رساله سوّم در بیان مبدا اوّل و در بیان عالم جبروت و عالم ملکوت و عالم ملک

( تقریر مفصّل رساله سیزدهم ) .

(1) امّا بعد ، بدان که عالم ملک عالم اضداد است ، و عالم ملکوت ، عالم ترتیب است ، و عالم جبروت وحدت است با کثرت و عالم بی نام و نشان است . (( قل هو الله احد )) و (( الهکم اله واحد )) . در عالم جبروت موجودات جمله به یک بار بالقوة موجود اند به طریق کلّی ، امّا نام و نشان ندارند ، و شکل و صورت ندارند . پس عالم جبروت همه دارد و هیچ ندارد از آن روی که صلاحیّت همه دارد ، همه دارد ؛ و از آن روی که هیچ حاصل نیستند ، هیچ ندارد . آن موجودات بالقوة چون به عالم ملکوت رسیدند ، مراتب پیدا آمد و نام و نشان ظاهر شد ؛ و چون به عالم ملک رسیدند ، شکل و صورت پیدا آمد و اضداد ظاهر شد .

(2) ای درویش ! در عالم جبروت شهد و حنظل یک طعم دارند ، تریاق و زهر در یک ظرف پرورش می یابند ، باز و مرغ با هم زندگانی می کنند ، ازل و ابد هم خانه اند ، نمرود با ابراهیم به صلح است ، فرعون را با موسی جنگ نیست .

چه به بی رنگی رسی کان داشتی     موسی و فرعون دارند آشتی

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد     موسی با فرعون در جنگ شد

فصل اوّل : در بیان آن که ملک نمودار ملکوت است و ملکوت نمودار جبروت

(3) بدان که ملک نمودار ملکوت است و ملکوت نمودار جبروت است ، تا از ملک استدلال کنند به ملکوت ، و از ملکوت استدلال کنند به جبروت . و اگر گویند که ملک آیینه ملکوت است ، و ملکوت آیینه جبروت است ، هم راست باشد ، از جهت آن که جبروت در ملکوت جمال خود را می بیند ، و ملکوت در ملک هم جمال خود را می بیند ، از جهت آن که هر چیز که در جبروت پوشیده و مجمل بودند ، در ملکوت مفصل گشتند و در ملکوت ظاهر شدند . و ازین جهت جبروت را لیله القدر و لیله الجمعه می گویند ، و ملک را یوم القیامة و یوم الجمعة و یوم البعث می خوانند : (( فهذا یوم البعث و لکنّکم کنتم لا تعلمون . )) سخن امام جعفر صادق است : (( انّ الله تعالی خلق الملک علی مثال ملکوته و اسّس ملکوته علی مثال جبروته لیستدّل بملکه علی ملکوته و بملکوته علی جبروته )) .

(4) ای درویش ! تقدیر موجودات جمله در عالم جبروت کردند ، و کمّیت و کیفیّت هر چیز در عالم جبروت معیّن گردانیدند : (( و کلّ شیء عنده بمقدار )) . آن جمله که در عالم جبروت مقدّر و معیّن گردانیده بودند ، مجمل و پوشیده بودند ، اکنون در عالم ملکوت و عالم ملک مفصل گشتند و ظاهر شدند ، و از عالم اجمال به عالم تفصیل آمدند ، و از عالم قوّت به عالم فعل رسیدند .

فصل دوّم : در بیان روابط عالم ها با یکدیگر

(5) ای درویش ! اگر کسی سوال کند که ذات خدا را مبدا اوّل است ، و عالم جبروت را که عالم ماهیّات است ، و عالم ملکوت را که عالم معقولات است ، و عالم ملک را که عالم محسوسات است با یکدیگر چون می باید دانست ؟ جواب این سوال بغایت مشکل است ، امّا جواب می باید گفت . و اگر می خواهی که بدانی که مشکل است ، اشارتی بکنم . نامحدود و نامتناهی را موجود دانستن ، و چیزی دیگر را هم با او موجود دانستن ، و هر دو را موجود گفتن ، چنان که نامحدود و نامتناهی را حدّ و نهایت نیست ، و جهت و تجزی ، و تقسیم نیست ، و خرق و التیام لازم نیاید بغایت مشکل است .

(6) جواب . ای درویش ! این چنین نتوان گفتن که ذات خدای تعالی بالای همه است ، باز در زیر آن عالم جبروت است ، باز در زیر آن عالم ملکوت است ، باز در زیر آن عالم ملک است ، از جهت آن که این چنین جمله محدود و متناهی باشند ، و جهت پیدا آمد . چون به یقین دانستی که این چنین نمی شاید ، و طریقی دیگر نیست الا آن که با هم باشند ، که در معیّت حدّ و نهایت لازم نیاید و جهت نباشد ، از جهت آن که معیّت به چند گونه باشد . چنین می دانم که تمام فهم نکردی ، روشن تر ازین بگویم که دانستن این سخن از مهمّات است .

فصل سوّم : در بیان خاک و آب و هوا و آتش

(7) بدان که خاک غلیظ است ، و آب لطیف است و هوا از آب لطیف تر است و آتش از هوا لطیف تر است . و هر کدام لطیف تر است ، مکان وی در عالم بالاتر .

(8) چون این مقدّمات را معلوم کردی ، اکنون بدان که این هر چهار چیز به سبب لطافت و کثافت هر یکی در عالم مکانی دارند ، و در یکدیگر هم مکانی دارند ، و مثلا اگر طشتی را پر از خاک کنند ، چنان که در آن طشت هیچ چیزی دیگر را از خاک جایی نباشد ، در میان آن خاک آب را مکانی هست که در آن مکان خاک نمی تواند بودن ، آب می تواند بودن ؛ و در میان آن آب هوا را مکانی هست که در آن مکان آب نمی تواند بودن ، هوا می تواند بودن ؛ و در میان آن هوا آتش را مکانی هست که در آن مکان هوا نمی تواند بودن ، آتش می تواند بودن ، از جهت آن که هر چیز که لطیف تر است ، مکان وی دورتر است ، و نفوذ وی زیاده است ، و شمول و احاطت وی بیشتر است . و هیچ ذرّه ای از ذرّات آن خاک نیست که در طشت است آب به ذات آن نیست و بر آن محیط نیست . و هیچ ذرّه ای از ذرّات آن آب و خاک نیست که هوا به ذات با آن نیست و بر آن محیط نیست . و هیچ ذرّه ای از ذرّات آن آب و خاک و هوا نیست که آتش به ذات با آن نیست و بر آن محیط نیست . و اگر نه چنین بودی ، مزاج هرگز پیدا نیامدی ، و نبات نروئیدی . و اگر هر چهار با هم اند ، و محیط یکدیگر اند ، امّا هر یکی در مکان خود اند ،  و کثیف به مکان لطیف نمی تواند رسیدن ، و در مکان لطیف نمی تواند بودن . و اگر می خواهی که به یقین بدانی که با هم اند ، و هر یکی در مکان خود اند ، بدان که اگر کسی دست در آتش کند ، دست را سوزد ، امّا ترّ نکند ؛ و اگر کسی دست در آب کند ، دست را ترّ کند ، امّا نسوزد . و اگر کسی دست در آب جوشان کند ، دست را هم بسوزد و هم ترّ کند . معلوم شد که آب و آتش با هم اند ، و ترا به یقین معلوم است که آب و آتش در یک مکان و در یک زمان نتواند بودن . پس آب در مکان خود باشد ، و آتش در مکان خود بود . و این لطافت و کثافت می آید .

(9) ای درویش ! روشن تر ازین بگویم . بدان که اگر شمعی در خانه تاریک آرند ، و خانه به شعاع شمع روشن شود ، و شعاع شمع همه جای هوای خانه را بگیرد ؛ جای هوای آن خانه تنگ نشود ، و حاجت به آن نباشد ، که بعضی از هوای آن خانه بیرون رود تا شعاع شمع راه یابد و تمام خانه را روشن کند ، از جهت آن که مکان نور دیگر است و مکان هوا دیگر ، نور در مکان خود است ، و هوا در مکان خود است . در آن مکان که نور است ، هوا بر آن مکان نمی تواند رسیدن ، و در آن مکان نمی تواند بودن . پس نور هوا را خرق نمی کند ، و جای هوا تنگ نمی کند ؛ و هوا نور را خرق نمی کند ، و جای نور تنگ نمی کند ؛ هر یک در مکان خود باشند و اگر ده شمع دیگر در همین خانه آرند ، و خانه به غایت روشن شود ، هوای آن خانه همچنان به جای خود بود و به حال خود ماند ، و به واسطه شعاع شمع از جای خود نجنبد .

(10) ای درویش ! اگر می خواهی که بدانی که از مکانی به مکانی چند تفاوت است ، بدان که بعضی در مکان خاک سفر می کنند ، و بعضی در مکان هوا سفر می کنند ، و بعضی در مکان نور سفر می کنند . آن که در مکان خاک سفر می کند ؛ غایتش آن باشد که در روزی ده فرسنگ یا بیست فرسنگ سفر کند ؛ و آن که در مکان هوا سفر می کند ، در روزی پانصد فرسنگ یا هزار فرسنگ سفر می کند ؛ و آن که در مکان نور سفر می کند ، در یک لحظه از مشرق تا به مغرب می رود ، و از مغرب به مشرق می آید ، و در یک لحظه از فرش به عرش می رود و باز می آید . تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم !

(11) ای درویش ! این تقریرها که کرده شد نظیر سخن ما نیست ، از جهت آن که خاک و آب و هوا و آتش هر چهار جسم اند و در مکان و در جهت اند ، و محدود و متناهی اند ، و قابل تجزی و تقسیم ، و قابل خرق و التیام اند و سخن ما در ذات خدا ، و عالم جبروت ، و عالم ملکوت است ، که جسم نیستند ، و در مکان و در جهت نیستند ، و قابل تجزی و تقسیم نیستند ، و قابل خرق و التیام نیستند ، امّا این سخن ها از جهت تقرّب فهم را گفته شد . تا تو با این سخن ها آشنا شوی ، نظیری دیگر نزدیک تر ازین بگویم .

فصل چهارم : در بیان روح و جسم آدمی

(12) بدان که روح آدمی به ذات با جسم آدمی است ، هیچ ذرّه ئی از ذرّات جسم نیست که روح به ذات با آن نیست . و بر آن محیط نیست  . و با آن که چنین است . جسم در مکان خود است ، و روح در مکان خود است ؛ و جسم به مقام روح نمی تواند رسید ، و در مقام روح نمی تواند بود . اگر از جسم عضوی جدا کنند ، روح در مقام خود است و به حال خود است ؛ و اگر عضوی دیگر جدا کنند ، همچنان روح در مقام خود است و به حال خود است . تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم ؛ اگر جسم را ذرّه ذرّه کنند ، در روح هیچ تفاوت نکند ، و هیچ آسیبی به روح نرسد ، از جهت آن که جسم ، و افعال جسم و آلت جسمانی به مقام روح نمی تواند رسید .

(13) ای درویش ! روح با جسم است ، نه در جسم است . حلولی از اینجا غلط کرد ، و سرگردان شد ، و ندانست که خدا با همه است ، نه در همه است . و فرق بسیار است میان آن که با همه باشد ، یا در همه باشد . و این به سبب لطافت روح و کثافت جسم است . و در جمله لطیف ها  و کثیف ها هم چنین می دان ؛ کثیف به مقام لطیف نمی تواند رسید ، و در مقام لطیف نمی تواند بود ؛ و لطیف مراتب دارد ؛ هر چند لطیف تر بود ، نفوذ و احاطت وی بیشتر بود .

فصل پنجم : در بیان آن که خدا به ذات به همه چیز است

(14) ای درویش ! این همه از جهت آن تقریر کردم تا این سخن که خواهم گفت دریابی . بدان که لطافت عالم ملک هیچ نسبتی ندارد به لطافت عالم ملکوت ، و عالم ملکوت بغایت لطیف است . و لطافت عالم ملکوت هیچ نسبتی ندارد به لطافت عالم جبروت بغایت لطیف لطیف است . و لطافت عالم جبروت هیچ نسبتی ندارد به لطافت ذات خدای تعالی ، و ذات خدای تعالی بغایت لطیف لطیف لطیف است ، لطافت بی نهایت است ، و بیرون از حدّ وصف و فهم است .

(15) چون این مقدّمات معلوم کردی ، اکنون بدان که هیچ ذرّه ئی از ذرّات عالم ملک نیست که عالم ملکوت به ذات با آن نیست ، و بر آن محیط نیست ؛ و هیچ ذرهّ ئی از ذرّات عالم ملک و عالم ملکوت نیست که عالم جبروت به ذات به آن نیست ، و بر آن محیط نیست ، و هیچ ذرّه ئی از ذرّات عالم ملک و عالم ملکوت و عالم جبروت نیست که خدای تعالی به ذات با آن نیست ، و بر آن محیط نیست ، و از آن آگاه نیست : (( الا انّهم فی مریة من لقاء ربّهم الا انّه بکلّ شیء علما )) .

(16) ای درویش ! احاطت جسمی دیگر است و احاطت روحی دیگر است ؛ و احاطت جسمی احاطت مجازی است ، و احاطت روحی احاطت حقیقی است . احاطت جسمی هم چون احاطت افلاک است مر یکدیگر را ، و احاطت روحی هم چون احاطت روح آدمی است مر جسم را ؛ هیچ ذرّه ئی از ذرّات جسم نیست که روح به ذات با آن نیست ، و بر آن محیط نیست .

(17) تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم ، غرض ما ازین سخن ها آن بود که تو را به یقین معلوم شود که خدای تعالی به ذات با همه است . و از همه آگاه است ، هیچ ذرّه ئی از ذرّات عالم ملک و عالم ملکوت و عالم جبروت نیست که خدای تعالی به ذات با آن نیست ، و بر آن محیط نیست ، و از آن آگاه نیست . این است معنی (( و هو اللطیف الخبیر )) . با این یک کلمه می بایست که جمله اهل عالم به محمّد ایمان آوردندی ، امّا از آن ایمان نیآوردند ، که معنی (( و هو اللطیف الخبیر )) در نیافتند . پیدا باشد که در عالم چند کس معنی (( و هو اللطیف الخبیر )) در یافته باشند .

(18) ای درویش ! لطیف مطلق محیط مطلق باشد ، و محیط مطلق خبیر مطلق بود ، یعنی لطیف حقیقی محیط حقیقی باشد ، و محیط حقیقی خبیر حقیقی بود ، از جهت آن که هر چند لطافت زیاده بود ، احاطت بیشتر باشد ، و اگر کسی این معنی را در نیافته باشد ، ازین آیت چه فهم کند : (( و هو معکم این ما کنتم و الله بما تعملون بصیر )) ، و ازین حدیث چه معلوم کند که (( کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بی یسمع و بی بصیر و بی یبطش و بی ینطق )) .

(19) ای درویش ! حضرت عزت تمامت مخلوقات بغایت نزدیک است ، و از تو به تو نزدیک تر است : (( و نحن افرب الیه من حبل الورید )) . و در قرآن و احادیث مانند این بسیار است ، امّا چه فایده که فهم کنند که آن سخت اندک اند : (( و قلیل من عبادی الشکور )) . شکر نعمت بعد از دریافت بود . لاجرم چون دریابندگان اندک اند ، شکر کنندگان هم اندک اند . پس مردم بغایت دور دور دور مانده اند . و از خدا بی بهره و بی نصیب افتاده اند . از مردم عجب نیست ، که مردم بیشتر نادان و غافل افتاده اند . (( اولئک کلانعام بل اضلّ اولئک هم الغافلون )) ، امّا از سالکان عجب می آید که سالکان عالم ملکوت را از خود بغایت دور تصوّر کرده اند ، و عالم جبروت را بغایت دور دور تصوّر کرده اند ، و خدا را تعالی و تقدّس بغایت دور دور معلوم کرده اند ، و همه روزه فریاد می کنند و می گویند که خدای را می طلبیم و نمی یابیم . و نمی دانند که خدای حاضر است همه جای و همه وقت ، و حاجت به طلب کردن نیست . شیخ اوحدی فرماید :

در دیده دیده ام تویی بینایی     در لفظ و عبارتم تویی گویایی

اندر قدمم راه تویی پیمایی     ای من تو شده تو من چه می فرمایی ؟

قال سیّد الطایفة شیخ جنید : (( و اراض تخلوا منک حتّی تعالوا یطلبونک فی السماء تراهم ینظرون الیک و هم یبصرون من العماء )) .

کدامین زمین است خالی ازو     که در آسمانش کنم جست و جو

همی بیند او را زما سر بسر     ز کوری نبینیم ما روی او

(20) ای درویش ! ملک با توست و ملکوت با توست و جبروت با توست و خدای تعالی و تقدّس با توست و از تو به تو نزدیک تر است ، امّا تو آن چشم نداری که جمال خدای ببینی ، و آن گوش نداری که سخن خدای بشنوی

کو دل که بداند نفسی اسرارش ؟    کو گوش که بشنود دمی گفتارش

معشوقه جمال می نماید شب و روز     کو دیده که تا بر خورد از دیدارش ؟

کار سالکان آن است که خود را تمام کنند ، و مراتب خود را ظاهر گردانند ، تا نور خدای ظاهر شود ، و آن چشم و آن گوش پیدا آید ، تا جمال خدای را ببیند ، و سخن خدای بشنود .

ای در طلب گره گشایی مرده     با وصل بزاده وز جدایی مرده

ای بر لب بحر تشنه در خاک شده     وی بر سر گنج وز گدایی مرده

(21) ای درویش ! خدا از بعضی دور و به بعضی نزدیک نیست ، خدای با همه است ، اعلی علیّین و اسفل سافلین عالم در قرب و بعد برابر اند ؛ قرب و بعد نسبت به علم و جهل ما گفته اند .

قرب حقّ نه پستی رفتن است     قرب حقّ از جنس هستی رستن است

یعنی هر که عالم تر است ، نزدیک تر است . و اگر نه هیچ ذرّه ئی از ذرّات عالم نیست که خدا به ذات با آن نیست ، و بر آن محیط نیست ، و از آن آگاه نیست ، و از آن مرتبه گویا نیست . خدا به همه زبان ها گویاست ؛ به زبان آدمیان گویاست . اگر چه آدمیان نمی دانند که ، که می گوید و چه می گوید ؛ و به زبان مرغان و جانوران گویاست ، اگر چه مرغان و جانوران نمی دانند که ، که می گوید و چه می گوید .

(22) ای درویش ! اعضای آدمی با آدمی سخن می گوید ، و از عطا و از بلا خبر می دهد . خدای است که با بنده سخن می گوید ، و اگر نه ، اعضا و افعال آدمی چه دانند که فردا چه خواهد بود ؟ خواب راست و اندیشه صواب خدای است که با بنده سخن می گوید .

(23) ای درویش ! اگر چه خدا از همه جای گویاست ، و با همه حاضر است ، امّا کار شنوندگان دارند که سخن خدای را از همه جای می شنوند ، و کار بینندگان دارند که جمال خدای از همه جای می بینند .

ای با همه در حدیث و گوش همه کرّ    وی با همه در حضور و چشم همه کور

(24) درویشی ازین بیچاره سوال کرد که این چنین که شما می گویید که خدای به ذات با همه است ، و هیچ ذرّه یی از ذرّات موجودات نیست که خدای عزّ و جلّ به ذات با آن نیست ، و بر آن محیط نیست ، و از آن اگاه نیست ، پس اگر چنین است ، خدای را صفات هم چون حیات و علم و سمع و بصر نباشد ، از جهت آن که ما را به یقین معلوم است که جماد حیات ندارد و چون حیات ندارد ، صفاتی که به حیات مشروط است ، هم نباشد . پس خدای عزّ و جلّ با جماد نباشد ، و اگر باشد ، خدای را این صفات نباشد
(25)جواب . ای درویش ! ما نگفتیم که هر فردی از افراد موجودات مظهر جمله صفات
خدای است ، تا وی را این سوال رسد که می گوید که جماد حیات ندارد ، و سمع و بصر ندارد ، پس خدای را این صفات نباشد . ما می گوییم که خدای عزّ و جلّ با همه است ، هیچ ذرّه یی از ذرّات موجودات نیست که خدای عزّ و جلّ به ذات با آن نیست ، و افراد موجودات جمله به یک بار مظاهر صفات خدای اند ، امّا لازم نیست که هر فردی از افراد موجودات مظهر جمله صفات خدای باشند . و این خود امکان ندارد که باشد که همه از همه ظاهر شود . هر یک به قدر استعداد خود مظهر چیزی باشند ، و حیوانات هر یک مظهر چیزی باشند ، از جهت آن که هر یک استعداد چیزی دارند ، و به قدر استعداد هر یک مظهر چیزی اند . و صفات و افعال و حکمت های خدای ازین جمله ظاهر شدند . پس اگر جماد را حیاتی نباشد لازم نیست که خدای را حیات نباشد . و اگر چیزی دیگر را سمع و بصر نباشد لازم نیاید که خدای را سمع و بصر نباشد .

(26) ای درویش ! اگر دست آدمی را بصر نباشد لازم نیاید که آدمی را بصر نباشد . عضوی دیگر مظهر بینایی باشد و دست مظهر چیزی دیگر باشد . جواب سوال تو تمام شد ، چیزی دیگر هم بگویم .

(27) ای درویش ! آن که گفتی که جماد حیات ندارد ، نه نیک گفتی ، از جهت آن که جماد حیات دارد ، اگر حیاتش نباشد جماد هم نباشد ، امّا روح مراتب دارد ، و در هر مرتبه نامی دارد ، روح جمادی و روح نباتی و روح حیوانی هر یک به قدر استعداد خود از روح برخوردار اند و این چنین می بایست که بودی . اگر چنان بودی که افراد موجودات را جمله یک استعداد بودی ، صفات و اسامی و افعال و حکمت های خدای عزّ و جلّ تمام ظاهر نشدندی ، و نظام عالم نبودی ، از جهت آن که آن چه از مفردات ظاهر شوند ، از مرکّبات ظاهر نشوند ؛ و آنچه از مرکّبات ظاهر شوند ، از مفردات ظاهر نشوند ؛ و در جمله چیزها هم چنین می دان .

فصل ششم : در بیان نصیحت

(28) ای درویش ! هر بزرگی که تو را نصیحت کند ، باید که قبول کنی و از خدای بشنوی ، و هر که فرو تر باشد ، باید که از وی نصیحت دریغ نداری که نصحیت قبول کردن از بالا و نصحیت کردن به فرو خود ، کاری مبارک است ، و فواید بسیار دارد . هر که نصیحت بزرگان قبول می کند ، علامت نیک بختی است ، و هر که نصیحت بزرگان قبول نمی کند ، علامت بدبختی است . و دیگر باید که صحبت با نیکان و صالحان داری ، و از صحبت بدان و فاسقان دور باشی ، که صحبت نیکان خاصیّت های عظیم و اثرهای قوی دارد .

(29) ای درویش ! این همه ریاضات و مجاهدات و این همه آداب و شرایط بی شمار که در میان صوفیان است ، از جهت آن است که تا سالک شایسته صحبت دانا گردد. سالک چون شایسته صحبت دانا گشت ، کار سالک تمام شد . و دیگر باید که متحمّل و صابر و شاکر باشی ، که از تحمّل هیچ کس زیان نکند ، بلکه همه کس سود کنند و چون تحمّل کنی و جواب کسی نگویی و انتقام کسی نکنی خدا جواب آن کس بگوید و انتقام آن کس بکند چنان که تو در میان نباشی . و صبر کردن کار عاقلان است . از جهت آن که عاقلان می دانند که هیچ کس را معلوم نیست که ساعتی دیگر چه خواهد بود ، که ساعت دیگر این چنین نماند . و هیچ کس را معلوم نیست که به آمد وی در چیست ؟ باشد که درین است که پیش آمده است . و شکر کردن نعمت زیادت کند ، و دل را روشن گرداند ، و جمعیّت و فراغت آرد . و بی شکری و ناسپاسی دل را تاریک گرداند ، و تفرقه و پراکندگی آرد . و الحمد الله ربّ العالمین .