ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمة الله علیه

آن فانی مطلق، آن باقی برحق، آن محبوب الهی، آن معشوق نامنتاهی، آن نازنین مملکت، آن بستان معرفت، آن عرش فلک سیر، قطب عالم ابوسعید ابوالخیر - قدس الله سره - پادشاه عهد بود بر جمله اکابر و مشایخ؛

و از هیچ کس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که از او، و هیچ شیخ را چندان اشراف نبود که او را. در انواع علوم به کمال بود و چنین گویند که: در ابتدا سی هزار بیت عربی خوانده بود؛

و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظی وافر داشت و در عیوب نفس دیدن و مخالفت هوا کردن به اقصی الغایت بود و در فقر و فنا و ذل و تحمل شأنی عظیم داشت و در لطف و سازگاری آیتی بود خاصه در فقر؛

از این جهت بود که گفته اند : «هر جا که سخن ابوسعید رود همه دلها را وقت خوش شود». زیرا که از ابوسعید با وجود ابوسعید هیچ نمانده است و او هرگز «من و ما». نگفت. همیشه «ایشان ». گفت: «من و ما بجای ایشان می گویم تا سخن فهم افتد».

و پدر او ابوالخیر نام داشت و عطار بود. نقل است که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنی بود، چنان که سرایی ساخته بود وجمله دیوار آن را صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته.

شیخ طفل بود، گفت: «یا بابا از برای من خانه یی بازگیر». ابوسعید همه آن خانه را الله بنوشت. پدرش گفت: «این چرا نویسی؟».

گفت: «تو نام سلطان خویش می نویسی و من نام سلطان خویش ». پدرش راوقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد.

نقل است که شیخ گفت:«آن وقت که قرآن می آموختم پدر مرا به نماز آدینه برد.در راه شیخ ابوالقاسم کرکانی که از مشایخ کبار بود پیش آمد ،پدرم را گفت که: ما از دنیا نمی توانستیم رفت که ولایت خالی می دیدیم و درویشان ضایع می ماندند.

اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم، که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود. پس گفت: چون از نماز بیرون آیی این فرزند را پیش من آور، بعد از نماز پدر مرا به نزدیک شیخ برد. بنشستم.

طاقی در صومعه او بود نیک بلند، پدرم را گفت: ابوسعید را بر کتف گیر تا قرص را فرود آرد که بر آن طاق است. پدر مرا در گرفت، پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرود آوردم.

قرص جوین بود گرم، چنان که دست مرا از گرمی آن خبر بود. شیخ دو نیم کرد. نیمه یی به من داد، گفت:بخور، نیمه یی او بخورد، پدر مرا هیچ نداد.

ابوالقاسم چون آن قرص بستد چشم پر آب کرد. پدرم گفت: چون است که از آن مرا هیچ نصیب نکردی تا مرا نیز تبرکی بودی؟ ابوالقاسم گفت:سی سال است تا این قرص بر آن طاق است و با ما وعدی کرده بودند که این قرص در دست هر کس که گرم خواهد شد این حدیث بر وی ظاهر خواهد بودن.

اکنون تو را بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود. پس گفت:این دو سه کلمه ما یاد دار لئن ترد همتک مع الله طرفه عین خیر لک مما طلعت علیه الشمس - یعنی اگر یک طرفه العین همت با حق داری تو را بهتر از آن که روی زمین مملکت تو باشد- و یک بار دیگر شیخ مرا گفت که: ای پسر! خواهی که سخن خدا گویی؟ گفتم: خواهم. گفت:در خلوت این می گوی، شعر:

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد

احسان تو را شمار نتوانم کرد

گر بر تن من زبان شود هر مویی

یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

همه روز این بیت می گفتم تا به برکت این بیت در کودکی راه حق بر من گشاده شد». و گفت: «یک روز از دبیرستان می آمدم.

نابینایی بود، ما را پیش خود خواند.گفت:چه کتاب می خوانی؟ گفتم: فلان کتاب. گفت:مشایخ گفته اند: حقیقه العلم ما کشف علی السرایر.من نمی دانستم حقیقت معنی چیست و کشف چه بود؟ تا بعد از شش سال در مرو پیش عبدالله حصیری تحصیل کردم.

چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفال تحصیل کردم چنان که همه شب در کار بودمی و همه روز در تکرار.تا یک بار به درس آمدم چشمها سرخ کرده ،قفال گفت:بنگرید تا این جوان شبانه در چه کار است؟ و گمان بد بردی، پس نشسته گوش داشتم.

خود را نگونسار کرده بودم و در چاهی ذکر می گفتم و از چشم من خون می افتاد، تا یک روز استاد از آن معنی با من کلمه یی بگفت. از مرو به سرخس رفتم و با بو علی زاهد تعلق ساختم و سی روز روزه داشتمی و در عبادت بودمی ».

و گفت:«یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسی را دیدم بر تل خاکستر نشسته، و پاره یی پوستین کهنه می دوخت، و چوبی، و ابریشم چند بر او بسته، که :این رباب است، و گرداگرد او نجاست انداخته،و او از عقلای مجانین بود.

چون چشم او بر من افتاد پاره یی نجاست بشورید و بر من انداخت. من سینه پیش او داشتم و آن را به خوشی قبول کردم. گفتم که: پاره یی رباب زن. پس گفت:ای پسر! بر این پوستینت دوزم. گفتم:حکم توراست.

بخیه یی چند بزد و گفت:اینجات دوختم. پس برخاستم و دست من بگرفت و می برد. در راه پیر ابوالفضل حسن که یگانه عهد بود پیش آمد و گفت: یا ابوسعید راه تو نه این است که می روی، به راه خویش رو.

پس شیخ لقمان دست من به دست او داد و گفت:بگیر که او از شما است.پس بدو تعلق کردم پیر ابوالفضل گفت:ای فرزند صدو بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود.

گفتند: با خلق بگویید که: الله یکی است. او را شناسید، او را باشید، کسانی که این معنی دادند این کلمه می گفتند تا این کلمه گشتند.

این کلمه بر ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنی شدند و در این کلمه مستغرق گشتند. و این سخن مرا صید کرد و آن شب در خواب نگذاشت.

دیگر روز به درس رفتم. ابوعلی تفسیر این آیت می گفت: قل الله، ثم ذرهم - بگوی که خدا و باقی همه را دست بدار- و آن ساعت دری در سینه ما گشادند و مرا از من بستدند و امام ابوعلی آن تغیر بدید. گفت: دوش کجا بوده ای؟ گفتم که: نزدیک پیر ابوالفضل.

گفت: اکنون برخیز که حرام شد تو را از آن معنی بدین سخن آمدن. پس به نزدیک پیر شدم واله و متحیر، همه این کلمه گشته، چون پیر مرا دید گفت: مستک شده ای همی ندانی پس و پیش. گفتم: یا شیخ چه فرمایی؟

گفت: در آی و هم نشین این کلمه باش، که این کلمه با تو کارها دارد. مدتی در این کلمه بودم. پیر گفت: اکنون لشکرها بر سینه تو تاختن آورد و تو را بردند، برخیز و خلوت طلب کن.

و به مهنه آمدم و سی سال در کنجی بنشستم، پنبه بر گوش نهادم و می گفتم: الله الله. هرگاه که خواب یا غفلتی درآمدی، سیاهی با حربه آتشین از پیش محراب پدید آمدی با هیبتی، بانگ بر من زدی، گفتی: قل الله تا همه ذره های من بانگ در گرفت که: الله الله ».

نقل است که در این مدت یکی پیراهن داشت. هر وقت که بدریدی پاره یی بروی دوختی، تا بیست من شده بود؛ وصایم الدهر بودی، هر شب یک نان روزه گشادی و در این مدت شب و روز نخفت و به هر نماز غسلی کردی.

رو به صحرا نهادی وگیاه می خوردی. پدرش او را طلبیدی و به خانه آوردی و او باز می گریختی و رو به صحرا می نهادی ».

نقل است که پدر شیخ گفت که: «من در سرای به زنجیر محکم کردمی و گوش می داشتمی تا ابوسعید سرباز نهادی، گفتمی که: در خواب شد.

من نیز بخفتمی. شبی در نیم شب از خواب درآمدم، ابوسعید را ندیدم. برخاستم و طلب می کردم در خانه نبود و زنجیر همچنان بسته بود.

پس چند شب گوش داشتم. وقت صبح درآمدی، آهسته به جامه خواب رفت؛ و بر وی ظاهر نمی کردم. آخر شبی او را گوش داشتم چندان که می رفت بر اثر آن می رفتم تا به رباطی رسید و در مسجد شد و در فراز کرد. چوبی در پس در نهاد.

از بیرون نگاه می کردم. در گوشه آن مسجد در نماز ایستاد. چون از نماز فارغ شد، چاهی بود و رسنی بر پای خود بست و چوب بر سر چاه نهاد و خویشتن را بیاویخت و قرآن را ابتدا کرد تا سحر ختم تمام کرده بود. آن گاه برآمد و در رباط به وضو کردن مشغول شد.

من به خانه باز آمدم و برقرار خود بخفتم تا او در آمد چنان که هر شب، سرباز نهاد. پس من برخاستم و خود را از او دور داشتم و چندان که معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتم.

بعد از آن چند شب گوش داشتم، همچنان می کرد چنان که توانستی، و خدمت درویشان قیام نمودی و در یوزه کردی از جهت ایشان و با ایشان صحبت داشتی ».

نقل است که اگر او مشکل افتادی در حال به سرخس رفتی معلق در هوا میان آسمان و زمین، و آن مشکل از پیر ابوالفضل پرسیدی.

تا روزی مریدی از آن پیر ابوالفضل پیر را گفت: «ابوسعید در میان آسمان و زمین می آید». پیر گفت: «تو آن بدیدی؟». گفت: «دیدم ». گفت: «تا نابینا نشوی نمیری ».و در آخر عمر نابینا شد.

نقل است که پیر ابوالفضل، ابوسعید را پیش عبدالرحمن سلمی فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابوالفضل باز آمد. پیر گفت: «اکنون حال تمام شد. با میهنه باید شد تا خلق را به خدای خوانی ».

نقل است که ابوسعید هفت سال دیگر در بیابان گشت و گل کن می خورد و باسباع می بود و در این مدت چنان بیخود بود که گرما و سرما در او اثر نمی کرد، تا روزی بادی و دمه یی عظیم برخاست. چنان که بیم بود که شیخ را ضرری رساند.

گفت: «این از سری خالی نیست. روی به آبادانی کرد تا به گوشه دهی رسید، خانه یی دید، پیر زنی و پیر مردی آتشی کرده و طعامی ساخته بودند.

شیخ سلام کرد و گفت: «مهمان می خواهید؟».گفتند: «خواهیم ». شیخ در رفت و گرم شد، چیزی بخورد و بیاسود، پشت به دیوار باز نهاد و بیخود در خواب شد.

آواز شخصی شنید که می گفت: «فلان کس چندین سال است تا گل کن می خورد و هرگز هیچ کس چنین نیاسود. پس گفتند: برو که ما بی نیازیم. به میان خلق رو تا از تو آرایشی به دلی رسد».

چون شیخ به مهنه باز آمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند تا کار به جایی رسید که گفت: «پوست خربزه که از ما بیفتادی به بیست دینار می خریدند، و یک بار ستور ما آب بریخت بر سر خویش مالیدند».

و گفت: «ما جمله کتابها در خاک کردیم و بر سر آن دکانی ساختیم. که اگر بخشیدمی یا بفروختمی دید آن منت بودی به امکان رجوع به مسئله، پس از آن ما را بماندند که آن نه ما بودیم.

آوازی آمد از گوشه مسجد که، اولم یکف بربک؟ نوی در سینه ما پدید آمد و حجابها برخاست تا هر که ما را قبول کرده بود دیگر باره به انکار پدید آمد، تا کار بدآنجا رسید که به قاضی رفتند و به کافری بر ما گواهی دادند و به هر زمین که ما در شدمانی گفتند: به شومی این در این زمین گیاه نروید.

تا روزی در مسجد نشسته بودم زنان بر بام آمدند و خاکستر بر سر من کردند. آوازی آمد که، اولم یکف بربک؟ تا جماعتیان از جماعت باز استادند و گفتند: این مرد دیوانه شده است، تا چنان شد که هر که در همه شهر بود یک کف خاکروبه داشتی، صبر کردی تا ما آنجا رسیدیم، بر سر ما ریختی ».

و گفت: «ما را عزیمت شیخ ابوالعباس قصاب پدید آمد که نقیب مشایخ بود. پیر ابوالفضل وفات کرده بود، در قبضی تمام می رفتم، در راه پیری دیدم که کشت می کرد نام او ابوالحسن خرقانی بود؛

چون مرا بدید گفت: اگر حق - تعالی - عالم پر ارزن کردی و آن گاه مرغی بیافریدی و سوز این حدیث در سینه وی نهادی و گفتی: تا این مرغ عالم از این ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید و در این سوز و دردخواهی بود، ای ابوسعید! هنوز روزگاری نبود از این سخن، قبض ما برخاست و واقعه حل شد».

نقل است که به آمل شد پیش ابوالعباس قصاب، مدتی اینجا بود. ابوالعباس او را در برابر خود خانه داد و شیخ پیوسته در آن خانه بودی و به مجاهده و ذکر مشغول بودی و چشم بر شکاف در می داشتی و مراقبت شیخ ابوالعباس می کردی یک شب ابوالعباس فصد کرده بود، رگش گشاده و جامه اش آلوده شده، از خانه بیرون آمد.

او دوید و رگ او ببست و جامه او بستد و جامه خویش پیش داشت تا در پوشید و جامه ابوالعباس نمازی کرد و هم در شب خشک کرد و پیش ابوالعباس برد.

ابوالعباس گفت: «تو را درباید پوشید».پس جامه به دست خود داد ابوسعید پوشید. بامداد اصحاب جامه شیخ در بر ابوسعید دیدند و جامه ابوسعید در بر شیخ، تعجب کردند.

ابوالعباس گفت: «دوش بشارتها رفته است، جمله نصیب این جوانمرد مهنگی آمد. مبارکش باد». پس ابوسعید را گفت: «باز گرد و به مهنه رو تا روزی چند این علم بر در سرای تو برند». شیخ با صد هزار فتوح به حکم اشارت باز گشت.

نقل است که ریاضت شیخ سخت بود چنان که آن وقت که نکاح کرده بود و فرزندان پدید آمده هم در کار بود تا به حدی که گفت: «آنچه ما را می بایست که حجاب به کلی مرتفع گردد و بت به کلی برخیزد حاصل نمی شد.

شبی با جماعت خانه شدم و مادر ابوطاهر راگفتم تا پای من به رشته یی محکم باز بست ومرا نگون کرد و خود برفت و در ببست و من قرآن می خواندم و گفتم: ختم کنم همچنان نگونسار، آخر خون به روی من افتاد و بیم بود چشم مرا آفتی رسد.

گفتم: سود نخواهد داشت. همچنین خواهم بود. ما را ازین حدیث می باید، خواه چشم باش خواه مباش و خون از چشم بر زمین چکید و از قرآن به فسیکفیکهم الله رسیده بود. در حال این حدیث فرو آمد و مقصود حاصل شد».

و گفت: «کوهی بود و در زیر آن کوه غاری بود که هر که در آن نگریستی زهره اش برفتی، بدآنجا رفتم و با نفس گفتم: از آنجا فرو افتی بمیری، تا نخسبی و جمله قرآن ختم کنی.

ناگاه به سجود رفتم. خواب غلبه کرد. فرو افتادم. بیدار شدم، خود را در هوا دیدم. زنهار خواستم. حق - تعالی - مرا بر سر کوه آورد».

نقل است که یک روز زیر درختی بید فرود آمده بود و خیمه زده و کنیزکی ترک پایش می مالید و قدحی شربت بر بالینش نهاده، و مریدی پوستینی پوشیده بود و در آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مرید شکسته می شد و عرق از وی می ریخت تا طاقتش برسید.

بر خاطرش بگذشت که: «خدایا او بنده یی و چنین در عز و ناز و من بنده یی و چنین مضطر و بیچاره و عاجز».شیخ در حال بدانست و گفت: «ای جوانمرد! این درخت که تو می بینی هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار از این درخت درآویخته ». و مریدان را چنین تربیت می کرد.

نقل است که رئیس بچه یی را به مجلس او گذر افتاد. سخن وی شنید. درد این حدیث دامنش گرفت. توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ هرچه داشت همه در راه شیخ نهاد تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد - و هرگز شیخ از برای فردا هیچ ننهادی -

پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن، و یک سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان، و یک سال دیگر دریوزه فرمود.

و مردمان به رغبتی تمام زنبیل او پر می کردند، از آن که معتقد فیه بود. بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ چیز به وی نمی دادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمی کردند و او را می راندند و جفاها می کردند و با وی آمیزش نمی کردند، و او همه روز از ایشان می رنجید اما شیخ با او نیک بود.

بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت و زجر کرد و براند، و همچنان می بود. اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دریوزه رفت و مویزی بدو نداد و او در این سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود، که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند.

شب چهارم در خانقاه سماع بود و طعامهای لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت که: «هیچش ندهند». و درویشان را گفت: «چون بیاید راهش ندهید».

پس آن جوان از دریوزه باز رسید با زنبیل تهی و خجل و سه شبانروز گرسنه بود و ضعیف گشته، خود را در مطبخ انداخت، راهش ندادند.

چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند. او بر پای می بود و شیخ و اصحاب در وی ننگریستند. چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وی افتاد گفت: «ای ملعون مطرود بدبخت! چرا از پی کاری نروی؟».

جوان را در آن ضعف و گرسنگی بزدند و بیرون کردند و در خانقاه بستند. جوان امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین به دست نیامده و دنیا رفته، به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت: «خداوندا! تو می دانی و می بینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمی پذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الا تو».

از این جنس زاری می کرد و زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده. ناگاه آن حال بدو فرو آمد و آن دولت که می طلبید روی نمود - مست و مستغرق شد - شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که: «شمعی برگیرید تا برویم ».

و شیخ و یاران می رفتند تا بدآن مسجد. جوان را دید روی بر خاک نهاده و اشک باریدن گرفت. چون شیخ و اصحاب را دید گفت: «ای شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردی و مرا از حال خود شورانیدی؟».

شیخ گفت: «تنها می بایدت که بخوری؟ هر چه یافتی ما بدآن شریکیم ». جوان گفت ای شیخ ازدلت می آید که مرا آن همه جفا کنی؟».

شیخ گفت: «ای فرزند تو از همه خلق امید نبریدی. حجاب میان تو و خدا ابوسعید بود و در تو خبر از این یک بت نمانده بود. آن حجاب چنین از برابر تو بر توانست گرفت و نفس تو چنین توانست شکست. اکنون برخیز که مبارکت باد».

نقل است از حسن مودب که خادم خاص شیخ بود که گفت: «در نیشابور بودم به بازرگانی. چون آوازه شیخ بشنیدم به مجلس او رفتم.

چون چشم شیخ بر من افتاد گفت: بیا که با سر زلف تو کارها دارم - و من منکر صوفیان بودم - پس در آخر مجلس از جهت درویشی جامه یی خواست و مرا در دل افتاد که: دستار خود بدهم، پس گفتم: مرا از آمل به هدیه آورده اند و ده دینار قیمت این است.

تن زدم. شیخ دیگر بار آواز داد. هم در دلم افتاد باز پشیمان شدم. همچنین سوم بار، کسی در پهلوی من نشسته بود، گفت: شیخا! خدای با بنده سخن گوید؟.

شیخ گفت: «از بهر دستاری طبری خدای - تعالی - سه بار به این مرد که در پهلوی تو نشسته است سخن گفت و او می گوید: ندهم که قیمت آن ده دینار است و از آمل به هدیه آورده اند.

چون این سخن بشنیدم لرزه بر من افتاد. پیش شیخ رفتم و جامه بیرون کردم و توبه کردم و هیچ انکاری در دلم نماند. هر مال که داشتم همه در راه شیخ نهادم و به خادمی او کمر بستم ».

نقل است که پیری گفت: «در جوانی به تجارت رفت. در راه مرو چنان که عادت کاروانی باشد از پیش برفتم و خواب بر من غلبه کرد و از راه به یکسو رفتم و بخفتم و کاروان بگذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب برآمد.

از جای برفتم. اثر کاروان ندیدم که همه راه ریگ بود. پاره یی بدویدم و راه گم کردم و مدهوش شدم. چون به خود باز آمدم یک طرف اختیار کردم تا آفتاب گرم شد و تشنگی و گرسنگی بر من اثر کرد و دیگر قوت رفتن نماند.

صبر کردم تا شب شد. همه شب رفتم، چون روز شد به صحرایی رسیدم پر خاک و خاشاک، و گرسنگی و تشنگی به غایت رسید و گرمایی سخت شد، شکسته دل شدم و دل بر مرگ نهادم.

پس جهد کردم تا خود را بر بلندی افگنم، و گرد صحرا نگریستم، از دور سبزیی دیدم، دلم قوی شد. روی بدآن جانب نهادم چشمه آب بود. آب خوردم و وضو ساختم و نماز کردم.

چون وقت زوال شد یکی پدید آمد، روی بدین آب آورد. مردی دیدم بلند بالای سفید پوست محاسن کشیده و مرقعی پوشیده، به کنار آب آمد و طهارت کرد و نماز بگزارد و برفت.

من با خود گفتم که، چرا به او سخن نکردی. پس صبر کردم تا نماز دیگر باز آمد. من پیش او رفتم و گفتم، ای شیخ از بهر خدا مرا فریاد رس که از نشابور و از کاروان جدا افتاده و بدین احوال شده، دست من بگرفت.

شیر را دیدم که از آن بیابان برآمد و او را خدمت کرد. شیخ دهان به گوش شیر نهاد وچیزی بگفت. پس مرا بر شیر نشاند و گفت: «چشم بر هم نه ». هر جا که شیر باستد تو از وی فرود آی.

چشم بر هم نهادم. شیر در رفتن آمد و پاره یی برفت و باستاد و من از وی فرود آمدم. چشم باز کردم. شیر برفت. قدمی چند برفتم، خود را به بخارا دیدم.

یک روز به در خانقاه می گذشتم، خلقی بسیار دیدم، پرسیدم که: چه بوده است؟ گفتند: شیخ ابوسعید آمدست. من نیز رفتم، نگاه کردم آن مرد بود که مرا بر شیر نشانده بود.

روی به من کرد و گفت که: سر مرا تا من زنده ام به هیچ کس مگو، که هر چه در ویرانی بینند در آبادانی نگویند. چون این سخن بگفت نعره از من برآمد و بیهوش شدم ».

نقل است که اول که شیخ به نشابور می آمد آن شب سی تن از اصحاب ابوالقاسم قشیری به خواب دیدند که، آفتاب فرو آمدی.

استاد نیز آن خواب دید روز دیگر آوازه در شهر افتاد که: شیخ ابوسعید می رسد. استاد مریدان را حجت گرفت که: «به مجلس او مروید».

چون شیخ ابوسعید درآمد مریدان که خواب دیده بودند همه به مجلس او رفتند. استاد را از آن غباری پدید آمد. به زیارت شیخ نیامد و یک روز بر سر منبر گفت که: «فرق میان من و ابوسعید آن است که ابوسعید خدای را دوست می دارد و خدای - تعالی - ابوالقاسم را دوست می دارد. پس ابوسعید ذره یی بود و ماکوهی ».

این سخن با شیخ گفتند. شیخ گفت: «ما هیچ نیستیم آن کوه و آن ذره همه اوست ». به استاد رسانیدند که: «شیخ چنین از بهر تو گفته است: استاد را از آن سخن انکاری پدید آمد

بر سر منبر گفت: «هر که به مجلس ابوسعید رود. مهجوری یا مطرودی بود». همآن شب مصطفی را در خواب دید که می رفت.

استاد پرسید که: «یا رسول الله کجا می روی؟». گفت: «به مجلس ابوسعید می روم. هر که به مجلس او نرود مهجوری بود یا مطرودی ».

استاد چون از خواب درآمد متحیر عزم مجلس شیخ کرد. برخاست تا وضو کند. در متوضا وجود را از بیرون جامه به دست گرفته بود واستبرا می کرد - و وجود را از بیرون جامه به دست گرفتن سنت نیست -

پس فراز شد و کنیزک را گفت: «برخیز و لگام و طرف زین بمال ». پس بامداد برنشست و عزم مجلس شیخ کرد، و مشغله سگان می آمد که یکدیگر را میدریدند.

استاد گفت: «چه بوده است؟». گفتند: «سگی غریب آمده است، سگان محله روی در وی آورده اند و در وی می افتند». استاد با خود گفت: «سگی نباید کرد و در غریب نباید افتاد و غریب نوازی باید کرد. اینک رفتم به خدمت شیخ ».

از در مسجد درآمد، خلق متعجب بماندند. استاد نگاه می کرد، آن سلطنت و عظمت شیخ می دید. در خاطرش بگذشت که: «این مرد به فضل وعلم از من بیشتر نیست. به معامله برابر باشم این اعزاز از کجا یافته است؟».

شیخ به فراست بدانست روی بدو کرد و گفت: «ای استاد این حال آن وقت جویند که خواجه نه به سنت وجود را گرفته بود و استبرا کند، پس کنیزک را گوید: برخیز و طرف زین بمال ». استاد به یکبارگی از دست برفت و وقتش خوش گشت.

شیخ چون از منبر فرود آمد به نزدیک استاد شد، یکدیگر را در کنار گرفتند. استاد از آن انکار برخاست و میان ایشان کارها بازدید آمد، تا استاد بار دیگر بر سر منبر گفت که: «هر که به مجلس ابوسعید نرود مهجور و مطرود بود که اگر آنچه اول گفتم به خلاف این بود اکنون چنین می گویم ».

نقل است که استاد ابوالقاسم سماع را معتقد نبود، یک روز به در خانقاه شیخ می گذشت و در خانقاه سماعی بود. برخاطر استاد بگذشت که: «قوم چنین فاش سر و پای برهنه کرده برگردند، در شرع عدالت ایشان باطل بود و گواهی ایشان نشنوند». شیخ در حال کسی از پس استاد فرستاد که: «بگو، ما را در صف گواهان کی دید که گواهی بشنوند یا نه؟».

نقل است که زن استاد ابوالقاسم که دختر شیخ ابوعلی دقاق بود. از استاد دستوری خواست تا به مجلس شیخ رود. استاد گفت: «چادری کهنه بر سر کن تا کسی را ظن نبود که تو کیستی ».

آخر بیامد و بر بام در میان زنان نشست. شیخ در سخن بود. گفت: «این از ابوعلی دقاق شنیدم و اینک جزوی از اجزای او».

کدبانو که این بشنید بیهوش شد و از بام درافتاد. شیخ گفت: «خدایا بدین بام باز ببرد همآنجا که بود». معلق در هوا بماند تا زنان بر بامش کشیدند.

نقل است که در نشابور امامی بود او را ابوالحسن تونی گفتندی و شیخ را سخت منکر بود، چنان که لعنت می کرد و تا شیخ در نشابور بود به سوی خانقاه یک بار نگذشته بود.

روزی شیخ گفت: «اسب را زین کنید تا به زیارت ابوالحسن تونی رویم ». جمعی به دل انکار می کردند که: «شیخ به زیارت کسی می رود که بر او لعنت می کند؟».

شیخ با جماعتی برفتند. در راه منکری بیرون آمد و شیخ را لعنت می کرد. جماعت قصد زخم او کردند. شیخ گفت: «آرام گیرید که خدای بر این لعنت به وی رحمت کند». گفتند: «چگونه؟». گفت: «او پندارد که ما بر باطلیم، لعنت بر آن باطل می کند از برای خدا».

آن منکر چون این سخن بشنید در دست و پای اسب شیخ افتاد و توبه کرد و گفت: «دیدید که لعنت که برای خدا کنند چه اثر دارد؟».

پیش شیخ باز راه کسی را بفرستاد تا ابوالحسن را خبر کند که : «شیخ به سلام تو می آید». درویش برفت و او را خبر کرد. ابوالحسن تونی نفرین کرد و گفت: «او نزد من چه کار دارد؟ او را به کلیسیا می باید رفت. که جای او آنجاست ». درویش باز آمد و حال گفت.

شیخ عنان اسب بگردانید و گفت: «بسم الله، چنان باید که پیر فرموده است ». روی به کلیسیا نهاد. ترسایان به کار خویش بودند.

چون شیخ را دیدند همه گرد وی درآمدند که تا به چه کار آمده است؟ - و صورت عیسی و مریم قبله گاه خود کرده بودند - شیخ بدآن صورت ها باز نگریست و گفت: «اانت قلت للناس، اتخذونی و امی الهین من دون الله؟» -

تو می گویی: مرا و مادرم را به خدا گیرید؟ - اگر دین محمد بر حق است همین لحظه هر دو سجده کنند خدای را». در حال آن هر دو صورت برزمین افتادند چنان که رویهایشان سوی کعبه بود.

فریاد از ترسایان برآمد و چهل تن زنار ببریدند و ایمان آوردند. شیخ رو به جمع کرد و گفت: «هر که بر اشارت پیران رود چنین باشد از برکات آن پیر».

این خبر به ابوالحسن تونی رسید. حالتی عظیم بدو درآمد. گفت: «آن چوب پاره بیارید - یعنی محفه - مرا پیش شیخ ببرید». او را در محفه پیش شیخ بردند. نعره می زد و در دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد و مرید شیخ شد.

نقل است که قای صاعد که قاضی نشابور بود و منکر شیخ بود و شنیده بود که شیخ گفته: «اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال نخوریم ».

قاضی یک روز امتحان را دو بره فربه - هر دو یکسان، یکی از وجه حلال و یکی از حرام - بریان کرد و پیش شیخ فرستاد و خود پیش رفت.

قضا را چند ترک مست بدآن غلامان رسیدند. طبقی که بره حرام در آنجا بود از ایشان به زور گرفتند و بخوردند. کسان قاضی از در خانقاه درآمدند و یک بریان پیش شیخ نهادند.

قاضی در ایشان می نگریست. به هم برمی آمد. شیخ گفت: «ای قاضی فارغ باش که مردار به سگان رسید و حلال به حلال خوران ». قاضی شرم زده شد و از انکار برآمد.

نقل است که روزی شیخ مستی را دید افتاده، گفت: «دست به من ده ». گفت: «ای شیخ! برو که دستگیری کار تو نیست. دستگیر بیچارگان خداست ». شیخ را وقت خوش شد.

نقل است که شیخ با مریدی به صحرا بیرون شد. در آن صحرا گرگ مردم خوار بود. ناگاه گرگ آهنگ شیخ کرد. مرید سنگ برداشت و در گرگ انداخت.

شیخ گفت: «چه می کنی؟ از بهر جانی به جانوری مضایقه نتوان کرد». و گفت: «اگر هشت بهشت در مقابله یک ذره نیستی ابوسعید افتد، همه محو و ناچیز گردد».

و گفت: «به عدد هر ذره راهی است به حق، اما هیچ راه بتر و نزدیکتر از آن نیست که راحتی به دل سلطانی رسد که ما بدین راه یافتیم ».

نقل است که درویشی گفت: «او را کجا جوییم؟». گفت: «کجاس جستی که نیافتی؟ اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی در هرچه نگری او را بینی ».

نقل است که شیخ را وفات نزدیک آمد. گفت: «ما را آگاه کردند که این مردمان که اینجا می آیند تو را می بینند، ما تو را از میان برداریم تا اینجا آیند ما را بینند».

و گفت: «ما رفتیم و سه چیز به شما میراث گذاشتیم، رفت و روی و شست و شوی و گفت و گوی ». و گفت: «فردا صد هزار باشند بی طاعت، خداوند ایشان را بیاموزد». گفتند: «ایشان که باشند؟». گفت: «قومی باشند که سر در سخن ما جنبانیده باشند».

نقل است که سخنی چند دیگر می گفت و سر در پیش افگند. ابروی او فرو می شد و همه جمع می گریستند، پس بر اسب نشست و به جمله موضعها که شبها و روزها خلوتی کرده بود رسید و وداع کرد.

نقل است که خواجه ابوطاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی، یک روز بر لفظ شیخ رفت که: «هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر می رسند، هر آرزو که خواهد بدهم ».

ابوطاهر بشنید، بر بام خانقاه رفت. دید که جمع درویشان می آیند. شیخ را خبر داد. گفت: «چه می خواهی؟». گفت: «آن که به دبیرستان نروم ». گفت: «مرو». گفت: «هرگز نروم ».

شیخ سر در پیش افگند، آن گاه گفت: «مرو، اما انافتحنا از بر یاد گیر». ابوطاهر خوش شد و انافتحنا از بر کرد. چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد، خواجه ابوطاهر وام بسیار داشت، به اصفهان شد، که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود.

خواجه او را چنان اعزاز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علویی بود، عظیم منکر صوفیان بود. نظام الملک را ملامت کرد که: «مال خود به جمعی می دهی که ایشان وضو نمی دانند و از علوم شرعی بی بهره اند. مشتی جاهل دست آموز شیطان شده ».

نظام الملک گفت: «چه گویی؟ که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته به کار دین مشغول اند». علوی شنیده بود که ابوطاهر قرآن نمی داند.

گفت: «اتفاق است که امروز بهتر صوفیان ابوطاهر است و او قرآن نمی داند». نظام الملک گفت: «او را بطلبیم که: تو سورتی از قرآن اختیار کنی تا برخواند».

پس ابوطاهر را با جمعی از بزرگان و صوفیان حاضر کردند. نظام الملک علوی را گفت: «کدام سوره خواهی تا خواجه ابوطاهر برخواند؟». گفت: «سوره انافتحنا».

پس ابوطاهر انا فتحنا آغاز کرد و می خواند و نعره می زد و می گریست، چون تمام کرد آن علوی خجل شد و نظام الملک شاد گشت. پس پرسید که: «سبب گریه و نعره زدن چه بود؟».

خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت. کسی که پیش از هفتاد سال بیند که: بعد از وفات او متعرضی رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند، بین که درجه او چگونه باشد؟ پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد.

نقل است از شیخ ابوعلی بخاری که گفت که: «شیخ را به خواب دیدم بر تختی نشسته. گفتم: یاشیخ ما فعل الله؟ شیخ بخندید و سه بار سربجنبانید. گفت: گویی در میان افگند و خصم را چوگان شکست و می زد از این سو بدآن سو بر مراد خویش ». والسلام والاکرام.