رساله نهم در بیان بلوغ و حریت

(1) اما بعد ، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ، عزیز بن محمد النسفی ، که جماعت درویشان از این بیچاره درخواست کردند ، که می باید که در بلوغ و حریت رساله ئی جمع کنید ، و بیان کنید که بلوغ و حریت چیست ؟ درخواست ایشان را اجابت کردم و از خدای تعالی مدد و یاری خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد . (( انه علی ما یشاء قدیر بالاجابه جدیر )) .

فصل اول : در بیان معنی بلوغ و حریت

(2) بدان که هر چیز که در عالم موجود است نهایتی و غایتی دارد . نهایت هر چیز بلوغ است ، و غایت هر چیز حریت است . و این سخن تو را جز به مثالی معلوم نشود . بدان که میوه چون بر درخت تمام شود ، و به نهایت خود رسد ، عرب گوید که میوه بالغ گشت . و چون میوه بعد از بلوغ از درخت جدا شود و پیوند از درخت جدا کند ، عرب گوید که میوه حر گشت .

(3) چون معنی نهایت و غایت را دانستی ، اکنون بدان که علامت نهایت آن باشد که به اول خود برسد . هر چیز که به اول خود رسید ، به نهایت رسید ، یعنی تخم گندم که در زمین انداختند ، و شرایط آن نگاه داشتند ، هر آینه در نشو و نما آید ، و هر روز در ترقی و زیادت باشد ، تا آنگاه که میوه پیدا آید . و میوه هر چیز تخم همان چیز باشد ؛ چون به تخم خود رسید ، به نهایت خود رسید و دایره تمام شد ، دایره تا به اول خود نرسد ، تمام نشود ؛ چون به اول خود رسید ، تمام شد . هم چنین تخم قالب آدمی نطفه است . چون قالب آدمی به جایی رسد که نطفه در وی پیدا آید و ظاهر شود ، گویند که بالغ شد ، یعنی به نطفه رسید . و معنی بلوغ رسیدن است ، و معنی حریت آزادی و قطع پیوند است .


(4) اکنون این چنین که  بلوغ و حریت را در محسوس دیدی ، در معقول نیز هم چنین می دان ، که محسوس صورت معقول ، و جسم قالب روح است ، و ملک نمودار ملکوت است ، و دانایی گفته که (( ان الله تعالی خلق الملک علی مثال ملکوته و اسس ملکوته علی مثال جبروته لیستدل بملکه علی ملکوته ، و بملکوته علی جبروته )) سخنی بغایت خوب است . ملک وجود حسی است ، و ملکوت وجود عقلی است ، و جبروت وجود حقیقی است . چون افراد ملک تا به اول خود نمی رسند ، و دایره تمام نمی کنند ، بالغ نمی شوند . پس افراد ملکوت نیز هم چنین باشند ، تا به اول خود نرسند ، و دایره تمام نکنند ، بالغ نشوند . و افراد ملک چون به اول خود رسیدند ، و دایره تمام کردند ، و بالغ شدند ، تا از آن دایره و مراتب آن دایره جدا نمی گردند ، و قطع پیوند نمی کنند ، حر نمی شوند . پس افراد ملکوت چون به اول خود رسند ، دایره تمام کنند و بالغ شوند ، تا از آن دایره و مراتب آن دایره جدا نگردند ، و قطع پیوند نکنند ، حُر نشوند . و دانستن این سخن اصلی قوی است ، یعنی دانستن مناسبات میان مُلک و مَلکوت و جبروت سِری بزرگ است . هر که بر این سِر واقف شد ، درهای علوم بر وی گشاده شد ، و عالم مُلک و ملکوت و جبروت را چنان که هست دریافت .

(5) ای درویش ! غرض ما از این سخن آن است که از بلوغ و حُریّت ملک استدلال کنی تا بلوغ و حریت ملکوت را بدانی . بعضی می گویند که تخم ملکوت طبایع است ، از طبایع می آیند و باز به طبایع باز می گردند . و بعضی می گویند که تخم ملکوت عقل است ، از عقل می آیند ، و باز به عقل باز می گردند . و بعضی می گویند که جمله از خدا می آیند و باز به خدا باز می گردند (( منه بداء و الیه یعود )) – (( افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون فتعالی الله الملک الحق لا اله الا هو )) ، (( کل شیء ها لک الا وجهه له الحکم و الیه ترجعون )) و غرض ما در این موضع  بیان این سخنان نیست . پیش ما شک نیست که همه از خدا می آیند و باز به خدا باز می گردند ، (( منه بداء و الیه یعود )) . غرض ما در این مقام بیان بلوغ و حریت است ، و هر چنان که بگویند ، غرض ما حاصل است ، از جهت آن که ما می گوییم که هر چیز که به اول خود رسید ،  بالغ گشت . از بزرگی سوال کردند که ما علامه النهایه ؟ فرمود : (( الرجوع الی البدایه )) .

فصل دوم : در بیان بلوغ و حریت آدمی

( 6) بدان که ما قاعده سخن چنان خواهیم نهاد که تخم موجودات عقل اول است ، از جهت آنکه انبیا و حکما اتفاق کرده اند که اول چیزی که خدای تعالی آفریده است جوهری بود و نام آن جوهر عقل اول است . چون تخم موجودات عقل اول است ، پس عقول و نفوس و افلاک و انجم و عناصر و طبایع معادن و نباتات و حیوانات ، جمله در عقل اول بالقوه موجود بوده باشند ، چنان که بیخ و ساق و شاخ و برگ و گل و میوه جمله در تخم گندم بالقوه موجود بودند ، و به تدریج پیدا می آیند تا به میوه رسند ؛ و چون به میوه رسیدند ، به نهایت خود رسیدند و دایره تمام شد . هم چنین جمله موجودات از عقل اول پیدا آمدند تا به انسان رسیدند . چون بعد از انسان چیزی دیگر نبود ، معلوم شد که انسان میوه درخت موجودات است . و چون انسان به عقل رسید ، و بعد از عقل چیزی دیگر نبود ، معلوم شد که تخم اول عقل بوده است . پس انسان چون به کمال عقل رسد و بالغ گردد و دایره تمام شود .

(7) ای درویش ! به یقین بدان که خدای تعالی فاضل تر و گرامی تر و بزرگوار تر از عقل اول چیزی دیگر نیافرید . عقل است که اشرف مخلوقات است ، و عقل است که نزدیک است به خدا ، و عقل است شناسای خدای از مخلوقات هیچ چیز خود را نشناخت الا عقل ، و هیچ چیز خدای را ندانست الا عقل . داناتر از عقل و مقرب تر از عقل چیزی دیگر نیست ، اما عقل مراتب دارد ، و ار مرتبه ئی تا مرتبه ئی تفاوت بسیار است . هر که به یک جز عقل رسید ، پنداشت که به کمال عقل رسید ؛ و نه چنین است . هر که به نهایت عقل رسید ، به کمال عقل رسید . و اگر کسی گوید که در آخر نور الله پیدا آمد ، و بعد از نور الله چیزی دیگر نبوده است ، راست باشد (( اتقوا فراسه المومن فانه ینظر بنور الله تعالی )) . افراد موجودات جمله مظهر نور خدای اند ، و خدای است که از جمله ظاهر شده است به تخصیص از آدمیان : (( کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بی یسمع و بی یبصر و بی یبطش و بی ینطق )) . غرض ما در این موضع بیان این سخن نیست ، غرض ما از این سخن نظری بیش نیست تا بلوغ و حریت به فهم مردم برید .

(8) تا سخن دراز نشود و از مقصود دور نمانیم ، ای درویش ، آن که به عقل اول رسید و بالغ گشت ، اگر از این دایره ، یعنی از آن چه در این دایره است ، جدا شود و قطع پیوند کند ، حُر گردد ؛ و اگر جدا نتواند شد ، و قطع پیوند نتواند کرد ، بالغ شد ، اما حُر نباشد .

(9) ای درویش ! هر چه بود ، و هست ، و خواهد بود ، جمله در این دایره است ، و هیچ چیز از این دایره بیرون نیست . و اگر این بالغ به چیزی از این موجودات بسته است ، و می خواهد ، نه آزاد است . و هر که آزاد نباشد ، بنده باشد . مثلا اگر زر و زن می خواهد ، یا مال و جاه می خواهد ، یا باغ و بستان می خواهد ، یا خواجگی و وزارت می خواهد یا پادشاهی و سلطنت می خواهد ، یا واعظی و شیخی می خواهد یا قضا و تدریس می خواهد ، یا قرب و ولایت می خواهد ، یا نبوت و رسالت می خواهد ، و مانند این . چون یکی از این ها می خواهد ، و بسته یکی از اینها است ، نه آزاد است . و هر که هیچ از اینها نمی خواهد و بسته هیچ از اینها نیست آزاد می تواند بود .

(10) ای درویش ! آن چه ضرورت است ، نه از این قبیل است . مثلا اگر یکی به وقت حاجت به مبّرز رود ، پیوند به رفتن مبرز ندارد . اگر یکی به وقت سرما به آفتاب رود ، پیوند به رفتن آفتاب ندارد ، و اگر یکی به وقت گرما به سایه رود ، پیوند به رفتن سایه ندارد ، و بسته هیچ از اینها نیست . و دلیل بر اینکه پیوند به اینها ندارد آن است که اگر ضرورت نشود ، هرگز به مبرز و آفتاب نرود و نخواهد که رود . پس وی به مبرز رفتن و به آفتاب نشستن نمی خواهد ، اما به ضرورتش می باید رفت ، از جهت آنکه دفع اذی مانع آزادی و فراغت نیست ، اما اگر کسی به جامه کرباسین دفع سرما و گرما از خود می تواند کرد ، و جامه کرباسین دارد ، و نپوشد ، و گوید : (( مرا جامه خطایی و کتان انصاری باید )) ، نه آزاد باشد ، بنده بود و در جمله کارها هم چنین می دان .

(11) ای درویش ! یکی را جامه کهنه بت بود ، و یکی را جامه نو بت باشد . آزاد آن است که او را هر دو یکی بود . غرض ما از جامه دفع سرما و گرما است ، هر کدام که حاصل باشد ، وی آن خواهد . و اگر هر دو حاصل نباشد ، هر کدام آسان تر حاصل شود ، طلب آن کند .

(12) ای درویش ! آن کس که گوید : (( جامه نو می خواهم و کهنه نمی خواهم )) ، در بند است . و آن کس که گوید : (( جامه کهنه می خواهم و نو نمی خواهم )) هم در بند است ، و بندی از آن روی که بند است تفاوتی نکند . اگر زرین بود یا آهنین ، هر دو بند باشد . آزاد آن است که او را به هیچ گونه و هیچ نوع بند نبود ، که بند بت باشد ، جمله بتان را شکسته بود ، و از همه گذشته باشد ؛ و دل را که خانه خدای است ، از بتان پاک کرده بود.

(13) ای درویش ! یک بت بزرگ است ، و باقی بتان کوچک اند ، و این بت کوچک از آن بت بزرگ است ، و آن بت بزرگ بعضی را مال است ، و بعضی را جاه است ، و بعضی را قبول خلق است . باز از این بتان بزرگ قبول خلق از همه بزرگ تر است ، و جاه بزرگ تر از مال است .

(14) ای درویش ! هر کاری که نه فرض است ، و هر کاری که سبب راحت دیگری نیست ، بر آن کار عادت نکن ! که چون عادت کردی آن کار بت تو گشت . و تو بت پرست گشتی . مثلا یکی با خود قرار دهد که من بعد از خانه بیرون نیایم ؛ و یکی دیگر با خود قرار دهد که من بعد پیش کسی بر نخیزم ، و مانند این ؛ جمله بتان اند . و کسی باشد که چندین سال بت پرست بود ، و همه روز عیب بت پرستان کند .  و نداند که همه روز بت می پرستد . هر که به کاری عادت کرده باشد ، و نتواند که آن عادت را بر اندازد ، باید که دعوی آزادی و فراغت نکند .

(15) ای درویش ! تا این گمان نبری که آزاد را خانه و سرای نباشد و باغ و بستان نبود . شاید که آزاد را خانه و سرای باشد ، و باغ و بستان ، و حکم و پادشاهی بود ، اما اگر پادشاهی به وی دهند ، شاد نشود ، و اگر پادشاهی از وی بستانند ، غمگین نگردد . آمدن پادشاهی و رفتن پادشاهی هر دو پیش او یکسان باشد ، و رد و قبول خلق هر دو پیش او یکسان بود . اگر قبولش کنند ، نگوید که من رد می خواهم ، و اگر ردش کنند ، نگوید که من قبول می خواهم . این است معنی بلوغ و این است معنی رضا و تسلیم . (( هر که دارد ، مبارکش باد ! ))

فصل سوم : خاتمه این رساله

(16) بدان که غرض ما در این رساله بیان بلوغ و حریت آدمی بود ، و به شرح گفته شد . و بیان بلوغ اسلام و بلوغ ایمان و بلوغ ایقان و بلوغ عیان دیگران کرده اند ، و ما نیز در جاهای دیگر ذکر اینها کرده ایم . تکرار نکردیم . و الحمدلله رب العالمین .