رساله نوزدهم در بیان سخن اهل وحدت

(1) بدان که درین هجده رساله سخن علما و حکما و مشایخ مستوفی گفته شد ، و درین دو رساله که می آید سخن اهل وحدت تقریر خواهد شد .

(2) ای درویش ! سخن این دو رساله به سخنان آن رساله های دیگر نمی ماند ، بغایت دور از یکدیگر اند ، چنان که هر چه آن قوم اثبات کرده اند ، و آن را عین الحقیقت نام نهاده اند ، این قوم می گویند که جمله خیال است ، و آن قوم اهل خیال اند .

(3) ای درویش ! سخن بی میل آن است که هیچ قوم باید که عیب یکدیگر نکنند ، و جمله یکدیگر را معذور دارند ، از جهت آن که این وجود وجودی پر عظمت و پر حکمت است ، و هیچ کس این وجود را کماهی در نتواند یافت .

(4) ای درویش ! در خلقت و آفرینش مگسی چندان حکمت تعبیه است ، که اگر حکیمی سال ها در حکمت یک مگس فکر کند ، به تمامت حکمت های وی نتواند رسید ، با آن که مگس خلق الساعه است . اندیشه کن این کارخانه چه کار باشد که خار و خاشاک چنین است . هر کس را به قدر مرتبه خود ازین وجود چیزی داده اند (( کلّ حزب بما لدیهم فرحون )) .

فصل اوّل : در بیان ظاهر و باطن وجود

(5) بدان که وجود یکی بیش نیست ، و این یک وجود ظاهری دارد و باطنی دارد ، و باطن این و خود یک نور است ، و این نور است که جان عالم است ، و عالم مالامال آن نور است ، نوری است نامحدود و نامتناهی و بحری است بی پایان و بی کران . حیات ، و علم ، و ارادت ، و قدرت موجودات ازین نور است ، بینایی و شنوایی و گویایی و گیرایی و روایی موجودات ازین نور است ، طبیعت و خاصیّت و فعل موجودات ازین نور است ، بل خود همه این نور است . و ظاهر این وجود تجلّی این نور است ، و آیینه این نور است ، و مظهر صفات این نور است .

(6) ای درویش ! این نور می خواست که جمال خود ببیند ، و صفات و اسامی و افعال خود را مشاهده کند . تجلّی کرد و به صفت فعل ملتبس شد ، و از ظاهر به باطن ، و از غیب به شهادت ، و از وحدت به کثرت آمد ، و جمال خود بدید ، و صفات و اسامی و افعال خود را مشاهده کرد .

(7) ای درویش ! اگر صاحب جمالی خواهد که خود را ببیند ، تدبیرش آن باشد که کان آهن پیدا کند ، و از آن کان خاک آهن بیرون آرد ، و خاک را در بوته کند و بگذارد تا غلّ و غش از آهن جدا شود و آهن پاک و صافی گردد ، آن گاه آن آهن پاک و صافی را می تابد و می کوبد تا مرآت شود ، آن گاه آن مرآت را مسوّی و مجلّی گرداند و جمال خود را ببیند .

(8) ای درویش ! اگر چه هر فردی از افراد موجودات آیینه این نور اند ، امّا جام جهان نمای و آیینه گیتی نمای آدمی است . موجودات بر آدمی ختم شد و آدمی ختم موجودات آمد ، یعنی به وجود آدمی عالم تمام شد و آیینه تمام گشت ، و صفات و اسامی و افعال این نور تمام ظاهر شدند ، و این نور جمال خود را در کمال آدمی بدید ، و صفات و اسامی و افعال خود را مشاهده کرد . و هر چیز که تمام شد ختم شد .

(9) ای درویش ! اگر در همه عالم یک آدمی به کمال رسید ، این نور جمال خود را دید ، و صفات و اسامی خود را مشاهده کرد . حاجت نیست که جمله آدمیان به کمال رسند . اگر جمله آدمیان به کمال رسند ، صفات و اسامی و افعال این نور تمام ظاهر نشوند ، و نظام عالم نباشد ، می باید که آدمیان هر یک در مرتبه یی باشند ، و هر یک مظهر صفتی بوند ، و هر یک را استعداد کاری بود تا صفات و اسامی و افعال این نور تمام شوند ، و نظام عالم باشد .

(10) ای درویش ! تسویه عبارت از استعداد است ، یعنی استعداد قبول نور ، و نفح روح عبارت از قبول نور است ، و سجده کسی کردن عبارت از کار برای آن کس کردن است و مسخّر و منقاد آن کس شدن است (( فاذا سوّیته و نفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین )).

(11) ای درویش ! تمام موجودات اجزای آدمی اند . جمله اجزای عالم در کار بودند ، و در ترقی و عروج بودند تا به آخر آدمی پیدا آمد . معلوم شد که معراج موجودات ازین طرف است ، و معلوم شد که کمال اینجاست که آدمی است ، از جهت آن که کمال در میوه باشد ، و میوه درخت موجودات آدمی است . چون کمال اینجاست و معراج ازین طرف است ، پس آدمی کعبه موجودات باشد از جهت آن که جمله موجودات روی در آدمی دارند ، و مسجود ملائکه باشد ، از جهت آن که جمله کارکنان آدمی اند (( و سخّر لکم ما فی السموات و ما فی الارض جمیعاً )) .

(12) ای درویش ! سجده کردن نه آن است که پیشانی بر زمین نهد ، سجده کسی کردن آن باشد که کار از برای وی کند . پس جمله موجودات سجده آدمیان می کنند ، و موجودات سجده آدمیان از برای آن می کنند که انسان کامل در میان آدمیان است . پس جمله آدمیان طفیل انسان کامل اند .

(13) ای درویش ! مراد ما از آدم انسان کامل است ، یعنی این که می گوییم که آدم جام جهان نما و آیینه گیتی نمای است ، و مظهر صفات این نور است ، مراد ما انسان کامل است ، در موجودات بزرگوارتر و داناتر از انسان کامل چیزی دیگر نیست ، از جهت آن که انسان کامل زبده و خلاصه موجودات است از اعلی تا به اسفل مراتب انسان کامل است و ملائکه کروبیان و روحانیان و عرش و کرسی و سماوات و کواکب خادمان انسان کامل اند ، و همیشه گرد انسان کامل طواف می کنند ، و کارهای انسان کامل به ساز می دارند .

(14) ای درویش ! این شرف و کرامت که آدمیان دارند ، از موجودات هیچ چیز دیگر ندارند ، از جهت آن که هر چیز دیگران دارند ، آدمیان آن دارند ، و آدمیان چیزی دارند که دیگران ندارند ، و آن عقل است . عقل به آدمیان مخصوص است ، و فضیلت آدمیان بر دیگر موجودات به عقل است ، و فضیلت عاقلان بر یکدیگر به علم و اخلاق است .

(15) ای درویش ! آن امانت که بر جمله موجودات عرض کردند ، و جمله ابا کردند ، و قبول نکردند ، و آدمی قبول کرد و به آن به کمال رسید آن امانت عقل است .

فصل دوّم : در بیان مرتبه ذات و مرتبه وجه

(16) چون دانستی که وجود یکی بیش نیست ، اکنون بدان که این وجود هم قدیم است و هم حادث ، هم اوّل است و هم آخر ، هم ظاهر است و هم باطن ، هم خالق است و هم مخلوق ، هم رازق است و هم مرزوق ، هم ساجد است و هم مسجود ، هم عابد است و هم معبود ، هم شاهد است و هم مشهود ، هم حامد است و هم محمود ، هم عالم است و هم معلوم ، هم مرید است و هم مراد ، هم قادر است و هم مقدور ، هم محبّ است و هم محبوب ، هم عاشق است و هم معشوق ، هم مرسل است و هم مرسل ، هم خیال است و هم حقیقت و در جمله صفات هم چنین می دان .

(17) ای درویش ! اگر از عالم کثرت در گذری و به دریای وحدت رسی ، و در دریای وحدت غوص کنی ، عاشق و معشوق و عشق را یکی بینی ، و عالم و معلوم و علم را یکی یابی ، این اسامی جمله در مرتبه وجه اند . چون از وجه در گذری و به ذات رسی ، هیچ ازین اسامی نباشد ، ذات مجرّد باشد ، از جهت آن که هر صفتی و هر اسمی و هر فعلی که در عالم است ، جمله صفات و اسامی و افعال این وجود اند ؛ امّا صفات در مرتبه ذات اند ، و اسامی در مرتبه وجه اند و افعال در مرتبه نفس اند . و هر فردی از افراد موجودات این سه مرتبه و دو صورت دارد ، مرتبه ذات ، و مرتبه وجه ، و مرتبه نفس ، و صورت جامعه و صورت متفرقه . و صفات جمله در مرتبه ذات اند ، و اسامی جمله در مرتبه وجه اند ، و افعال جمله در مرتبه نفس اند ؛ و صورت جامعه صورت ذات است و صورت متفرقه صورت وجه است . و مرتبه ذات لیله القدر و لیله جمعه است ، و مرتبه وجه یوم القیمه و یوم الجمعه است .

فصل سوّم : در بیان مظاهر صفات

(18) ای درویش ! چون دانستی که وجود یکی بیش نیست ، و دانستی که این وجود یک نور است که جان عالم است ، و عالم مالامال این نور است ، اکنون بدان که برین سخن کسی سوال می کند که چون یک نور است که جان عالم است ، و عالم مالامال این نور است ، چرا در عالم کثرت پیدا آمد و چرا در عالمیان چندین تفاوت بسیار ظاهر شد ؟

(19) جواب . بدان که گفته شد که باطن این وجود یک نور است . و این نور است که جان عالم است و عالم مالامال این نور است ، و ظاهر این وجود تجلّی این نور است و مظهر صفات این نور است . افراد عالم مظاهر صفات این نور اند . و این صفات بسیار داشت ، مظاهر صفات هم بسیار می بایست ، تا صفات این نور تمام ظاهر شوند . به این سبب در عالم کثرت پیدا آمد . و اگر این کثرت نبود ، توحید را وجود نبودی .

(20) یک سوال دیگر می کنند و می گویند که چون هر فردی از افراد موجودات مظهر صفتی آمد ، و آدمی مظهر صفت علم آمد ،  می بایست که در آدمیان تفاوت نبودی و جمله در مظهر علم یکسان بودندی .

(21) جواب . بدان که در عالم هر یک از موجودات هر چیزی که دارند ، بنا بر استعداد دارند ؛ و هر یک از آدمیان هر چیز که یافتند ، بنا بر استعداد یافتند . مظاهر صفات این نور در استعداد ظهور صفات بر تفاوت اند ، هر چیزی استعداد ظهور چیزی دارد . اگر جمله چیزها یک استعداد داشتندی ، صفات این نور تمام ظاهر نشدی . و غرض از مظاهر آن است که تا صفات این نور تمام شوند . پس هر چیز استعداد ظهور چیزی دارد ، و آدمی استعداد ظهور علم دارد ؛ امّا آدمیان که استعداد ظهور علم دارند ، در استعداد ظهور علم هم بر تفاوت اند ، از جهت آن که انواع علم بسیار است ، و هر نوعی استعداد خاصّ دارد . بعضی استعداد یک نوع علم دارند ، و بعضی استعداد دو نوع علم دارند ، و بعضی استعداد ده نوع علم دارند ، و بعضی استعداد صد نوع علم دارند . و استعداد بعضی ناقص است ، و استعداد بعضی میانه است ، و استعداد بعضی کامل است . به این سبب در آدمیان تفاوت بسیار پیدا آمد .

(22) ای درویش ! بسیار از آدمیان صورت آدمیان دارند ، امّا معنی آدمیان ندارند ، از حساب بهایم اند ، و صفات و افعال بهایم در ایشان ظاهر است .

(23) ای درویش ! علامت آدمی چهار چیز است ، اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف . هر که این چهار چیز دارد ، آدمی است ، و هر که ندارد نه آدمی است . هر که این چهار به کمال رسانید ، او انسان کامل است .

(24) ای درویش ! بعضی استعداد را خاصیّت نام نهاده اند ، و می گویند که آدمی هر یک خاصیّتی دارند ، چنان که یکی شعر می گوید و دیگران نمی توانند گفت ، و یکی شعر خوب می خواند و دیگران نمی توانند خواند ، و یکی اندیشه های راست می کند ، و دیگران نمی توانند کرد ، و یکی تحصیل علم و یکی تحصیل مال می کند و دیگران نمی توانند کرد ، و مانند این جمله را خاصیّت نام نهاده اند . و شک نیست که این جمله به استعداد است ، هر یک استعداد چیزی دارند ، و آن استعداد را با خود آورده اند ، و استعداد جمله کسبی نیست ، استعداد جمله به خاصیّت ازمنه اربعه است . و استعداد اگر چه کسبی نیست امّا استعداد به تربیت و پرورش زیادت شود ، و اگر تربیت و پرورش نیابد کم شود . چنان که یکی استعداد آن دارد که خواب راست بسیار بیند ، و یکی استعداد آن دارد که در بیداری اندرون وی عکس چیزها زود قبول می کند ، چنان که هر کس که به نزدیک وی آید و آن کس را چیزی در خاطر باشد ، یا در خاطر آید ، در حال عکس آن در اندرون وی پیدا آید . این دو کس می توانند که این استعداد را به ریاضات و مجاهدات به جایی رسانند که هر چیز که از عالم غیب روانه شود تا به این عالم شهادت آید ، پیش از آن که به این عالم شهادت رسد ، این دو کس را از آن حال خبر شود ، و عکس آن چیز که می آید در اندرون ایشان پیدا آید . و آن عکس اگر در خواب پیدا آید ، نامش راست باشد ؛ و اگر در بیداری پیدا آید ، نامش الهام است .

(25) ای درویش ! اگر چه هر فردی از افراد موجودات مظهر صفت این نور است ، امّا دو مظهر بغایت قوی افتاده اند ، یکی انسان کبیر و یکی انسان صغیر . انسان کبیر مظهر قدرت است و انسان صغیر مظهر علم است ، یعنی افلاک و انجم و عناصر مظهر قدرت اند و انسان کامل مظهر علم است . و اینجاست که عالمیان درین عالم آن چنان می توانند بود که اقتضاهای گنبد خضراست .

(26) ای درویش ! گنبد خضرا لوح محفوظ و کتاب خداست ، هر چه در کتاب خدا نوشته است ، قضای خداست و درین عالم آن ظاهر می شود که در کتاب خدا نوشته است .

فصل چهارم : در بیان تناسب

(27) ای درویش ! چون دانستی که یک نور است که جان عالم است و عالم مالامال این نور است ، اکنون بدان که امتیاز چیزها از یکدیگر به صورت و صفت است ، از جهت آن که یک نور است که جان عالم است ، امّا این یک نور صفات بسیار داشت مظاهر هم بسیار می بایست تا صفات این نور تمام ظاهر شود . این نور تجلّی کرد و به چندین هزار صورت ظاهر شد ؛ هر صورتی مظهر صفتی شد ، و هر صفتی به صورتی مخصوص گشت تا صفات این نور تمام ظاهر شدند . آن صورت با آن صفت و آن صفت پیوسته با آن صورت خواهد بود . و از صورت ها هیچ صورتی به کمال تر از صورت انسان نیست ، لاجرم به صفتی مخصوص شد که از صفت ها هیچ صفتی به کمال تر از آن صفت نبود ، و آن نطق است . پس انسان به صورت انسانی و به صفت نطق از جمله حیوانات ممتاز شد ، و به علم و اخلاق از اقران خود ممتاز گشت و به کمال رسید .

(28) و دیگر چون دانستی که یک نور است که جان عالم است ، و عالم مالامال این نور است ، و افراد موجودات مظاهر صفات این نور اند ، پس اگر گویند که ماییم که بودیم و ماییم که هستیم و ماییم که باشیم ، راست باشد ؛ و اگر گویند که نه ماییم که بودیم ، و نه ماییم که هستیم  ، و نه ماییم که باشیم ، هم راست باشد .

(29) و دیگر دانستی که یک نور است که جان عالم است ، و عالم مالامال این نور است ، و این نور اوّل و آخر ندارد ، و افراد موجودات مظاهر صفات این نور اند ، پس هر صورتی که به این عالم آید ، و به صفتی موصوف شود ، و به اسمی مسمّی گردد ، چون این صورت ازین عالم برود ، و صورتی بیاید و به همان صفت موصوف شود و به همان اسم مسمّی گردد ، وی آن است از روی تناسب نه از روی تناسخ ، از جهت آن که اگر هزار بار از دریا آب برداری و باز در دریا ریزی ، هر نوبت که برداری همان آب باشد از روی تناسب امّا نه آن آب باشد از روی حقیقت .

(30) ای درویش ! این تقریر که درین رساله کرده شد ، نه سخن اهل حلول است ، و نه سخن اهل اتحّاد ، از جهت آن که حلول میان دو چیز باشد ، یعنی دو وجود ؛ و اتحّاد هم میان دو وجود بود . و درین رساله می گوید که وجود یکی بیش نیست ، و اثبات یک وجود می کند . پس حلول و اتحّاد باطل باشد .

فصل پنجم : در بیان نصیحت

(31) ای درویش ! صحبت با نیکان دار و صحبت با بدان مدار که هر چه یافت از نیکی ، از صحبت نیکان یافت ، و هر که هر چه یافت از بدی ، از صحبت بدان یافت . و اگر می خواهی که آدمی نیک و آدمی بد را بشناسی ، بدان که آدمی نیک آن است که راست گفتار و راست کردار و نیکو اخلاق و راحت رسان بود . و آدمی بد آن است که راست گفتار و راست کردار نباشد ، و بد اخلاق و آزار رسان بود .

(32) ای درویش ! جهد کن تا راست گفتار و راست کردار و نیکو اخلاق و راحت رسان شوی ، تا تو از خود ایمن گردی و دیگران از تو ایمن شوند . هر کجا امن هست ، بهشت هست ، و هر کجا امن نیست ، دوزخ است . هیچ نعمتی برابر آن نیست که آدمی بهشتی باشد ، و در بهشت بود . و هیچ محنتی برابر آن نیست که آدمی دوزخی باشد و در دوزخ بود . آدمی راست گفتار و راست کردار ، و نیکو اخلاق و راحت رسان بهشتی است . چون به صحبت راست گفتار و راست کردار و نیکو اخلاق و راحت رسان رسد ، در بهشت باشد .

(33) ای درویش ! زهی سعادت کسی را که بهشتی است ، و زهی شقاوت کسی را که دوزخی است ، زهی سعادت کسی که چون به صحبت وی رسد ، در بهشت باشد ، و زهی شقاوت کسی که چون به صحبت وی رسد ، در دوزخ باشد . و الحمد الله ربّ العالمین .