مقدمه

الحمدلله رب العالمین و العاقبه للمتقین و لا عدوان الا علی الظالمین و الصلوه و السلام علی انبیائه و اولیائه خیر خلقه و علی آلهم و اصحابهم الطیبین الطاهرین.

(1) اما بعد , چنین گوید اضعف ضعفا ، و خادم الفقرا ، عزیز بن محمد النسفی که جماعت درویشان از این بیچاره در خواست کردند که می باید که چند رساله جمع کنید در علومی که دانستن آن ضرورت است مر سالکان را ، تا ما را مونس و دستوری باشد و تو را ذخیره و یادگاری بشود . گفتم : علومی که دانستن آن ضرورت است مر سالکان را بسیار است ،  اگر جمله آورم دراز شود آن چه شما در خواست کنید جمع کنم .

آن چه در خواست کردند اجابت کردم و از خداوند تعالی مدد و یاری خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد ، (( انه علی ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر )) و بیست رساله جمع کردم . ده چنان باشد که مبتدی و منتهی را از آن نصیب باشد مبتدی را ایمان پیدا آید و منتهی را اطمینان زیادت شود ، و ده چنان است که جز منتهی را از آن نصیب نباشد ، مبتدیان از آن بی بهره و بی نصیب باشند . و پیش از رسائل پنج فصل نوشتیم که هر یکی در این راه اصلی است ، و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب .

صل اول : در بیان شریعت و طریقت و حقیقت

(2) بدان ، اعزک الله فی الدارین ، که شریعت گفت انبیاست و طریقت کرد انبیاست و حقیقت دید انبیاست : الشریعه اقوالی و الطریقه افعالی و الحقیقه احوالی . سالک باید که اول از علم شریعت آن چه مالابد است بیاموزد و یاد بگیرد و آن گاه از عمل طریقت آن چه مالابد ست بکند و به جای آورد تا از انوار حقیقت به قدر سعی و کوشش وی روی دهد .

(3) ای درویش ! هر که قبول کند آن چه پیغمبر وی گفته است ، از اهل شریعت است ، و هر که میکند آن چه پیغمبر وی کرده است ، از اهل طریقت است . و هر که می بیند آن چه پیغمبر وی دیده است ، از اهل حقیقت است . هر که هر سه دارد هر سه دارد ، هر که دو دارد دو دارد ، و هر که یکی دارد یکی دارد ، و هر که هیچ ندارد هیچ ندارد .

(4) ای درویش ! آن طایفه که هر سه دارند ، کاملان اند و ایشان اند که پیشوای خلایق اند و آن طایفه که هیچ ندارند از این سه ناقصان اند ، و ایشان اند که از حساب بهایم اند .

(5) ای درویش ! به یقین بدان که بیشتر آدمیان صورت آدمی دارند و معنی آدمی ندارند ، و به حقیقت خر و گاو و گرگ و پلنگ و مار و کژدم اند و باید که تو را هیچ شک نباشد که چنین است. در هر شهری چند کسی باشند که صورت و معنی آدمی دارند و باقی همه صورت دارند و معنی ندارند ، قوله تعالی (( فصل اول : در بیان شریعت و طریقت و حقیقت

(2) بدان ، اعزک الله فی الدارین ، که شریعت گفت انبیاست و طریقت کرد انبیاست و حقیقت دید انبیاست : الشریعه اقوالی و الطریقه افعالی و الحقیقه احوالی . سالک باید که اول از علم شریعت آن چه مالابد است بیاموزد و یاد بگیرد و آن گاه از عمل طریقت آن چه مالابد ست بکند و به جای آورد تا از انوار حقیقت به قدر سعی و کوشش وی روی دهد .

(3) ای درویش ! هر که قبول کند آن چه پیغمبر وی گفته است ، از اهل شریعت است ، و هر که میکند آن چه پیغمبر وی کرده است ، از اهل طریقت است . و هر که می بیند آن چه پیغمبر وی دیده است ، از اهل حقیقت است . هر که هر سه دارد هر سه دارد ، هر که دو دارد دو دارد ، و هر که یکی دارد یکی دارد ، و هر که هیچ ندارد هیچ ندارد .

(4) ای درویش ! آن طایفه که هر سه دارند ، کاملان اند و ایشان اند که پیشوای خلایق اند و آن طایفه که هیچ ندارند از این سه ناقصان اند ، و ایشان اند که از حساب بهایم اند .

(5) ای درویش ! به یقین بدان که بیشتر آدمیان صورت آدمی دارند و معنی آدمی ندارند ، و به حقیقت خر و گاو و گرگ و پلنگ و مار و کژدم اند و باید که تو را هیچ شک نباشد که چنین است. در هر شهری چند کسی باشند که صورت و معنی آدمی دارند و باقی همه صورت دارند و معنی ندارند ، قوله تعالی ((وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ کَثِیرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ ۖ لَهُمْ قُلُوبٌ لَّا یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لَّا یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَّا یَسْمَعُونَ بِهَا ۚ أُولَٰئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ ۚ أُولَٰئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ))

فصل دوم : دربیان انسان

(6) بدان که انسان کامل آن است که در شریعت و طریقت و حقیقت تمام باشد ، و اگر این عبارت را فهم نمی کنی به عبارت دیگر بگویم . بدان که انسان کامل آن است که او را چهار چیز به کمال باشد : اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف .

(7) ای درویش ! جمله سالکان که در سلوک اند در این میان اند و کار سالکان این است که این چهار چیز را به کمال رسانند . هر که این چهار چیز را به کمال رسانید به کمال خود رسید . ای بسا کسانی که در این راه آمدند و در این راه فرو رفتند و به قصد نرسیدند و مقصود حاصل نکردند .

(8) چون انسان کامل را دانستی ،  اکنون بدان که این انسان کامل را اسامی بسیار است به اضافات و اعتبارات به اسامی مختلفه ذکر کرده اند ، و جمله راست است . ای درویش ! انسان کامل را شیخ و پیشوا و هادی و مهدی گویند و دانا و بالغ و کامل و مکمل گویند . و امام و خلیفه و قطب و صاحب زمان گویند و جام جهان نما و آیینه گیتی نما و تریاق بزرگ  و اکسیر اعظم گویند ، و عیسی گویند که مرده زنده میکند ، و خضر گویند که آب حیات خورده است ، و سلیمان گویند که زبان مرغان می داند . و این انسان کامل همیشه در عالم باشد و زیادت از یکی نباشد از جهت آنکه تمامیت موجودات همچون یک شخص است ، و انسان کامل دل آن شخص است ، و موجودات بی دل نتوانند بود ؛ پس انسان کامل همیشه در عالم باشد ؛ و دل زیادت از یکی نباشد ، پس انسان کامل در عالم زیادت از یکی نباشد . در عالم دانایان بسیار باشند ، اما آنکه دل عالم است یکی بیش نبود . دیگران در مراتب باشند ، هر یک در مرتبه ای . چون آن یگانه عالم از این عالم در گذرد ، یکی دیگر به مرتبه وی رسد و به جای وی نشیند تا عالم بی دل نباشد .

(9) ای درویش ! تمامیت عالم همچون حقه ایی است پر از افراد موجودات ، و از این موجودات هیچ چیز و هیچ کس را از خود و از این حقه خبر نیست ، الا انسان کامل را ، که از خود و از این حقه خبر دارد ، و در ملک و ملکوت و جبروت هیچ چیز بر وی پوشیده نمانده است ؛ اشیا را کماهی و حکمت اشیا را کماهی  می داند و می بیند . آدمیان زبده و خلاصه کاینات و میوه درخت موجودات اند و انسان کامل زبده و خلاصه موجودات آدمیان است . موجودات جمله به یک بار در تحت نظر انسان کامل اند ، هم به صورت و هم به معنی .

(10) ای درویش ! چون انسان کامل خدای را شناخت و به لقای خدای مشرف شد ، و اشیا را کماهی و حکمت اشیا را کماهی بدانست و بدید ، بعد از شناخت و لقای خدای هیچ کاری برابر آن ندید و هیچ طاعتی بهتر از آن ندانست که راحت به خلق رساند و هیچ راحتی بهتر از آن ندید که با مردم چیزی گوید و چیزی کند ، که مردم چون آن بشنوند و به آن کار کنند ، دنیا را به آسانی بگذرانند و از بلاها و فتنه های این عالم ایمن باشند و در آخرت رستگار شوند . و هر که چنین کند ، وارث انبیاست  ، از جهت آنکه علم و عمل انبیا میراث انبیاست و علم و عمل انبیا فرزند انبیاست . پس میراث ایشان هم به فرزند ایشان میرسد .

(11) ای درویش ! انسان کامل هیچ طاعتی بهتر از آن ندید که عالم را راست کند و راستی در میان خلق پیدا کند . عادات و رسوم بد از میان خلق بردارد ، و قاعده و قانون نیک در میان مردم بنهد ، و مردم را به خدای خواند و از عظمت و بزرگواری و یگانگی خدای مردم را خبر دهد ،  و مذمت دنیا را بسیار کند ، و از تغیر و بی ثباتی دنیا حکایت کند و منفعت درویشی و خمول با مردم بگوید ، تا درویشی و خمول بر دل مردم شیرین شود و مضرت توانگری و شهرت بگوید تا مردم را از توانگری و شهرت نفرت پیدا آید و نیکان را در آخرت به بهشت وعده دهد و بدان را در آخرت از دوزخ وعید کند و از خوشی بهشت و ناخوشی دوزخ و دشواری حساب حکایت کند ، و به مبالغت حکایت کند و مردم را محب و مشفق یکدیگر گرداند تا آزار به یکدیگر نرسانند و راحت از یکدیگر دریغ ندارند و معاون یکدیگر شوند ، و بفرماید تا مردم امان یکدیگر بدهند هم به زبان و هم به دست . و چون امان دادن یکدیگر بر خود واجب دیدند به معنی یا یکدیگر عهد بستند . باید که این عهد را هرگز نشکنند و هر که بشکند ایمان ندارد : ( و من لا عهد له لا ایمان له ) ، ((المُسلِمُ مَن سَلِمَ المُسلمونَ مِن لِسانِهِ و یَدِهِ. ))

( 12) ای درویش ! دعوت انبیا بیش از این نیست باقی تربیت اولیاست : ( انما انت منذر و لکل قوم هاد ) دعوت انبیا رحمت عالم است ؛ ((وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ )) و تربیت اولیا خاص است ، از بهر آن که انبیا واصفان اند و اولیا کاشفان اند .

( 13) ای درویش ! رحمت خدای عام است جمله موجودات را ،  و رحمت انبیا عام است جمله آدمیان را ، و رحمت اولیا عام است جمله طالبان را . دعوت انبیا این بود ، جمله یک سخن بودند و جمله تصدیق یکدیگر کردند و این سخن هرگز منسوخ نشود . غرض ما بیان انسان کامل بود ، چون کمال و بزرگی انسان کامل را شنیدی ، اکنون بدان که این انسان کامل با این کمال و بزرگی که دارد ، قدرت ندارد ، و به نا مرادی زندگانی میکند ، و به سازگاری روزگار می گذراند از روی علم و اخلاق کامل است ، اما از روی قدرت و مراد ناقص است .

( 14)  ای درویش ! وقت باشد که انسان کامل صاحب قدرت باشد و حاکم یا پادشاه شود ، اما پیداست که قدرت آدمی چند بود ، و چون به حقیقت نگاه کنی عجزش بیشتر از قدرت  باشد ، و نا مرادیش  بیش از مراد بود . انبیا و اولیا و ملوک و سلاطین بسیار چیزها می خواستند که باشد و نمی بود و بسیار چیزها نمی خواستند که باشد و می بود . پس معلوم شد که جمله آدمیان از کامل و ناقص و دانا و نادان و پادشاه و رعیت عاجز و بیچاره اند و به نامرادی زندگانی میکنند . بعضی از کاملان چون دیدند که آدمی بر حصول مرا دات قدرت ندارد ، و به سعی و کوشش قدرت حاصل نمی شود و به نامرادی زندگانی می باید کرد ، دانستند که آدمی را هیچ کاری بهتر از ترک نیست و هیچ طاعتی برابر آزادی و فراغت نیست ، ترک کردند و آزاد و فارغ گشتند .

فصل سوم : در بیان کامل آزاد

(15) بدان که گفته شد که انسان کامل آن است که او را چهار چیز به کمال باشد ، اقوال نیک و افعال نیک ، و اخلاق نیک و معارف . و انسان کامل آزاد آن است که او را هشت چیز به کمال باشد ، اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف و ترک و عزلت و قناعت و خمول. هر که این هشت چیز را به کمال رسانید کامل و آزاد است و بالغ و حر است .

(16) ای درویش ! هر که چهار اول دارد و چهار آخر ندارد کامل است اما آزاد نیست و هر که چهار آخر دارد و چهار اول ندارد آزاد است اما کامل نیست ، و هر که این هشت جمله دارد و به کمال دارد کامل و آزاد و بالغ و حر است . اکنون چون کامل آزاد را دانستی ، بدان که کاملان آزاد ، دو طایفه اند چون ترک کردند و آزاد و فارغ گشتند ، دو شاخ پیدا آمد . بعضی بعد از ترک ، عزلت و قناعت و خمول اختیار کردند ، و بعضی بعد از ترک ، رضا و تسلیم و نظاره کردن اختیار کردند ، مقصود همه آزادی و فراغت بود . بعضی گفتند : آزادی و فراغت در ترک و عزلت و قناعت و خمول است ، و بعضی گفتند : آزادی و فراغت در ترک و رضا و تسلیم و نظاره کردن است . این هر دو طایفه در عالم هستند و هر یک به کار خود مشغول اند . آن طایفه که عزلت و قناعت و خمول اختیار کردند دانستند که چنان که با عسل گرمی همراه است و چنان که با کافور سردی همراه است ، با دنیا و صحبت اهل دنیا تفرقه و پراکندگی همراه است ، پس ترک کرده اند و دوستی دنیا از دل قطع کرده اند . اگر ناگاه اتفاق چنان می افتد ، چیزی از دنیا وی روی بدیشان می نهد ، یا چیزی از تنعمات و لذّات دنیا وی ایشان را میسر می شود ، یا صحبت اهل دنیا پیش می آید قبول نمی کنند و بگریزند ، چنان که دیگران از شیر و پلنگ و مار و کژدم می ترسند و می گریزند ایشان از دنیا و اهل دنیا می ترسند و می گریزند . آن طایفه که رضا و تسلیم و نظاره کردن اختیار کرده اند ، دانستند که آدمی نمی داند که به آمد وی در چیست . وقت باشد که آدمی را چیزی پیش آید و او را از آمدن آن چیز خوش آید ، و زیان وی در آن چیز باشد ، و وقت باشد که آدمی را چیزی پیش آید و او را از آمدن آن چیز نا خوش آید ، و سود وی در آن چیز باشد . چون این طایفه بر این سر واقف شدند ، تدبیر و تصرف خود و ارادت و اختیار خود را از میان برداشتند ، و راضی و تسلیم شدند ، اگر مال و جاه بیامد , شاد نشدند ، و اگر مال و جاه برفت ، غمناک نگشتند ، و اگر نو رسید ، پوشیدند و اگر کهنه رسید پوشیدند . اگر به صحبت اهل دنیا رسیدند خوش بودند و خواستند که اهل دنیا از ایشان سود کنند ، و اگر به اهل آخرت رسیدند ، خوش بودند و خواستند که ایشان را از اهل آخرت سودی باشد . و این بیچاره مدت های مدید بعد از ترک در عزلت و قناعت و خمول بودم . و مدت های مدید ، بعد از ترک در رضا و تسلیم و نظاره کردن بودم . و حالی در این ام . و مرا به یقین نشد که کدام شاخ بهتر است ، هیچ طرف را ترجیح نتوانستم کرد ، و امروز که این مینویسم ، هم هیچ ترجیح نکرده ام و نمی توانم کرد ، از جهت آنکه در هر طرفی فواید بسیار می بینم ، و آفات بسیار هم می بینم .

فصل چهارم : در بیان صحبت

(17) بدان که صحبت اثر های قوی و خاصیت های عظیم دارد . هر سالکی که به مقصد نرسید و مقصود حاصل نکرد ، از آن بود که به صحبت دانایی نرسید . کار صحبت دانا دارد . هر که هر چه یافت ، از صحبت دانا یافت , باقی این همه ریاضات و مجاهدات بسیار ، و این همه آداب و شرایط بی شمار از جهت آن است که تا سالک شایسته صحبت دانا گردد ، که سالک چون شایسته به صحبت دانا گشت ، کار سالم تمام شد .

(18) ای درویش ! اگر سالکی یک روز ، بلکه یک لحظه به صحبت دانایی رسد ، و مستعد و شایسته صحبت دانا باشد بهتر از آن بود که صد سال ، بلکه هزار سال به ریاضات و مجاهدات مشغول باشد ، ((وَ إِنَّ یَوْماً عِنْدَ رَبِّکَ کَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ)). امکان ندارد که کسی بی صحبت دانا به مقصد رسد و مقصود حاصل کند ، اگر چه مستعد باشد و اگر چه به ریاضات و مجاهدات بسیار مشغول بود .

(19) ای درویش ! بسیار کس باشد که به دانا رسد ، و او را از دانا هیچ فایده نباشد ؛ و این از دو حال خالی نباشد ، یا استعداد ندارد یا هم مقصود نباشند . آن که استعداد ندارد از اهل صحبت نیست . و آن که استعداد دارد و هم مقصود نیست هم صحبت نباشد و از جهت آن که هم صحبت هم مقصود است . هر گاه دو کس یا زیادت با هم باشند و مقصود ایشان یکی باشد ، هم صحبت باشند ؛ و اگر مقصود ایشان یکی نباشد ، هم صحبت نباشند .

(20) چون معنی صحبت را دانستی ، اکنون بدان که چون به صحبت درویشان رسی ، باید سخن کم گویی ، و سخنی که از تو سوال نکنند جواب نگویی . و اگر چیزی از تو سوال کنند ، و جواب ندانی باید که زود بگویی که نمی دانم و شرم نداری ، و اگر جواب دانی ، جوابی مختصر با فایده بگویی و درازا نکشد ، و در بند بحث و مجادله نباشی ، و در میان درویشان تکبر نکنی ، و در نشستن بالا نطلبی بلکه ایثار کنی و چون اصحاب حاضر باشند و خلوت باشد یعنی به غیر اصحاب کسی دیگر در میان نباشد ، باید که تکلف نکنی و در ادب مبالغه ننمایی که در چند موضع تکلف نمی باید کرد ؛ بی تکلفی آزادی است .

(21) ای درویش ! نه آن که بی ادبی کنی که بی ادبی در همه زمان و در همه مکان حرام است ، مراد ما آن است که در خلوت بی تکلف زندگانی کنی ، که اگر تو تکلف کنی دیگران را هم تکلف  باید کرد و بدین سبب درویشان گران بار شوند ، و از آن صحبت لذت نیا بند و آن را سبب تو باشی ، و باید که بت پرست نباشی و چیزی را بت خود نسازی ، آن چنان که دیگران میکنند تو نیز می کن .

(22) ای درویش ! هر کاری که مباح است  در کردن و نکردن آن ضرورتی نیست ، در آن کار موافقت کردن با اصحاب از کرم و مروت است ، و اگر موافقت نکنی ، بی مروت باشی . و بر هر کاری  که عادت کنی ، آن کار بت تو شود ، و در میان اصحاب بت پرست باشی .

(23) ای درویش ! هر کاری که نه ضرورت است و نه سبب راحت اصحاب بود بر آن کار عادت نباید کرد که چون عادت کردی بت شد و ترک عادت کردن و بت را شکستن کار مردان است .

فصل پنجم : در بیان سلوک

(24) بدان که سلوک عبارت از سیر است ، و سیر الی الله باشد ، و سیر فی الله باشد . سیر الی الله نهایت دارد ، اما سیر فی الله نهایت ندارد ، و سیر الی الله عبارت از آن است که سالک چندان سیر کند که از هستی خود نیست شود و به هستی خدا هست شود ، و به خدا زنده و دانا و شنوا و گویا گردد .

(25) ای درویش ! اگر چه سالک هرگز هیچ هستی نداشت ، اما می پنداشت که مگر دارد آن پندار برخیزد و به یقین بداند که هستی خدا را است و بس . چون دانست و دید که هستی خدا را است ، سیر الی الله تمام شد ، اکنون ابتدای سیر فی الله است ، و سیر فی الله عبارت از آن است که سالک چون به هستی خدا هست شد ، و به خدا زنده و دانا و بینا و گویا و شنوا گشت ، چندان دیگر سیر کند که اشیا را کماهی و حکمت اشیا را کماهی به تفصیل و به تحقیق بداند و ببیند ، چنان که هیچ چیزی در ملک و ملکوت و جبروت بر وی پوشیده نماند . بعضی گفته اند که ممکن نیست که یک آدمی این همه بداند ، از جهت آن که عمر آدمی اندک است و علم و حکمت خدای بسیار است . و از اینجا گفته اند که سیر فی الله نهایت ندارد .

(26) ای درویش ! چون معنی سلوک را دانستی ، اکنون بدان که اهل حکمت گویند که از تو تا به خدای راه به طریق طول است ، از جهت آن که نسبت هر فردی از افراد موجودات با خدای هم چنان است که نسبت هر مرتبه ای از مراتب درخت با تخم درخت ، و اهل تصوف می گویند که از تو تا به خدای راه به طریق عرض است از جهت آن که نسبت هر فردی از افراد موجودات با خدای هم چنان است که نسبت هر حرفی از حروف این کتاب با کاتب ، و اهل وحدت می گویند که از تو تا به خدای راه نیست ، نه به طریق طول و نه به طریق عرض ، از جهت آن که نسبت هر فردی از افراد موجودات با خدای هم چنان است که نسبت هر حرفی از حروف این کتاب با مداد ، و از اینجا گفته اند که وجود یکی بیش نیست ، و آن وجود خدای است – تعالی و تقدس ؛ و به غیر از وجود خدای  وجودی دیگر نیست و امکان ندارد که باشد.