ذکر عمروبن عثمان مکی رحمة الله علیه

آن شیخ الشیوخ طریقت، آن اصل اصول به حقیقت، آن شیخ عالم، آن چراغ حرم، آن انسان ملکی، عمروبن عثمانی مکی - رحمه الله - از بزرگان طریقت و سادات این قوم بود و از محتشمان و معتبران این طایفه؛

و همه منقاد او بودند و سخن او پیش همه مقبول بود؛ و به ریاضت و ورع مخصوص (بود) و به حقایق و لطایف موصوف؛

و روزگاری ستوده داشت و هرگز سکر را به خود دست نداد و در صحو رفت و تصانیف لطیف دارد در این طریق و کلماتی عالی دارد. و ارادت او به جنید بود. بعد از آن که ابوسعید خراز را دیده بود. و پیر حرم بود و سالهای دراز آنجا معتکف بود.

نقل است که حسین بن منصور حلاج را دید که چیزی می نوشت، گفت:«چه می نویسی؟». گفت: «چیزی می نویسم که با قرآن مقابله کنم ». پس عمرو او را دعای بد کرد و از پیش خود مهجور کرد. پیران گفتند: «هر چه بر حسین آمد (از بلاها) از دعای او آمد».

نقل است که روزی ترجمه گنج نامه یی بر کاغذی نوشته بود و در زیر سجاده نهاده بود وبه طهارت رفته. در متوضا او را باز یاد آمد. خادم را گفت تا آن جزو را بردارد.چون خادم بیامد، هیچ نیافت. با شیخ گفت. شیخ گفت: «برد و رفت ».

پس گفت: «آن مرد که آن گنج نامه برد، زود باشد که دستهاش ببرند و پایهاش جدا کنند و بردارش کنند و بسوزند و خاکسترش بر باد دهند. او را به سر گنج می باید رسید. او گنج نامه می دزدد؟».

و آن گنج نامه این بود که گفت: «آن وقت که جان در قالب آدم -علیه السلام - آمد، جمله فریشتگان را سجود او فرمودند. همه سر بر خاک نهادند.

ابلیس گفت: «من سجده نکنم و جان ببازم تا سر ببینم. که شاید که لعنتم کنند و طاغی و مرائی و فاسق خوانند». سجده نکرد تا سر آدم را بدید و بدانست. لاجرم به جز ابلیس هیچ کس را بر سر آدمی وقوف نیست و کسی سر ابلیس ندانست مگر آدمی.

پس ابلیس بر سر آدمی وقوف یافت از آن که سجده نکرد تا سر بدید (که به سر دیدن مشغول بود) و ابلیس آن مردود بود که بر دیده او گنج نهاده بودند و گفتند: ما گنجی در خاک نهادیم و شرط گنج آن است که یک تن بیند اما سرش ببرند تا غمازی نکند.

پس ابلیس فریاد برآورد که: اندر این مهلتم ده ومرا مکش. ولکن من مرد گنجم. گنج بر دیده من نهادند و این دیده به سلامت نرود.

صمصام لاابالی فرمود که: انک من المنظرین. تو را مهلت دادیم ولکن متهمت گردانیدیم تا اگر هلاک نکنیم، متهم و دروغ زن باشی وهیچ کس تو را راست گوی نداند، تا گویند: کان من الجن ففسق عن امر ربه و شیطان راست از کجا گوید؟ لاجرم ملعون است و مطرود و مخذول و مجهول ».

گنج نامه عمرو(بن) عثمان مکی این بود وهم او در کتاب محبت گفته است که:«حق تعالی دلها را بیافرید پیش از جانها به هفت هزار سال، و در روضه انس بداشت و سرها را پیش از جانها به هفت هزار سال، و در درجه وصل بداشت وهر روز سیصد و شست نظرکرامت فرمود و کلمه محبت، جانها را می شنوانید و سیصد و شست لطیفه انس بر دلها ظاهر کرد و سیصد و شست بار کشف جمال بر سر تجلی کرد.

تا جمله در کون نگاه کردند و از خود گرامین تر کس ندیدند. زهوی و فخری در میان ایشان پدید آمد. حق - تعالی - بر ایشان رحمت کرد.

سر را در جان به زندان کرد، جان را در دل محبوس گردانید و دل را در تن باز داشت. آن گه عقل را در ایشان مرکب گردانید و انبیا را فرستاد و فرمانها بداد.

آن گه هر کسی از اهل آن مقام خود را جویان شدند. و حق - تعالی - نمازشان فرمود، تا: تن در نماز شد، دل در محبت پیوست، جان به قربت رسید، سر به وصلت قرار گرفت ».

نقل است که از حرم به عراق نامه یی نوشت، به جنید وجریری و شبلی که: «بدانید شما که عزیزان و پیران عراق اید که، هر که را که زمین حجاز و جمال کعبه باید، گویند: لم تکونوا بالغیه الا بشق الانفس و هر که را بساط قرب و درگاه عزت باید، با وی گویند: لم تکونوا بالغیه الا بشق الارواح ».

و در آخر نامه نوشت که : «این نامه یی است که از عمروبن عثمان و از پیران حجاز که همه با خودند و در خودند. و بر خودند، و اگر از شما کسی هست که همت بلند دارد، گو: در آی در این راه که در وی دو هزار کوه آتشین است و دو هزار دریای مغرق مهلک، و اگر این پایگاه ندارید، دعوی مکنید که به دعوی هیچ نمی دهند». چون نامه به جنید رسید، پیران عراق را جمع کرد و نامه برایشان خواند.

آن گاه جنید گفت: «بیایید وبگویید که زین کوهها چه خواسته است؟». گفتند که: «از این کوهها مراد نیستی است، تا مرد هزار بار نیست نگردد و هزار بار هست نگردد، به درگاه عزت نرسد».

پس جنید گفت: «من از این هزار کوه آتشین یکی بیش به سر نبرده ام ». جریری گفت:«دولت تو را که آخر یکی بریدی، که من هنوز سه قدم نبریده ام ». شبلی به های های بگریست. و گفت: «خنک تو را که سه قدم بریدی، که من هنوز گرد آن از دور ندیده ام ».

نقل است که چون عمروبن عثمان به اصفهان آمد به جهت جوانی که به صحبت او پیوسته بود، پس آن جوان بیمار شد و مدتی بکشید.

روزی جمعی به عیادت او آمدند. شیخ(را) اشارت کرد (که): «قوال را (بگوی) تا چیزی گوید». عمرو قوال را گفت تا این بیت گوید. شعر:

مالی مرضت فلم یعدنی عائد

منکم، و یمرض عبدکم فاعود

بیمار چون این بشنید، در حال صحت یافت و یکی از بزرگان طریقت شد.

پرسیدند از معنی افمن شرح الله صدره للاسلام؟ گفت: «معنی آن است که: چون نظر بنده بر عظمت علم وحدانیت (و) جلال ربوبیت افتاد، نابینا شود از هر چه نظر بر او افتد».

و گفت: «بر تو باد که پرهیز کنی از تفکر کردن در چیزی از عظمت خدای یا در چیزی از صفات خدا. که تفکر در خدای - تعالی - معصیت است و کفر».

و گفت: «جمع آن است که حق - تعالی - خطاب کرد بندگان را در میثاق و تفرقه آن است که عبارت می کند از او باوجود به هم ».

و گفت: «عبارت بر کیفیت وجد دوستان نیفتد، از آن که آن سر حق است نزدیک مؤمنان ». و گفت: «اول مشاهده قربت است و معرفت به علم الیقین و حقایق آن ».

و گفت: «محبت داخل است در رضا و رضا نیز در محبت. از جهت آن که دوست نداری مگر آن که بدآن راضی باشی و راضی نباشی مگر(بد) آنچه دوست داری ».

و گفت: «تصوف آن است که بنده به هر وقتی مشغول به چیزی بود که در آن وقت اولیتر بود». و گفت: «صبر بر ایستادن بود با خدای وگرفتن بلابه خوشی و آسانی ».