ذکر اویس القرنی رحمة الله علیه

آن قبله تابعین، آن قدوه اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، اویس قرنی - رحمة الله علیه - قال النبی - صلی الله علیه و آله سلم -: «اویس القرنی خیر التابعین باحسان ».

وصف و ستایش کسی را که ستاینده او رحمة للعالمین است، به زبان من کجا راست آید؟ گاهگاه خواجه عالم - علیه الصلوة و السلام - روی سوی یمن کردی و گفتی: «انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن ».

یعنی نفس رحمن از جانب یمن همی یابم. باز خواجه انبیا - علیه الصلوة والسلام - گفت: «فردا(ی) قیامت، حق - تعالی - هفتاد هزار فرشته بیافریند، در صورت اویس.

تا اویس در میان ایشان به عرصات برآید و به بهشت رود. تا هیچ آفریده واقف نگردد - الا ماشاء الله - که اویس در میان کدام است که در سرای دنیا، حق را در زیر قبه تواری عبادت می کرد، و خود را از خلق دور می داشت. تا در آخرت نیز از چشم اغیار، محفوظ ماند. که «اولیائی تحت قبابی، لایعرفهم غیری ».

و در اخبار غریب آمده است که: فردا خواجه انبیا - علیه الصلوة والسلام - در بهشت، از کوشک خود بیرون آید، چنان که کسی مر کسی را طلبد.

خطاب آید که: «کرا می طلبی؟». گوید: «اویس را». ندا آید که: «رنج مبر، که چنان که در دنیا او را ندیدی، اینجا نیز نبینی ». گوید: «الهی! کجاست؟» فرمان رسد که: «فی مقعد صدق ». گوید که: «مرا بیند؟». فرمان رسد که «کسی که ما را بیند، تو را چرا ببیند؟».

باز خواجه انبیا - علیه الصلوة والسلام - گفت: «در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر، او را در قیامت شفاعت خواهد بود».

و چنان گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را. صحابه گفتند که: «این که باشد؟» فرمود که: «عبد من عبیدالله » - بنده یی از بندگان خدای - گفتند: «ما همه بندگان خدای - تعالی - ایم. نامش چیست؟» فرمود که: «اویس ».

گفتند که: «او کجا باشد؟». گفت: «به قرن ». گفتند که: «او تو را دیده است؟». گفت: «بدیده ظاهر نه ». گفتند: «عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته!؟». فرمود: «از دو سبب: یکی از غلبه حال، دوم تعظیم شریعت من. که مادری دارد نابینا و مؤمنه، و بپای و دست سست شده. به روز اویس شتربانی کند و مزد آن به نفقات خود و مادر خرج می کند».

گفتند: «ما او را ببینیم؟». صدیق را گفت: «تو او را نبینی. اما فاروق و مرتضی او را بینند. و او مردی شعرانی بود. و بر پهلوی چپ و برکف دست وی چند یک درم سپیدی است. اما نه برص است. چون او را دریابید، سلام من برسانید و بگویید که: امت مرا دعا کن ».

باز خواجه انبیا - علیه الصلوة والسلام - گفت: «احب الاولیاء الی الله الاتقیاء الاخفیاء». - صدق رسول الله - بعضی گفتند: «یا رسول الله! ما این در خود نمی یابیم ». سید - علیه السلام - گفت: «او شتربانی است در یمن. و او را اویس گویند. قدم بر قدم او نهید».

نقل است که چون رسول - علیه الصلوة والسلام - وفات خواست کرد، گفتند: «یا رسول الله! مرقع تو به که دهیم؟». گفت: «به اویس قرنی ». بعد وفات پیغمبر - علیه الصلوة و السلام - چون عمر و علی - رضی الله عنهما - به کوفه آمدند فاروق در میان خطبه روی به اهل نجد کرد که: «یا اهل نجد! برخیزید». برخاستند.

گفت: «از قرن کسی در میان شما هست؟». گفتند: «بلی ». قومی را پیش وی فرستادند. فاروق خبر اویس پرسید. گفتند: «نمی شناسیم ». گفت: «صاحب شرع - علیه الصلوة والسلام - مرا خبر داده است و او گزاف نگوید. مگر او را نمیدانید!».

یکی گفت: «هو احقر شأنا ان یطلبه امیرالمومنین - گفت: او از آن حقیرتر است که امیرالمومنین او را طلب کند - دیوانه یی احمق است که از خلق وحشی باشد».

فاروق گفت: «او کجاست؟ که ما او را می طلبیم ». گفتند: «او در وادی عرنه، شتر چراند (تا) شبانگاه نان بستاند. و در آبادانی نیاید و با کس صحبت ندارد. و آنچه مردمان خورند، نخورد. و غم و شادی نداد. چون مردمان بخندند، او بگرید، و چون بگریند، او بخندد».

پس فاروق و مرتضی -رضی الله عنهما- بدان وادی رفتند و او را در نماز یافتند. حق - تعالی - فرشته یی را گماشته بود تا شتران وی می چرانید. چون حس آدمی بیافت، نماز کوتاه کرد. چون سلام باز داد، فاروق برخاست و سلام کرد. جواب داد.

فاروق گفت: «نام تو چیست؟». گفت: «عبدالله ». گفت: «ما همه بندگان خداییم، نام خاص می پرسم ». گفت: «اویس ». گفت: « دست راست بنمای ». بنمود.

آن نشان که پیغمبر -علیه الصلوة والسلام - فرموده بود، بدید. در حال ببوسید. پس گفت: «پیغمبر خدای تو را سلام رسانیده است. گفته: امتان مرا دعا کن ».

اویس: «تو به دعا کردن اولیتری، که بر روی زمین از تو عزیزتر نیست ». فاروق گفت: «من، خود این کار می کنم. اما تو وصیت رسول بجای آر».

گفت: «یا عمر! تو نیکوتر بنگر. نباید که آن، دیگری بود». گفت: «پیغمبر تو را نشان داده است ». اویس گفت: «پس مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم و حاجت خواهم ».

پس با گوشه یی رفت دورتر از ایشان. و مرقع بنهاد و روی بر خاک نهاد. گفت: «الهی این مرقع در نپوشم تا همه امت محمد را به من بخشی. پیغمبرت اینجا حوالت کرده است.

و رسول و فاروق و مرتضی کار خود کردند. اکنون کار تو مانده است ». هاتفی آواز داد که: «چندینی به تو بخشیدیم. درپوش ». گفت: «همه را خواهم ». می گفت و می شنید.

تا فاروق و مرتضی گفتند: «نزدیک اویس رویم، تا چه می کند؟». چون اویس ایشان را دید که آمدند، گفت:«آه، چرا آمدید؟ که اگر آمدن شما نبودی، مرقع در نپوشیدمی تا همه امت محمد را به من بخشیدی ».

چون فاروق، اویس را دید - گلیمی شتری پوشیده و سر و پای برهنه، و توانگری هژده هزار عالم در تحت آن گلیم - فاروق دل از خود و خلافت برگرفت.

گفت: «کیست که این خلافت به یک نان از من بخرد؟». اویس گفت: «کسی که عقل ندارد. چه می فروشی؟ بینداز تا هرکه را برگیرد. خرید و فروخت در میان چه کار دارد؟».

تا صحابه فریاد کردند که «چیزی از صدیق قبول کرده ای. کار چندین مسلمان ضایع نتوان گذاشت که یک روزه عدل تو بر هزار ساله عبادت شرف دارد».

پس اویس مرقع در پوشید و گفت که «به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر از امت محمد بخشیدند، از برکات این مرقع ». اینجا تواند بود که کسی گمان برد که اویس از فاروق در پیش بود و نه چنین است.

اما خاصیت اویس تجرید بود. فاروق همه داشت، تجرید نیز می خواست. چنان که پیغمبر علیه الصلوة والسلام - در پیرزنان می زد که «محمد را به دعا یاد می دارید».

پس مرتضی خاموش بنشست. فاروق گفت: «یا اویس چرا نیامدی تا پیغمبر را بدیدی؟». گفت: « شما او را دیده اید؟». گفتند: «بلی!».

گفت: «مگر جبه او را دیده اید. اگر او را دیده اید، بگویید که:ابروی او پیوسته بود یا گشاده؟». عجب آن هیچ نتوانستند گفت از هیبتی که اویس را بود. پس گفت: «شما دوستدار محمدید؟». گفتند: «بلی ».

گفت: «اگر دوستی درست بودی، آن روز که دندان مبارک او بشکستند، چرا به حکم موافقت دندان خود نشکستید؟ که شرط دوستی موافقت است ».

پس دهان خود بنمود. یک دندان نداشت. گفت: «من او را به صورت نادیده،دندان خود بر موافقت او بشکستم، که موافقت از دین است ». پس هر دو را رقت آمد، دانستند که منصب (موافقت و) ادب منصبی دیگر است، که رسول - علیه السلام - را نادیده ادب از وی می بایست آموخت.

پس فاروق گفت: «یا اویس مرا دعا کن ». گفت: «در ایمان میل نبود، دعا کرده ام. در هر نماز در تشهد می گویم: اللهم اغفرللمؤمنین و المؤمنات. اگر شما ایمان به سلامت به گور برید، خود دعا شما را دریابد و اگر نه، من دعا ضایع نکنم ».

پس فاروق گفت: «وصیتی کن ». گفت: «یا عمر! خدای را شناسی؟». گفت: «بلی ». گفت: «اگر غیر او نشناسی تو را به ». گفت: «زیاده کن ». گفت: «یا عمر! خدای - عز و جل - تو را می داند؟». گفت: «داند».

گفت: «اگر دیگر تو را نداند بهتر». پس فاروق گفت: «باش تا چیزی از برای تو بیاورم ». اویس دست در جیب کرد و دو درم بیرون آورد. و گفت: «این از اشتربانی کسب کرده ام، اگر تو ضمان می کنی که: من چندان بزیم که این را خرج کنم، آنگه دیگر را قبول کنم ».

پس گفت: «رنجه شدید. بازگردید که قیامت نزدیک است. آنجا دیداری بود که بازگشت نبود. که من اکنون به ساختن زاد راه قیامت مشغولم ».

چون اهل قرن از کوفه بازگشتند، اویس را حرمتی پدید آمد در میان قوم. و او سر آن نمی داشت. از آنجا بگریخت و باز کوفه آمد.

بعد از آن کسی او را ندید، الا هرم بن حیان که گفت: چون بشنیدم که درجه شفاعت اویس تا چه حد است، آرزوی او بر من غالب شد.

به کوفه رفتم و او را طلب کردم.ناگاه بر کنار فرات یافتم که وضو می ساخت و جامه می شست. بدان صفت که شنیده بودم او را بشناختم و سلام کردم. او جواب داد و در من نگریست.

خواستم تا دستش گیرم، مرا نداد. گفتم: «رحمک الله یا اویس و غفرلک، چگونه ای؟». و گریه بر من افتاد، از دوستی وی و رحم که مرا بر وی آمد و از ضعیفی حال او.

اویس بگریست و گفت: «حیاک الله یا هرم بن حیان ». چگونه ای و تو را که راه نمود به من؟». گفتم: «نام من و پدر من چگونه دانستی؟ و مرا چون شناختی؟ هرگز مرا نادیده؟». گفت: «نبأنی العلیم الخبیر- آنکه هیچ چیز از علم او بیرون نیست مرا خبر داد - «و روح من روح تو را بشناخت که روح مؤمنان با یکدیگر آشنا باشند».

گفتم: «مرا خبری روایت کن، از رسول -علیه الصلوة والسلام -». گفت: «من او را در نیافتم، اما اخبار او از دیگران شنیدم. و نخواهم که محدث باشم و مفتی و مذکر. مرا خود، شغل است که بدین نمی پردازم ».

گفتم: «آیتی برخوان تا از تو بشنوم ». گفت: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم » - و زار بگریست - پس گفت: «چنین می فرماید حق - تعالی - : و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون وما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما لاعبین، ما خلقناهما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون ». الا قوله «هوالعزیز الرحیم ». برخواند.

آنگاه یک بانگی بکرد که گفتم هوش از وی برفت. پس گفت: «ای پسر حیان چه آورد تو را بدین جایگاه؟». گفتم: «تا با تو انس گیرم و به تو بیاسایم ». گفت: «هرگز ندانستم که کسی که خدای - عز وجل - را شناخت با غیر او انس گیرد و به غیر او بیاساید

پس هرم گفت: «مرا وصیتی کن ». گفت: «مرگ زیر بالین دار، چون که بخسبی و پیش چشم دار چون برخیزی و در خردی گناه منگر. در بزرگی آن نگر که در وی عاصی می شوی.اگر گناه را خرد داری، خداوند را خرد داشته باشی ».

هرم گفت: «کجا فرمایی که مقام کنم؟». گفت: «به شام ». گفتم: «آنجا معیشت چگونه بود؟». گفت: «اف از این دلها، که شرک بدو غالب شده است و پند نپذیرد».

گفتم: «وصیتی دیگر فرمای ». گفت: «ای پسر حیان! پدرت بمرد. و آدم و حوا و نوح و ابراهیم و موسی و داود و محمد - علیهم السلام - بمردند و ابوبکر خلیفه او (نیز بمرد) و برادرم عمر بمرد. واعمراه!».

گفتم: «رحمک الله. عمر نمرده است ». گفت: «حق -تعالی - مرا خبر داد از مرگ عمر». پس گفت: «من و تو از جمله مردگانیم ».

پس صلوات داد و دعایی کرد. و گفت: «وصیت من آن است که کتاب خدای - عز وجل - و راه اهل صلاح پیش گیری و یک ساعت از یاد مرگ غافل نباشی. و چون به قوم خویش برسی ایشان را پند دهی. و نصیحت از خلق خدا باز نگیری. و یک قدم از موافقت جماعت امت کشیده نداری. تا ناگاه بی دین نشوی. و ندانی و در دوزخ افتی ».

پس دعایی چند بگفت. و گفت: «رفتی ای پسر حیان. نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را. و مرا به دعا یاد دار که من تو را به دعا یاد می دارم. و تو از این جانب رو، تا من از آن جانب (روم)».

و خواستم تا ساعتی با وی بروم. نگذاشت و بگریست و مرا نیز به گریه آورد. و بیشتر سخن که با من گفت از عمر و علی بود - رضی الله عنهما -. پس من در قفای او می نگریستم تا غایب شد و بعد از آن خبر او نیافتم.

و ربیع بن خیثم - رحمة الله علیه - گفت: رفتم تا اویس را بینم. در نماز بامداد بود. چون از نماز فارغ شد، به تسبیح مشغول شد.

صبر کردم تا فارغ شود. همچنان برنخاست، تا نماز پیشین بگزارد. فی الجمله سه شبانروز از نماز نپرداخت و هیچ نخورد و نخفت. شب چهارم او را گوش داشتم. اندک خواب در چشمش آمد.

در حال با حق - تعالی - مناجات کرد. گفت: «بار خدایا! به تو پناه می گیرم از چشم بسیار خواب، و شکم بسیار خوار». با خود گفتم: «مرا این بسنده است ». او را تشویش نداشتم و بازگشتم.

و گویند که در عمر خود هرگز شب نخفتی. شبی گفتی: «هذا لیلة السجود». و آن شب به سجده بسر بردی و شبی به قیام بسر بردی و گفتی:«هذا لیلة القیام ». و شبی به رکوع روز کردی و گفتی: «هذا لیلة الرکوع

گفتند: «یا اویس چون طاقت می داری که شبی بدین درازی در یک حال بسر می بری؟». گفت: «ما هنوز یک بار سبحان ربی الاعلی نگفته باشیم که روز آید. و سه بار تسبیح گفتن سنت است. و این از آن می کنم که می خواهم که مثل آسمانیان عبادت کنم ».

از او پرسیدند که «خشوع در نماز چیست؟». گفت: «آن که اگر تیر بر پهلوی وی زنند در نماز خبر ندارد». گفتند: «چگونه ای؟» گفت: «چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که تا شب خواهد زیست؟».

گفتند: «کار تو چگونه است؟». گفت: «آه از بی زادی و درازی راه ». و گفت: «اگر تو خدای را پرستی به عبادة آسمانیان و زمینیان از تو نپذیرد تا باورش نداری ».

گفتند: «چگونه باورش داریم؟». گفت: «ایمن باشی بدانچه تو را پذیرفته است. و فارغ بینی خود را در پرستش و به چیزی دیگر مشغول نشوی ». گفت: «هر که سه چیز دوست دارد، دوزخ بدو از رگ گردنش نزدیک -تر بود: یکی طعام خوش خوردن، دوم لباس خوش پوشیدن، سیوم با توانگران نشستن ».

او را گفتند: «نزدیک تو مردی است که سی سال است تا گوری فرو برده است و کفنی در گور آویخته و بر لب گور نشسته و می گرید که نه شب آرام دارد و نه روز. (اویس آنجا رفت. و او را بدید، نحیف و زرد شده و چشم در مغاک افتاده. او را)

گفت: «یا فلان! سی سال است تا گور و کفن تو را از خدای - تعالی - باز داشته است و تو بدین هر دو باز مانده ای و این هر دو بت راه تواند». آن مرد به نور او آن آفت در خود بدید. حال بر وی کشف شد. نعره یی بزد و جان بداد و در آن گور و کفن افتاد. اگر گور و کفن حجاب خواهد بود، حجاب دیگران بنگر که چیست؟.

نقل است که یکبار سه شبانروز چیزی نخورد، روز چهارم در راه یک دینار دید. بر نداشت. گفت: «از کسی افتاده باشد!».

برفت تا گیاه برچیند و بخورد. گوسفندی دید که نانی گرم در دهان گرفته. بیامد و پیش او بنهاد. گفت: «مگر از کسی ربوده باشد!». روی بگردانید.

گوسفند به سخن درآمد و گفت: «من بنده آن کسم که تو بنده اویی. بگیر، روزی خدای از بنده خدای ». گفت: «دست دراز کردم تا نان بگیرم، نان در دست خود دیدم و گوسفند ناپدید شد».

محامد او بسیار است و فضایل او بی شمار. و در ابتدا شیخ ابوالقاسم کرکانی را - رحمة الله علیه - ذکر، این بوده که «اویس، اویس » گفتی.

ایشان دانند قدر ایشان. و سخن اویس که «من عرف الله، لایخفی علیه شی ء»، هرکه خدای - عز وجل - را شناخت، هیچ چیز بر وی پوشیده نماند. یعنی خدای را به خدای توان شناخت که عرفت ربی بربی. هر که خدای را به خدای داند، همه چیز بداند.

گفت: «السلامة فی الوحدة »، سلامت در تنهایی است و تنها آن بود که فرد بود در وحدت، و وحدت آن بود که خیال غیر درنگنجد، تا سلامت بود. اگر تنهایی به صورت گیری درست نبود که «الشیطان مع الواحد و هو عن الأثنین ابعدا» حدیث است.

(و گفت:) «علیک بقلبک »، بر تو باد بر دل تو. یعنی برتو باد که دایم دل را حاضر داری، تا غیر در او راه نیابد.

گفت: «طلبت الرفعة فوجدته فی التواضع، و طلبت الرئاسة فوجدته فی نصیحة الخلق، و طلبت المروء/ة فوجدته فی الصدق، و طلبت الفخر فوجدته فی الفقر، و طلبت النسبة فوجدته فی التقوی، و طلبت الشرف فوجدته فی الفناعة، و طلبت الراحة فوجدته فی الزهد».

نقل است که همسایگان او گفتند که: ما او را از دیوانگان می شمردیم. آخر از او درخواست کردیم تا او را خانه یی ساختیم، بر در سرای خویش.

و یک سال برآمدی که او را وجوهی نبودی که بدان روزه گشادی. طعام او از آن بودی که گه گاه دانه خرما چیدی و شبانگاه بفروختی و در وجه قوت نهادی و اگر خرما یافتی دانه ها بفروختی و صدقه دادی و جامه او کهنه بودی که از مزابل چیدی و نمازی کردی و باز هم دوختی و با آن می ساختی - نفس اهل خدای از میان چنین جای برمی آید - و در وقت نماز بامداد بیرون شدی و بعد از نماز خفتن بازآمدی.

و به هر محلت که فرو رفتی، کودکان او را سنگ زدندی. او گفتی: «ساقهای من باریک است. سنگ کوچکتر اندازید تا پای من خون آلوده نشود و از نمازم نمانم که مرا غم نماز است، نه غم پای ».

و در آخر عمر، چنین گفتند که پیش امیرالمومنین علی -رضی الله عنه - آمد و بر موافقت او در صفین حرب می کرد تا شهید شد. - عاش حمیدا و مات سعیدا -.

بدان که قومی باشند که ایشان را اویسیان گویند، که ایشان را به پیر حاجت نبود، که ایشان را نبوت در حجر خود پرورش دهد، بی واسطه غیری، چنان که اویس را داد.

اگرچه به ظاهرا خواجه انبیا را - علیه الصلوة والسلام - ندید، اما پرورش از وی می یافت. از نبوت می پرورد و با حقیقت هم نفس بود. و این مقام عظیم و عالی است تا که را آنجا رساند و این دولت روی به که نهد؟ ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء.