از الهام بازماند و عیان روی نماید از عالم عشق گذرد و بمقام تمکین رسد و در تمکین اختیار بدست وی باشد بهرکدام صفت که خواهد موصوف شود.

پس در اول برسالک ذکر غالب باشد باز فکر غالب باشد باز الهام غالب باشد آنگاه عیان روی نماید و بعد بمقام تمکین رسد و از تلوین خلاص یابد یعنی در اول صفات سالک بهستی سالک غالب باشد و هر روز بلکه هر ساعت صفتی بر سالک غالب می‌شود و سالک در آن ساعت همه آن باشد اما چون از مقام تلوین بگذرد و بمقام تمکین رسد هستی سالک بر صفات سالک غالب شود و علامت مقام تمکین آن باشد که در هر کدام مقام و صفت که خواهد بباشد یعنی اختیار بدست وی باشد و جمله صفات ملک او باشد اگر خواهد ذکر گوید و اگر خواهد فکر کند و اگر خواهد نه ذکر گوید و نه فکر کند خود را مستعد الهام گرداند تا از احوال ماضی و مستقبل با خبر شود یعنی آئینه دل را از نقوش هر دو عالم پاک و صافی گرداند تا هر چه در عالم واقع شده است یا خواهد شد عکس آن در دل وی پیدا آید. و اگر خواهد که ترک ماضی و مستقبل کند و از وقت برخوردار گردد.

سالک تا در مقام تلوین باشد گاه قبض بروی غالب باشد و گاه بسط گاه کلام بروی غالب باشد و گاه سکوت گاه اختلاط بر وی غالب باشد و گاه عزلت گاه قهر بروی غالب باشد و گاه لطف و این جمله بی اختیار وی باشد اما چون بمقام تمکین رسد در این جمله اختیار بدست وی باشد نظر باحوال مردم طبیبی باشد و علاج مردم کند هم بقول و هم بفعل و نظر باحوال خود هم پادشاهی باشد و هرگونه که خواهد بباشد.

ای درویش سالک تا بمقام تمکین نرسد از بندگی خلاص نیابد و بآزادی نرسد و اهل بهشت پادشاهان باشند از جهت آنکه تا در مقام تلوینند اسیر شهوت و بنده غضب و عاجز صفات خودند و چون بتمکین رسند پادشاه شهوت و خداوند غضب و مالک جمله صفات خودند و در اینمقامست که: «من الملک الحی الذی لایموت الی الملک الحی الذی لایموت».

سخن دراز شد و از مقصود دور ماندیم سخن ما در عقل و عشق بود.

فصل

کشف الحقایق : در بیان سلوک و آنچه تعلق بسلوک دارد
بدانکه اگر نور عقل تیزبین و دوربین است اما نار عشق تیربین‌تر و دوربین‌تر است وقت باشد که نور عقل چنان غلبه کند که خواهد که خانه را تمام روشن گرداند تا هر چه در خانه است همه را بجای خود دیده شود و اگر به عشق نه پیوسته باشد: «یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ»
اما نتواند نور عقل بی نار عشق تمام خانه را روشن گرداند و چون نار عشق بنور عقل پیوندد و نور علی نور شود آنگاه تمام خانه روشن گردد نور اول نور عقل است و نور دوم نور عشق است و نور سیم که یهدی الله لنوره من یشاء نور تمکینست و بعضی گفته‌اند که نور اول نور عقلست و نور دوم نور الهامست و نور سیم نور عشقست اما بنزدیک من نور سیم نور تمکینست که در مقام عیانست. تمکین دیگر است و اطمینان دیگر است و سکون دیگر است.
ای درویش آتش عشقست که سالک را از تفرقه تلوین بیرون می‌آورد و بجمعیت تمکین می‌رساند و از کثرت و شرک خلاص می‌دهد و بتوحید و وحدت آراسته می‌گرداند که نور هستی بخش است و نار هستی سوز و تا هستی تو باشد دو وجود باشد هستی تو و هستی خدای هستی خدای شرک بر نمی‌دارد و شریک ندارد و چون بآتش عشق هستی تو بسوزد و تمام نیست شود آنگاه یکوجود ماند و آن وجود خدایتعالی باشد.

ای درویش مراد از عشق نه آنست که اهل صورت و خیال می‌گویند که آنرا وسواس گویند چون آن وسواس در سالک افتد عقل سالک رو بهزیمت کند و با عقل جمع نیابد. مراد ما از عشق آتشی است که جز در روغن عقل نگیرد و چون در عقل سالک افتد جمله قبله‌ها و رنگهای او را بسوزاند و سالک را یکرنگ و یکقبله گرداند از جهت آنکه چون هستی سالکرا تمام بسوزاند رنگ و قبله کجا ماند اینجا سر حد مقام وحدتست.

ای درویش وقت سعی و کوشش گذشت و وقت کشش و بخشش آمد شب ریاضت و مجاهده تمام شد روز مشاهده و معاینه طلوع کرد طلب خدای برخاست و خدای ظاهر شد موسم جولان عقل گذشت و وقت جلوه عشق رسید این مقام آن مقامست که جبرئیل می‌گفت: «لودنوت انمله لا حترقت» جبرئیل فکر دلاله بود چون جمال معشوق ظاهر شد و نقاب از روی برداشت دلاله کجا در گنجد و علامت آنکه سالک را از ظلمت کفر و کثرت شرک خلاص یافت و بنور توحید و وحدت آراسته شد و بمقام تمکین رسید آنست که یکوجود ببیند که در آن یکوجود مشرق و مغرب و جنوب و شمال و فوق و تحت یکسان باشد یعنی مشرق مغرب باشد و مغرب مشرق بود و فوق تحت باشد و تحت فوق و اول آخر و آخر اول و ظاهر باطن و باطن ظاهر باشد و آن وجود را فوق نباشد و تحت هم نباشد و اول نباشد و آخر هم نباشد و ظاهر نباشد و باطن هم نباشد از جهت آنکه فوق وی باشد و تحت هم وی باشد و ظاهر وی و باطن هم وی باشد از جهت آنکه همه وی باشند و بغیر وی چیزی دیگر نباشد وجودی باشد نامحدود و نامتناهی.

ای درویش خواه وجود نامحدود و نامتناهی گوی و خواه نور نامحدود و نامتناهی گوی که وجود نور است و نور وجود سالک وجود خود را در این وجود نامحدود و نامتناهی گم کند چنانکه من بعد هرگز باز نیابد. و سالک و هرگز نبود اما می‌پنداشت که مگر وجودی دارد اکنون که این وجود نامحدود و نامتناهی را دید سالک از غرور و پندار بیرون آمد. چون وجود سالک نماند قرب و بعد و فراق و وصال و خوف و امید که صفت سالکست بضرورت هم نماند. اینجا نهایت مقام بلوغ و حریتست. و علامت بلوغ سالک آنست که طلب خدای در وی نماند که اگر طلب در وی بماند هنوز طفل و نارسیده است و در مقام شرک و ظلوم و جهول است.

ای درویش موحد طالب خدای نباشد که اگر باشد نه در مقام رضا و آزادی باشد بلکه کمال سالک و نهایت کار سالک آن باشد که در وی هیچ طلب نباشد که اگر باشد مشرک باشد و چون از سالک طلب خدای برخاست بمقام وحدت رسید و چون زیادتی برخاست بمقام رضا و آزادی رسید و بعضی گفته‌اند که ممکنست که طلب خدای برخیزد اما ممکن نیست که طلب زیادتی مال و جاه و علم برخیزد زیرا که این طلب نه باختیار سالکست این طلب ضروری و خلقیست و چون ضروری و خلقی بود تا آدمی بود این صفت در وی بود.

باب

بدانکه این جمله موجودات از عقول و نفوس و طبایع و افلاک و انجم و عناصر و موالید در سیر و سفرند تا بنهایت و غایت خود رسند و هر یک نهایتی دارند و غایتی هم دارند و نهایت هر چیز آنست که آنچه در ایشان بالقوه موجود است بالفعل موجود شود یعنی هر چه در حبه و بیضه و نطفه بالقوه موجود است بالفعل موجود شود و چون بالفعل موجود شوند حبه و بیضه و نطفه بنهایت خود رسیدند. اما غایت هر چیز آنست که بانسان رسد چون بانسان رسیدند معراج جمله موجودات تمام شد پس معلوم شد که معراج از این طرفست پس رسول «ص» راست فرمود که من دوش بمعراج بودم و بعرش رسیدم و خدای را دیدم و تو هم راست شنیدی اما ترا از این شنیدن چه فایده چون خبر از معراج نداری و عرش را نمی‌دانی و خدای را نمی‌شناسی. ای درویش جمله افراد موجودات بمعراج مأمورند: (اِئْتِیَا طَوْعًا أَوْ کَرْهًا قَالَتَا أَتَیْنَا طَائِعِینَ) بنهایت خود بطوع و حرکت طبیعی می‌روند اما بغایت خود بکره و حرکت قسری می‌توانند رفت.تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم.
چون طلب زیادتی در جمله افراد موجودات ضروری و خلقی است پس در آدمی هم ضروری و خلقی باشد و چون چنین باشد طلب از آدمی هرگز برنخیزد زیرا که زیاده شدن هر چیز نهایتی دارد اما زیاده شدن طلب آدمی نهایت ندارد و بعضی گفته‌اند که ممکنست آدمی بجائی برسد که طلب زیادتی از او برخیزد.

فصل

بدانکه طلب خدای در هیچ فردی از افراد موجودات نیست طلب خدای خاص در انسان است از جهت آنکه انسان در اول ظالم جاهلست و معرفت خدای در هیچ فردی از افراد موجودات نیست آن نیز خاصه انسانست از جهت آنکه آدمی چون بنهایت می‌رسد عالم عادل می‌شود و معرفت خدای نباشد الا در عالم عادل.

فصل

بدانکه هر که می‌گوید آدمی دانا خدای را چنانکه خداست نمی‌داند می‌گوید که خدای خود را چنانکه خود است می‌داند پس خدای عالم و متعلم؟؟ و متکلم است و سمیع و بصیر است آنکه آدمی را علم و کلام و سمع و بصر است و خدای داناست مر هر چیز را که دانستن آن ممکن است از جهت آن آدمی داناست مر هر چیز را که دانستن آن ممکنست یعنی هر چیز که دانستن آن ممکن باشد آدمی بجایی رسد که آنرا بداند و هر چیز که دانستن آن ممکن نباشد آدمی آنرا نداند مثلاً چنانکه آدمی نداند که اجزای خاک و قطرات باران و برگ درختان چنداست و مانند این ممکن نیست آدمی را شمردن و دانستن این چیزها و هر که خدای را نه چنین عالم و متکلم و سمیع و بصیر می‌داند خدای را نمی‌داند.

فصل

در نصیحت

بدانکه مقام رضا و مقام حریت هر دو یک مقام است زیرا که مقام رضا عبارت از ترک اختیار است و مراد از ترک اختیار آنست که او را هر دو طرف، مقابل و یکسان باشد یعنی توانگری و درویشی و صحت و مرض و حیات و ممات بنزدیک او یکسان باشد اینست معنی:( لایرون فیها شمسا و لا زمهریرا)حرارت زنجبیل و برودت کافور پیش او یکی باشد یعنی حرارت مراد و قبول و برودت نامرادی و ردی او را یکسان نماید.

و مقام حریت و آزادی قطع پیوند است و مراد از آزادی و قطع پیوند آنست که هر دو طرف، یکسان باشد.

چون این مقدمات معلوم کردی بدان که: هر کرا دو طرف مقابل شد او بهشتی است و علامت آنکه هر دو طرف او را مقابلست آنست که اگر درویشی باشد از توانگری گذشته اندوهگین نباشد و اگر توانگری باشد از درویشی نیامده نترسد: (لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ الحزن على ما فات والخوف ممّا لم یأت). اگر صحت برود و مرض آید اندوهگین نشود و اگر مرض برود و صحّت آید شاد نگردد: (لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ) اگر فهم نکردی روشنتر بگویم:

ای درویش! راحت و خوشی را وجود نیست و هر عاقل که کاری می‌کند و سببی را مباشرت می‌نماید از جهت آنست تا از خود دفع رنج و ناخوشی کند و اگر چه آن کار که می‌کند رنج و ناخوشیست اما رنج و ناخوشی مراتب دارد و بتفاوتست رنج بسیار را برنج اندک دفع می‌کند و این رنج اندک را دفع رنج بسیار می‌کند بعضی راحت و خوشی نام نهاده‌اند.

چون این مقدمه دانستی اکنون بدانکه اندکی و بسیاری امور اضافی‌اند شاید که یک چیز نسبت بچیز دیگر بسیار بود (کذا- شاید: نسبت بچیزی اندک بود و نسبت بچیز دیگر بسیار بود). چون معلوم کردی اکنون بدانکه از این هر دو مقدمه لازم آید که باید عاقل میان توانگری و درویشی تفاوتی ننهد از جهت آنکه اگر چه نزدیک وی توانگری راحتست اما شاید که سبب رنجهای بسیار شود و اگر بنزدیک وی درویشی رنجست اما شاید که سبب راحتهای بسیار گردد.

اگر فهم نکردی روشنتر بگویم که دریغ باشد که این معنی را فهم نکنی که سرگردانی مردم و حسد و عداوت مردم از اینجهتست که این سخن را تمام فهم نکرده‌اند.

ای درویش! بر تقدیری که راحت و خوشی را وجود است اما چون معلوم نیست که راحت و خوشی این کس در چیست و رنج و ناخوشی اینکس از چیست ای بسا کسی را که توانگری سبب راحت و جمعیت باشد و ای بسا کسی را که سبب رنج و ناخوشی باشد و در جمله اضداد اینچنین میدان.

پس دانا و محقق آنست که اگر صحت برود و مرض آید و توانگری برود و درویشی آید و عمل برود و عزل آید اندوهگین نشود و شاید که مرض و درویشی و عزل سبب راحت و جمعیت باشد و سبب بسیار چیزهای دیگر شود که آن چیزها هزار بار خوشتر از صحت و توانگری و عمل باشد. و اگر بر عکس اینها گردد شاد نشود که شاید آنها سبب تفرقه و رنج وی گردد و سبب بسیار چیزها شود که آنها هزار مرتبه ناخوشتر از اینها باشد.

پس هر کرا می‌بینی صحت و مال و جاه را دوست می‌دارد و نگاه می‌دارد و می‌خواهد که از خود نیندازد هم بیقین می‌دان که نه دانا و محققست .دانا و محقق آنست که هر چه می‌آید و هر چگونه که باشد بآن راضی باشد و در اینمقام است که طلب بر می‌خیزد که بیقین دانست که هیچکس را معلوم نیست که راحت و جمعیت وی در کدام طرف مقابلست از علم و جهل و صحت و مرض و توانگری و درویشی و عمل و عزل. ای بسا عالم که بینوا و گرسنه باشد و زندگانی نه چنان کند که می‌باید و ای بسا جاهل که سیر و با نوا باشد و زندگانی چنان کند که می‌باید (؟کذا- شاید: نمی‌باید). و ای بسا توانگر که در رنج و عذاب باشد و ای بسار درویش که در راحت و آسایش باشد.

پس هر که بر این اسرار واقف شد مِن بعد هیچ چیز طلب نکند و راضی و تسلیم باشد و آسوده و کم رنج گشت. و مردم در اینجا غلط بسیار کنند و گویند که امکان ندارد که آدمی بجایی رسد که طلب از وی برخیزد.

ای درویش! یکنوبت گفته شد که طلب قُوت و لباس و مسکن که ما لابد است هرگز از آدمی بر نخیزد اما طلب زیادتی برخیزد و اگر کسی را این در خاطر افتد که این مقام رضا مقام سهل است و هر کس که باشد تواند که چیزی طلب نکند بعضی از احمقان باشند که گویند مقام رضا مقام کاهلان است.

ای درویش! مردی از مردان باشد که صحت و مرض و توانگری و درویشی و عزت و خواری و رد و قبول در پیش او یکسان باشد و اگر در درویشی باشد توانگری نطلبد و اگر در توانگری باشد درویشی نطلبد و اگر در رد باشد قبول نخواهد و اگر در قبول باشد رد نجوید در هر اقلیمی شاید که یک کس یا دو کس چنین باشند.

ای درویش آخرین چیزی که از سر صدیقان بیرون می‌رود دوستی مال و جاهست.