بسم الله الرحمن الرحیم

رساله چهارم

از کتاب کشف الحقایق در بیان توحید و آنچه تعلق بتوحید دارد

بدانکه در لغت عرب معنی مطابق توحید یکی کردن است و در شریعت یکی گفتن و در طریقت یکی دانستن و در حقیقت یکی دیدن است. پس در شریعت موحد آنکس است که یکی داند و یکی گوید خدای را. و در طریقت موحد آنکس است که یکی داند و در حقیقت موحد آنکس است که یکی بیند. و در شریعت معنی مسلم و مؤمن و موحد یکیست و معنی منافق و کافر و شرک یکیست اما بنزدیک اهل تحقیق هر یکی معنیی دارد.

چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدانکه اهل ایمان بر دو قسمند: یکقسم را اهل کثرت گویند و یکقسم را اهل وحدت خوانند. و مراد از اهل کثرت آنها باشند که دو وجود اثبات کنند یکی وجود قدیم و یکی وجود حادث. و مراد از اهل وحدت آن جماعتند که یکوجود اثبات کنند و آن وجود خداست تعالی و تقدس و بغیر از وجود خدای چیزی دیگر موجود نمی‌گویند و نمی‌دانند یعنی اهل شریعت می‌گویند که وجود در قسمت اول بر دو قسم است قدیم و حادث از جهت آنکه هر وجودی که باشد از دو حال بیرون نباشد یا او را اول باشد (و هوالحادث) یا نباشد (و هوالقدیم) تعالی و تقدس). و وجود قدیم خدای خلقست و وجود حادث خلق خدایست و اگر وجود قدیم نباشد بیقین هیچ چیز از موجودات نباشد و چون بیقین چیزی موجود است پس ضرورت چیزی قدیم باشد و چون وجود قدیم ضروری است و در او ضرورت نیست پس وجود قدیم بضرورت یکی باشد و اگر این وجود قدیم عالم و مرید و قادر نباشد بیقین هیچ چیز از محدثات موجود نباشد و چون بیقین چیزی از محدثات موجود است پس وجود قدیم بضرورت عالم و مرید و قادر باشد.

و اهل حکمت هم می‌گویند که وجود در قسمت اول هم بر دو قسمت: واجبست یا ممکن از آنکه هر وجودی که باشد از این خالی نباشد که یا در هستی خود محتاج بغیر باشد و هوالممکن یا نباشد و هوالواجب تعالی و تقدس و وجود واجب خدای خلقست و وجود ممکن خلق خداست و این وجود واجب مصدر ممکنات و موجب بذاتست و علت اول و فاعل مطلقست.

و اهل حلول و اتحاد هم می‌گویند که وجود بر دو قسمست نور است و یا مظهر نور است و نور قدیمست و تغییر و تبدیل و تفاوت نقصان در وی روا نیست و مظهر نور حادث و تغییر و تبدیل و کمال و نقصان در وی رواست و نور خداق خلق است و مظهر نور خلق خدایست.

و اهل وحدت می‌گویند که وجود یکی بیش نیست و آن وجود خدایست و بغیر از وجود خدای چیزی دیگر موجود نیست.

بدانکه اهل کثرت دو طایفه‌اند یکطایفه را اهل شریعت می‌گویند و یکطایفه را اهل حکمت می‌خوانند و اهل وحدت هم دو طایفه‌اند یکطایفه را اصحاب نار می‌گویند و طایفه دیگر را اصحاب نور می‌خوانند و ما سخن هر چهار طایفه را در این رساله بشرح بیاوریم بی زیاده و نقصان.

باب

در سخن اهل کثرت که اهل شرع و حکمتند در بیان وجود واجب الوجود تعالی و تقدس

بدانکه اهل شریعت و اهل حکمت می‌گویند که از مخلوقات هیچ وجودی آن قدر منزلت ندارد که وجود آدمی دارد و این قدر و منزلت آدمی از آنست که خود را می‌داند و خدای را می‌شناسد و از تمام مخلوقات آدمی مقصود بود و باقی همه طفیل آدمی‌اند از جهت آنکه حکمت آفرینش این بود که او شناخته شود چنانکه می‌فرماید: (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ) و داود مناجات کرد= «الهی لِماذا خَلَقْتَ الخَلْق؟ (قال: کُنْتُ کَنزا مَخفّیا فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف) و آدمی است که او را می‌شناسند پس از جمله خلایق آدمی مقصود بوده باشد و باقی طفیل آدمی باشند زیرا که آدمی محتاج بزمان و مکان و غذاست و بدین سبب چیزها لازم آید «ولیس الخبر کالمعاینه» این جمله چیزها که پیدا آمده است از لوازمست و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است:

آفرینش نثار فرق می‌تواند                           برمچین چون خسان زر ایثار

و هر آینه باید که چنین باشد که همه کس داند که مقصود از درخت نفس درخت نباشد بلکه میوه باشد و میوه این درخت آدمی است پس آدمی مقصود بوده باشد.

چون معلوم شد که حکمت در آفرینش خلق آن بود تا حق تعالی شناخته شود پس بنابراین بعضی از اهل شریعت گفتند که معرفت ذات و صفات خدایتعالی مقدور باشد و ممکن باشد که از آدمیان ذات و صفات او را چنانکه هست بشناسد که شناختن چیزی آن باشد که آنچیز را چنانکه آن چیز است بدانند اما جمهور اهل شریعت و تمام اهل حکمت گفته‌اند که: معرفت وجود واجب الوجود علی الحقیقه مقدور بشر نیست و در فکر هیچ آدمی نتواند در آمد که کمال الوهیت او بلندتر از آنست که با حاطت ذهن و خاطر مخاطر شود: لَا تُدْرِکُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصَارَۖ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ
پس آنچه معرفت اهل تقلید است مر وجود واجب الوجود را پیش از این نیست که می‌گویند که وجودی هست موصوف بصافت سزا و منزه از صفات ناسزا یکیست بذات خود و یگانه است بصفات خود و این وجود هرگز نباشد که نباشد و اینچنین شنیده‌اند و می‌گویند.

و آنچه معرفت اهل استدلال است مر وجود واجب الوجود را بیش از این نیست که می‌گویند که ما این موجودات را بی هیچ شکی متغیر می‌یابیم و متغیر هر آینه حادث باشد و وجود حادث بی وجود قدیم محالست یعنی وجود حادث در هستی خود هر آینه محتاج بغیر باشد و وجود غیر حادث بضرورت قدیم باشد و چون قدیم بضرورت لازم می‌آید و در دو، ضرورت نیست پس قدیم یکی باشد اگر فهم نکردی روشنتر بگویم:

یعنی می‌گویند که بعضی موجودات از عدم بوجود می‌آیند و باز از وجود بعدم می‌روند و بیقین معلوم است که هیچ چیز بخود موجود نشود و هیچ چیز بخود معدوم نگردد زیرا که اگر ذات آن چیز مقتضی وجود بودی او هرگز معدوم نبودی پس چون موجود می‌شود و معدوم می‌گردد از اینجا بضرورت دو چیز لازم آید: یکی آنکه ذات آن چیز قابل وجود و عدمست و «ممکن» عبارت از اینست. دوم آنکه بغیر وجود ممکن وجود دیگر هست که یکطرف ممکن را ترجیح می‌کند و وجود غیر ممکن «واجب» باشد و چون واجب بضرورت لازم می‌آید و در دو ضرورت نیست پس بضرورت واجب یکی باشد. هستی واجب الوجود و یگانگی او را بدین طریق اثبات می‌کنند. باز این وجود را ببعضی موجودات که یافته‌اند اضافه می‌کنند و از بعضی سلب می‌کنند و از این جهت او را به اضافه صفات ثبوتی و صفات سلبی اثبات می‌کنند.

اینست بیان اهل تقلید و بیان اهل استدلال در اثبات واجب الوجود و وحدت واجب الوجود.

 سؤال و جواب

بدانکه از حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام سؤال کردند که خدا چیست؟ فرمود که: «الموجود الذی لا یمکن ان یتغیر» و دیگر سؤال کردند که عالم چیست؟ فرمود که «الموجود الذی یمکن ان یتغیر» و از ابوعلی سینا سؤال کردند که خدا چیست؟ گفت که: «الموجود الذی لایفتقر» و از شیخ المشایخ سعدالدین حموی سؤال کردند که خدا چیست؟‌ گفت: «الموجود هوالله» و دیگر سؤال کردند که عالم چیست گفت که: «لاموجود سوی الله».

باب

در سخن اهل وحدت که اصحاب نار و اصحاب نورند در بیان واجب الوجود

بدانکه اهل وحدت می‌گویند که وجود یکی بیش نیست و آن وجود خدای است و خدای وجودی است احد حقیقی و واجبیست ازلی و ابدی و در وجود وی کثرت و اجزا نیست و بغیر از وجود وی چیزی موجود نیست و امکان ندارد که باشد زیرا که اگر بغیر از خدای تعالی چیزی دیگر موجود بودی خدای را در وجود مثل و شریک بودی و ضد و ند لازم آید و خدای را مثل و شریک نیست و ضد و ند نیست: «لیس له ضد و لاند و لا شبیه و لا شریک». و دیگر بدانکه اگر بغیر وجود خدای چیزی دیگر موجود بودی دو وجود بودی و چون دو وجود بودی بضرورت یا منفصل باشد یا متصل و وجود خدای متصل بچیزی و منفصل از چیزی نیست و اهل کثرت گویند علت اتصال و انفصال جسم است و خدای جسم نیست) پس با وجود آنکه وجود دیگر باشد خدای متصل بچیزی و منفصل از چیزی نباشد.

فصل

بدانکه اگر علت اتصال و انفصال جسم بودی می‌بایست که عرض متصل و منفصل نبودی و اگر علت اتصال و انفصال عرض بودی می‌بایستی که جسم متصل و منفصل بودی و در هر دو اتصال و انفصال هست. پس بضرورت لازم آید که علت اتصال و انفصال چیزی باشد که میان جسم و عرض مشترک باشد و آن وجود است.

چون بیقین معلوم شد که علت اتصال و انفال وجود است پس اگر بغیر وجود خدای وجود دیگر باشد بضرورت متصل یا منفصل باشد و وجود خدای متصل بچیزی و منفصل از چیزی نیست پس بغیر وجود خدای وجودی نباشد.

ای درویش تا اکنون معنی کلمه شهادت را نمی‌دانستی و در غرور و خیال و سراب و کثرت می‌بودی و می‌پنداشتی که مگر ذاتی و صفاتی و وجودی و حیاتی داری و با وجود شرک خود را موحد گمان می‌بردی اکنون وقت آنست که از غرور و خیال بیرون آیی و از شرک و کثرت خلاص یابی و معنی کلمه شهادترا بدانی که معنی (لا اله الا الله) آنست که: لا موجود سوی الله.

ای درویش هر آن سالک که روزی بدینمقام رسد که بداند که ذات و صفات و وجود و حیات ندارد و مال و جاه و ملک ندارد و بشناسد که ذات و صفات و وجود و حیات خدای راست و مال و جاه و ملک بآن (کذا- شاید: آن) اوست در آنروز این خطاب بوی رسد که: لمن الملک الیوم و چون بغیر خدای کسی دیگر نباشد که جواب گوید بخودی خود جواب دهد که: الله الواحد القهار این بود زبده و خلاصه سخن اهل وحدت در بیان وحدت وجود که گفته شد.

تا اینجا جمله اهل وحدت را اتفاقست و از اینجا آغاز اختلاف خواهد شد یعنی اهل وحدت از اصحاب نار و اصحاب نور هر یک در بیان وحدت واجب الوجود طریقی دارند پس ما این هر دو طریق ایشان را در دو باب بیان کنیم:

باب

در سخن اصحاب نار در بیان وحدت وجود

این قسم را اصحاب نار از آنجهت می‌گویند که هر که باین مرتبه رسد جمله نصب خیال و غرور و پندار او نیست می‌شود و او هم نیست میگردد و فعل نار اینست که بهر چیز که می‌رسد اول آنچیز را نیست می‌کند و آخر خود هم نیست می‌شود.

بدانکه اصحاب نار هم دو طایفه‌اند یکطایفه می‌گویند که وجود یکی بیش نیست و آن وجود خدایست و خدای وجودیست احد حقیقی و واجبیست ازلی و ابدی و وجود او را کثرت و اجزا نیست و بغیر وجود وی چیزی موجود نیست.

آنگاه می‌گویند که آنچه ظاهر عالمست که عالم اجسام و ظلمت است و مرکب و منقسم و متغیر و فانی است خلق خدایست و خلق خدای خیال و نمایشست و وجود ندارد الا وجود خیالی و عکسی و ظلی و بخاصیت واجب الوجود اینچنین می‌نماید همچون موجوداتی که در خواب و آب و مرآت می‌نمایند.

و آنچه باطن عالمست که عالم ارواح و نور است مرکب و منقسم و متغیر نیست خدای خلق است تعالی و تقدس و خدای خلق واجب الوجود است و وجود حقیقی وی راست.

پس ظاهر عالم را که خلق خدایست با باطن عالم که خدای خلقست همچون ظاهر خود با باطن خود می‌شناس اینست معنی: ان الله تعالی خلق آدم علی صورته و اینست معنی: مَنْ عَرَفَ نفسَه فقد عَرَفَ ربَّه و اینست معنی:‌ اِنَّ اللَّهَ تَعالى خَلَقَ خَلقَهُ فِى ظُلمَةٍ فَألقَى عَلَیهِم مِن نُورِهِ و اینست معنی: اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَوهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ و اینست معنی: وَأَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا  و اینست معنی: فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی و در قرآن و احادیث مانند این بسیار است که جمله دلالت می‌کند که آنچه ظاهر عالمست خلق خدایست و آنچه باطن عالمست خدای خلقست و باطن عالم که خدای خلقست بمثابه چراغ است و ظاهر که خلق خدایست بمقابه مشکوه یا چنین گوی که باطن عالم بمثابه شمعست و ظاهر عالم بمثابه آینه‌هاست. یا خود چنین گوی که باطن عالم نور است و ظاهر بمثابه دریچه‌ها و نور دایم سر از دریچه‌ها بیرون کرده است و می‌گوید و می‌شنود و می‌بیند.

چون این مقدمات معلوم کردی بدانکه خلق خدای نیستی است هست نمای و خدای خلق هستی است نیست نمای.

باب

بدانکه بنزدیک این طایفه آنچه حقیقت آدمیست که عالم ارواح و انوار است باقی است و همیشه خواهد بود و بمرگ باطل نمی‌گردد و قابل تغییر و تبدیل نیست و مرگ مر قالب آدمی راست که از عالم اجسام و ظلمتست و خیال و نمایشست.

و فرق میان این دو طایفه و اهل حلول آنست که اهل حلول عالم اجسام را بحقیقت موجود می‌گویند و ظاهر نور خدای می‌دانند و این طایفه عالم اجسام را خیال و نمایش می‌گویند پس خلاصه سخن اینطایفه آنست که وجود عالم ارواح که مراتب نور است و وجود واجب الوجود است با وجود عالم اجسام که مراتب ظلمت و خیال و نمایشست همچنانست که وجود هوا و وجود سراب بنزدیک اهل حکمت از جهت آنکه بنزدیک اهل حکمت سراب «نیستـ»ی است هست نمای و هوا «هستـ» ی است نیست نمای و هوا حقیقت و عین سراب است و سراب خیال و نمایشست و صورت هواست و وجود سراب بهواست و ظهور هوا بسراب است اینست معنی مناجات داود: الهی لماذا خلقت الخلق؟ قال کنت کنزا مخفیا فاردت ان اعرف و اینست معنی جواب حضرت محمد «ص»: قال ربنا فی ظلل من الغمام و فی روایه: قال ربنا فی عماء و شیخ المشایخ شهاب الدین سهرودی این معنی را نظم کرده است:

دل مغز حقیقتست و تن پوست ببین             در کسوت روح صورت دوست ببین

هر چیـز کـه آن نشـان هستـی دارد          یا سایـه نور اوسـت یـا اوست ببین

اینست تمامی سخن این طایفه و این مذهب پیر هری شیخ عبدالله انصاری و شیخ شهاب الدین در آخر عمر از اینمقام درگذشت.

فصل

در بیان آنطایفه دیگر از اصحاب نار

بدانکه این طایفه دیگر می‌گویند که وجود یکی بیش نیست و آن وجود خدایست و خدای وجودی است احد حقیقی و واجبی ازلی و ابدی و در وجود او کثرت و اجزاء‌ نیست و بغیر از وجود او چیزی دیگر موجود نیست.

آنگاه می‌گویند که ظاهر عالم که عالم اجسام و ظلمتست و باطن عالم که عالم ارواح و نور است غیر خداست زیرا که عالم اجسام با عالم ارواح و عالم ظلمت با نور متضاد و متقابلند و خدای عالم از تقابل و تضاد پاک و منزه است و از صفات و اسامی مبر است. پس آنچه فوق عالم اجساد و عالم ارواحست که تضاد و تقابل و شکل و صور ترا در آن راه نیست وجودی حقیقیست که وحدت صرفست پس وجود حقیقی است که واجب الوجود است و خدای عالمست تعالی و تقدس و عالم اجساد و عالم ارواح و عالم ظلمت و عالم نور عالم اوست و عالم او جمله خیال و نمایشست و بخاصیت واجب الوجود اینچنین موجود می‌نماید و وجود ندارد الا وجود خیالی و عکسی و ظلی همچون موجوداتی که در آب و خواب و مرآت می‌نمایند و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است:‌

جویان اتصال بسی خلق و حق عزیز


کز نیستان به هست محالست اتصال

وصل و فراق خلق دو چیز اقتضا کند


او نیست جز یکی نه فراقست و نه وصال

فصل

بدانکه بنزدیک این طایفه جسد و روح آدمی و صورت و معنی آدمی خیال و نمایشست از جهت آنکه بنزدیک این طایفه اگر جوهر و عرض است و اگر جسم و روحست و اگر موت و حیات و اگر صحت و مرض است و اگر علم و جهل است و اگر نور و ظلمتست و اگر اسلام و ایمانست و اگر نبوت و ولایت است همه خیال و نمایشست و اینجمله وجود ندارند الا وجود خیالی و عکسی و ظلی پس خلاصه سخن اینطایفه دیگر آنست که وجود حقیقی (که؟) وجود واجب الوجود است با وجود عالم اجسام و عالم ارواح که ظاهر و باطن عالمند همچنانست که وجود هوا با وجود سراب بنزدیک اهل حکمت از جهت آنکه سراب می‌نماید و وجود ندارد و هوا نمی‌نماید و وجود دارد و وجود سراب بهواست و ظهور هوا بسرابست اینست تمامی سخن این طایفه دیگر از اصحاب نار و اینست مذهب شیخ المشایخ ابن معین (کذا- فی النسختین: ظ: ابن سبعین) و اینست مذهب مشایخ مغرب و این بیچاره در این وقت خویش بسیار کس بر اینمذهب دید.

سؤال

اگر کسی گوید که ما را در ذات و صفات خود و در وجود و حیات خود هیچ شکی نیست که بحقیقت موجود است و خیال و نمیاش نیست از جهت آنکه یکی عالم و محقق است و یکی جاهل و احمق است و یکی در رنج و بلاست و یکی در آسایش و راحت- درد و الم چگونه خیال باشد و آسایش و راحت چگونه نمایش بود؟‌

جواب

ای درویش مگر تو هرگز بخواب نرفته و در خواب خود را پادشاه و حاکم و امیر (اسیر؟) و محکوم ندیده؟ و وقتها آن چندان فرح و ذوق را و وقتها چندان خوف و ترس را مشاهد نکرده؟ و بی هیچ شکی آن جمله خیال و نمایشست و بنزدیک آنکه در خوابست در آن حالت آن جمله حقیقت می‌نماید این را نیز همچنان میدان و از اینجاست که محققان فرموده‌اند که خواب چهار نوع است زیرا که نوم عبارت از بیخبری و بی شعوری است و موت نیز همچنین است اینست معنی: «النوم اخی الموت» (کذا- و صحیح: اخ الموت) و بیخبری و بیشعوری مراتب دارد یکی از محسوسات که ظواهر اشیاست بیخبر است و یکی از طبایع اشیا بیخبر است و یکی از خواص اشیا بیخبر است و یکی از حقایق اشیا بیخبر است و هر چهار در خواب چیزها می‌بینند و می‌پندارند که آنچه می‌بینند جمله حقیقت است چون هر یکی بیدار شوند بیقین بدانند که در خواب بوده‌اند و آنچه می‌دیده‌اند خیال و نمایش بوده است.

باب دوم

در سخن اصحاب نور در بیان وحدت وجود

و این یکقسم را اصحاب نور از جهت آن می‌گویند که هر که باینمقام می‌رسد می‌داند که او زنده است جاوید و فعل نور اینست که هستی می‌بخشد و فعل نار آنست که هستی می‌سوزد.

بدانکه اصحاب نور هم دو طایفه‌آند و هر دو طایفه می‌گویند که وجود یکی بیش نیست و آن وجود خدایست و خدای وجودیست احد حقیقی و واجبی ازلی و ابدی و در وجود او کثرت و اجزا نیست و بغیر از وجود وی چیزی دیگر موجود نیست آنگاه می‌گویند که هر چه موجود است جمله بیکبار وجود خدایست از جهت آنکه در وجود من حیث الوجود دویی و کثرت امکان ندارد و وجود وجود خدایست و بغیر خدای وجود دیگر نیست. پس بضرورت لازم آید که هر چه موجود باشد جمله بیکبار وجود خدای باشد پس اول وی باشد و آخر وی باشد و ظاهر وی باشد و باطن هم باشد اینست معنی هو الاول و الاخر والظاهر والباطن و هو بکلشیئی علیم.

هر نقشی که بر تخته هستی پیداست


آن صورت آنکسست کآن نقش آراست

دریای کهن چو برزند موجی نو


موجش خوانند و در حقیقت دریاست

اینست سخن اصحاب نور در حقیقت وجود.

فصل

بدانکه اهل کثرت در کثرت از آن مانده‌اند که حکمت اسامی را ندانسته‌اند و طریق وضع اسماء معلوم نکرده‌اند لا جرم از اسماء نتوانستند رسید و بدین سبب بشرک و سرگردانی گرفتار شدند. و اهل وحدت از کثرت از آن بیرون آمدند که حکمت اسامی را دریافتند و طریق وضع اسماء را معلوم کردند لا جرم از اسماء درگذشتند و بمسمی رسیدند و بدین سبب از شرک و سرگردانی خلاص یافتند.

ای درویش این جمله اسامی اضافی و اعتباری‌اند و در اضافه و اعتبارات هر اینه کثرت لازم آید و چون ترک اضافات و اعتبارات کرده شود کثرت نماند پس کثرت نیست الا در اضافات و اعتبارات و وحدت نیست الا در ترک اضافات و اعتبارات. اگر فهم نکردی روشنتر از این بگویم:

فصل

بدانکه اصحاب نور می‌گویند که مادام اسم خدای باقیست و اسم تو هم باقیست بدین سبب اثبات وجود خدای میکنی و اثبات وجود خود هم می‌‌کنی و خدا را می‌شناسی و خود را هم می‌شناسی، در مقام شرکی و از مقام وحدت دوری. این معرفت و شناخت تو جز غرور و پندار نیست و این سخن ترا (جز؟) بمثالی معلوم نشود: مثلا تا دست عزیز عزیز را اسمی می‌داند و خود را هم اسمی می‌داند بدین سبب عزیز را غیر خود می‌داند و خود را غیر عزیز می‌شناسد عزیز را ندانسته است و خود را نشناخته که اگر دست عزیز خود را دانسته بودی و عزیز را شناخته بودی بیقین بدانستی که عزیز موجود است و بغیر عزیز چیزی موجود نیست که اگر دست عزیز را وجود باشد عزیز را دو وجود لازم آید و این محالست زیرا که وجود عزیز یکی بیش نیست و امکان ندارد که دو باشد پس دست عزیز را بغیر عزیز وجود نباشد. و چون بیقین دانستی که دست عزیز را بغیر عزیز وجود نیست و عزیز است که موجود است و عزیز را دو وجود محالست پس بضرورت لازم آید که اسم سر و اسم پای و اسم دست و اسم روی و اسم جسم و اسم روح اسمای مراتب عزیز باشند و عزیز اسم جامع باشد که اگر نه چنین باشد نه عزیز را دو وجود بلکه زیاده لازم آید. واینچنین جایز است که یکچیز را بجهات مختلف و بمراتبی که در وی باشد باضافات و اعتبارات بصد نام یا زیاده بخوانند و این صد نام که مرآن یکچیز را خوانند عاقل داند که در آن یکچیز را خوانند عاقل داند که در آن یکچیز هیچ کثرت لازم نیاید. چون دانستی که اگر چیزی را جهات مختلف و مراتب بسیار و اسامی بیشمار باشد در آنچیز کثرت لازم نمی‌آید اکنون بدانکه وجود عزیز جهات مختلف و مراتب بسیار داشت از ظاهر و باطن می‌خواست که ما بلغ از جهات و مراتب وجود خود را بعبارت حکایت کند هر مرتبه از مراتب وجود خود را و هر جهتی از جهات وجود خود را باضافات و اعتبارات باسمی مخصوص گردانید باین سبب اسامی پیدا آمد و چون ترک اضافات و اعتبارات کرده شود هیچ از آن اسامی نماند الا وجود عزیز اینست معنی:‌ «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و اینست معنی: «ان الله خلق آدم علی صورته» و اگر این اسامی را برعکس این کردندی یعنی سر را پای و پای را سر گفتندی و روح را جسم و جسم را روح خواندندی هم روا بودی از جهت آنکه مقصود حاصل بودی و حکمت اسامی یافته شدی که حکمت در وضع اسامی آنست تا مستمع حاضر و غایب از احوال خود یا از احوال او بکتابت و عبارت حکایت کند. اینچنین که مراتب اسامی خود را دانستی اسامی وجود را نیز همچنین می‌دان یعنی اگر چه وجود من حیث الوجود یکی بیش نیست اما در خود جهات مختلف و مراتب بسیار دارد و بدین سبب هر جهتی و هر مرتبه از جهات و مراتب وجود باضافات و اعتبارات باسمیم خصوص شد تا اسامی پیدا آمد و آن عزیز از سر همین گفته:

مشو احول مسما جز یکی نیست


اگر چه این همه اسما نهادیم

اگر فهم نکردی روشنتر بگویم:

بدانکه اگر کسی از موم صد چیز بسازد و بضرورت صد شکل و صد اسم پیدا آید و در هر شکلی چندین اسامی دیگر باشد اما عاقل داند که بغیر موم چیزی دیگر موجود نیست و اینجمله اسامی که پیدا آمده اسامی موم است که موم بود که بجهات مختلف و باضافات و اعتبارات آمده است.

ای درویش حقیقت سخن آنست که اصحاب نور می‌گویند که هر صورت و هر صفت که امکان دارد که آن صورت و آن صفت نباشد این وجود بآن صورت و آن صفت مصور و موصوف است و این کمال عظمت وی است و بهر صورت و صفت که مصور و موصوف است اسمی دارد و این حجاب عظمت وی است اگر فهم نکردی روشنتر بگویم:

فصل

بدان که خلق یک صفت است از صفات این وجود و حیات یک صفتست از صفات این وجود و علم یک صفت است از صفات این وجود و ارادت و قدرت و جمله صفاترا اینچنین می‌دان و «الله» اسم مجموع است و جامع جمله صور و صفات این وجود است. اینست معنی: لا اله الا الله و این سخن ترا جز بمثالی معلوم نشود.

مثلاً در من که عزیزم حیات یکصفتست از صفات من و سمع یکصفتست از صفات من و بصر یکصفتست از صفات من و طب و حکمت و جمله صفاترا اینچنین می‌دان. و سر یکصورتست از صور من و پای یکصورتست از صور من و روی و پشت و جمله صور را همچنین می‌دان و عزیز اسم مجموع است و جامع جمله صور و صفات منست پس عزیز نیست الا جمله. اینست معنی: «ان الله تعالی خلق آدم علی صورته» و اینست معنی‌ «من عرف نفسه فقد عرف ربه». نظم:

جویان اتصال بسی خلق و حق عزیز


کز نیستان به هست محالست اتصال

یافت آنکه یافت و نیافت آنکه نیافت.

فصل

بدان ای درویش که اگر اینوجود را بچراغ نسبت کنند این چراغ را مشکوه از خود است و زجاجه از خود است و روغن از خود و نار از خود. و اگر این وجود را بدرخت نسبت کنند این درخت را زمین از خود است و آب از خود و هوا از خود و آفتاب از خود و تخم از خود و میوه از خود است و مغز و باغبان و روغن از خود و خورنده از خود است. و اگر این وجود را بانسان تشبیه کنند این انسان را قالب از خود است و روح از خود و عقل از خود و علم از خود و جبرئیل از خود و کتاب از خود و کلام از خود و رسول از خود و نبی از خود و امت از خود و اقرار از خود و انکار از خود است و عاشق و معشوق از خود و دوزخ از خود و بهشت از خود است و آن عزیز از سر همین نظر گفته:

جویان اتصال بسی خلق و حق عزیز


کز نیستان به هست محالست اتصال

فصل

بدانکه از افراد موجودات تا باین وجود راه نیست از جهت آنکه افراد موجودات همین وجود است و اگر این سخن را فهم نمی‌کنی بدانکه افراد موجودات را راه از این وجود از راه عرض است نه از راه طول یعنی راه افراد موجودات باین وجود همچنانست که راه حروف مکتوب بمداد و نسبت افراد موجودات باین وجود همچنانست که نسبت حروف مکتوب بمداد اما تفاوتی که هست از اینجهتست که مداد بیش از افراد حروف مکتوب وجود دارد و این وجود بیش از افراد موجودات وجود ندارد زیرا که این وجود هرگز ناقص نبود تا بود کامل بود و تا باشد کامل باشد و از اینجا گفته‌آند که خدای را وجه و نفس هست اما ذات نیست و از اینجهتست که در قرآن و احادیث اسم ذات نیامده است و چون مداد بیش ازح روف مکتوب وجود دارد پس مداد را صورت جامعه است و حروف مکتوب را صورت متفرقه از جهت آنکه مداد در مرتبه ذاتست و حروف مکتوب در مرتبه وجهند و امتداد و انبساط مداد در حروف مکتوبه مرتبه نفس است و این نفس را صاحب شریعت «رب» می‌گوید اینست معنی «من عرف نفسه فقد عرب ربه» پس رب عالم صغیر از وجهی رب باشد و از وجهی مربوب و از وجهی خداوند باشد و از وجهی بنده و از وجهی مالک و از وجهی مملوک. اما رب عالم کبیر بهمه وجوه رب و خداوند و مالک باشد.

یکنوبت گفته شد که اصحاب نور دو طایفه‌اند و تا بدینجا هر دو طایفه اتفاق دارند و از اینجا آغاز خلاف خواهد شد و خلاف ایشان اینست که عالم اجسام از عالم ارواح جداست یا هر دو بهمند؟ و این خلاف ایشان در رساله معاد گفته شود.

باب

در بیان وحدت اهل تصوف

بدانکه چنانکه اصحاب نار و اصحاب نار در حال صحت و هوشیاری اثبات وحدت حقیقی می‌کنند و مقام وحدت را نهایت مقامات سالکان می‌گویند. اهل تصوف در حال سکر و بیخبری اثبات وحدت مجازی می‌کنند و مقام وحدت مجازی را نهایت مقامات سالکان می‌گویند چنانکه در اینباب ذکر خواهیم کرد. و این وحدت مجازی بحقیقت نور ذکر است که بر سالک می‌تابد از جهت آنکه حقیقت این وحدت مجازی فکریست قوی که از کثرت ذکر پیدا می‌آید.

فصل

بدانکه ذکر را اثر قوی و خاصیتی تمامست در تصقیل و تنویر دل سالکان و چنانکه قالب بی شیر امکان ندارد که پرورده شود و بکمال رسد قلب این امکان ندارد که بی ذکر پرورده گردد و بکمال رسد و اینچنین که اثر ذکر و خاصیت ذکر در تصقیل و تنویر دل سالکان دانستی اثر فکر و خاصیت فکر را صد چندین می‌دان بلکه زیاده. اینست معنی:‌ «تفکر ساعه خیر من عباده ستین سنه» و چون اینمقدمه را معلوم کردی اکنون بدانکه طبقات ذاکران چهار است و تا سالک در طبقه چهارم در ذکر نرسد از فکر بی بهره و بی نصیب باشد و چون بطبقه چهارم رسد آنگاه فکر نقاب از روی بر دارد و سالک بجمال فکر رسد و چون سالک بجمال فکر رسید باول راه تصوف رسید و وقت آن آمد که سالک از ما سوای حق پاک شود و بنور حق منمور و روشن گردد و چون دل سالک از ما سوای حق پاک و صافی شد و بنور حق منور و روشن گشت و نور فکر بر نور ذکر غلبه کرد سالک از ذکر بازماند و باول راه توحید رسید. پس ما این چهار طایفه را تقریر کنیم تا سالکانرا معلوم شود که در کدام طبقه‌اند تا راه را مقصد بدانند (کذا) و از مقصود باز نمانند و بغرور و پندار گرفتار نشوند.

فصل

بدانکه طبقه اول آنها اند که ذکر ایشان بزبان باشد و دل غافل بود و اینچنین بسیار بود که مردم در خلوت ذکر گویند بصورت و بمعنی در بازار باشند و چیزی خرند و فروشند یا در باغ و بستان بمناهی و حرام مشغول باشند. در وقت نماز و اذکار اکثر عوام همچنین باشند. و هر که در وقت نماز و اذکار نه چنین باشد او از عوام نیست و بر (کذا- شاید: مبرا) از معصیت در اینمقام است و اثر اینچنین ذکر ضعیف باشد و لکن هم از فایده خالی نباشد از جهت آنکه زمانی که بذکر مغشول بود بهتر از زمانی است که به بیهوده و غیبت (عبث؟) صرف شود.

طبقه دوم آنانند که ذکر ایشان بزبان باشد اما دل را بتکلیف هر ساعت حاضر کنند و چون حاضر گردند باز غایب شود و در وقت نماز و اذکار صالحان همچنین باشند و خبر از فکر معصیت در اینمقام است.

طبقه سیم آنانند که ذکر ایشان هم بزبان و هم بدل باشد و ذکر بر دل مستولی شده باشد و دل با ذکر آرام و قرار یافته باشد چنانکه بتکلف بکارهای دیگر مشغول تواند شد یعنی در درجه دوم دلرا بتکلف حاضر می‌کرد تا ذکر گوید اینجا در درجه سیم دل را بتکلف بکارهای دیگر مشغول تواند تا کاری که مالابد باشد کرده شود و هر که در این درجه سیم باشد عظیم کاری باشد و از ذاکران بدین درجه کم رسند و آنکه رسیده است باید که غنیمت بداند تا بصحبت ناجنس فوت نکند و در وقت نماز و اذکار زاهدان همیشه چنین باشند و خبر از طاعت در این مقام است.

طبقه چهارم آنانند که مذکور بر دل ایشان مستولی باشد چنانکه در سیم ذکر مستولی بود اینجا در چهارم مذکور بر دل مستولی باشد نه ذکر و فرق است میان آنکه همگی دل دوست باشد و میان آنکه همگی دل ذکر دوست باشد بلکه کمال آنست که ذکر و آگاهی از دل بشوید و مذکور ماند و بس اینست معنی: «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لا نبی مرسل» از جهت آنکه ذکر بپارسی بود یا عربی و این هر دو از حدیث خالی نبود بلکه عین حدیث بود و اصل آنست که دل از حدیث عربی و پارسی و هرچه که هست خالی شود و همه دوست گردد و هیچ چیز دیگر در وی نگنجد و نماند و این نتیجه محبت مفرط است که آنرا عشق گویند وعاشق که همگی دل با معشوق دارد باشد که از مشغولی که بمعشوق داشته باشد نام معشوق را فراموش کند و هر کسی این طبقه را فهم نتواند کرد مگر وقتی که این حال بر وی گذشته باشد در عشق مجازی و این شرحی و بسطی دارد اما این مختصر متحمل آن نیست.

بدانکه اهل تصوف غالب حال در اینمقام و در اینحال باشند که مذکور بر دل ایشان مستولی باشد چنانکه ایشانرا از هیچ چیز و هیچ کس بجز حقتعالی خبر نباشد و بعضی را این حال چنان بقوت باشد که گاهگاه حواص ظاهر ایشان از عمل معزول شود و حواس باطن ایشان بحق مشغول باشد و بعضی را یکساعت و بعضی را دو ساعت و بعضی را یکروز و بعضی را دو روز و سه روز تا بده روز کشد که اینحال بدارد و خبر از خدای در اینمقام است.

و نقل می‌کنند که روزی عزیزی از راه نردبان بالا می‌رفت تا تجدید وضو کند و خادم ابریق گفته بود و از قفای او می‌رفت آن عزیز را در میان نردبان این حال پیدا آمد و چهل روز در آن حال در میان نردبان ماند و خادم بر موافقت او ایستاده بود و ابریق آب در دست چون شیخ از آن حال باز آمد و بر بالا رفت و خادم از عقب او رفت و شیخ ابریق بگرفت و وضو کرد خادم گفت چهل روز است که نماز نکرده‌ایم شیخ فرمود چون تر از چهل روز خبر نیست (کذا- شاید: هست؟) نماز می‌بایست گزاردن چون نگزاردی برو و نماز چهل روزه قضا کن.

فصل

چون این مقدمات معلوم کردی اکنون بدانکه سالک باین مقام رسد که هر چه هست و هر که هست بجز از حق تعالی همه را فراموش کند و از جمله بیخبر شود و باول عالم نیستی و فنا رسد و این حالت را اهل تصوف فنا گویند اینست معنی: «موتوا قبل أن تموتوا» و در این مقامست که دویی و کثرت بر می‌خیزد و یگانگی خدای بر سالک ظاهر می‌شود و چون سالک باین مقام رسید باول عالم توحید رسید زیرا که بنزدیک سالک بجز از حق تعالی هیچ چیزی دیگر موجود نیست از جهت آنکه بجز حق تعالی چیزی دیگر نمی‌بیند و نمی‌داند. دویی جایی باشد که دو چیز بیند و دو چیز داند. و تفاوت نکند میان آنکه چیزی نباشد و اگر باشد وی را خبر از آن نباشد مثلاً چنانکه من کسی را ندیده‌ام و نمی‌شناسم و خبر نشنوده‌ام آنکس بنزدیک من معدوم است و چون او را دیدم یا خبر او را شنیدم بنزدیک من موجود است باز اگر فراموش کنم بنزدیک من معدوم باشد همچنانکه نوبت اول بود از جهت آنکه از روی نادانی هر دو یکیست. پس هر وقت که سالک باین مقام رسد که از موجودات هیچ چیز و هیچ کس را نبیند و نداند و بجز از حق تعالی وجود را هم نبیند و ندان در مقام وحدت باشد.

می‌گویند که وقتی مجنون را خون غلبه کرد طبیب مر پدر مجنون را بفرمود که مجنون را فصد کن تا زحمتی حادث نشود پدر مجنون حجام بیاورد تا مجنون را فصد کند چون دست مجنون را ببست نیش زد مجنون گفت: ساکن باش تا لیلی را خسته نکنی. زیرا که مجنون همه لیلی را می‌دید و لیلی را می‌دانست و خود را نمی‌دید و نمی‌دانست.


این بود بیان وحدت طوایف اهل توحید. و اصحاب وحدت ما ایم و هر طایفه دیگر که غیر ما اند بکفر و شرک گرفتارند.

ای درویش مقام و حدت و خداشناسی همچو مشک و چیزی خوشبوست که در هر که باشد خود بوی دهد و شرک و کفر همچون چیزی گنده است که در هر که باشد از او خود گند آید.

ای درویش مقام وحدت مقام حالست نه مقال تا تو بفصاحت و بلاغت بر خود بندی در اینمقام فصاحت و بلاغت در نمی‌گنجد. مشک آنجا که باشد خود بوی دهد مشک را پنهان نتوان داشت و آفتاب را در انبان نتوان کرد چنانکه آثار و احوال موحد گواهی می‌دهد که این شخص در مقام وحدت است آثار و افعال مشترک هم گواهی می‌دهد که مرد در مقام شرکست و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است:

آنرا که نشان داغ عشق است


بر چهره او چو نور پیداست

مست و عاشق اگر خواهند که خود را پنهان دارند نتوانند و آنکس که مست و عاشق نباشد اگر خواهد که بمست و عاشق خود را ماننده کند هم نتواند زیرا که:
 بر بسته دگر باشد و بر رسته دگر.

آفتابی را که مقنع از چاه بر آرد پیدا باشد که چه نور دهد.

ای درویش مقام شرک را خاصیتی هست که هر که در مقام شرک باشد هر آینه آن خاصیت در وی باشد و مقام وحدت را هم خاصیاتی هست که هر که در مقام وحدت باشد هر آینه آن خاصیت در وی پیدا آید.

پس هر که خود را نشناسد که از کدام طایفه است باید که خاصیات خود را باز طلبد تا معلوم شود که از کدام طایفه است.

بدانکه یک خاصیت اهل وحدت آنست که هیچ چیز و هیچکس را دشمن ندارند بلکه همه چیز و همه کس را دوست دارند که بیقین دانند که «جمله اعضای یکدیگرند»‌ و اگر بعضی را دوست‌تر دارند روا باشد که شاید که آدمی یکعضو را از اعضای دیگر دوست‌تر دارد و دیگر آنکه این نه باختیار ایشان باشد که سرشت آدمی خود چنین افتاده است که جمال ظاهر و جمال باطن را و محسن و محاسن را از دیگران دوستر دارد.

و یک خاصیت دیگر مر اهل وحدت را آنست که ازیشان بهیچ چیز و هیچکس آزاری نرسد نه قولی و نه فعلی بلکه همه راحت و شفقت رسد و اگر ببعضی راحت و شفقت بیشتر رسد روا باشد که شاید آدمی محافظت و رعایت بعضی از اعضا بیشتر کند همچون اعضاء رئیسه. و دیگر آنکه اینهمه باختیار ایشان باشد (کذا- ط- نباشد) که سرشت آدمی خود چنین افتاده است که بصالح و دانا راحت و شفقت بیشتر رساند و اگر بنادر از ایشان بکسی آزاری رسد آن از غایت شفقت باشد و از جهت یکی از دو مصلحت بود یا مصلحت آنکس در آن باشد همچو ادب کردن پدر مرفرزند را یا مصلحت اهل عالم در آن باشد همچون حدود قضاض و این از جهت نظام عالمست و این بقضاه و حکام تعلق دارد.

و یک خاصیت دیگر آنست مر اهل وحدت را که هر که با ایشان بدی کند ایشان بانتقام آن مشغول نشوند و هرگز بدی آنکس بظاهر و باطن نخواهند. اما اگر د آنساعت که بدی بوی خواهد رسید اگر دفع آن بدی کند بهر طریق که میسر شود روا باشد که آنهم نه باختیار ایشان باشد از جهت آنکه سرشت آدمی خود چنین افتاده است که البته دفع مضرت بهرطریق که تواند از خود بکند و از بدکردار بر حذر باشد.

و یک خاصیت دیگر مرا هل وحد را آنست که با همه کس راستگوی باشد و در همه کارها دیانت نگاه دارد و با هیچکس خیانت نکند نه بآشکار و نه به پنهان و در معاملت با بچه خرد و مرد بزرگ یکسان باشد و هر چه برخود روا ندارد بر هیچکس روا ندارد. و هر چه خود را خواهد دیگرانرا هم آن خواهد.

در هر که این خاصیات هست موحدست و در هر که این نیست گفتن زبانرا اعتبار نیست.

ای درویش هر چیز که بخاصیت پیدا شود در آنکس که پیدا شود او را در آن غرض و مقصود نباشد از جهت آنکه نه باختیار وی باشد چون آفتاب طلوع کرد آنچه خاصیت روز است البته ظاهر شود و نتواند که ظاهر نشود و طلوع آفتاب و غروب آفتاب همیشه بود و همیشه باشد و خاصیات روز و خاصیات شب همیشه بود و همیشه باشد و هر دو می‌باید که باشد که اگر یکی نباشد این وجود ناقص باشد. پس مقام وحدت  مقام شرک را نیز همچنین می‌دان که مقام وحدت و مقام شرک همیشه بود و همیشه باشد و خاصیات موحد و خاصیات مشرک همیشه بود و همیشه باشد.

ای درویش حقیقت این سخن آنست که انسان از خاصیات این وجودست و صفات و افعال انسان از خاصیات این وجود است و مجازات افعال نیک و مکافات افعال بد از خاصیات این وجودست پس علامت دانا آنست که بگوید که در وجود انسان چه فایده است و انسانرا در توحید و شرک چه سود و زیانست و افعال نیک را مجازات نیک چراست و افعال بد را مکافات بدی چراست که دانا داند که هیچ چیز را در وجود خود غرض و مقصود نباشد از جهت آنکه هیچ چیز را در وجود خود اختیار نباشد.

ای درویش جمله خلق عالم همه روز در خیال و پندارند که مگر وجودی دارند و بکاری مشغولند و طلب مقصودی می‌کنند و نمی‌دانند که بجز خدایتعالی هیچ چیز و هیچکس را وجود نیست و نبوده و نخواهد بود. خدایست که موجود است و همیشه بوده است و خواهد بود.

با خودی کفر و بیخودی دینست


هر چه گفتیم مغز آن اینست