رساله چهاردهم در بیان لوح و قلم و دوات

(1) اما بعد ، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ، عزیز بن محمّد النسفی ، که جماعت درویشان از این بیچاره در خواست کردند ، که می باید که در بیان لوح و قلم و دوات رساله ئی جمع کنید . درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالی مدد و یاری خواستم تا از خطا و ذلل نگاه دارد (( انّه علی ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر )) .

فصل اول : در بیان دوات

(2) بدان که عالم جبروت یک عالم است ، اما این یک عالم را به اضافات و اعتبارات به اسامی مختلفه ذکر کرده اند و غرض ما در این موضع بیان اسامی جبروت نیست .

(3) ای درویش ! ماهیات محسوسات و معقولات و مفردات و مرکّبات و جواهر و اعراض جمله در عالم جبروت بودند ، اما جمله پوشیده و مجمل بودند ، و نیز از یکدیگر جدا نگشته بودند . و ازین جهت عالم جبروت را دوات می گویند . و چنان که عالم کبیر دوات دارد ، عالم صغیر هم دوات دارد ؛ و دوات عالم صغیر نطفه است ، از جهت آن که هر چه در عالم صغیر موجود شد ، آن جمله در نطفه موجود بودند ، اما جمله پوشیده و مجمل بودند ، و از یکدیگر جدا نگشته بودند . و ازین جهت نطفه را دوات عالم صغیر می گویند .

(4) ای درویش ! چون دوات عالم کبیر و عالم صغیر را دانستی ، اکنون بدان که این هر دو دوات کاتب و قلم و لوح با خود دارند ، و هر دو کاتب کتابت از کسی نیاموخته اند ، کتابت با ذات هر دو کاتب همراه است .

(5) چون این مقدمات معلوم کردی ، اکنون بدان که به دوات عالم کبیر خطاب آمد که (( بشکاف )) . به یک طرفه العین بشکافت و دو شاخ شد که (( و ما امرنا الا واحده کلمح بالبصر )) . یک شاخ وی عقل اول شد ، که قلم خداست ؛ و یک شاخ وی فلک اوّل گشت ، که عرش خداست .

(6) ای درویش ! دوات دریای کلّ بود ، از جهت آن که جامع صافی ، و ذرو بود ، و شامل محسوس و معقول بود . چون بشکافت ، و به دو شاخ شد ، یک شاخ وی عقل اوّل شد ، که قلم خداست ، خاصّ شد و مر صافی و معقول را ، و فلک اوّل ، که عرش خداست ، خاصّ گشت مر ذروی و محسوس را . و عرش خدای لوح کبیر است .

فصل دوّم : در بیان قلم و لوح عالم کبیر

(7) بدان که عظمت و بزرگواری عقل اوّل را ، که قلم خدای است ، جز خدای تعالی کسی دیگر نداند ، و عظمت و بزرگی فلک اوّل را ، که عرش خدای است ، هم جز خدای تعالی کسی دیگر نداند .

(8) ای درویش ! انبیا این عقل اوّل را مرتبه عالی نهاده اند ، و مدح وی بسیار گفته اند ، و به بسیار نام وی را خوانده اند ، و هیچ چیز را از وی داناتر ننهاده اند ، و هیچ چیز را از وی مقرّب تر نگفته اند . و آدمی که عزیز است ، و اشرف موجودات است ، هم به واسطه عقل است . خطاب با عقل است ، و صواب با عقل است ، و عقاب به واسطة عقل است . و حکما نیز این عقل اوّل را مرتبة عالی نهاده اند ، و مدح وی بسیار گفته اند . حکما می گویند که از ذات باری تعالی و تقدس یک جوهر بیش صادر نشد ، و آن جوهر عقل اوّل است ، باقی جمله موجودات از معقولات و محسوسات از عقل اوّل صادر شدند .

(9) ای درویش ! انبیا بهتر می گویند ، انبیا می گویند که معقولات از عقل اوّل پیدا آمدند ، و محسوسات از فلک اوّل پیدا گشتند ، و عقل اوّل و فلک اوّل هر دو از عالم جبروت پیدا آمدند و موجود گشتند . از دریای جبروت این دو جوهر برابر به ساحل وجود آمدند ؛ و ازین جهت عقل اوّل را جوهر اوّل عالم ملکوت می گویند ، و فلک اوّل را جوهر اوّل عالم ملک می خوانند .

(10) تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم ، چون دوات بشکافت و به دو شاخ شد و یک شاخ وی عقل اوّل شد و یک شاخ وی فلک اوّل گشت ، عقل اوّل دریای نور بود ، و بزرگی آن دریا جز خدای تعالی کسی نداند ؛ یک دریا بود ، و عقول و نفوس پیدا نیامده بودند . فلک اوّل دریای ظلمت بود ، و بزرگی آن دریا را هم جز خدای تعالی کس نداند ؛ یک دریا بود ، و افلاک و انجم پیدا نگشته بودند .

(11) چون این مقدّمات معلوم کردی ، اکنون بدان که بعضی می گویند که به این عقل اوّل ، که قلم خدای است ، خطاب آمد که (( برین فلک اول که لوح خدای است ، بنویس ! )) قلم گفت : (( خداوندا : چه نویسم ؟ )) خطاب آمد که ، (( بنویس هر چه بود و هست و خواهد بود تا به قیامت )) . قلم این جمله بنوشت ، و قلم خشک گشت (( فرغ الربّ من الخلق و الرزق و الاجل )) . و این طایفه این چنین می گویند که گفته شد ، اما به نزدیک این بیچاره آن است که به این عقل اوّل ، که قلم خدای است ، خطاب آمد که (( بر خود و برین فلک اوّل بنویس ! )) در یک طرفه العین بنوشت : (( انّما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون )) ، تا عقول و نفوس و طبایع از عقل اوّل پیدا آمدند ، و افلاک و انجم و عناصر از فلک اوّل پیدا گشتند ، و طبقات شدند ، و از یکدیگر جدا گشتند : (( اولم یر الذین کفروا انّ السموات و الارض کانتا رتقا ففتقناهما و جعلنا من الماء کلّ شیء حیّ افلا یومنون )) ، یعنی عقل اوّل اینها نوشت که پیدا آمدند ؛ و اینها که پیدا آمدند آن چه با خود دارند از خود دارند  و با خود آورده اند . و مفردات عالم تمام پیدا آمدند ، و آبا و امّهات تمام شدند ، و قلم خشک گشت ، از جهت آن که این قلم قلم مفردات بود ، و قلم آبا و امّهات بود . و مفردات که آبا و امّهات اند تمام شدند ، و کار قلم تمام شد .

فصل سوم : در بیان انسان کامل

(12) بدان که در عالم کبیر سه سماوات و سه ارض است یکی سماوات و ارض خاصّ در عالم جبروت است ، و یکی سماوات و ارض خاصّ در عالم ملکوت است و یکی سماوات و ارض خاصّ در عالم ملک است (( تنزیلا مّمن خلق الارض و السموات العلی )): این سماوات و ارض اوّل اند . (( الرحمن علی العرش استوی )) این سماوات و ارض دوّم اند . (( له ما فی السموات و ما فی الارض و ما بینهما )) این سماوات و ارض سوم اند . (( و ما تحت الثری ) : ثری عبارت از مزاج است ، و در تحت مزاج عالم مرکّبات است . و در مرکّبات هم سه سماوات و سه ارض است ؛ جمله شش می شوند . (( هو الذی خلق السموات و الارض فی ستّه ایّام )) . یوم عبارت از مرتبه است ، یعنی (( در شش مرتبه بیافریدیم )) . (( ثمّ استوی علی العرش )) ثمّ برتر آن است ، یعنی (( بعد از این شش مرتبه بر عرش مستوی شد .

مراد ازین انسان کامل است که در نزول از سه سماوات و سه ارض بگذشت ، و در عروج از سه سماوات و سه ارض بگذشت ، آنگاه بر عرش مستوی شد ؛ یعنی از عقل اوّل بیامد ، و باز به عقل اوّل رسید و دایره تمام کرد . و عقل اوّل بر عرش مستوی است ، وی هم بر عرش مستوی شد . و تفسیر این آیه به این آیه دیگر می کند که می آید (( یدّبر الامر من اسماء الی الارض ثمّ یعرج الیه فی یوم کان مقداره الف سنه ))

.

(13) ای درویش ! الف سنه اقلّ است ، و خمسین الف سنه اکثر است . از آن کمتر نباشد ، و از این زیادت نبود . (( والتین و الزیتون و طور سینین و هذا البلد الامین )) ، تین عبارت از دوات است که دریای کلّ و جامع نور و ظلمت است ، (( و زیتون )) عبارت از عقل اوّل است ، که قلم خدای است ، و (( هذا البلد الامین )) عبارت از انسان کامل است که زبده و خلاصة موجودات است ، و جامع علوم و مجمع انوار است ، (( بلد )) از جهت آن می گویند که انسان کامل مصر جامع است ، به تمام اوصاف حمیده و اخلاق پسندیده آراسته است ؛ و (( امین )) از جهت آن می گویند که انسان کامل خوف آن ندارد که از راه باز گردد و ناقص بماند . انسان کامل به شهری رسیده است که (( من دخل کان امنا )) .

فصل چهارم : در بیان دوات و قلم و لوح عالم صغیر

(14) بدان که یک نوبت درین رساله گفته شد که نطفه دوات عالم صغیر است ، اکنون بدان که این نطفه چون در رحم افتاد ، و مدتی بر آمد ، خطاب آمد که (( بشکاف ! )) بشکافت و به دو شاخ شد . یک شاخ وی طبیعت شد، که قلم عالم صغیر است ، و یک شاخ وی علقه گشت ، که لوح عالم صغیر است ؛ و ابتدای اعضای انسانی ازین علقه است : (( خلق الانسان من علق )) .

(15) ای درویش ! نطفه دریای کلّ بود ، از جهت آن که دریای صافی و ذرو بود ، و شامل محسوس و معقول بود . چو بشکافت ، به دو شاخ شد ، و یک شاخ وی طبیعت شد ، و یک شاخ وی علقه گشت ، اکنون طبیعت خاص شد مر صافی و معقول را ، و علقه خاصّ گشت مر ذروی و محسوس را .

(16) چون این مقدّمات را معلوم کردی ، اکنون بدان که بعضی می گویند که به این طبیعت ، که قلم عالم صغیر است ، خطاب آمد که (( برین علقه ، که لوح صغیر است ، بنویس ! )) قلم گفت که (( چه بنویسم ؟ )) خطاب آمد که (( بنویس هر چه درین عالم صغیر بود و هست و خواهد بود تا آن روز که این کس بمیرد )) . قلم این جمله را بر پیشانی این فرزند بنوشت و قلم خشک گشت (( فرغ الرّب من الخلق و الرزق و الاجل )) . این طایفه این چنین می گویند که گفته شد ، امّا این بیچاره می گوید که به این طبیعت ، که قلم عالم صغیر است ، خطاب آمد که (( بر خود و برین علقه ، که لوح عالم صغیر است ، بنویس ! )) بنوشت تا تمامت اعضای انسانی اندرونی و بیرونی پیدا آمدند ، و به تدریج ظاهر شدند و به کمال رسیدند ، و جسم و روح آدمی تمام شدند ، یعنی طبیعت این ها نوشت که پیدا آمدند ؛ و این ها پیدا آمدند آن چه با خود دارند ، از خود دارند و با خود آورده اند . این بود بیان دوات و قلم و لوح کبیر ، و دوات و قلم و لوح صغیر .

(17) ای درویش ! دوات عالم کبیر مبدأ نزول است ، و دوات عالم صغیر مبدأ عروج است . و ازین جهت است که در عالم کبیر اوّل عقل است ، و آخر طبیعت ، و در عالم صغیر اوّل طبیعت است و آخر عقل .

(18) ای درویش ! عالم کبیر یک عالم بود . چون تمام شد ، قلم عالم کبیر خشک گشت . امّا عالم صغیر بی حساب و بی شمار اند . هر عالمی که تمام شود ، قلم آن خشک می گردد . پس قلم مطلق عالم صغیر هرگز خشک نگردد و همیشه خواهد نوشت ، از جهت آن که این کلمات هرگز به نهایت نخواهند رسید (( قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربّی انفد البحر قبل آن تنفد کلمات ربّی و لو جئنا بمثله مددا )) .

فصل پنجم : در بیان نصیحت

(19) ای درویش ! به یقین بدان که درین عالم خوشی نیست . طلب خوشی مکن که نیابی ، از جهت آن که در ین عالم امن نیست . کسی که نمی داند که ساعتی دیگر چه باشد ، و چون باشد ، و کجا باشد ، او را امن چون بود ؟ و چون امن نیابد ، خوشی از کجا باشد ؟ پندار خوشی باشد ، و پندار خوشی هم به جایی باشد که عقل نبود .

(20) ای درویش ! به یقین بدان که هر که را عقل باشد ، به یقین داند که درین عالم خوشی نباشد . در عالمی که ممکن است نبی معصوم را در موضعی کنند و آتش در ایشان زنند تا جمله بسوزند ، و این چنین کردند ، و ممکن است که صد پادشاه نیک محضر ، نیک اخلاق ، عادل در اوّل جوانی با آن که چندین حکیم و طبیب حاذق بر سر ایشان باشند و محافظت ایشان کنند ، به یک تب هلاک شوند ، و این چنین هم شدند ، امن با خوشی بود ؟ هر که را ذره ئی عقل بود ، داند که درین عالم امنی و خوشی نیست .

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود                      یکی چنان که در آئینه تصور ماست

(21) ای درویش ! می باید ساخت ، و سازگاری می باید کرد . باشد که به سلامت بگذری . و الحمدالله ربّ العالمین .