ذکر یحیی بن معاذ رحمة الله علیه

آن چشمه روضه رضا، آن نقطه کعبه رجا، آن ناطق حقایق، آن واعظ خلایق، آن مرد مراد، یحیی بن معاذ - رحمة الله علیه - لطیف روزگار بود و خلقی عجب داشت و بسطی با قبض آمیخته و رجائی غالب.

کار خایفان پیش گرفته و زبان طریقت و محبت بود و همتی عالی داشت و گستاخ درگاه بود و وعظی شافی داشت، چنان که او را یحیی واعظ گفتندی.

در علم و عمل قدمی راسخ او را بود و به لطایف و حقایق مخصوص بود و به مجاهده و مشاهده موصوف بود و صاحب تصنیف.

و سخنی موزون و نفسی گیرا داشت. تا به حدی که مشایخ گفته اند که: خداوند - عزوجل - را دو یحیی بود: یکی از انبیا و یکی از اولیا.

یحیی زکریا - علیه السلام - طریق خوف چنان سپرد که همه صدیقان به خوف او از فلاح خود نومید شدند و یحیی بن معاذ طریق رجا را چنان سلوک کرد که دست همه مدعیان رجا را در خاک مالید.

گفتند: «حال یحیی زکریا - علیه السلام - معلوم است. حال این یحیی چگونه بود؟». گفت: «چنین رسیده است که هرگز وی را در طاعت سآمت نبود و بر وی کبیره یی نرفت، و در معاملت و ورزش از خدای خیری عظیم داشت که کس طاقت آن نداشت.

از اصحاب او گفتند: «ای شیخ! معامله رجا و معامله خایفان چیست؟». گفت: «بدان که: ترک عبودیت ضلالت بود و خوف و رجا دو قائمه ایمان اند. محال باشد که کسی به ورزش رکنی از ارکان ایمان به ضلالت افتد. خایف عبادت کند، ترس قطیعت را، وراجی امید دارد وصلت را. تا عبادت حاصل نباشد نه خوف درست آید و نه رجا. و چون عبادت حاصل بود. بی خوف و رجا نبود». و هیچ کس از مشایخ این طایفه بعد از خلفاء راشدین بر منبر نشد مگر او.

نقل است که یک روز به منبر برآمد. چهارهزار مرد حاضر بودند. بنگریست نیکو، و از منبر فرود آمد و گفت: «برای آن کس که ما به منبر آمدیم، حاضر نیست ».

نقل است که برادری داشت. به مکه رفت و به مجاور بنشست و به یحیی نامه یی نوشت که: « مرا سه چیز آرزو بود و یافتم و یکی مانده است. دعا کن تا آن یکی را نیز خدای - عزوجل - کرامت کند:

مرا آرزویی بود که آخر عمر خود در بقعه یی فاضل به سر برم، به حرم آمدم که فاضل تر بقاع است. دوم آرزو آن بود که خادمی باشد تا مرا خدمت کند و آب وضویی من مرتب دارد، کنیزکی شایسته حق - تعالی - مرا عطا داد. سیوم آرزوی من آن است که پیش از مرگ تو را بینم. بود که خدای - عزوجل - این نیز روزی کند».

یحیی جواب نوشت که: «آن که گفتی: آرزوی بهترین بقاع بود، تو بهترین خلق شو و در هر بقعه یی که خواهی باش. بقعه به مردان عزیز است نه مردم به بقعه.

و اما آن که گفتی که: مرا خادمی آرزو بود و یافتم. اگر تو را فتوت و جوانمردی بودی، خادم حق را خادم خود نگردانیدی و از خدمت حق باز نداشتی. تو را خادم می باید بودن.

مخدومی آرزو می کنی؟ مخدومی صفات حق است و خادمی از صفات بنده. بنده را بنده باید بود. چون بنده را مقام حق آرزو کرد، فرعونی بود.

و اما آن که گفتی: مرا آرزوی دیدار توست، اگر تو را از خدای - عزوجل - خبر بودی از من تو را یاد نیامدی. با حق صحبت چنان کن که تو را از برادر یاد نیاید. اینجا فرزند قربان باید کرد تا به برادر چه رسد. اگر او را یافتی، من تو را به چکار آیم؟ و اگر نیافتی، از من تو را چه سود؟».

نقل است که یک بار به دوستی نامه نوشت که : «دنیا چون خواب است و آخرت چون بیداری. هرکه به خواب بیند که می گرید، تعبیرش آن بود که در بیداری بخندد و شاد گردد. و تو در خواب دنیا بگری تا در بیداری آخرت بخندی و شاد باشی ».

یحیی دختری داشت. روزی مادر راگفت که: «مرا فلان چیز می باید». مادر گفت: «از خدای خواه ». گفت: «ای مادر! شرم می دارم که بایست نفسانی خواهم از خدای - تعالی - تو بده آنچه می دهی، که هم از آن او بود».

نقل است که یحیی یک روز با برادری به در دیهی گذشت. برادرش گفت: «خوش دیهی است این ». یحیی گفت: «خوش تر از این دیه دل آن کس است که از این دیه فارغ است. اکتفی بالملک من الملک ».

نقل است که او را به دعوتی بردند - و او کم خوردی - چیزی نمی خورد. الحاح کردند. گفت: «ما یک دم تازیانه ریاضت از دست ننهیم، که هوای نفس ما در کمین گاه مکر خود نشسته است که اگر یک لحظه عنان به وی رها کنیم، ما را در ورطه هلاک اندازد».

شبی شمعی پیش او نهاده بودند. بادی درآمد و شمع را بنشاند. یحیی در گریستن آمد. گفتند: «چرا می گریی؟ همین ساعت باز درگیریم ».

گفت: «از این نمی گریم. از آن می گریم که شمعهای ایمان و چراغهای توحید در سینه ها افروخته اند. می ترسم که: نباید که مهب بی نیازی بادی درآید همچنین، و آن همه را فرونشاند».

روزی در پیش او می گفتند که: «دنیا با ملک الموت حبه یی نیرزد». گفت: «اگر ملک الموت نیستی، حبه یی نیرزیدی، الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب ».

گفت: مگر جسری است که دوست را به دوست می رساند- و یک روز بدین آیت رسید که: آمنا برب العالمین. گفت: «ایمان یک ساعته از محو کردن کفر دویست ساله عاجز نیاید، ایمن هفتاد ساله از محو کردن گناه هفتاد ساله کی عاجزآید؟».

و گفت: «اگر خدای - تعالی - روز قیامت گوید: چه چیز می خواهی؟ گویم: خداوندا! آن می خواهم که مرا به قعر دوزخ فرستی و بفرمایی تا از بهر من سراپرده های آتشین بزنند و در آن سراپرده تختی آتشی بنهند تا چون ما در قعر دوزخ بر سریر ملکت نشینیم، دستوری فرمایی تا یک نفس بزنیم از آن آتش که در سر من ودیعت نهاده اند. تا مالک را و خزنه دوزخ را به یک بار به کتم عدم برم » - و اگر این سخن از نص مستندی خواهی، جز یا مؤمن فان نورک اطفألهبی تمام است -

و گفت: «اگر دوزخ مرا بخشند، هرگز هیچ عاشق را نسوزم از بهر آن که عشق، خود او را صد باره سوخته است ». سایلی گفت: «اگر آن عاشق را جرم بسیار بود، او را نسوزی؟». گفت: «نه، که آن جرم اختیاری نبوده باشد. که کار عاشقان اضطراری است، نه اختیاری ».

وگفت: «هر که شاد شود به خدمت خدای - عزوجل - جمله اشیاء به خدمت او شاد شوند. و هر که را چشم روشن شود به خدای - عزوجل - چشم جمله اشیاء به نظر کردن در او روشن شود».

و گفت: «نیست کسی که در خدای - عزوجل - متحیر شود، هم چون کسی که متحیر شود در عجایبی که بروی می گذرد».

وگفت: «خدای - عزوجل - از آن کریم تر است که عارفان را دعوت کند به طعام بهشت. که ایشان را همتی است که جز به دیدار خدای - عزوجل - سر فرو نیارد».

و گفت: «به قدر آن که خدای - عزوجل - را دوست داری، خلق تو را دوست دارند و به قدر آن که از خدای - عزوجل - ترسی، خلق از تو ترسند و به قدر آن که به خدای - تعالی - مشغول باشی، خلق به کار تو مشغول باشند. و هر که شرم داشته باد از خدای - تعالی - در حال طاعت، خدای - عزوجل - شرم کرم دارد که او را عذاب کند از بهر گناه ».

و گفت: «حیاء بنده، حیا ندم بود و حیاء خدای حیاء کرم ». و گفت: «گمان نیکوی بنده به خدا به قدر معرفت او بود و به کرم خدای ونبود هرگز کسی که ترک گناه کند برای نفس خویش - که بر نفس خویش ترسد - هم چون کسی که ترک کند از شرم خدای. که می داند که خدای - تعالی - او را میبیند در چیزی که نهی کرده است. پس او از آن جهت اعراض کند نه از جهت خود».

وگفت: «گمان نیکو به خدای - عزوجل - نیکوترین گمانهاست، چون به اعمال شایسته و مراقبت به هم بود. اما اگر با غفلت و معاصی بود. آن آرزو بود که او را در خطر اندازد» و گفت: «از عمل نیکو گمان نیکو خیزد و از عمل بد گمان بد».

و گفت: «معیوب آن کس است که مهمل گذارد روزگار خویش را به بطالت و مسلط گرداند جوارح خود را بر هلاکت و بمیرد پیش از آن که به هوش باز آید از جنایت ».

و گفت: «عبرت به خروار است و کسی باید که عبرت بگیرد به مثقال ». و گفت: «هر که اعتبار نگیرد به معاینه، مستغنی نگردد از نصیحت و هر که اعتبار گیرد به معاینه، مستغنی گردد از نصیحت ». وگفت: «دور باش از صحبت سه قوم: یکی علمای غافل و دوم قراء مداهن و سیوم متصوف جاهل ».

و گفت: «تنهایی آرزوی صدیقان است و انس گرفتن با خلق وحشت ایشان است ». وگفت: «سه خصلت از صفت اولیاست: اعتماد کردن بر خدای - عزوجل - در همه چیزها و بی نیاز بودن بدو از همه چیزها، و رجوع کردن بدو در همه چیزها».

وگفت: «اگر مرگ را در بازار فروختندی و بر طبق نهادندی، سزاوار بودی اهل آخرت را که هیچ شان آرزو نیامدی و نخریدندی جز مرگ ».

و گفت: «اصحاب دنیا را خدمت، پرستاران و بندگان کنند و اصحاب آخرت را خدمت ابرار و احرار و زهاد (و بزرگواران) کنند».

وگفت: «مرد، حکیم نبود تا جمع نبود در او سه خصلت: یکی آن که به چشم نصیحت در توانگران نگرد، نه به چشم حسد. دوم آن که به چشم شفقت در زنان نگرد، نه به چشم شهوت. سیوم آن که به چشم تواضع در درویشان نگرد، نه به چشم تکبر».

و گفت: «هر که خیانت کند خدای - عزوجل - را در سر، خدای - عزوجل - پرده او بدراند آشکارا». وگفت: «چون بنده انصاف خدای - تعالی - بدهد از نفس خویش، خدای - تعالی - او را بیامرزد».

وگفت با مردمان سخن اندک گویید و با خدای - تعالی - بسیار». و گفت: «چون عارف باخدای دست از ادب بدارد، هلاک شود با هلاک شدگان ».

و گفت: «هر که را توانایی به خدا بود، همیشه توانگر است و هر که را توانگری (به) کسب خویش بود، همیشه فقیر بود» - و به اول مجذوبان را می خواهد وبه آخر مجاهدان را - چنان که گفت: «خدای - تعالی - را در سراء نعمت فضل است و در ضراء نعمت تطهیر. تو اگر بنده باشی، در سرا باش ».

وگفت: «عجب می دارم از آه موحدان در دوزخ زبانه زن، که چگونه می سوزد آتش از صدق توحید ایشان ». و گفت: «سبحان آن خدایی که بنده گناه کند و حق از او شرم دارد». وگفت: «ولی مرائیی و منافقی نکند وچنین کس را دوست کم بود».

وگفت: «بد دوستی باشد که تو را حاجت آید از او چیزی خواستن و او را گفتن که، به دعا یاددار. و یا در زندگانی که با او کنی حاجت آید به مدارا کردن و یا حاجت آید به عذر خواستن از وی در زلتی که از تو ظاهر شود».

وگفت: «نصیب مؤمن از تو سه چیز باید که بود، اگر منفعتی نتوانی رسانید، مضرتی نرسانی. و اگر شادش نتوانی کرد، باری اندهگنش نگردانی. و اگر مدحش نگویی، باری ذمش نکنی ».

و گفت: «هیچ حماقت بیش از آن نیست که: تخم آتش می اندازد و بهشت طمع می دارد». و گفت: «یک گناه بعد از توبه زشت تر بود از هفتاد گناه پیش از توبه ». وگفت: «گناه مؤمن میان بیم و امید بود. چون روباهی بود در میان دو شیر»

وگفت: «بسنده است شما را از داروها ترک گناه ». وگفت: «عجب دارم از کسی که پرهیز کند از طعام از بیم علت. چرا پرهیز نمی کنی از گناه از بیم عقوبت ».

و گفت: «کرم خدای - تعالی - در آفریدن دوزخ ظاهرتر است. از آن که در آفریدن بهشت. از بهر آن که هر چند به بهشت وعده کرده است، اگر بیم دوزخ نبودی یک تن از اهل طاعت نبودی ».

و گفت: «دنیا جایگاه اشغال است و پیوسته میان مشغولی و بیم است بنده، تا بر چه قرار گیرد؟ اما بهشت و اما دوزخ ».

وگفت: «جمله دنیا از اول تا آخر در برابر یک ساعته غم نیرزد، پس چگونه بود جمله عمر در غم بودن از بهر اندک نصیبی از او».

و گفت: «دنیا دکان شیطان است. زنهار تا از دکان او چیزی ندزدی که از پس درآید و از تو باز ستاند». وگفت: «دنیا خمر شیطان است هر که از آن مست شد، هرگز بازهوش نیاید مگر در میان لشکر خدا، روز قیامت، در حسرت وندامت ».

وگفت: «دنیا چون عروسی است و جوینده او چون مشاطه اوست وزاهد در وی کسی بود که روی وی سیاه کند و موی او بکند و جامه او بدرد».

و گفت: «در دنیا اندیشه است و غم، و در آخرت عذاب است و عقاب. پس از او راحت کی بود؟ که خداوند - جل و علا - می فرماید که: از من شکایت می کند، بر شما این پوشیده نیست که هر دو جهان مراست و من شما را».

وگفت: «در کسب کردن دنیا ذل نفوس است و در کسب کردن بهشت عز نفوس است. ای عجب! از کسی که اختیار کند خواری و مذلت در طلب چیزی که جاوید و باقی نخواهد ماند».

وگفت: «شومی دنیا تو را بدان درجه است که آرزوی آن تو را از خدای - عزوجل - مشغول می کند تا به یافت چه رسد».

وگفت: «عاقل سه تن است: یکی آن که ترک دنیا کند پیش از آن که دنیا ترک او کند. و آن که بنیاد لحد نهد و گور را عمارت کند، پیش از آن که در لحد رود. و آن که خدای - عزوجل - را راضی گرداند پیش از آن که بدورسد».

و گفت: «دو مصیبت است بنده را که اولین و آخرین سخت تر از آن نشنوده اند و آن وقت مرگ بود بنده را در مال که دارد». گفتند: «آن کدام بود؟». گفت: «آن که مالی جمع کرده است و از او بستانند. دوم آن که از یک یک از آن مال سؤالش کنند».

و گفت: «دینار و درم کژدم است. دست در آن مکن تا افسون وی نیاموزی. و اگر نه زهر او تو را هلاک گرداند». گفتند: «افسون او چیست؟».

گفت: «آنکه دخل او از حلال بود و خرج او به حق بود». وگفت: «دنیا طلب کردن عاقل را، نیکوتر از ترک کردن دنیا جاهل را».

و گفت: «ای خداوندان علم! قصرهاتان قیصری است و خانه هاتان کسروی است و عمارتهاتان شدادی است و کبرتان عادی است. این همه تان هست. همچنان احدی نیست ».

وگفت: «جوینده این جهان همیشه در ذل معصیت است و جوینده آن جهان همیشه در عز طاعت و جوینده حق همیشه در روح و راحت است ».

و گفت: «هر که در توکل طعن کند، در ایمان طعن کرده است ». وگفت: «تکبر کردن د رآن کس که با تو به مال تکبر کند، تواضع بود». وگفت: «از پایگاه افتادن مرد آن بود که در خویشتن به غلط افتد».

وگفت: «مریدان را از سه چیز گزیر نیست: خانه یی که در آنجا متواری بود و کفافی که بدان زندگانی تواند کرد و عملی که بدن حرفتی تواند کرد، اما خانه او خلوت است و کفاف او توکل است و حرفت او عبادت است ».

و گفت: «چون مرید مبتلا گردد به بسیار خوردن، ملایکه بر او بگریند و هر که به حرص بسیار خوردن مبتلا گردد، زود بود که به آتش شهوت سوخته گردد. و در تن فرزند آدم هزار عضو است جمله از شر، و آن همه در دست شیطان. چون مرید را گرسنه بود ونفس را ریاضت دهد آن جمله اعضا خشک گردد و به آتش گرسنگی سوخته شود».

و گفت: «گرسنگی نوری است و سیر خوردن ناری است و شهوت هیزم، که از او آتش برکنند. آن آتش فرو ننشیند تا خداوند آن را نسوزد».

و گفت: «هیچ بنده سیر نخورد تا خدای - تعالی - نبرد از او چیزی که هرگز بعد از آن آن را بازنتواند یافت ». وگفت: «گرسنگی طعام خدای - تعالی - است در زمین که تن های صدیقان بدان قوت یابد».

و گفت: «گرسنگی مریدان را ریاضت است و تایبان را تجربت است و زاهدان را سیاست است و عارفان را مکرمت است ». وگفت: «پناه می گیرم از زاهدی که فاسد گرداند معده خود را از بسیار خوردن طعامهای گوناگون توانگران ».

و گفت: «ایشان سه قوم اند: زاهدان و مشتاقان و واصلان: زاهد معالجه به صبر کند و مشتاق (معالجه) به شکر کند و واصل معالجه به ولایت کند».

وگفت: «چون بینی که مرد اشارت به عمل کند، بدان که: طریق او ورع است و چون بینی که تعلق او به ذکر است، بدان که: طریق او طریق ابدالان است و چون بینی که اشارت به آلاء می کند، بدان که: طریق او طریق عارفان است ».

و گفت: «مادام که شکر میکنی، شاکر نه ای، و غایت شکر تحیر است ». و گفت: «مرید آخرت را دل ساکن نشود مگر در چهار موضع: یا گوشه خانه یی، یا مسجدی، یا گورستانی، یا موضعی که هیچ کس وی را نتواند دید. پس با کسی ننشیند، مگر با کسی که سیر نگردد از ذکر خدای، عزوجل ».

گفتند: «بر مرید چه سخت تر؟». گفت: «هم نشینی اضداد». وگفت: «بنگر انس خویش به خلوت و انس تو به حق در خلوت. اگر انس تو به خلوت بود، چون از خلوت بیرون آیی، انس برود؛ و اگر انس تو به حق بود، جهان جمله تو را یکی بود، دشت و کوه و بیابان ».

وگفت: «تنهایی هم نشینی صدیقان است ». وگفت: «در وقت نزول بلا حقایق صبر آشکارا گردد و در وقت مکاشفه مقدور حقایق رضا روی نماید».

وگفت: «هر که امروز دوست دارد، آنچه دشمن دارد فردا از پس درآیدش و هر که امروز را دشمن دارد، چیزی را که دوست می دارد فردا آن چیز بدو رسد».

و گفت: «ضایع شدن دین از طمع است و باقی ماندن دین در ورع است ». وگفت: «با خوی نیک معصیت زیان ندارد». وگفت: «مقدار یک سپندان دانه از دوستی نزدیک من دوست تر از آن که هفتاد ساله عبادت بی دوستی ».

و گفت: «اعمال محتاج است به سه خصلت: علم ونیت و اخلاص ». وگفت: «به صدق توکل، آزادی توان یافت از بندگی، و به اخلاص استخراج جزا توان کرد و به رضا دادن به قضا عیش را خوش توان گردانید».

و گفت: «ایمان سه چیز است: خوف ورجا و محبت. و در ضمن خوف ترک گناه است تا از آتش نجات یابی، و در ضمن رجا در طاعت خوض کردن است تا بهشت یابی، و در ضمن محبت احتمال مکروهات است تا رضای حق به حاصل آید».

وگفت: «عارف آن است که هیچ چیز دوست تر از ذکر خدای - تعالی - ندارد». و گفت: «معرفت به دل تو راه نیابد تا معرفت را نزدیک تو حقی مانده است. تا گزارده نگردد».

وگفت: «خوف درختی است در دل و ثمره آن دعا و تضرع. چون دل خایف گردد، جمله جوارح به طاعت اجابت کند واز معاصی اجتناب نماید».

وگفت: «بلندتر منزلی طالبان را خوف است و بلندترین منزلی واصلان را حیاست ». وگفت: «هر چیزی را زینتی است و زینت عبادت خوف است وعلامت خوف کوتاهی امل است ».

وگفت: «علامت فقر خوف فقر است ». و گفت: «بلندترین پرهیزکاری تواضع است ». وگفت: «اخلاص خدای را، پاک کردن عمل است از عیوب ».

وگفت: «علامت شوق به خدای - تعالی - دوستی حیات است با راحت به هم » - یعنی چون حیات بود و رنج نبود که بسوزاند، شوقش زیادت شود - وگفت: «طاعت خزانه خدای است و کلید آن دعا».

و گفت: «توحید نور است و شرک نار. نور توحید جمله سیئات موحدان را بسوزاند و نار شرک جمله حسنات مشکران را خاکستر گرداند».

وگفت: «چون توحید عاجز نیست از هر چه در پیش رفته است از کفر و طغیان، هم چنین نیز عاجز نبود که محو گرداند هر چه بعد از آن رفته است از گناه و عصیان ».

وگفت: «ورع ایستادن بود بر حد علم بی تأویل ». وگفت: «ورع دو گونه بود: ورعی بود در ظاهر که نجنبد مگر به خدا. و ورعی بود در باطن و آن آن بود که در دلت به جز خدا درنیاید».

و گفت: «زهد سه حرف است: زا وها و دال. اما زا ترک زینت است، وها ترک هوا، و دال ترک دنیا». وگفت: «از زهد سخاوت خیزد به ملک، و از حب سخاوت به نفس و روح ».

و گفت: «زهد آن است که ترک دنیا کند». وگفت: «زهد آن است که به ترک دنیا حریص تر بود از حرص بر طلب دنیا». و گفت: «زاهد به ظاهر صافی است و به باطن آمیخته. و عارف به باطن صافی است و به ظاهر آمیخته ».

و گفت: «فوت سخت تر است از موت. زیرا که موت انقطاع است از خلق و فوت انقطاع است از حق، تعالی ». وگفت: «هر که سخن گوید پیش از آن که بیندیشد، پشیمانیش بار آرد و هر که بیندیشد پیش از آن که بگوید. سلامت یابد».

و گفت: «علامت توبه نصوح سه چیز است: کم خوردن از بهر روزه، و کم خفتن از بهر نماز، و کم گفتن از بهر ذکر، حق تعالی »

و گفت: «توبه جمله گنه را غرق کند، خود رضای او چگونه بود؟ و رضای او غرقه گرداند امانی را، حب او خود چگونه بود؟ و حب او در دهشت اندازد عقول را، خود ود او چگونه بود؟ و ود او فراموش گرداند هر چه دون اوست، خود لطف او چگونه بود؟».

پرسیدند که: «به چه توان شناخت که حق - تعالی - از ما راضی است یا نه؟». گفت: «اگر تو راضی باشی از او، نشان آن است که او از تو راضی است ».

گفتند: «کسی بود که از او راضی نبود و دعوی معرفت او کند؟». گفت: «آری! هر که غافل ماند از انعام او و در خشم بود بسبب مقدوری: چه از نعمت، چه از محنت، چه از معصیت ».

کسی گفت: «کی بود که به مقام توکل سم و ردا از بر درافکنم وبا زاهدان نشینم؟». گفت: «آن گاه که نفس را در سر ریاضت دهی، تا به حدی که اگر سه روز تو را حق روزی ندهد ضعیف نگردی. واگر بدین جمله نرسیده نباشی، نشست تو بر بساط زاهدان جهل بود و از فضیحت شدن تو ایمن نباشم ».

گفتند: «فردا که ایمن تر بود؟». گفت: «هر که امروز بیشتر ترسد». گفتند: «مرد به توکل کی رسد؟». گفت: «آن گه که خدای - عزوجل - را به وکیلی رضا دهد».

گفتند: «توانگری چه باشد؟». گفت: «ایمن بودن به خدا». گفتند: «عارف که باشد؟». گفت: «(آن که ) هست نیست بود». گفتند: «درویشی چیست؟». گفت: «آن که به خداوند خویش از جمله کاینات توانگر شوی ».

و یک روز در پیش او سخن درویشی و توانگری می رفت، گفت: «فردا نه توانگری را وزنی خواهد بود و نه درویشی (را). صبر و شکر وزن خواهد داشت باید که شکر کنی و صبر کنی ».

گفتند: «از خلق که ثابت قدم تر؟». گفت: «آن که یقین او بیشتر بود». گفتند: «محبت را نشان چیست؟». گفت: «آن که به نیکویی زیادت نشود و به جفا نقصان نگیرد».

یکی از وی وصیتی خواست. گفت: «سبحان الله، چون نفس من از من قبول نمی کند، دیگری از من چگونه قبول کند؟» گفتند: «جماعتی را می بینم که تو را غیبت می کنند». گفت: «اگر خدای - تعالی - مرا خواهد آمرزید، هیچ زیان ندارد و اگر نخواهد آمرزید. پس سزای آنم که ایشان همی گویند».

گفتند: «تو چرا همه از رجا می گویی وهمه از لطف و کرم او می گویی؟». گفت: «لابد سخن چون منی با جوانمردی، به جز (از) کرم و لطف نبود».

و مناجات او این است: «خداوندا! امید من به تو به سیئات بیش از آن است که امید به حسنات. از بهر آن که من چنان می نمایم که اعتماد کنم بر طاعت واخلاص. و من چگونه طاعت به اخلاص توانم کرد - و من به آفات معروف - ولکن خود را در گناه چنان می یابم که اعتماد کنم بر عفو تو. و تو چگونه گناه من عفو نکنی؟ و تو به جود موصوف ». و گفت:

«الهی! تو موسی کلیم را و هارون عزیز را به نزدیک فرعون ظالم کافر باغی فرستادی، و گفتی: سخن با او آهسته ونرم گویید. الهی! این لطف توست با کسی که دعوی خدایی می کند، خود لطف تو چگونه بود با کسی که تو را از میان جان و دل خدمت کند؟».

وگفت: «الهی! لطف و حلم تو با کسی که انا ربکم الاعلی گوید این است، (پس لطف تو با کسی که سبحان ربی الاعلی گوید) کی داند کسی که چه خواهد بود؟».

گفت: «الهی! در جمله مال و ملک من جز گلیمی کهنه نیست؛ با این همه اگر کسی از من بخواهد - اگر چه محتاجم - از او باز ندارم. تو را چندین هزار رحمت است و به ذره یی محتاج نه ای و چندین درمانده رحمت، از ایشان دریغ داشتن چون بود؟».

و گفت: «الهی! تو فرموده ای که: من جاء بالحسنة فله عشر امثالها - هر که نیکویی به ما آرد، بهتر از آن بدو باز دهیم - هیچ نیکوتر از ایمان نیست که داده ای. چه بهتر از آن به ما دهی جز لقاء تو خداوندا!».

وگفت: «الهی! چنان که تو به کس نمانی، کارهای توبه کس نماند. هر کسی که مر کسی را دوست دارد، همه راحت او خواهد. تو چون مر کسی را دوست داری، بلا بر سر او بارانی ».

و گفت: «خداوندا! هر چه مرا از دنیاوی خواهی داد، به کافران ده، و هر چه از عقبی خواهد داد، به مؤمنان ده. که مرا بسنده است در دنیا ذکر و و در عقبی دیدار تو».

و گفت: «الهی! چگونه امتناع نمایم از دعا به سبب گناه، که نمی بینم تو را که امتناع نمایی به سبب گناه من از عطا. اگرچه گناه می کنم، تو هم چنان عطا می فرستی. پس من نیز اگرچه گناه می کنم، از دعا باز نتوان ایستاد».

وگفت: «الهی! اگر من نتوانم که از گناه باز ایستم، تو توانی که گناهم را بیامرزی ». وگفت: «هر گناه که از من در وجود می آید، دو روی دارد: یکی روی به لطف تو دارد، یکی (روی) به ضعف من. تا بدآن روی گناهم عفو کنی که به لطف تو دارد و بدآن روی بیامرزی که به ضعف من دارد».

وگفت: «الهی! به بد کرداری که مراست از تو می ترسم، و به فضلی که تو راست به تو امید می دارم. پس از من باز مدار فضلی که تو راست به سبب بدکرداری که مراست ». وگفت: «الهی! بر من ببخشای تو، زیرا که من آن توام ».

وگفت: «الهی! چگونه ترسم از تو - و تو کریمی - و چگونه نترسم از تو که تو عزیزی ». و گفت: «الهی! چگونه خوانم تو را، و من بنده عاصی. و چگونه نخوانم تو را، تو خداوند کریمی ».

وگفت: « الهی! زهی خداوند پاک! که بنده گناه کند و تو را شرم کرم بود». وگفت: «الهی! تو دوست می داری که من تو را دوست دارم، با آن که بی نیازی از من. پس چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری با این همه احتیاج که به تو دارم ».

وگفت: «الهی! من غریبم و ذکر تو غریب، و من با ذکر تو الف گرفته ام زیرا که غریب با غریب الف گیرد». وگفت: «شیرین ترین عطاها در دل من رجاء تو خداوند است و خوشترین سخن ها بر زبان این گنهکار ثناء توست و دوست ترین وقت ها براین بنده مسکین گنهکار لقاء توست ».

و گفت: «الهی! مرا عمل بهشت نیست و طاقت دوزخ ندارم. اکنون (کار) با فضل تو افتاد». و گفت: «اگر فردا گویند چه آوردی؟ گویم: خداوندا! از زندان موی بالیده و جامه شوخگن و عالمی اندوه و خجلت بر هم بسته توان آورد. مرا بشوی و خلعتی فرست و مپرس ».

نقل است که یحیی را در شهر صد هزار درم وام افتاد که بر حاجیان و غازیان و فقرا و علما و صوفیان صرف کرده بود و قرض خواهان تقاضا می کردند و دل او بدآن مشغول بود.

شب آدینه پیغمبر را - علیه الصلوة والسلام - به خواب دید. گفت: «ای یحیی! دل تنگ مشو، که از دلتنگی تو من رنجورم. برخیز و به خراسان رو که آن صد هزار درم را یک زن در آنجا سیصد هزار درم نهاده است از برای تو».

گفت: «یا رسول الله! آن شهر کدام است و آن شخص کی است؟». گفت: «شهر به شهر می رو و سخن می گوی - که سخن تو شفاء دلهاست - که من خود چنان که به خواب تو آمدم به خواب آن کس روم. پس یحیی به نشابور آمد و او را در پیش طاق منبر نهادند.

گفت: «ای مردمان نشابور! من به اشارت پیغمبر - علیه الصلوة والسلام - آمده ام که فرمود که: وام تو یک کس بگزارد. و من صد هزار درم نقره وام دارم. بدانید که سخن ما را در هر وقت جمالی بود، اکنون این وام حجاب آمد».

یکی گفت: «من پنجاه هزار درم وام تو باز دهم ». دیگری گفت: «چهل هزار درم بدهم ». یحیی نگرفت و گفت: «سید - علیه الصلوة والسلام - به یک کس اشارت کرده است ».

پس در سخن آمد. روز اول هفت جنازه از مجلس او برداشتند. پس در نشابور وام گزارده نشد. عزم بلخ کرد و (چون آنجا رسید) مدتی او را باز داشتند تا سخن گفت و توانگری را فضل نهاد بر درویشی. صد هزار درمش بدادند.

شیخی در آن نواحی بود. مگر او را این سخن خوش نیفتاد، گفت: «خدای - تعالی - برکت مکناد بر وی ». چون از بلخ بیرون آمد، راهش بزدند و مالش ببردند.

گفتند: «اثر دعای آن پیر بود». پس عزم هری کرد. گویند که: به مرو رفت، پس به هری آمد، و خواب بازگفت. دختر امیر هری در مجلس بود.

کس فرستاد که: «ای امام! دل از اوام فارغ دار، که آن شب که سید - علیه الصلوة والسلام - در خواب به تو گفت، با من نیز گفت، گفتم: یا رسول الله! من پیش او روم؟

فرمود که، او خود آید، و من انتظار تو می کردم. چون پدر مرا به شوهر داد، آنچه دیگران را مس و روی باشد، مرا نقره و زر ساخت. آنچه نقره است، سیصد هزار درم است. جمله به تو ایثار کردم و لکن یک حاجت دارم، و آن، آن است که چهار روز دیگر مجلس گویی ».

یحیی چهار روز مجلس گفت. روز اول ده جنازه برگرفتند، روز دوم بیست، و روز سیوم چهل، روز چهارم هفتاد. پس روز پنجم از هری برفت با هفت شتر وار نقره.

چون به بلهم رسید، پسر او با او بود و آن مال می آورد. گفت: «نباید که چون به شهر رسد، مال به غرما و فقرا دهد و ما را بی نصیب گذارد».

هنگام سحر مناجات می کرد، سر به سجده نهاد، ناگاه سنگی بر سر او زدند. یحیی گفت: «مال به غریمان دهید»، و جان بداد. و اهل طریقت بر گردن به نشابور آوردند و به گورستان معمر دفن کردند. والسلام.