رساله بیستم سخن اهل وحدت در بیان عالم

(1) چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ، عزیز بن محمّد النسفی ، که جماعت درویشان ازین بیچاره درخواست کردند ، که می باید که بیان کنید که اهل وحدت بیان عالم چون می کنند ؟ و به نزدیک ایشان عالم علوی و عالم سفلی کدام است ؟ و آسمان اوّل و آسمان هفتم کدام است ؟ درخواست ایشان را اجابت کردم و از خدای تعالی مدد و یاری خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد : (( انّه علی ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر )) .

فصل اوّل : در بیان آن که عقل و علم مخصوص باد می باشد

(2) بدان که ابوتراب نسفی ، که یکی از اهل وحدت است ، چنین می گوید که عقل و علم جز در آدمی نیست ، و غرض ابوتراب ازین سخن آن است که نفی سخن علما و حکما می کند ، از جهت آن که علما و حکما می گویند که افلاک و انجم عقل و علم و ارادت و قدرت دارند ، یعنی هر فلکی عقلی دارد ، نه فلک است و نه عقل دایم در اکتساب علوم و اقتباس انوار اند ، و حرکات ایشان به اختیار است . و علما می گویند که ملائکه علم دارند ، امّا علم ایشان زیادت نمی شود . هر یک آن چه می دانند ، دانش ذاتی ایشان است . و ابوتراب این هر دو سخن را قبول نمی کند ، و نفی این هر دو سخن می کند و می گوید که افلاک و انجم و ملائکه عقل و علم ندارند ، عقل و علم مخصوص است به آدمی . افلاک و انجم و ملائکه دایم در کار اند ، هر یک عملی دارند و به عمل خود مشغول اند ؛ امّا نتوانند که آن عمل نکنند و نتوانند که به غیر آن عمل عملی کنند ؛ پس آن عمل بی علم و ارادت ایشان ازیشان در وجود می آید ، و افلاک و انجم و ملائکه در عمل خود مجبور اند . افلاک و انجم و ملائکه مظهر عمل اند و آدمیان مظهر علم اند .

(3) ای درویش ! حیوانات حسّ دارند و مدرک جزویات اند ، و در حرکات اختیار دارند ؛ و آدمی عقل و علم دارد . باقی به غیر از حیوانات هیچ چیز دیگر عقل و علم و حسّ و اختیار ندارند از موجودات .

(4) و دیگر ابوتراب می گوید که افلاک و انجم و عناصر و موالید این چنین که هستند این چنین بوده اند ، و این چنین که هستند خواهند بود : هیچ چیز را از روی هستی اوّل نیست ، و هیچ چیز را از روی نیستی آخر نیست ؛ یعنی چیزها می آیند و می روند و صورتی که دارند رها کنند ، و صورت دیگر می گیرند . بعضی چیزها نمی آیند و نمی روند و صورتی که دارند رها نمی کنند . و غرض ابوتراب ازین سخن آن است که می گوید که امکان ندارد که هست نیست شود ، و نیست هست گردد . نیست همیشه نیست باشد ، و هست همیشه هست باشد . هست شدن و نیست گشتن چیزها عبارت از آن است که مفردات مرکّب می شوند و باز مرکّب مفردات می گردد ، و از عالم قوّت اعراض به عالم فعل می آیند و باز از عالم فعل به عالم قوّت باز می گردند ، و به سبب ترکیب مزاج پیدا می آید و در مزاج به سبب تسویه روح ظاهر می شود . و به این واسطه مرکبات مستعد ترقّی می گردد .

فصل دوّم : در بیان مزاج و تسویه

(5) بدان که چون عناصر و طبایع چنان که شرط آن است با یکدیگر بیامیزند ، البته از آن میان چیزی متشابه الاجزا پیدا آید ، آن چیز متشابه الاجزا را مزاج می گویند .

(6) چون معنی مزاج را دانستی ، اکنون بدان که معنی تسویه برابر کردن است ، و معنی مساوات برابری . در هر مزاجی که اجزای عناصر و طبایع برابر باشند ، و در میان اجزا مساوات بود ، آن مزاج معتدل باشد ، و آن مزاج مستوی بود و مزاج معتدل می باید که تا شایسته صورت انسانی گردد ، و مزاج مستوی می باید که تا قابل روح انسانی شود ، و در هر مزاجی که اجزای عناصر و طبایع برابر نباشد ، و در میان آن اجزا مساوات نبود ، آن مزاج غیر معتدل باشد ، و آن مزاج غیر مستوی بود . تسویه به حقیقت استعداد است ، یعنی قبول روح . و معنی استعداد این است که گفته شد . و مزاج غیر معتدل از سه حال بیرون نباشد ، یا قریب باشد به اعتدال یا بعید بود از اعتدال ، یا متوسط باشد میان قرب و بعد . آن چه بعید بودند ، مزاج معدن شدند و روح معدنی پیدا آمد ؛ و آن چه متوسط بودند ، مزاج نبات شدند و روح نباتی پیدا آمد ؛ و آن چه قریب بودند ، مزاج حیوان شدند و روح حیوانی پیدا آمد . و انسان یک نوع است از انواع حیوان . پس از مزاج آن چه بغایت قریب بودند به اعتدال ، مزاج انسان شد و روح انسانی پیدا آمد . این مزاج را معتدل می گویند ، از جهت آن که بغایت نزدیک است به اعتدال . پس مزاج انسان معتدل آمد به نسبت .

(7) چون این مقدّمات را معلوم کردی ، اکنون بدان که معتدل حقیقی را وجود نیست ، از جهت آن که مکان معتدل و غذای معتدل نیست . و اگر مزاج معتدل بودی ، و مکان معتدل و غذای معتدل یافتی ، آن مزاج هم باقی بودی و استعداد هر دو داشتی ، یعنی استعداد بقا و استعداد ترقّی از جهت آن که مفردات استعداد بقا دارند امّا استعداد ترقّی ندارند ؛ و مرکّبات استعداد ترقّی دارند ، امّا استعداد بقا ندارند ، از جهت آن که در مرکبات اضداد جمع اند ، و اسبابی که مزاج را منحرف می گرداند ، بسیار اند ؛ و ممکن است که ساعه فساعه به سببی از اسباب مزاج منحرف شود و یکی از اضداد غالب آید یا مغلوب شود ، آن ترکیب خراب گردد ، اگر در آن حال که مزاج منحرف می شود ، اتّفاق حسنه دست دهد و آن مزاج باز به اصل خود باز گردد ، و آن مزاج روزی چند دیگر باقی ماند و اگر میسّر نشود ، و آن مزاج به اصل خود باز نگردد ، و فساد ظاهر شود ، و خرابی پیدا آید ، تا به جایی رسد که هر یک به اصل خود باز گردد ، و آن مزاج نماند ، گویند که آن چیز نماند . راست می گویند ، یعنی مرکّب نماند ، مفردات شدند .

(8) ای درویش ! اگر کسی را مزاج درست و سلیم باشد ، و آفتی نرسد ف ممکن است که تا صد و بیست سال باقی ماند ، و این را اجل مسمی می گویند ؛ و اگر آفت رسد ، در آن وقت که آفت رسد ، آن مزاج خراب شود ، آن را اجل قضا می خوانند . و در افلاک و انجم مفردات اند ، این ها خلل ها نیست ، لاجرم از حال نمی گردد ، و صورتی که دارند رها نمی کنند . و ازین جهت افلاک و انجم را عالم بقا و ثبات می گویند ، و عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان را عالم کون و فساد می خوانند .

(9) ای درویش ! هر چند که ازین درخت بالاتر می آید ، نازک تر می شود و شریف تر و لطیف تر می گردد ، و چون نازک تر می شود ، آفت پذیر می شود ، یعنی ابوتراب نسفی می گوید که تمام موجودات یک درخت است ، و فلک اوّل ، که فلک افلاک است ، محیط موجودات است ، و ساده و بی نقش است ، زمین این درخت است ، و فلک دوّم ، که فلک ثابتات است ، بیخ این درخت است ، و هفت آسمان ، که هر یک کوکبی سیاره دارند ، ساق این درخت است . زحل که از ما دورتر است ، زیرتر است و بر آسمان اوّل است ، و قمر که به ما نزدیک است ، بالاتر است و بر آسمان هفتم است ، یعنی هر چیز که به ما نزدیک تر است ، بالاتر است ؛ و هر چیز که از ما دورتر است ، زیرتر است . و عناصر و طبایع چهارگانه شاخ های این درخت اند . و معدن و نبات و حیوان برگ و گل و میوه این درخت اند . پس از آنجا که زمین این درخت است ، تا به اینجا که میوه درخت است ، هر چند بالاتر می آید ، نازک تر می شود و شریف تر و لطیف تر می گردد . چون مراتب این درخت را دانستی ، اکنون بدان که میوه بر سر درخت باشد ، و زبده و خلاصه درخت بود ، و شریف تر و لطیف تر از درخت باشد ، و از درخت هر چیز که به میوه نزدیک تر باشد ، لطیف تر و شریف تر بود .

(10) ای درویش ! به نزدیک ابوتراب افلاک و انجم عالم سفلی اند ، و عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان عالم علوی اند . و این چنین که می باید باشد ، از جهت آن که زبده و خلاصه موجودات ماییم ، جای ما می باید که بالای همه باشد ؛ و هر چیز که به ما نزدیک تر بود ، بالاتر و شریف تر و لطیف تر باشد . و از اینجا گفته اند که افلاک و انجم لوح محفوظ و کتاب خدای اند ، و همه چیز در کتاب خدای نوشته است ، و قلم خشک گشته است . و هر چیز که در کتاب خدای نوشته است ، درین عالم آن ظاهر خواهد شد . و شک نیست که این چنین باشد ، از جهت آن که هر چیز که در بیخ و شاخ درخت باشد ، البته بر شاخ های درخت آن ظاهر شود ، و امکان ندارد که چیزی که در بیخ و ساق درخت نباشد ، بر شاخ های درخت ظاهر شود .

فصل سوّم : در بیان آن که وجود از خود است

(11) بدان که ابوتراب می گوید که این درخت را بیخ از خود است ، و ساق از خود است ، و شاخ از خود است ، و برگ از خود است ، و گل از خود است ، و میوه از خود است ، و خورنده از خود است ، و باغبان از خود است ، و زمین از خود است ، و آب از خود است ، و هوا از خود است ، و آفتاب از خود است ، و صحّت و حیات و ممات از خود است ، و ملک و ملکوت و جبروت از خود است ، و همه با خود دارد ، و همه از خود دارد . و این درخت همه است ، و همه این درخت است . این است سخن اهل وحدت در بیان عالم و عالمیان .

فصل چهارم : در بیان خاتمه بیست رساله

(12) ای درویش ! بیست رساله تمام شد ، و درین بیست رساله سخن بسیار گفته آمد . و این گمان مبر که این سخنان من گفته ام ، و به غیر من کسی دیگر نگفته است ؛ و این مپندار که این ها من دانسته ام ، و به غیر من کسی دیگر ندانسته است ، که هیچ سخنی از تو ، و هیچ علمی از تو ، و هیچ عملی از تو به جهان نیاید ، از جهت آن که هیچ سخن نگفته نمانده است ، جمله گفته اند و می گویند : و هیچ علم نادانسته نمانده است

، جمله دانسته اند و می دانند و هیچ عملی ناکرده نمانده است ، جمله کرده اند و می کنند . و از اینجا گفته اند که هر چه هست ، بوده است و خواهد بود ؛ و هر چه نیست نبوده است و نخواهد بود .

(13) ای درویش ! چون نیک تامل کردم ، اصل خلاف آدمیان سه چیز دیدم ؛ و چندین هزار سال است تا این خلاف در میان آدمیان بوده است و خواهد بود ؛ یکی آن که بعضی می گویند که عالم اوّل و آخر دارد ؛ و این طایفه علما اند . دوّم آن که بعضی می گویند که عالم اوّل دارد و آخر ندارد ؛ و این طایفه حکما اند . سوم آن که بعضی می گویند که عالم اوّل و آخر ندارد ، و این چنین که هست ، همیشه این چنین بوده است و پیوسته این چنین خواهد بود ؛ و این طایفه اهل وحدت اند . و دیگر چون نیک تامل کردم ، به یقین دانستم که این خلاف از میان علما و حکما هرگز بر نخیزد . و این علم به خواندن کتب و به بحث و مناظره ایشان را معلوم نشود و روشن نگردد ، از جهت آن که این علم نصیب اهل کشف است ، و این معرفت نصیب اهل ذوق است . هر که شکر ندیده باشد ، هر چند با وی گویند . به حقیقت نداند که صورت شکر چون است  ؛ و هر که شکر نخورده باشد ، هر چند با وی گویند ، به حقیقت نداند که طعم شکر چون است .

(14) ای درویش ! به حقایق چیزها اهل کشف رسیدند ، و چیزها را کماهی اهل کشف دیدند و دانستند ، باقی جمله در خواب اند ، و در خواب می بینند ، و در خواب با یکدیگر حکایات می کنند .

(15) ای درویش ! اگر نمی توانی که سال های بسیار به ریاضات و مجاهدات مشغول باشی ، از اوّل عمر تا به آخر عمر در صحبت دانایان ثبات نمای تا به کشف رسی و از اهل ذوق گردی ، و حقایق چیزها را کماهی بدانی و ببینی . باری ! این نصیحت از من قبول کن ، و به این نصحیت کار کن تا رستگار شوی .

فصل پنجم : در بیان نصیحت

(16) بدان که دانایان این عالم را به دریا و احوال این عالم را به موج دریا تشبیه کرده اند ؛ و به آن می ماند ، از جهت آن که هر زمان صورتی پیدا می آید ، و هر زمان نقشی ظاهر می شود ، و هیچ یک را بقا و ثبات نمی باشد . صورت اوّل هنوز تمام نشده و استقامت نیافته ، که صورتی دیگر آمد ، و آن صورت های اوّل را محو گردانید . و بعضی احوال این عالم را به چیزها که در خواب می بینند هم تشبیه کرده اند ؛ و به آن هم می ماند از جهت آن که چیزها می نماید ، و مردم به آن فریفته می شوند ، و دل بر آن چیزها می نهند ، و در ساعتی دیگر آن چیزها را نمی بینند و به آتش فراق می سوزند .

(17) ای درویش ! شک نیست که این چنین است که دانایان گفته اند . و این چنین بوده است ، و این چنین خواهد بود . امّا با وجود آن که این چنین است ، هر چند که می آیند ، بسته این عالم می شوند ، و به این عالم فریفته می گردند ، و به این واسطه در بلاها و فتنه ها می افتند ، و به عذاب های گوناگون گرفتار می شوند ، و به آتش های معنوی می سوزند . و بعضی در آتش حسد می گدازند ، و بعضی در آتش بایست می نالند و فریاد می کنند ، و نمی دانند که در خواب اند ، و این هم در خواب می بینند (( النّاس نیام فاذا ماتوا انتهبوا )) .

(18) ای درویش ! نصیحت تو این مقدار بیش نیست ، که سبب جمله بلاها و فتنه ها و عذاب های گوناگون دوستی دنیاست .

(19) ای درویش ! این سخن نه تنها با تو می گویم ، با خود هم می گویم که اگر چه احوال این عالم ثباتی ندارد ، امّا چون به وی فریفته می شویم و اگر نمی شویم ، احتیاج به این عالم داریم ، و به واسطه احتیاج با ناجنسان هم صحبت می باید بود ، و با بی خبران دست در کاسه می باید کرد ، تحمّل همه چیزها می توان کردن ، امّا تحمّل آن نمی توان کرد که با ناجنسان صحبت می باید داشت ، و با بی خبران دست در کاسه می باید کرد . چه بودی اگر نبودی !

(20) ای درویش ! چون بودیم به زیرکی به در می باید برد ،  و جهد آن ، می باید کرد تا به سلامت بگذریم و در فتنه ئی از فتنه ها و آفت های این عالم نیفتیم ، که عالم پر از بلا و فتنه است ! و پر از عذاب و محنت است ؛ و با وجود این همه بلا و فتنه پر از خرس و خوک است ، و پر از گرگ و پلنگ است ، و پر از مار و کژ دم است ، و با اینان صحبت می باید داشت ، و روز و شب هم صحبت ایشان می باید بود ، بلکه شب و روز خدمت ایشان می باید کرد ، و محکوم ایشان می باید بود . نه حق به دست من است که می گویم چه بودمی اگر نبودی ! چه سود ازین فریاد و ناله ، و چه فایده ازین دراز کشیدن و بسیار گفتن . چون بودیم ، تن در می باید داد و راضی و تسلیم می باید شد .

(21) ای درویش ! هر که را که خواهی بدانی که ازین مراتب بهایم گذشته ، و به مرتبه انسانی رسیده ، و در مرتبه انسانی به علم و اخلاق آراسته شده است ، و این عالم را چنان که این عالم است شناخته و بوی از خدای یافته است ، او را چهار علامت است ، اوّل ترک ، دوّم عزلت ، سوّم قناعت ، چهارم خمول . هر که این چهار چیز دارد و این چهار چیز می خواهد ، و در بند آن است که این چهر چیز را به کمال رساند ، به یقین می دان که دانا و آزاد است ؛ که بی دانش و آزادی این چهار چیز را ملک خود نتواند گردانید .

(22) ای درویش ! سالک و طالب را باید که چهار چیز باشد ، که بی این چهار چیز سلوک میّسر نشود : کم خوردن ، و کم گفتن ، و کم خفتن ، و صحبت دانا . و کامل مکمّل را باید که چهار چیز دیگر باشد ، که بی این چهار چیز کمال نباشد و تکمیل نتوان کردن : افعال نیک و اقوال نیک و اخلاق نیک و معارف . و کامل آزاد را باید که چهار چیز دیگر باشد ؛ ترک و عزلت و قناعت و خمول

(23) ای درویش ! آدمی چون به کمال رسید ، بعد از کمال بعضی به تکمیل دیگران مشغول می شوند ، و بعضی آزاد و فارغ می باشند . کار آزادی و فراغت دارد ، آزادان پادشاه اند .

(24) تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم ! دانای آزاد سر موجودات است ، موجودات به یک بار جمله تحت نظر وی اند . هر یک را جای خود می بیند ، و هر یک را در مرتبه خود می شناسد ، و با هیچ کس و با هیچ چیز جنگ ندارد ، و با همه به صلح است ، و از همه آزاد و فارغ است ، و جمله را معذور می دارد ، امّا از مخالف می گریزد و با موافق می آمیزد . و علامت دانای آزاد این چهار چیز است که گفته شد . و هر که این چهار چیز را ندارد و نمی خواهد ، یعنی خمول نمی خواهد و شهرت می طلبد ، قناعت نمی خواهد و تنعّم می طلبد . و ترک عزلت نمی خواهد و مال و جاه می طلبد ، و اختلاط خلق جوید ، علامت این است که خود را ندانسته است ، و هم صحبتان را نشناخته است  ، و این عالم را چنان که این عالم است ندیده است ، و بویی از خدا نیافته است . در ظلمات است ، و به عذاب های سخت گرفتار است ، و هیچ نور ندارد ، از جهت آن که بایست شهرت ظلمت و عذاب سخت است ؛ و بایست تنعّم هم ظلمت است و عذاب سخت است : ((او کظلمات فی بحر لجّیّ یغشه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج یده لم یکد یرنها و من لم یجعل الله له نورا فما له من نور )) .

(25) ای درویش ! هر که را ذره نور باشد ، اعتماد بر مال و جاه این عالم بی ثبات نکند ، و به عمارت این عالم مشغول نشود . پس هر که اعتماد می کند و به عمارت مشغول می شود ، از آن است که در تاریکی جهل مانده است ، و نور عقل وی پوشیده است ، و نمی داند که احوال این عالم هم چون خواب است که می بیند ، و هم چون سراب است که می نماید : (( و الذّین کفروا اعمالهم کسراب بقیعه یحسبه الظّمئان ماء حتّی اذا جاءه لم یجده شیئا و وجد الله عنده فوفّئه حسابه و الله سریع الحساب )) .