ذکر حارث محاسبی رحمة الله علیه

آن سید اولیا، آن عمده اتقیا، آن محتشم معتبر، آن محترم مفتخر، آن ختم کرده ذوالمناقبی، شیخ عالم حارث محاسبی - رحمة الله علیه - از جمله علمای مشایخ بود به علوم ظاهر وباطن. و در معاملات و اشارات مقبول جمله. و رجوع اولیای وقت در همه فن بدو بود.

و او را تصانیف بسیار است در انواع علوم. سخت عالی همت بود و بزرگوار وسخاوتی و مروتی تمام داشت. و در فراست و حذاقت نظیر نداشت و در وقت خود شیخ المشایخ بود و به تجرید وتوحید مخصوص، و در مجاهده و مشاهده به اقصی الغایة بود و در طریقت مجتهد. و نزدیک او رضا از احوال است نه از مقامات. و شرح این سخن طولی دارد.

بصری بود و وفات او در بغداد. و شیخ ابوعبدالله خفیف - رحمة الله علیه - گفت: «بر پنج کس از پیران ما اقتدا کنید، و به حال ایشان متابعت نمایید.

و دیگران را تسلیم کنید: یکی حارث، دوم شیخ جنید، سیوم رویم، چهارم ابن عطا پنجم عمروبن عثمان مکی - رحمهم الله - زیرا که ایشان جمع کردند میان علم و حقیقت و شریعت و طریقت. و هر که جز این پنج اند، اعتقاد را شایند. اما این پنج هم اعتقاد را شایند و هم اقتدا را».

و بزرگان طریقت - رحمهم الله - گفته اند که: عبدالله خفیف ششم ایشان است که (هم) اعتقاد را شاید و هم اقتدا را. اما خویش ستودن نه کار ایشان است.

نقل است که حارث را سی هزار دینار از پدر میراث ماند. گفت: «به بیت المال برید تا سلطان را باشد». گفتند: «چرا؟». گفت: «پیغمبر - علیه الصلوة والسلام - فرموده است که: القدریة مجوس هذه الامة - قدری گبر این امت است - و پدر من قدری بود و پیغمبر - علیه الصلوة والسلام - گفت: میراث نبرد مسلمان از مغ و پدر من مغ بود و من مسلمان ».

و عنایت حق - تعالی - در حفظ او چندان بود که چون دست به طعامی به شبهت بردی، رگی در انگشت او کشیده شدی. چنان که انگشت فرمان او نبردی، تا او بدانستی که آن لقمه به وجه نیست.

جنید گفت، روزی حارث پیش من آمد. در وی اثر گرسنگی دیدم. گفتم: «یا عم! طعامی آرم؟». گفت: «نیک آمد». در خنه شدم به طلب چیزی. شبانه از عروسی چیزی آورده بودند. پیش او بردم. انگشت او را مطاوعت نکرد.

لقمه (در دهان نهاد. هر چند جهد کرد، فرو نشد) در دهن می گردانید تا دیرگاه. برخاست و در میان سرای افگند و بیرون شد.

بعد از آن گفت: «از آن حال پرسیدم. حارث گفت: «گرسنه بودم. خواستم که دل تو نگه دارم. لکن مرا با خدای -عزوجل - نشانی است که هر طعام که در وی شبهتی بود به حلق من فرو نشود و انگشت من مطاوعت نکند، هر چند کوشیدم، فرو نرفت. آن طعام از کجا بود؟».

گفتم: «از خانه خویشاوندی ». پس گفتم: «امروز به خانه من آیی؟». گفت: «آیم ». درآمد و پاره یی نان خشک آوردم، پس بخوردیم. گفت: «چیزی که پیش درویشان آری، چنین آر».

و گفت: «سی سال است تا گوش من به جز از سر من هیچ نشنیده است. پس سی سال، دیگر حال بر من بگردید که سر من به جز از خدای هیچ چیز نشنیده است ».

بدآن شاد شود، متوقف بود(م) تا نماز او باطل شود یا نه؟ اکنون غالب ظن وگفت: «کسی را که در نماز می بینید و (او) من آن است که باطل شود».

و در محاسبه مبالغتی تمام داشت. چنان که او را محاسبی بدین جهت گفتندی. وگفت: «اهل محاسبه را چند خصلت است - که بیازموده اند در سخن گفتن که چون قیام نموده اند، به توفیق حق، تعالی به منازل شریف پیوسته اند.

و همه چیزها به قوت عزم دست دهد و به قهر کردن هوای نفس. که هر که را عزم قوی باشد. مخالفت هوای نفس بر وی آسان بود.

پس عزم قوی دار و بدین خصلتها مواظبت نمای که این مجرب است -: اول خصلت آن است که به خدای سوگند یاد نکنی، نه به راست و نه به دروغ و نه به سهو و نه به عمد.

دوم آن که از دروغ پرهیز کنی. سیوم وعده خلاف نکنی، چون وفا توانی کردن. و تا توانی کس را وعده مده که این به صواب نزدیک تر.

چهارم آن که هیچ کس را لعنت نکنی اگر چه ظلم کرده باشد. پنجم دعای بد نکنی، نه به گفتار ونه به کردار. ومکافات نجویی و برای خدای - عزوجل - تحمل کنی.

ششم بر هیچ کس گواهی ندهی، نه به کفر، نه به شرک، نه به نفاق، که این به رحمت به خلق نزدیک تر و از مقت خدای - تعالی - دورتر است.

هفتم آن که قصد هیچ معصیت نکنی، نه به ظاهر ونه به باطن و جوارح خود را از همه بازداری. هشتم آن که رنج خود بر هیچ کس نیفگنی و بار خود - اندک و بسیار - از همه کس برداری، در آنچه بدآن محتاج باشی و آنچه از آن مستغنی باشی.

نهم آن که طمع به کلی از خلایق منقطع گردانی و از همه نومید شوی، از آنچه دارند. دهم آن که بلندی درجه و استکمال عزت، نزدیک خدای - عزوجل - بر آنچه خواهد در دنیا و آخرت، بدآن سبب به دست توان کرد که هیچ کس را نبینی از از فرزندان آدم - علیه الصلوة والسلام - که او را از خود بهتر ندانی ».

و گفت: «مراقبت علم دل است در قرب حق، تعالی ». و گفت: «رضا آرام گرفتن است در تحت مجاری احکام ». وگفت: «صبر نشانه تیر بلا شدن است ».

وگفت: «تفکر اسباب را (به) حق - تعالی - قایم دیدن است ». و گفت: «تسلیم ثابت بودن است در وقت نزول بلا. بی تغیری در ظاهر و باطن ». و گفت: حیا باز بودن است از جمله خوی های بد که خداوند بر آن راضی نبود.

و گفت: «محبت میل بود به همگی، به چیزی. پس آن را ایثار کردن است بر خوشتن به تن و جان و مال، و موافقت کردن در نهان و آشکارا. پس بدانستن که از تو همه تقصیر است ».

وگفت: «خوف آن است که البته یک حرکت نتواند کرد که نه گمان او چنان بود که: بدین یک حرکت مأخوذ خواهم بود در آخرت ».

وگفت: «علامت انس به حق، وحشت است از خلق، و گریز است از هر چه خلق درآنند ومنفرد شدن به حلاوت ذکر حق - تعالی - بر قدر آن که انس خلق در دل جای می گیرد. پس از آن انس به مخلوقات از دل رخت برمی گیرد».

و گفت: «صادق آن است که او را باک نبود، اگرش نزدیک خلق هیچ مقدار نماند و جهت صلاح دل خوش داند و دوست ندارد که ذره یی اعمال او بینند».

(و گفت):«در همه کارها از سستی عزم حذر کن، که دشمن در این وقت بر تو ظفر یابد. و هرگاه که فتور عزمی دیدی از خود، هیچ آرام مگیر وبه خدای - عزوجل - پناه جوی ».

وگفت: «کن الله، و الا فلا تکن » - خدای را باش والا خود مباش. و این نیکو سخنی است - و گفت: «سزاوار است کسی را که نفس خو درا به ریاضت مهذب گردانیده است که، او را در راه نمایند به مقامات ».

و گفت: «هر که خواهد که لذت اهل بهشت یابد، گو: در صحبت درویشان قانع صالح باش ». وگفت: «هر که باطن خود درست کند به مراقبت و اخلاص، خدای - تعالی - ظاهر او را آراسته گرداند به مجاهده واتباع سنت ».

و گفت: «آن که به حرکات دل در محل غیب عالم بود بهتر از آن که به حرکات جوارح عالم بود». وگفت: «پیوسته عارفان فرو می روند در خندق رضا و غواصی می کنند در بحر صفا و بیرون می آرند جواهر وفا تا لاجرم به خدا می رسند در سر و خفا». و گفت: «سه چیز است که اگر آن را بیابند از آن بهره بردارند و ما نیافتیم: دوستی نیکو با صیانت و با وفا وبا شفقت ».

نقل است که تصنیفی می کرد. درویشی از او پرسید که: «معرفت، حق حق است بر بنده یا حق بنده بر حق؟». او بدین سخن ترک تصنیف کرد.

یعنی اگر گویی: معرفت بنده به خود می شناسد وبه جهد خود حاصل می کند پس بنده را حقی بود بر حق و این روا نبود. و اگر معرفت حق حق بود بر بنده، روا نبود که حق را حقی بباید گزارد. آنجا متحیر شد و ترک تصنیف کرد.

دیگر معنی آن است که چون معرفت حق حق است تا از جهت کرم این حق بگزارد. کتاب کردن در معرفت به چه کار آید؟ حق خود آنچه حق بنده بود، بدو دهد که ادبنی ربی.

اگر کسی را کفایت بود که حق، آن حق خواهد گزارد، در معنی آن که انک لا تهدی من احیت بود. لاجرم تصنیف را ترک کرد.

دیگر معنی آن است که معرفت حق حق است بر بند، بدآن معنی که: چون حق بنده را معرفت داد، بنده را واجب است حق آن حق گزاردن.

چون هر حق که بنده به عبادت خواهد گزارد هم حق حق خواهد بود و به توفیق او خواهد بود. پس بنده را حقی بود که با حق حق، حق گزارد. پس ترک تصنیف کرد. و هو اعلم.

ابن مسروق گوید - رحمه الله - : «حارث آن وقت که وفات می کرد به درمی محتاج بود. و از پدرش ضیاع بسیار مانده بود و هیچ نگرفت (و هم در آن ساعت که دستش تنگ بود، فرو شد. رحمة الله علیه).