رساله بیست و یکم در بیان ذات و نفس و وجه و در بیان صفت و اسم و فعل

(1) امّا بعد ، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ، عزیز بن محمّد النسفی ، که جماعت درویشان ازین بیچاره درخواست کردند ، که می باید که در بیان ذات و نفس و وجه ، و در بیان صفت و اسم و فعل رساله ئی جمع کنید . درخواست ایشان را اجابت کردم و از خداوند تعالی مدد و یاری خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد : (( انّه علی ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر )) .

فصل اوّل : در بیان ذات و وجه

(2) بدان که هر فردی از افراد مرکب ، و هر فردی از افراد بسیط مجازی ، و هر فردی از افراد حقیقی ، ذات و وجه و نفس دارند ، و صفات و اسامی و افعال دارند . ابتدا از افراد مرکّبات کنیم .

(3) ای درویش ! هر فردی از افراد موالید ، ذات و نفس و وجه دارند ، و صفات و اسامی و افعال دارند ، و صورت جامعه و صورت متفرقه دارند ، جمله هشت چیز می شوند .

(4) ای درویش ! صورت جامعه هر چیز مخصوص است به ذات آن چیز ، و صورت متفرقه هر چیز مخصوص است به وجه آن چیز ، و صفات هر چیز مخصوص اند به ذات آن چیز ، و اسامی هر چیز مخصوص اند به وجه آن چیز ، و افعال هر چیز مخصوص اند به نفس آن چیز و این سخن تو را جز به مثالی معلوم نشود . بدان که درخت گندم ذات و وجه و نفس دارد ، و صفات و اسامی و افعال دارد ، و صورت جامعه و صورت متفرقه دارد .

(5) ای درویش ! مزاج و حبّه و بیضه و نطفه هر چهار مرتبه ذات دارند ، و ذات موالید اند . و ذات موالید بیش ازین نیستند . و امکان ندارد که موالید بی این چهار چیز موجود شوند . هریک برزخی اند میان عالم تفرید و عالم ترکیب . مفردات را به این برازخ می باید آمد ، و ازین برازخ می باید گذشت تا به عالم ترکیب رسند . و این چهار چیز هر یک جوهر اوّل بعضی از موالید اند ، و هر یک از این چهار چیز را به چهار نام خوانده اند ، کتاب خدای ، و لوح محفوظ ، و عالم جبروت ، و دوات گفته اند . و این جمله نام های عالم اجمال است ، و ذات از عالم اجمال است ، بلکه خود عالم اجمال است ، و وجه از عالم تفصیل است ، بلکه خود عالم تفصیل است . و ذات و وجه را کتاب خدای هم می گویند ، امّا ذات کتاب مجمل است ، و وجه کتاب مفصّل است و هر چیز که در کتاب مجمل نوشته باشد ، در کتاب مفصّل آن چیز پیدا خواهد آمد ، و هر چیز که در کتاب مجمل ننوشته باشد ، در کتاب مفصّل پیدا نیاید . آن چه در کتاب مجمل نوشته است ، قضای خدای است ؛ و آن چه در کتاب مفصّل پیدا می آید ، قدر خدای است . پس قضا در مرتبه ذات است ، و قدر در مرتبه وجه است .

(6) تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم ، بدان که این چهار چیز چهار دوات اند ، و هر دواتی کاتب و لوح و قلم با خود دارند ، و از خود دارند . طبیعت قلم موالید است ، و این قلم همیشه در کتابت است ، و این چندین کلمات که نوشت و خواهد نوشت ، جمله ازین چهار دوات می نویسد ، و خود می نویسد ، و از خود می نویسد ، و بر خود می نویسد . هر یک آن چه مالابد ایشان است تا به کمال خود رسند ، با خود دارند و از خود دارند . و دیگر بدان که این قلم اگر چه هرگز خشک نشد ، و خواهد نوشت ، و همیشه در کتابت است ، امّا از هیچ دواتی دو بار بر نداشت ، و هیچ کلمه را دوبار ننوشت ، و هیچ قلمی دو کلمه ننوشت ، و این کلمات هرگز به آخر و نهایت نرسیده است و نرسد (( قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربّی انفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربّی و لو جئنا بمثله مددا )) .

(7) ای درویش ! موالید آبا و امهات اند ، و تجلیّات آبا و امهات نهایت ندارند و با آن که نهایت ندارند ، مکرر نیستند . اگر مفردات را آبا و امهات گویی ، مرکبات اولاد اند ، و اگر مفردات را نویسندگان گویی ، مرکبات کلمات اند . هر چند می خواهم که سخن دراز نشود ، بی اختیار من دراز می شود . غرض ما بیان ذات و وجه و نفس بود .

فصل دوّم : در بیان ذات و وجه و نفس

(8) بدان که تخم گندم چون در زمین انداختند ، آن تخم ، ذات درخت گندم است . و چون درخت گندم از عالم اجمال به عالم تفصیل آید و به نهایت خود رسد ، آن نهایت درخت گندم ، وجه درخت کندم است ؛ و مجموع هر دو مرتبه نفس درخت گندم است ؛ پس درخت گندم را سه مرتبه آمد ، مرتبه ذات و مرتبه وجه و مرتبه نفس . چون ذات و وجه و نفس درخت گندم را دانستی ، اکنون بدان که صورت جامعه صورت ذات است ، از جهت آن که هر چیز که در درخت گندم پیدا خواهد آمد ، از ساق ، و شاخ ، و برگ ، و گل و میوه ، آن جمله در ذات درخت گندم جمع اند و پوشیده و مجمل اند . و صورت متفرقه صورت وجه است ، از جهت آن که هر چیز که در ذات درخت گندم جمع بودند ، و پوشیده و مجمل بودند ، اکنون در مرتبه وجه آن جمله ظاهر شدند و متفرّق و منفصل گشتند . پس تقدیر همه چیز در مرتبه ذات کرده اند ؛ و اندازه همه چیز در مرتبه ذات معیّن گردانیده اند ؛ امّا جمله مجمل بودند ، نه مفصّل و جمله پوشیده بودند ، نه ظاهر . در مرتبه وجه آن جمله از اجمال به تفصیل آمدند ، و آن چه پوشیده بودند ، ظاهر گشتند . و ازین جهت مرتبه ذات را لیله القدر ، و لیله الجمعه می گویند ، و مرتبه وجه را یوم القیمه ، و یوم الجمعه و یوم الفصل ، و یوم البعث می خوانند .

(9) چون صورت جامعه و صورت متفرقه را دانستی ، اکنون بدان که صفات درخت گندم در مرتبه ذات اند ، و اسامی درخت گندم در مرتبه وجه اند ، و افعال درخت گندم در مرتبه نفس اند ، از جهت آن که صفت صلاحیت است ، و اسم علامت است ، و فعل خاصیّت است .

(10) ای درویش ! تخم درخت گندم صلاحیت آن داشت که از وی نشو و نما ظاهر شود و صلاحیت آن داشت که از وی ساق ، و شاخ و برگ و گل و میوه پیدا آید . صلاحیت این چیزها و صلاحیت هر چه دارد صفات اند ، و در مرتبه ذات اند . و ساق و شاخ و برگ و گل و میوه ، چون از مرتبه اجمال به مرتبه تفصیل آمدند ، و از یکدیگر جدا گشتند ، هر یک علاماتی خاص دارند که به آن علامت از یکدیگر ممتاز می شوند . این علامات اسامی اند و در مرتبه وجه اند ، و آن چه از مجموع هر دو مرتبه حاصل است ، افعال اند و در مرتبه نفس اند ، از جهت آن که بیخ و ساق و شاخ و برگ و گل و میوه هر یک فعلی دارند و این افعال جمله در مرتبه نفس اند .

فصل سوّم : در بیان اسم و صفت

(11) بدان که اسامی دو قسم اند ، یکی اسم حقیقی ، و یکی اسم مجازی . اسم حقیقی هر چیز علامت حقیقی آن چیز است که به آن چیز همراه است ، و آن چیز را از دیگر چیزها ممتاز می گرداند . و اسم مجازی هر چیز علامت مجازی آن چیز است که با آن چیز همراه نیست ، و دیگران بر وی نهاده اند . و اسم مجازی هر چیز اسم علم آن چیز است . پس این خلاف که میان علما افتاده است که اسم عین مسمّی است یا غیر مسمّی ، از این جهت است . آن کس که می گوید که اسم عین مسمّی است ، اسم حقیقی می خواند ؛ و شک نیست که اسم حقیقی عین مسمّی است . و آن کس که می گوید که اسم غیر مسمّی است ، اسم مجازی می خواند ؛ و شک نیست که اسم مجازی غیر مسمّی است .

(12) و دیگر بدان که صفات هم بر دو قسم اند ، یکی صفت حقیقی و یکی صفت مجازی . صفت حقیقی هر چیز صلاحیت آن چیز است که با آن همراه است ، و مظهر ذات است . و صفت مجازی هر چیز عرض آن چیز است که به سببی از اسباب بر آن چیز عارض شده است و با آن چیز همراه نیست ، و مظهر ذات نیست . ازین جهت این قسم را اعراض می گویند . پس آن کس که می گوید که صفت عین موصوف است ، صفت حقیقی می خواند ؛ و شک نیست که صفت حقیقی عین موصوف است . و آن کس که می گوید که صفت غیر موصوف است ، صفت مجازی می خواند ؛ و شک نیست که صفت مجازی غیر موصوف است . و این چنین که در درخت گندم دانستی ، در جمله افراد موالید هم چنین می دان .

فصل چهارم : در بیان وجود بسیط

(13) بدان که ذات و وجه و نفس مرکّب دیگر است ، و ذات و وجه و نفس بسیط دیگر . و بسیط دو قسم است ، بسیط حقیقی و بسیط مجازی . و در هر دو قسم نه هم چون مرکّب است . و نظر تیز بین و باریک بین می باید تا ذات و وجه و نفس بسیط را دریابد . آن چه گفتیم جمله در مرکّبات بود . یک نظر دیگر در بسیط مجازی بگویم ، آن گاه بیان ذات و وجه و نفس احد حقیقی کنیم .

(14) ای درویش ! آب بسیط مجازی است ، و ذات و وجه و نفس دارد . نظر به هستی آب دیگر است ، و نظر به آن که آب عامّ است تمام نبات دیگر است ، و نظر مجموع هر دو مرتبه دیگر است . چون این سه مرتبه را دانستی ، اکنون بدان که هستی آب ذات آب است ، و عموم آب جمله نباتات را وجه است ، و مجموع هر دو مرتبه نفس آب است . چون ذات و وجه و نفس آب را دانستی ، اکنون بدان که صفات آب در مرتبه ذات اند و اسامی آب در مرتبه وجه اند ، و افعال آب در مرتبه نفس اند .

(15) ای درویش ! آب صلاحیّت بسیار دارد ، که نباتات و اشجار مختلفه و گل ها و میوه های متنوع پیدا آیند و از عالم اجمال به عالم تفصیل رسند . هر یکی را علامتی خاصّ  هست که به آن علامت از یکدیگر ممتاز می شوند . آن علامت اسامی اند ، و در مرتبه وجه اند .

(16) ای درویش ! آب دو عالم دارد ، یکی عالم اجمال و یکی عالم تفصیل . عالم اجمال ذات است ، و صفات آب درین مرتبه اند . و آب را با هر نباتی ملاقاتی خاصّ هست ، و طریق خاصّ هست ، و رویی خاصّ هست آن روی را وجه آب گویند ، و وجه صورت متفرقه دارد . پس تو به هر نباتی که روی آوری روی به وجه آن آورده باشی . تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم ! آمدیم به مقصود سخن .

(17) ای درویش ! وجود خدای تعالی در مکان و جهت نیست ، فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس ندارد ، از جهت آن که وجود خدای تعالی نوری است نامحدود و نامتناهی و بحری است بی پایان و بی کران . اوّل و آخر و حدّ و نهایت و اجزا و ترکیب ندارد ، و قابل تغییر و تبدیل ، و قابل فنا و عدم ، و قابل تجزی و تقسیم نیست ، احد حقیقی است و در ذات وی به هیچ نوع کثرت نیست .

(18) چون این مقدّمات را معلوم کردی ، اکنون بدان که این نور ، که احد حقیقی است ، و نامحدود و نامتناهی است ، ذات و وجه و نفس دارد ، و صفات و اسامی و افعال دارد . و صفات این نور در مرتبه ذات اند ، و اسامی این نور در مرتبه وجه اند ، و افعال این نور مرتبه نفس اند .

(19) بدان که نظر به هستی این نور دیگر است ، و نظر به آن که این نور عامّ است تمام موجودات را دیگر است ، و نظر به هستی و عموم این نور دیگر است . چون این سه نظر را دانستی ، اکنون بدان که هستی این نور ذات این نور است ، و عموم این نور تمام موجودات را وجه این نور است ، و مجموع این هر دو مرتبه نفس این نور است .

(20) ای درویش ! چون دانستی که این نور عامّ است تمام موجودات را ، و بقای موجودات ازین نور است ، هیچ ذره ئی از ذرّات موجودات نیست که خدای به ذات به آن نیست ، و بر آن محیط نیست ، و از آن آگاه نیست . این عموم و این احاطت را وجه این نور می گویند . پس تو به هر چیز که روی آری ، روی به وجه این نور آورده باشی : (( فاینما تولّوا فثمّ وجه الله )) (( کلّ شیء هالک الا وجهه )) .

(21) ای درویش ! هر که هر چیز را که می پرستد خدای را می پرستد ، از جهت آن که هر کس روی به هر چیز که آورده است : (( کلّ من علیها فان و یبقی وجه ربّک و ذوالجلال و الاکرام )) . رسول با مشرکان می گفت که شما یک خدا را می پرستید ، مشرکان را عجب می آمد ، می گفتند : (( اجعل الالهه الها واحداً انّ هذا لشیء عجاب )) .

(22) ای درویش ! خدای می فرماید که من جنّ و انس را نیافریدم الاّ از جهت آن تا مرا بپرستند : (( و ما خلقت الجنّ و الانس الا لیعبدون )) و گفت خدای خلاف نباشد . پس به یقین بدان که هر که هر چیز را که می پرستد ، خدای را می پرستد ، و امکان ندارد که کسی به غیر خدای چیزی دیگر را تواند پرستید . و این سخن بغایت خوب است ؛ هر که دریابد ، کارهای دشوار بر وی آسان شود و درهای علم بر وی گشاده گردد ، و با خلق عالم صلح کند ، و از اعتراض و انکار آزاد آید .

(23) ای درویش ! هر که به وجه خدای رسید ، و وجه خدای را دید خدا پرستید امّا مشرک است : (( و ما یومن اکثرهم بالله الا وهم مشرکون )) ؛ و همه روز با مردم به جنگ است ، و در اعتراض و انکار است . و هر که از وجه خدای بگذشت ، و به ذات خدای رسید ، و ذات خدای را دید ، هم خدای می پرستد ، امّا موحدّ است ، و از اعتراض و انکار آزاد است ، و با خلق عالم به صلح است .

فصل پنجم : در بیان مشکات

(24) بدان که چنان که نور ذات و وجه و نفس دارد ، و صفات و اسامی و افعال دارد ، و مشکات نور همه ذات و وجه و نفس دارد ، و صفات و اسامی و افعال دارد ، و چنان که صفات نور در مرتبه ذات اند ، و اسامی در مرتبه وجه اند ، و افعال در مرتبه نفس اند . صفات مشکات هم در مرتبه ذات اند ، و اسامی در مرتبه وجه اند ، و افعال در مرتبه نفس اند .

(25) چون این مقدّمات را معلوم کردی ، اکنون بدان که اسامی و افعال این نور بی مشکات ظاهر نمی شوند ، و اسامی و افعال مشکات هم بی نور ظاهر نمی شوند ، هر دو با هم ظاهر می شوند . و هم چنین می باید که باشد ، از جهت آن که نور از جهتی وقایه مشکات است ، و مشکات از جهتی وقایه نور است . پس نور بی وقایه چون ظاهر شود ، و مشکات بی وقایه چون پیدا آید ؟ ذات و وجه و نفس با یکدیگر اند : (( و هو معکم اینما کنتم )) (( ان الذین یبایعونک انّما یبایعون الله )) . و اسامی و افعال هر دو با یکدیگر اند (( و ما رمیت اذ رمیت و لکنّ الله رمی  )) کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بی یسمع و بی یبصر و بی یبطش و بی ینطق )) .

فصل ششم : در بیان نور

(26) ای درویش ! به این بحر محیط و به این نور نامحدود و نامتناهی می باید رسید و این نور را می باید دید ، و ازین نور در عالم نگاه می باید کرد تا از شرک خلاص یابی . و حلول و اتّحاد باطل شود ، و اعتراض و انکار برخیزد ، و با خلق عالم صلح پیدا آید ، از جهت آن که چون به این نور رسی ، و این نور را ببینی ، به یقین بدانی و ببینی که قوام عالم و دارای موجودات اوست ، و هیچ چیز ذره ئی از ذرات موجودات نیست که خدای به ذات با آن نیست ، و بر آن محیط نیست ، و از آن اگاه نیست ، و از آن مرتبه گویا نیست . تمام موجودات در جنب عظمت وی مانند قطره و بحر است ، بلکه از قطره کمتر ، از جهت آن که تمام موجودات متناهی اند ، و ذات وی نامتناهی است ؛ و متناهی را با نامتناهی به هیچ وجه نسبت نتوان کردن . افراد موجودات جمله به یک بار مظاهر صفات وی اند ، و صفات وی ازین جمله ظاهر شده اند . پس هر کسی روی به هر چیز که آورده است ، روی به وی آورده است ، اگر چه آن کس نمی داند . و هر که هر چیز را که می پرستد ، وی را می پرستد ، اگر چه آن کس خبر ندارد . شیخ این بیچاره می فرمود که من به این نور رسیدم ، و این نور را دیدم . نوری بود نامتناهی و نامحدود ، بحری بود بی پایان و بی کران . فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس نداشت . در آن نور حیران ماندم . خواب ، و خورد و دخل و خرج از من برفت و نمی توانستم کرد . با عزیزی حکایت کردم که حال من چنین است فرمود که برو ، و از خرمن گاه کسی مشتی کاه بی اجازت خداوند بردار . برفتم و برداشتم ؛ آن نور را ندیدم . این بیچاره با شیخ گفت که یا شیخ ، پیش من آن است که این نور را به چشم سَر نتوان دید به چشم سِر توان دیدن ، از جهت آن که این نور محسوس نیست . شیخ فرمود : (( یا عزیز پیش من آن است که این نور هم به چشم سَر ، هم به چشم سِر توان دیدن )) . گفتم : (( یا شیخ هر که به این دریای نور رسیده باشد ، علامت آن باشد که درین دریای نور غرق شود ، من بعد هرگز خود را نبیند ، همه این دریای نور را ببیند )) شیخ فرمود : (( مشاهده دایم نباشد )) . گفتم : (( یا شیخ ! مشاهده دیگر است و معاینه دیگر )) . گفت : (( مشاهده دایم نباشد ، امّا معاینه دایم باشد )) .

فصل هفتم : در بیان رسیدن به این نور

(27) ای درویش ! به این نور نامحدود و نامتناهی رسیدن ، و این بحر بی کران و بی پایان دیدن کاری بغایت مشکل است ، و دشوار است ، و مقامی بغایت بلند است . ریاضات و مجاهدات بسیار باید کشید ، و در ریاضات و مجاهدات سال های بسیار ثبات می باید نمود تا این مقام روی نماید ، نه چنان که چند روز ریاضت کشد و چند روز دیگر فرو گذارد ، و باز سر کار خود رود ، چنان که عادت اهل روزگار است ، که از چنین ریاضت کاری بر نیاید و چیزی نگشاید .

(28) ای درویش ! اگر همّت کاری داری ، و کاری خواهی کردن ، اوّل ترک ماسوی باید کرد ، و بتان درهم باید شکست ، و یک جهت و یک قبله باید شد ، و جمعیّت و فراغت حاصل باید کرد . آن گاه در صحبت دانایی سال های بسیار در ریاضات و مجاهدات ثبات باید نمود ، تا اوّل آبگینه بدن تو پاک و صافی گردد ، و شفاف و عکس پذیر شود . چنان که آبگینه ئی که پاک و صافی باشد ، وی را باز شناسد از آن چه در وی بود ، آبگینه بدن تو می باید که هم چنین به آتش ریاضت پاک و صافی شود . و این اوّل این مقام است . آن گاه به تصقیل مجاهده آیینه دل تو مصفی و منوّر گردد ، و نور الله پیدا آید . و این آخر این مقام است . و چون نور الله پیدا آمد ، سالک به یقین دانست و دید که خدای با همه است ، هیچ ذره ئی از ذرّات موجودات نیست که خدا به ذات با آن نیست ، و بر آن محیط نیست ، و از آن آگاه نیست . (( هر نور تو باید که تو را بشناسد )) . آن گاه سالک به این نور نامحدود و نامتناهی رسید ، و این بحر بی پایان و بی کران دید . او خود به زبان حال گوید که چه کن .

فصل هشتم : در بیان آن که هیچ کس از ذات این نور خبر نداد

(29) بدان که هر که ازین نور خبر داد ، جمله از وجه این نور خبر داد ، هیچ کس از ذات این نور خبر نداد ، از جهت آن که از ذات این نور خبر نتوان دادن .

(30) ای درویش ! از هست مطلق کس چون خبر دهد که ساده و بی نقش باشد ؛ تعریف وی چون کنند ؟ از هست مقیّد خبر توان دادن ، از هست مطلق بیش ازین خبر نتوان دادن که نوری است که اوّل و آخر ندارد و حدّ و نهایت ندارد ، و مثل و مانند ندارد و امثال این توان گفتن . فرعون از موسی سوال کرد که خدای تو چیست ؟ موسی می دانست که از ذات سوال می کند ، و می دانست که از ذات او خبر نتوان دادن ،  از وجه خبر می داد . فرعون با جماعتی که حاضر بودند می گفت : پیغمبر شما دیوانه است ، من از ذات سوال می کنم ، وی از وجه جواب می گوید ؛ (( قال فرعون و ما ربّ العالمین . قال ربّ السموات و الارض و ما بینهما ان کنتم موقنین . قال لمن حوله الا تستمعون . قال ربّکم و ربّ آبائکم الاولین . قال انّ رسولکم الذی ارسل الیکم لمجنون . قال ربّ المشرق و المغرب و ما بینهما ان کنتم تعلمون )) .

(31) ای درویش ! فرعون به قصد این سوال می کرد که تا موسی را پیش قوم خجل کند ، که فرعون می دانست که از ذات خدا خبر نتوان دادن .

(32) ای درویش ! فرعون دانا بود ، و خدا را می شناخت و موسی را می دانست که پیغمبر است ، و مع ذلک می گفت (( ان رسولکم الذی ارسل الیکم )) و انکار موسی نمی کرد ، امّا با موسی می گفت که من بزرگ ترم از تو ، از جهت آن که تو علم داری و قدرت نداری ، من هر دو دارم ، و تربیت خلق بهتر از تو می کنم (( قال انا ربکم الا علی )) : (( اعلی )) دلیل است بر آن که دعوی بزرگ تری می کرد ، نه انکار موسی می کرد.

فصل نهم : در بیان نصیحت

(33) ای درویش ! بزرگ و کوچک را عزیز دار ، تا بزرگ و کوچک تو را عزیز دارند . و دوست و دشمن را تواضع کن ، تا دوست ، دوست تر گردد ، و دشمن ، دشمن تر نگردد ، بلکه دوست شود . عادت خاصّ آن است که هر چند دوستی و محبت زیاده می شود ، آداب و نگاه داشت زیاده می کنند ؛ و عادت عوام آن است که هر چند دوستی و محبّت زیاده می شود ، آداب و نگاه داشت کمتر می کنند . و این عادت بد است ، از جهت آن که به جایی رسد که دوستی به دشمنی مبدّل گردد .

(34) ای درویش ! تحمّل از همه ، و تواضع با همه ، و عزّت داشت همه ، و شفقت بر همه ، اخلاق انبیا و اولیاست .

(35) ای درویش ! ظاهر خود را به دیگران مانند ده ، و آن چنان که دیگران زندگانی می کنند ، تو هم می کن که سیرت اولیا این است ، و قبّه اولیا این است ، جمله در زیر این قبّه اند .

(36) ای درویش ! اگر تو را با خدا معامله ای هست ، آن احوال دل است ، و کس را بر آن اطلاع نیست . ترقّی و عروج به اندرون تعلّق دارد ، و امتیاز تو از دیگران به اندرون است ، نه به بیرون . و امتیاز زرّاقان از دیگران به بیرون است ، نه به اندرون .

(37) ای درویش ! هر که خود را انگشت نمای خلق کرده ، خود را شیخی و زهد معروف گردانید . به یقین بدان که از خدا بویی ندارد . انبیا را ضرورت است ، امّا اولیا و عارفان را ضرورت نیست . کار ایشان آن است که اگر به تشنه رسند ، آب دهند ؛ و در زیر قبّه می باشند و نظاره می کنند . پس ازین طایفه هر که خود را انگشت نمای خلق می کند ، به یقین بدان که نه ولی نه عارف است ، مال دوست و یا جاه دوست است ، و به این طریق دنیا را حاصل می تواند کرد . وی نه هم چون اهل دنیا باشد ، از جهت آن که اهل دنیا به ضرورت دنیا ، دنیا حاصل می کنند . منافق است ، و بدترین آدمیان است .