ذکر (ابو) عثمان حیری رحمة الله علیه

آن حاضر اسرار طریقت، آن ناظر انوار حقیقت، آن ادب یافته عتبه عبودیت، آن جگر سوخته جذبه ربوبیت، آن سبق برده در مریدی و پیری، قطب وقت (ابو) عثمان حیری - رحمة الله علیه - از اکابر این طایفه و از معتبران اهل تصوف بود و رفیع قدر و عالی همت و مقبول اصحاب بود و مخصوص به انواع کرامات و ریاضات.

و وعظی عالی داشت واشارتی بلند. و در فنون علوم شریعت و طریقت کامل و سخنی موزون و موثر داشت و هیچ کس را در بزرگی او سخن نیست (چنان که اهل طریقت در عهد او چنین گفتند که: «در دنیا سه مردند که ایشان را چهارم نیست): (ابو)عثمان در نشابور و جنید در بغداد و ابوعبدالله بن الجلاء به شام ».

و (عبدالله) محمد رازی گفت: «جنید و رویم و یوسف حسین و محمدبن فضل و ابوعلی جوزجانی و غیر ایشان (را) -رحمهم الله - از مشایخ بسی یافتم. هیچ کس را از این قوم شناساتر به خدای از ابوعثمان حیری ندیدم ».

و اظهار تصوف در خراسان از او بود و او با جنید و رویم و یوسف حسین و محمدبن فضل صحبت داشته بود و او را سه پیر بزرگوار بود: اول یحیی معاذ، دوم شاه شجاع کرمانی، سیوم ابوحفص حداد وهیچ کس از مشایخ از دل پیران چندان بهره نیافتند که او یافت و در نشابور او را منبر نهادند تا سخن اهل تصوف بیان کرد.

و ابتداء او آن بود که گفت: «پیوسته دلم چیزی از حقیقت می طلبد در حال طفولیت واز اهل ظاهر نفرتی داشتم و پیوسته بدآن می بودم که: جز این که عام بر آن اند چیزی دیگر هست و شریعت را اسراری است جز این ظاهر».

نقل است که روزی به دبیرستان می رفت با چهار غلام: یکی حبشی ویکی رومی و یکی کشمیری ویکی ترک. و دواتی زرین در دست داشت و دستاری قصب بر سر و خزی پوشیده.

به کاروانسرایی کهنه رسید. خری دید پشت ریش. کلاغ جراحت او می کند و او را قوت آن نه که از خود براند. رحم آمدش. غلامی را گفت: «تو چرا با منی؟». گفت: «تا هر اندیشه که در خاطر تو گذرد ما در آن یار تو باشیم ».

در حال جبه خز بیرون کرد و بر دراز گوش پوشید ودستار قصب بر وی فرو بست. در حال خر به زبان حال در حضرت (عزت) مناجاتی کرد و بوعثمان هنوز به خانه نیامده بود که واقعه مردان بدو فرود آمد.

چون شوریده یی به مجلس یحیی افتاد و از سخن یحیی (معاذ) کار بروی گشاده شد. از مادر و پدر ببرید و چند مدت در خدمت یحیی ریاضت کشید تا جمعی از پیش شاه شجاع برسیدند. حکایت شاه باز گفتند. او را میلی عظیم(به دیدن شاه) بازدید آمد.

دستوری خواست و به کرمان شد به خدمت شاه، شاه او را بار نداد. و گفت:«تو با رجا خو کرده ای ومقام یحیی رجاست، وکسی که پرورده رجا بود، از وی سلوک نیاید (که) رجا به تقلید کردن کاهلی بار آورد و رجاء یحیی تحقیق است و تو را تقلید».

بسیار تضرع نمود و بیست روز بر آستانه او معتکف شد تا بار داد و مدتی در صحبت او بماند و فواید بسیار گرفت، تا شاه عزم نشابور (کرد) به زیارت ابوحفض.

عثمان با وی بیامد - و شاه قبا پوشیدی - ابوحفص، شاه را استقبال کرد و ثنا گفت. پس ابوعثمان را همت (ابو) صحبت ابوحفص بود، اما حشمت شاه او را از آن منع می کرد که چیزی گوید، که شاه غیور بود و ابوعثمان از خدای می خواست تا شبی بی آزار شاه پیش ابوحفص بماند، از آن که کار ابوحفص عظیم بلند می دید.

چون شاه عزم بازگشتن کرد، ابوعثمان هم برگ راه بساخت. تا روزی ابوحفص با شاه گفت به حکم انبساط، که: «این جوان را اینجا بمان که ما را با وی خوش است ».

شاه روی به (ابو)عثمان کرد. و گفت: «اجابت کن شیخ را». پس شاه برفت وابوعثمان آنجا بماند و دید آنچه دید. تا ابوحفص در حق ابوعثمان گفت که : «آن وعظ یحیی او را به زیان آورده بود، تا کی به صلاح باز آید؟». یعنی نخست آتشی بود. کسی میبایست تا آن را زیادت کند و نبود.

نقل است که ابوعثمان گفت: «هنوز جوان بودم که ابوحفص مرا از پیش خود براند. و گفت: نخواهم که دگر نزدیک من آیی. من هیچ نگفتم و دلم بار نداد که پشت بر وی کنم.

همچنان روی سوی او، باز پس می رفتم گریان، تا از چشم او غایب شدم و در برابر او جایی ساختم و سوراخی بریدم که از آنجا او را می دیدم، و عزم کردم که از آنجا بیرون نیایم مگر به فرمان شیخ ». چون شیخ او را چنان دید و آن حال مشاهده کرد، او را بخواند ومقرب گردانید و دختر بدو داد.

و گفت: «چهل سال است که خداوند مرا در (هر) حال که داشته است، کاره نبوده ام ». و دلیل بر این سخن آن است که منکری او را به دعوت خواند، ابوعثمان برفت تا در خانه او، پس او شیخ را گفت: «ای شکم خوار چیزی نیست، بازگرد».

ابوعثمان بازگشت. چون پاره یی باز آمد، دگر آواز داد که: «ای شیخ! باز آی ». بازگشت. گفت: «نیکو جدی داری در چیزی خوردن. برو که چیزی کمتر است ».

باز خواند، باز آمد. گفت: «سنگ است بخور والا باز گرد». شیخ باز شیخ باز گردید. دگر (بار) گردید. هم چنین (تا) سی نوبت او را می خواند و می راند.

شیخ می آمد و می رفت، که هیچ تغیری در وی پدید نیامد. بعد از آن مرد در پای شیخ افتاد و بگریست و توبه کرد و مرید شد.

و گفت: «تو چه مردی؟ که سی بار تو را به خواری براندم، یک ذره تغیر در تو پدید نیامد». ابوعثمان گفت: «این سهل کاری است، کار سگان همین باشد. چون برانی بروند، چون بخوانی بیایند وهیچ تغیر در ایشان بازدید نیاید. این بس کاری نباشد که سگان با ما برابرند. کار مردان دیگر است ».

نقل است که روزی می رفت. یکی از بام طشتی خاکستر بر سر او ریخت. اصحاب در خشم شدند. خواستند تا او را برنجانند. ابوعثمان گفت: «هزار شکر می باید کرد؛ که کسی که سزای آتش بود، به خاکستر (با وی ) صلح کردند».

ابوعمرو گفت: در ابتداء توبه کردم در مجلس ابوعثمان، مدتی در آن بودم. باز در معصیت افتادم و از خدمت او اعراض نمودم و هر جا که او را می دیدم. می گریختم.

روزی ناگاه بدو رسیدم. مرا گفت: «ای پسر! با دشمنان منشین مگر که معصوم و پاک باشی. از آن که دشمن عیب تو بیند، چون معیوب باشی دشمن شاد گردد و چون معصوم باشی، اندوهگن شود. اگر تو را باید که معصیتی کنی، پیش ما آی تا ما بلای تو را به جان کشیم و تو دشمن کام نگردی ». چون شیخ این بگفت، دلم از گناه سیر شد و توبه نصوح کردم.

نقل است که جوانی قلاش می رفت و ربابی در دست داشت و سرمست.ناگاه ابوعثمان را بدید. موی در زیر کلاه پنهان کرد و رباب در آستین کشید. پنداشت که شیخ احتساب خواهد کرد.

ابوعثمان از روی شفقت نزدیک او شد. و گفت: «مترس، که برادران همه یکی باشند». جوان چون آن بدید، توبه کرد و به خانقاه شد.

شیخ غسلش فرمود و خرقه در وی پوشید و سر بر آورد. و گفت: «الهی! من از آن خود کردم باقی تو را می باید کرد». در ساعت واقعه مردان به وی فرو آمد. چنان که ابوعثمان در آن واقعه متحیر شد.

نماز دیگر ابوعثمان مغربی برسید. ابوعثمان حیری گفت: «ای شیخ! از رشک می سوزم. که هر چه ما به عمری طمع داشتیم، رایگان در کنار این جوان نهادند که از شکمش بوی خمر می آید. تا بدانی که کار، خدای دارد نه خلق ».

نقل است که یکی از او پرسید که: «به زبان ذکر می گویم و دل با آن یار نمی گردد». گفتا: «شکر کن که یک عضو باری مطیع شد و یک جزو را از تو راه دادند. باشد که دل نیز موافقت کند».

نقل است که مریدی از وی پرسید که: «چه گویی در حق کسی که اگر جمعی برای او برخیزند، خوش آید او را واگر برنخیزند، ناخوش آید او را؟».

شیخ هیچ نگفت تا روزی میان جمع گفت: «ازمن مسئله یی چنین و چنین پرسیدند. چه گویم چنین کسی را؟ که اگر در همین بماند، گو، خواه ترسا میر و خواه جهود».

نقل است که مریدی ده سال خدمت او کرد و از آداب و حرمت هیچ باز نگرفت وبا شیخ به سفر حجاز شد و ریاضات کشید و در این مدت می گفت که : «سری از اسرار با من بگوی ».

تا بعداز ده سال شیخ گفت: «چون به مبرز روی، ایزار پای بکش، که این سخن دراز است. فهم من فهم » - این سخن بدآن ماند که از ابوسعید بن ابی الخیر، رحمه الله، پرسیدند که: «معرفت چیست؟». گفت: «آن که کودکان گویند: نخست بینی پاک کن، آن گه حدیث ما کن »

- و گفت: «صحبت با خدای - تعالی - به حسن ادب باید کرد ودوام هیبت؛ و با رسول - علیه السلام - به متابعت سنت و لزوم ظاهر علم؛ و صحبت با اولیا به حرمت داشتن وخدمت کردن و صحبت با برادران به تازه رویی -اگر در گناه نباشند - و صحبت با جهال به دعا و رحمت کردن بر ایشان ».

و گفت: «چون مریدی چیزی شنود از علم این قوم و آنرا کار فرماید، نور آن در آخر عمر در دل او باز دید آید ونفع آن بدو رسد؛ وهر که از او سخن شنود، او را سود دارد و هر که چیزی شنود از علم ایشان و بد آن کار نکند، حکایتی بود که یاد گرفت، روزی چند بر آید، فراموش کند».

و گفت: «هر که را که در ابتدا ارادت درست نشود، او را به روزگار نیفزاید الا ادبار». و گفت: «هر که سنت را بر خود امیر کند، حکمت گوید و هر که هوا را بر خود امیر کند، بدعت گوید».

و گفت: «هیچ کس عیب خود نبیند تا هیچ از او نیکو بیند. (که عیب نفس کسی بیند) که در همه حالها خود را نکوهیده دارد».

و گفت: «مرید تمام نشود تا در دل چهار چیز برابر نکند: منع وعطا و عز و ذل ». و گفت: «عزیزترین چیزی بر روی زمین سه چیز است: عالمی که سخن او از علم بود و مریدی که او را طمع نبود وعارفی که صفت حق کند بی کیفیت ».

و گفت: «اصل ما در این طریقت خاموشی است و بسنده کردن به علم خدای، تعالی ». و گفت: «خلاف سنت در ظاهر علامت ریاء باطن بود».

و گفت: «سزاوار است آنرا که خدای - تعالی - به معرفت عزیز کرد که: او خود را به معصیت ذلیل نکند». و گفت: «صلاح دل در چهار چیز است: در فقر به خدا و در استغنا از غیر خدا و تواضع و مراقبت و هر که اندیشه او در جمله معانی، خدای - تعالی - نبود،نصیب او در جمله معانی از خدا ناقص بود».

و گفت: «هر که تفکر کند در آخرت و پایداری آن، رغبت در آخرتش بازدید آید». و گفت: «هر که زاهد شود درنصیب خویش از راحت و عز و ریاست، دلی فارغش پدید آید و رحمت بر بندگان خدای کند». و گفت: «زهد دست داشتن دنیاست و باک ناداشتن، در دست هر که بود».

و گفت: «اندوهگن آن است که پروای آتش نبود که از اندوه بترسد». و گفت: «اندوه به همه وجه فضیلت مؤمن است، اگر سبب معصیت نبود».

و گفت: «خوف از عدل اوست و رجا از فضل او». و گفت: «صدق خوف پرهیز کردن است از روزگار به ظاهر و باطن ». و گفت: «خوف خاص در وقت بود و خوف عام در مستقبل ».

و گفت: «خوف تو را به خدای رساند و عجب دور گرداند». و گفت: «صابرآن بود که خوی کرده بود به مکاره کشیدن ». و گفت: «شکر عام بر طعام و لباس بود و شکر خاص از آنچه در دل ایشان آید از معانی ».

و گفت: «اصل تواضع از سه چیز است: از آن که بنده از جهل خویش یاد کند و از آن که از گناه خویش یاد کند و از آن که احتیاج خویش به خدای - تعالی - یاد کند».

و گفت: «توکل بسنده کردن است به خدای - تعالی - از آن که اعتماد بر وی دارد». و گفت: «هر که از حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدای در آنچه گوید، او مستدرج بود».

و گفت: «یقین آن است که اندیشه و (قصد کار) فردا او را اندک بود». و گفت: «شوق ثمره محبت بود. هر که خدای را دوست دارد. آرزومند خدا و لقاء خدا بود».

و گفت: «به قدر آن که به دل بنده از حق - تعالی - سروری (رسد) بنده را بدو اشتیاق پدید آید و به قدر آن که بنده از دور بماندن او و از راندن او می ترسد (بدو نزدیک شود)».

و گفت: «به خوف محبت درست گردد و به ملازمت ادب دوستی موکد گردد». و گفت: «محبت را از آن نام محبت کردند که هرچه در دل بود جز محبوب، محو گرداند».

و گفت: «هر که وحشت غفلت نچشیده باشد، حلاوت انس نیابد». و گفت: «تفویض آن بود که: علمی که ندانی بعالم آن علم بگذاری؛ و تفویض مقدمه رضاست، والرضا باب الله الاعظم ».

و گفت: «زهد در حرام فریضه است و در مباح وسیلت و در حلال قربت ». و گفت: «علامت سعادت آن است که مطیع باشی و می ترسی که: نباید که مردود گردی ».

و گفت: «علامت شقاوت آن است که معصیت کنی وامید داری که مقبول باشی ». و گفت: «عاقل آن است که از هر چه ترسد، پیش از آن که در افتد کار بسازد».

و گفت: «تو در زندانی از متابعت کردن شهوات خویش، چون کار به خدا باز گذاری و راحت یابی و سلامت ». و گفت: «صبر کردن بر طاعت تا فوت نشود از تو، طاعت بود؛ و صبر کردن از معصیت تا نجات یابی از اصرار بر معصیت هم طاعت باشد».

و گفت: «صحبت کن با اغنیا به تعزز و با فقرا به تذلل، که تعزز بر اغنیا متواضع بود و تذلل اهل فقر را شریف تر». و گفت: «شاد بودن تو به دنیا، شاد بودن به خدا از دلت ببرد و ترس تو از غیر خدا، ترس خدا از دلت پاک ببرد و (امید داشتن به غیر خدا) امید داشتن به خدا از دلت دور کند».

و گفت: «موفق آن است که از غیر خدای نترسد و به غیر او امید ندارد و رضاء او بر هوای نفس خویش بگزیند». و گفت: «خوف از خدای تو را به خدا رساند و کبر و عجب نفس تو را از خدای - عز وجل - منقطع گرداند و خوار و حقیر داشتن خلق بیماریی است که هرگز دوا نپذیرد».

و گفت: «آدمیان بر اخلاق خویش اند تا مدام که خلاف هواء ایشان کرده نیاید وچون خلاف هواء ایشان کنند، جمله خداوندان اخلاق کریم، خداوندان اخلاق لئیم باشند».

و گفت: «اصل عداوت از سه چیز است: طمع در مال و طمع در گرامین داشتن مردمان و طمع در قبول کردن خلق ». و گفت: «به هر قطع که افتد مرید را از دنیا، غنیمت بود».

و گفت: «ادب امیدگاه فقرا است و آرایش اغنیا». و گفت: «خدای - تعالی - واجب کرده است بر کرم خویش عفو کردن بندگان که تقصیر کرده اند در عباد؛ که فرموده است: کتب ربکم علی نفسه الرحمه ».

و گفت: «اخلاص آن بود که نفس را در آن حظ نبود به هیچ حال و این اخلاص عوام بود و اخلاص خاص بر ایشان رود. نه به ایشان بود طاعت ها که میآرند و ایشان از آن بیرون و ایشانرا در آن طاعت پندار نیفتد وآنرا چیزی نشمرند». و گفت: «اخلاص صدق نیت است با حق، تعالی ». و گفت: «اخلاص نسیان رؤیت خلق بود به دوام نظر با خالق ».

نقل است که یکی از فرغانه عزم حج کرد. او را گذر بر نشابور افتاد و به خدمت ابوعثمان شد و سلام کرد. شیخ جواب نگفت.

فرغانی باخود گفت: «مسلمانی سلام کند و جواب ندهد؟». ابوعثمان گفت: «حج چنین کنند؟ که مادر بیمار را بگذارند و بروند بی رضا(ی) او؟».

گفت: «بازگشتم و تا مادر زنده بود توقف کردم، بعد از آن عزم حج کردم و به خدمت شیخ ابوعثمان رسیدم. مرا به اعزازی و اکرامی تمام بنشاند. همگی مرا خدمت او فرو گرفت. جهدی بسیار کردم تا ستوربانی به من داد و بر آن می بودیم تاوفات کرد».

در حال نزع چون پسرش جامه درید و فریاد کرد، ابوعثمان گفت: «ای پسر! خلاف سنت کردی و خلاف سنت ظاهر کردن نشان نفاق بود کما قال: کل اناء یترشح بما فیه ». و در حضور تمام جان تسلیم کرد.