رساله بیست و دوّم در بیان بهشت و دوزخ

(1) امّا بعد چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ، عزیز بن محمّد النسفی ، که جماعت درویشان ازین بیچاره درخواست کردند ، که می باید که در بهشت و دوزخ رساله ئی جمع کنید . و بیان کنید که حقیقت بهشت و دوزخ چیست ؟ و حقیقت خوشی و ناخوشی چیست ؟ و بیان کنید که بهشت و دوزخ چند است ؟ و کدام بهشت بود که آدم و حوّا در آن بهشت بودند ؟ و کدام درخت بود که چون به آن درخت نزدیک شدند ، از آن بهشت بیرون آمدند ؟ درخواست ایشان را اجابت کردم و از خدای تعالی مدد و یاری خواستم تا از خطا و ذلل نگاه دارد : (( انّه علی ما یشاء قدیر و بالاجابه جدیر )) .

(2) ای درویش ! پیش ازین آدم و حوّایی بوده است ، و قصّه ایشان معروف است ؛ و حالیا به نقد در ما آدمی و حوّایی هست . و بعد ازین بهشتی و دوزخی خواهد بود ، و قصّه آن هم مشهور است . و حالیا در ما به نقد بهشتی و دوزخی هست اوّل آن چه در ماست درین رساله بیان کنیم ، آن گاه آن چه بیرون ماست در رساله ئی دیگر تقریر کنیم (( و ما توفیقی الا بالله علیه توکلّت و الیه انیب )) .

فصل اوّل : در بیان بهشت و دوزخ حالی و در بیان آدم و حوّا حالی

(3) بدان که حقیقت بهشت موافقت است . و حقیقت دوزخ مخالفت است ، و حقیقت خوشی یافتن مراد است ، و حقیقت ناخوشی نایافتن مراد است . و اگر کسی دیگر به عبارتی دیگر گفته باشد ، یا بگوید ، معنی این همین باشد که ما گفتیم . چون حقیقت بهشت و دوزخ را دانستی ، اکنون بدان که بهشت و دوزخ درهای بسیار دارند . جمله اقوال و افعال پسندیده ، و اخلاق حمیده درهای بهشت اند ؛ و جمله اقوال و افعال ناپسندیده ، و اخلاق ذمیمه درهای دوزخ اند ، از جهت آن که هر رنج و ناخوشی که به آدمی می رسد ، از اقوال و افعال ناپسندیده ، و اخلاق ذمیمه می رسد ، و هر راحت و خوشی که به آدمی می رسد ، از اقوال و افعال پسندیده ، و اخلاق حمیده می رسد .

فصل دوّم : در بیان درهای دوزخ و درهای بهشت

(4) بدان که بعضی می گویند که درهای دوزخ هفت است ، و درهای بهشت هشت است . این سخن هم راست است . از جهت آن که مشاعر آدمی هشت است ، یعنی ادراک آدمی هشت قسم است ، پنج حسّ ظاهر و خیال و وهم و عقل . و هر چیز که آدمی ادراک می کند ، و در می یابد ، ازین پنج درها در می یابد . هرگاه که عقل با این هفت همراه نباشد ، و این هفت بی فرمان عقل کار کنند ، و به فرمان طبیعت باشند ، هر هفت درهای دوزخ بوند . و چون عقل پیدا آید ، و برین هفت حاکم شود ، و این هفت به فرمان عقل کار کنند ، هر هشت درهای بهشت شوند . پس جمله آدمیان را اوّل گذر بر دوزخ خواهد بود ، و آنگاه به بهشت رسند . بعضی در دوزخ بمانند و از دوزخ نتوانند گذشت ، و بعضی از دوزخ بگذرند و به بهشت رسند : (( و ان منکم الا واردها کان علی ربّک حتما مقضیا ثمّ ننجّی الذین اتّقوا و نذر الظالمین فیها جثیّا )) .

(5) ای درویش ! بیشتر از آدمیان در دوزخ بمانند ، و از دوزخ نتوانند گذشت (( و لقد ذرانا لجهنّم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لایفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم اذان لا یسمعون بها اولئک کالانعام بل هم اضلّ اولئک هم الغافلون )) .

(6) ای درویش ! این بود آن چه دیگران گفته بودند پیش از ما در معنی بهشت و دوزخ .

فصل سوّم : در بیان مراتب دوزخ و بهشت

(7) بدان که دوزخ و بهشت مراتب دارند و راه سالکان جمله برین بهشت و دوزخ ها بود و دوزخ و بهشت ابلهان دیگر است ، و دوزخ و بهشت عاقلان دیگر است ؛ و بهشت و دوزخ عاشقان دیگر است . و بهشت و دوزخ ابلهان مخالف و موافق است ؛ و دوزخ و بهشت عاقلان بایست و ترک است ؛ و دوزخ و بهشت عاشقان حجاب و کشف است .

(8) ای درویش ! عشق آتشی است که در دل سالک می افتد ، و اسباب بیرونی و اندیشه های اندرونی سالک را ، که جمله بتان نفس و حجاب راه سالک اند ، به یک بار نیست گرداند ، تا سالک بی قبله و بی بت می شود ، و پاک و صافی و مجرّد می گردد (( الله فرد و یحبّ الفرد )) .

(9) ای درویش ! عشق عصای موسی است ، و دنیا ساحر است ، و همه روز در سحر است ؛ یعنی همه روز خیال بازی می کند ، و مردم به خیال بازی دنیا فریفته می شوند . عشق دهان باز می کند دنیا را ، و هر چه در دنیا است به یک بار فرو می برد ، و سالک را پاک و صافی و مجرّد می گرداند . اکنون سالک را نام صافی می شود . تا اکنون صوفی نبود ، از جهت آن که صافی نبود ، و چون صافی شد ، صوفی گشت .

(10) ای درویش ! سالک را چندین منازل قطع می باید کرد تا به مقام تصوّف رسد ، و نام وی صوفی گردد . و صوفی را چندین منازل قطع می باید کرد تا به مقام معرفت رسد ، و نام وی عارف گردد . و عارف را چندین منازل می باید تا به مقام ولایت رسد ، و نام او ولی گردد . مقام تصوّف مقام بلند است ، از سالکان کم کسی به مقام تصوّف رسید . مقام تصوّف سرحدّّ ولایت است .

(11) ای درویش ! عقل تا به مرتبه عشق نرسیده است ، عصای سالک است ، امّا عمارت دنیای سالک می کند ، و کارهای دنیای سالک ساز می دارد (( قال هی عصای اتوکّوا علیها و اهشّ بها علی غنمی ولی فیها مئارب اخری )) ، از جهت آن که به عمارت دنیا مشغول می شود ، که جان ندارد ، و جان عقل عشق است ، عقل بی عشق بی جان است و مرده است . و آن عزیز از سر این نظر فرموده است .

گر دل نبود کجا وطن سازد عشق          ور عشق نباشد به چه کار آید دل

(12) ای درویش ! سالم خطاب می آید که عقل را بینداز ، یعنی عقل رو به دنیا کرده است ، و خوف آن است که تو را هلاک کند . رویش را بگردان ، تا روی به ما کند . سالک عقل را نمی توان انداخت . از جهت آن که عشق است که عقل را می اندازد ، و رویش را می گرداند ، و سالک در اوّل عشق ندارد . و چون سالک به مرتبه عشق رسید ، عقل را بینداخت . چون بینداخت ، عقل را ثعبان دید . بترسید که خوف آن بود که سالک را هلاک کند .

(13) ای درویش ! (( بضدّها تتبیّن الاشیاء )) تا نور خدا ظاهر نمی شود ، ظلمت دنیا را نمی توان شناخت . هر که به دنیا گراید و به لذّات و شهوات وی باز ماند ، هلاک شود . (( فالقها فاذا هی حیّه تسعی قال خذها و لا تخف سنعیدها سیرتها الاولی )) یعنی چون عقل را مار دیدی ، اکنون بگیر و مترس ، که بازش عصا گردانیم ؛ امّا تا اکنون کار دنیا داشت ، اکنون روی در مولی دارد ، بلکه دنیا که تا اکنون ساحری می کرد ، و تو را از سلوک باز می داشت ، و خدمت خود می فرمود ، اکنون خدمتکار تو شود ، و در راه خدا مدد و معین تو گردد ، (( قالوا آمنّا بربّ العالمین )) .

(14) ای درویش ! آن امانت که بر جمله موجودات عرض کردند ، جمله ابا کردند ، و قبول نکردند ، و آدمی قبول کرد ، آن امانت عشق است ، اگر آدمی بدانستی که عشق کار سخت است ، و بلای عظیم است ، هرگز قبول نکردی (( انّه کان ظلوماً جهولاً )). سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم ؛ غرض ما بیان بهشت و دوزخ بود .                                                                                                                    فصل چهارم : در بیان آدم و حوّا

(15) بدان که هفت دوزخ و هشت بهشت است . هر بهشتی را دوزخی در مقابله است الا بهشت اوّل را که دوزخی در مقابله ندارد ، باقی هفت بهشت دیگر هر یکی دوزخی در مقابله دارد ، از جهت آن که اوّل مفردات اند ، و باز مرکّبات . مفردات هر یک چنان هستند ، هستند ؛ ترقّی و عروج ندارند ، و حسّ و علم ندارند ، و الم و لذّت ندارند ، از جهت آن که این جمله تابع مزاج اند ، و در مفردات مزاج نیست ، و در مرکّّبات هست .  چون بهشت اوّل را دوزخی در مقابله نبود ، و آدم و حوّا درین بهشت اوّل بودند ، چون درین بهشت وجود نبود ، و اضداد نبود ، شیطان در مقابله نبود . و ازین بهشت اوّل هر دو به خطاب (( کن )) بیرون آمدند ، و از آسمان عدم به زمین وجود رسیدند ، خطاب آمد که : یا آدم درین بهشت دوّم که مفردات اند ، ساکن باش ، که درین بهشت گرسنگی و تشنگی و برهنگی نیست و زحمت گرما و سرما نیست ، و به درخت مزاج نزدیک مشو ! که چون به درخت مزاج نزدیک شوی ، ازین بهشت دوّم بیرون باید آمد ؛ و چون ازین بهشت اوّل بیرون آیی ، بدبخت گردی ، یعنی محتاج شوی ؛ از جهت آن که گرسنگی پیدا آید ، و تشنگی ظاهر شود ، و برهنه گردی ، و زحمت سرما و گرما ظاهر شود : (( یا آدم انّ هذا لا تظموء فیها و لا تضحی فوسوس الیه الشیطان )) . به درخت مزاج نزدیک شدند . خطاب آمد که : (( اهبطا منها جمیعاً بعضکم لبعض عدوّ )) . هر دو از بهشت دوّم بیرون آمدند و به بهشت سوّم در آمدند ، و هر سه از آسمان تفرید به زمین ترکیب رسیدند ، و درین بهشت محتاج شدند ، و گرسنه و تشنه و برهنه گشتند . و این بهشت سوّم بهشت ابلهان و اطفال است . باز خطاب آمد که یا آدم ، درین بهشت سوّم ساکن باش ! که درین بهشت سوم نعمت بسیار است ، و تو را منعی نیست ، و بازخواست و درخواست نیست . هر چه می خواهی ، و از هر کجا که می خواهی می خور ! و به درخت عقل نزدیک مشو ! که چون به درخت عقل نزدیک شوی ، ازین بهشت سوّم بیرون باید آمد ؛ و چون ازین بهشت سوّم بیرون آیی ، ظالم گردی . (( یا آدم اسکن انت و زوجک الجنّه و کلا منها رغدا حیث شئتما و لا تقربا هذه الشجره فتکونا من الظالمین فازلّهما الشیطان عنها فاخرجهما ممّا کانا فیه )) به درخت عقل نزدیک شدند باز خطاب آمد که (( اهبطوا بعضکم لبعض عدوّ و لکم فی الارض مستقر و متاع الی حین )) . هر شش از بهشت سوّم در آمدند و در بهشت چهارم در آمدند.

(16) ای درویش ! از جهت آن ظالم شدند که تا مادام که به درخت عقل نزدیک نشده بودند ، مکلّف نبودند ، و حلال و حرام بر ایشان پیدا نیامده بودند ، و مامور و منتهی نگشته بودن ، و بازخواست و درخواست نبود . هر چه می گفتند ، و با هر که می گفتند ، و هر چه می کردند ، و با هر که می کردند ، و هر چه می خوردند و از هر کجا که می خوردند ، ظالم نبودند . چون به درخت عقل نزدیک شدند ، مکلّف گشتند ، و امر و نهی پیدا آمد . اگر امتثال اوامر و اجتناب نواهی نکنند ، ظالم گردند .

(17) ای درویش ! از بهشت دوّم سه کس بیرون آمد ، آدم و حوّا و شیطان ؛ و از بهشت سوّم شش کس بیرون آمد ، آدم و حوّا و شیطان و ابلیس و طاووس شهوت است ، مار غضب است . چون آدم به درخت عقل نزدیک شد ، از بهشت سوّم بیرون آمد ، و در بهشت چهارم در آمد . جمله ملائکه آدم را سجده کردند الا ابلیس که سجده نکرد ، و ابا کرد ؛ یعنی جمله قوّت های روحانی و جسمانی مطیع و فرمان بردار روح شدند الا وهم که مطیع و فرمان بردار نشد . هر چند می خواهم که سخن دراز نشود ، بی اختیار من دراز می شود .

فصل پنجم : در بیان درخت

(18) بدان که گفته شد که هشت بهشت است . اکنون بدان که در اوّل هر بهشتی درختی است ، و هر درختی نامی دارد ، و آن بهشت را به آن درخت باز می خوانند . نام درخت اوّل امکان است ، نام درخت دوّم وجود است ، نام درخت سوّم مزاج است . نام درخت چهارم عقل است ، نام درخت پنجم خلق است ، نام درخت ششم علم است ، نام درخت هفتم نور الله است ، نام درخت هشتم لقا است . سالک تا به نور الله نمی رسد ، به لقا نمی رسد.

هم نور تو باشد که ترا داند دید                    کین نور بصر ترا به نتواند دید

(19) ای درویش ! اخلاق نیک بهشتی بس فراخ است و خوش ، و اخلاق بد دوزخی بغایت تنگ و ناخوش است . و لذّت اخلاق نیک در مقابله لذّت علم و معرفت مانند قطره و بحر است . لذّات ادراک لذّتی بغایت خوش است . چنان که شهوت بدنی و لذّت های جسمانی به لذّت ادراک نمی رسد ، جواهر اشیا را و حکمت اشیا را کماهی دانستن و دیدن و خود را و پروردگار خود را شناختن لذّتی عظیم است . هم چنین هر بهشتی که آخرتر است ، خوش تر است ؛ و هر دوزخی که آخرتر است ، ناخوش تر است ، از جهت آن که هر بهشتی که آخرتر است ، دانش در آن بهشت بیشتر است ، و چون دانش بیشتر است ، آن بهشت به این سبب خوش تر است . آدم هر چند که به مراتب بر می آید ، داناتر می شود ، و بازخواست و درخواست وی زیادت می گردد ، و کار بر وی دشوارتر می شود . از جهت آن دشوارتر می شود که داناتر می گردد : (( انا اعلمکم بالله و اخوفکم من الله )) . هر چند داناتر می شود ، محافظت بیرون می باید کرد که تا چیزی نگوید و نکند که نه به ادب و حرمت و عزّت باشد ؛ و محافظت اندرون می باید کرد که تا چیزی نیندیشد که نه به ادب و حرمت و عزّت باشد . هر چند نزدیک تر می شود ، محافظت زیادت می باید کرد تا به جایی برسد که همیشه حاضر باید بود ، و یک نفس غایب نباید شد ، و اگر یک طرفه العین غایب شود ، و یک کلمه نه از سر حضور گفته شود ، یا یک حرکت نه از سر حضور کرده آید ، موخّذ باشد ، و در عتاب بود . (( حسنات الابرار سیئات المقرّبین )) این است حضور اهل تصوّف و این است مقام خشیت ، و این است مقام محبّت .خشیت و محبّت در یک قرینه اند ، هر دو بعد از علم اند . و از سر همین نظر فرمود که (( المخلصون علی خطر عظیم )) . و هر صوفی که بدین مقام نرسید ، از تصوّف بویی نیافت ، و پنداشت که تصوّف سجّاده و تسبیح کردن است . ای بیچاره دور مانده از مقام ، که مقام تصوّف مقامی بلند است ، کسی را که پروای خودش نباشد ، پروای سجاده و تسبیح چون باشدش ؟

(20) ای درویش ! هر چند که آدم به مراتب بر می آید ، داناتر می شود و حاضرتر می گردد ، و کار بر وی دشوارتر می شود . و ازین جهت اوّل آدم را خطاب آمد که یا آدم درین بهشت دوّم ساکن باش ، و به درخت مزاج نزدیک مشو ، که هر چند به مراتب بر می آیی ، کار بر تو دشوارتر می شود . و چون به بهشت سوّم رسید ، بار دیگر خطاب آمد که یا آدم ! درین بهشت سوّم ساکن باش ، و به درخت عقل نزدیک مشو ، و چون به بهشت چهارم رسید ، خطاب آمد که یا آدم چون در عروج به درخت عقل رسیدی ، و مکلّف شدی و مامور و منهی گشتی ، مردانه وار تن در راه نه ، که در راه ماندن نه کار مردان است ! و برین دوزخ ها و بهشت ها بگذر ، و به هیچ خوشی التفات مکن ، و بسته هیچ چیز مشو ، و از ناخوشی مگریز ، و از راه باز ممان ، که این خوشی و ناخوشی از برای آن است ، تا تو در سایه و آفتاب پرورده شوی ، و خود را به ملائکه نمایی که من در جواب ایشان گفته ام که من چیزی می دانم که شما نمی دانید ، و در سعی و کوشش می باش ، و در راه ایست مکن ، تا آن گاه که به نور الله رسی . و چون به نور الله رسیدی ، خود را و مرا شناختی و به لقای من مشرّف شدی . و چون به لقای من مشرّف شدی و به بهشت حقیقی رسیدی ، و دانش تو به کمال رسید . چون مرا یافتی ، هر دو جهان یافتی و همه چیز را دانستی ، چنان که در ملک و ملکوت و جبروت هیچ چیز بر تو پوشیده نماند ، بهشت این بهشت است ، و لذّت این لذّت است .

(21) ای درویش ! سالک تا به لقای خدا مشرّف نشود ، هیچ چیز را کماهی نداند و نبیند . کار سالک بیش از این نیست که خدا را بداند و ببیند ، و صفات خدا را بداند و ببیند . هر که خدا ندید ، و صفات خدا را نشناخت ، نابینا آمد و نابینا رفت . سالک چون به نور الله رسید ، ریاضات و مجاهدات سخت تمام شد ، و به آن مقام رسید که خدا فرمود (( کنت له سمعا و بصرا و یدا و لسانا بی یسمع و بی یبصر و بی یبطش و بی ینطق )) . و به آن مقام رسید که رسول الله می فرماید : (( اتّقوا فراسه المومن فانّه ینظر بنور الله )) . سالک چون به نور الله رسید ، اکنون رونده نورالله است . تا اکنون رونده نور عقل بود . کار عقل تمام شد ، اکنون رونده نورالله است . نورالله چندان سیران کند که جمله حجاب های نورانی و ظلمانی از پیش سالک برخیزد ، و سالک خدا را ببیند و بشناسد ، یعنی نورالله به دریای نور رسد ، و دریای نور را ببیند . پس هم به نور او باشد که نور او را بتوان دیدن ، و او را بتوان شناختن .

(22) ای درویش ! این بهشت هشتم است ، و به نزد این ضعیف آن است که این بهشت آخرین است ، و به غیر این هشت بهشت بهشتی دیگر نیست . امّا بعضی می گویند که به غیر این هشت بهشت بهشتی دیگر هست ، و در آن بهشت درختی هست ، و نام آن درخت قدرت است . سالک چون به نورالله می رسد ، و به لقای خدای مشرّف می شود به عین الیقین می رسد ؛ یعنی تا به اکنون به علم الیقین می دانست ، اکنون به عین الیقین می بیند که هستی خدای راست ، هیچ ذرّه ای از ذرّات عالم نیست که نور خدای به ذات به آن نیست ، و بر آن نیست ، و بر آن محیط نیست ، و از آن اگاه نیست ، سالک از هستی خود بر می خیزد ، و هستی ایثار می کند و از غرور و پندار بیرون می آید .

(23) ای درویش ! سالک تا ازین چند حجاب ظلمانی و نورانی نمی گذرد ، از خیال و پندار بیرون نمی آید و نمی تواند آمدن و چون از خیال و پندار بیرون آمد ، و به یقین دانست و دید که این ظاهر بود ، و این همه مشکات بود ، ذات خدا رسید ؛ و چون به ذات خدا رسید ، و هستی خود را ایثار کرد ، خدای تعالی سالک را به هستی خود هست می گرداند ، و به صفات خود آراسته می کند ، تا هر چه سالک گوید ، خدای گفته است ، و هر چه سالک کند ، خدای کرده است ، و سالک دانا و توانا می شود ، و صاحب قدرت و صاحب همّت می گردد : (( فلم تقتلوهم و لکنّ الله قتلهم و ما رمیت و لکنّ الله رمی )) . امّا فهم این ضعیف به این بهشت نهم نمی رسد ، از جهت آن که ازین بهشت نهم ، که این طایفه حکایت می کنند ، چیزی در خود ندیده ام ، و در اقران خود هم ندیده ام ؛ امّا بسیار شنیده ام .

فصل ششم : در بیان بهشت نهم که بعضی خبر می دهند و ما ازین خبر نداریم

(24) بدان که بعضی می گویند که قومی هستند که هر چه ایشان می خواهند خدا آن می کند ؛ و هر چیز که ایشان می باید ، آن می شود ؛ و همّت ایشان می باشد : (( ربّ اشعث اغبر ذی طمرین لو اقسم علی الله الابره ))  . یعنی علم به کمال و همّت به کمال دارند ، و جمله مرادات ایشان را حاصل است ، و هر چیز که می خواهند ، آن چنان می باشد ، از جهت آن که ایشان پیش از موت طبیعی به موت ارادی مرده اند و از دنیا گذشته اند و در آخرت اند . مثلا اگر این طایفه می خواهند که باران آید ، در حال که در خاطر ایشان بگذرد ، ابر ظاهر شود و باریدن آغاز کند ، و ابر ناپیدا شود . و اگر خواهند که کسی بیمار شود ، در حال بیمار شود ؛ و اگر خواهند که بیماری صحّت یابد ؛ در حال صحّت یابد ؛ و در جمله چیز ها هم چنین می دان . و دیگر می گویند که این قوم در یک ساعت از مشرق به مغرب می رود ، و در یک ساعت از مغرب به مشرق می آیند . و اگر می خواهند بر آب می روند ، و اگر می خواهند در هوا می روند ، و اگر خواهند در آتش می روند . و اگر می خواهند ، مردم ایشان را می بینند ، هر روز رزق ایشان آماده و پرداخته بی سعی و کوشش آدمی به ایشان می رسد .

(25) آورده اند که موسی پیغمبر چون به صحبت خضر رسید ، و با هم می بودند ، روزی در بیابانی گرسنه شدند . آهویی بیامد ، و در میان هر دو بایستاد . آن طرف که پیش خضر بود ، پخته بود ، و آن طرف که پیش موسی بود ، خام بود ، خضر آغاز کرد و می خورد و موسی نمی توانست خورد ، خضر فرمود که یا موسی ، آتش و هیزم حاصل کن . و گوشت را بریان و پخته کن ، و بخور . موسی از خضر سوال کرد که چون است که آن طرف تو پخته است و این طرف خام است ؟ خضر فرمود : که یا موسی ، من در آخرتم و تو در دنیا ، رزق دنیا مکتسب است ، و رزق آخرت آماده و پرداخته است ، و رزق دنیا مستالف است ، و رزق آخرت مستفرغ است . دنیا سرای عمل است ، و آخرت سرای جزاست . رزق ما آماده و پرداخته رسد ، و رزق شما موقوف به سعی و کوشش است ، )) کلما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقا قال یا مریم انّی لک هذا قالت هو من عند الله انّ الله یرزق من یشاء بغیر حساب )) . این و امثال این از بهشت نهم حکایت می کنند .

(26) ای درویش ! امروز که من این می نویسم ، من این ندارم و یاران من هم این ندارند ؛ و مع ذلک : انکاری درین نیست ، باشد که خدای تعالی به ما بدهد و ببخشد که او قادر بر کمال است آن چه حالیا ما را روی نموده است آن است که قدرت آدمی اگرش روزی کنند که آن چه امر و نهی شریعت است ، و به واسطه انبیا و اولیای حقّ از طرف حقّ رسیده است ، به گذراندن امر و دور شدن از نهی توانا گردد . و هم چنین آن چه ما دانیم و به آن رسیده ایم که کرامت آدمی علم حقّ و اخلاق حمیده است . هر کس که علم و اخلاق او زیاده است ، کرامت او و قرب او به حضرت حقّ زیادتر است .

(27) ای درویش ! بدان که آدمیان از پادشاه و رعیت و پیغمبر و امّت ، از دانا و نادان عاجز و بیچاره اند ، و به نامرادی زندگانی می کنند ، مگر در آن حال که در رضا به قضا بغایت کمال برسند ، انبیا و اولیا و ملوک و سلاطین در بیشتر احوال بسیار چیزها می خواستند که بودی ، و نمی بود ؛ و بسیار چیزها نمی خواستند که بودی و می بود . (( و تفرّد حق بحکم )) . در ملک و ملکوت و جبروت خود همین اقتضا می کند ، و نیز مراد آدمی و نامرادی نه هم آن است که موافق مصلحت و ناموافق مصلحت وی بود. ؟ (( عسی ان تکرهوا شیئا و هم خیر لکم و عسی ان تحبّوا شیئا و هم شرّ لکم )) . و الحمدلله ربّ العالمین .