ذکر معروف کرخی رحمة الله علیه

آن همدم نسیم وصال، آن محرم حریم جمال، آن مقتدای صدر طریقت، آن رهنمای راه حقیقت، آن عارف اسرار شیخی، قطب وقت معروف کرخی - رحمة الله علیه - مقدم طریقت بود و مقتدای طوایف و مخصوص به انواع لطایف بود.

و سید محبان وقت بود و خلاصه عارفان عهد. بل که اگر عارف نبودی، معروف نبودی. کرامت و ریاضت او بسیار است و در فتوت و تقوی آیتی (بود) و عظیم لطفی و قربی داشته است و در مقام انس و شوق به غایت بوده است.

و مادر و پدرش ترسا بودند. چون بر معلم فرستادندش، استاد گفت: «بگو: ثالث ثلاثه ». گفت: «نه، بل هو الله الواحد». هرچند می گفت: «بگو که: خدای سه است ». او می گفت: «یکی ».

هرچند استاد می زدش سودی نداشت. یک بار سخت بزدش. معروف بگریخت و او را باز نمی یافتند. مادر و پدر گفتند: «کاشکی باز آمدی و به هر دین که او خواستی ما موافقت کردیمی ».

وی برفت و به دست علی بن (موسی) الرضا مسلمان شد. بعد از آن به چند گاه بیامد و در خانه پدر بکوفت. گفتند: «کی است؟». گفت: «معروف ». گفتند: «بر کدام دینی؟». گفت: «بر دین محمد، رسول الله ». پدر ومادرش نیز در حال مسلمان شدند.

آن گه به داود طایی افتاد وبسار ریاضت کشید و عبادت تمام به جای آورد و چندان در صدق قدم زد که مشارالیه گشت.

محمدبن منصور الطوسی گفت - رحمة الله علیه - : به نزدیک معروف بودم در بغداد. اثری در روی او دیدم. گفتم: «دی به نزدیک تو بودم، این نشان نبود. این چیست؟».

گفت: «چیزی که تو را چاره است مپرس واز چیزی پرس که تو را به کار آید». گفتم: «به حق معبود که: بگوی ». گفت: «دوش نماز می کردم. خواستم که به مکه روم و طوافی کنم. به سوی زمزم رفتم تا آب خورم. و پای من بلغزید و روی من بدآن درآمد و این نشان آن است ». نقل است که به دجله رفته بود به طهارت، و مصحف و مصلی در مسجد نهاده بود. پیرزنی درآمد و برگرفت و می رفت و معروف از پی او می رفت تا بدو رسید باوی سخن گفت و سر در پیش افگند تا چشم بر روی او نیفتد.

گفت: «هیچ پسرک قرآن خوان داری؟». گفت: «نه ». گفت: «مصحف به من ده و مصلی تو را». آن زن از حلم او در تعجب ماند و هر دو باز جای نهاد. معروف گفت: «مصلی تو را حلال، برگیر». زن بشتافت از شرم و خجالت آن.

نقل است که روزی با جمعی می رفت. جماعتی جوانان در فسادی بودند. تا به لب دجله رسیدند، یاران گفتند: «یا شیخ! دعا کن تا حق - تعالی - این جمله را غرق کند تا شومی ایشان منقطع گردد».

معروف گفت: «دستها بردارید». پس گفت: «الهی! چنان که در این جهانشان عیش خوش می داری، در آن جهانشان عیش خوش ده ». اصحاب متعجب بماندند.

گفتند: «شیخا! ما سر این دعا نمی دانیم ». گفت: «توقف کنید تا پیدا آید». آن جمع چون شیخ را بدیدند، رباب بشکستند و خمر بریختند وگریه بر ایشان افتاد و در دست وپای شیخ افتادند و توبه کردند. شیخ گفت: «دیدید که مراد جمله حاصل شد. بی غرق و بی آن که رنجی به کسی رسیدی ».

سری سقطی گفت: روز عید معروف را دیدم که دانه خرما (بر) می چید. گفتم: «این را چه می کنی؟». گفت: «این کودک را دیدم که می گریست. گفتم: چرا می گریی؟ گفت: من یتیمم. نه پدر دارم و نه مادر. کودکان را جامه نو است ومرا نه(و ایشان جوز دارند و من ندارم). این دانه ها می چینم تا بفروشم و وی را گردکان خرم، تا نگرید، و بازی کند».

سری گفت: «این کار را من کفایت کنم و دل تو را فارغ کنم ». این کودک را بردم وجامه نو در وی پوشیدم و جوز خریدم و دل وی شاد کردم. در حال نوری در دلم پیدا شد و حالم دگرگون گشت.

نقل است که روزی معروف را مسافری رسید ودر خانگاه قبله نمی دانست. روی به طرفی دگر کرد و نماز گزارد. بعد از آن چون او را معلوم گشت، از آن خجل شد.

گفت: «آخر چرا مرا خبر نکردی؟». شیخ گفت: ما درویشم و درویش را با تصرف چه کار؟ و آن مسافر را مراعات بی حد کرد.

نقل است که معروف را خالی بود که والی آن شهر بود. روزی در جایی خراب می گذشت. معروف را دید نشسته. و نان می خورد و سگی با وی هم کاسه. و لقمه یی در دهان خود می نهاد و یکی در دهان سگ.

خال گفت: «شرم نداری که با سگ نان می خوری؟». گفت: «از شرم نان بدو می دهم ». پس سر بر آورد و مرغی را از هوا بخواند.

مرغ فرو آمد و بر دست وی نشست و به پر خود چشم و روی خود را می پوشید. معروف گفت: «هر که از خدای - عزوجل - شرم دارد، همه چیز از او شرم دارند». خال خجل شد.

نقل است که یک روز طهارت خود بشکست. در حال تیمم کرد. گفتند: «اینک دجله، تیمم چرا می کنی؟» گفت: «تواند بود که به آنجا نرسم ».

نقل است که یک بار شوق بر او غالب شد. ستونی بود. برخاست و آن ستون را در کنار گرفت و چنان بفشرد که نزدیک بود که ستون پاره گردد.

(و او را کلماتی است عالی )، گفت: «جوانمردی سه چیز است: یکی وفا بی خلاف، دوم ستایش بی جود، سیوم عطاء بی سؤال ».

و گفت: «علامت گرفت خدای - عزوجل - در حق کسی آن است که او را مشغول کند به کار نفس خویش به چیزی که او را به کار نیاید».

وگفت: «علامت اولیاء خدای - عزوجل - آن است که فکرت ایشان اندیشه خدای بود و قرار ایشان با خدای بود و شغل ایشان در خدای بود».

و گفت: «چون حق - تعالی - بنده یی را خیری خواسته است، در عمل خیر بر وی بگشاید و در سخن بروی ببندد - سخن گفتن مرد در چیزی که به کار نیاید علامت خذلان است - و چون به کسی شری خواهد برعکس این بود».

و گفت: «حقیقت وفا به هوش باز آمدن است از خواب غفلت و فارغ شدن اندیشه از فضول آفت ». وگفت: «چون خدای - تعالی - به کسی خیری خواهد، بر او بگشاید در عمل، و بربندد بر وی در کسل ».

وگفت: «طلب بهشت، بی عمل گناه است وانتظار شفاعت بی نگاهداشت سنت نوعی است از غرور، و امید داشتن به رحمت در نافرمانی جهل و حماقت است ».

و گفت: «تصوف گرفتن حقایق و گفتن به دقایق ونومید شدن از آنچه هست در دست خلایق ». و گفت: «هر که عاشق ریاست است، هرگز فلاح نیابد».

و گفت: «من راهی می دانم به خدای - عزوجل - آن که از کسی چیزی نخواهی وهیچت نبود که کسی از تو خواهد». و گفت: «چشم فرو خوابانید و اگر همه از نری بود یا ماده یی ». و گفت: «زبان از مدح نگه دارید چنان که از ذم نگه دارید».

و پرسیدند که: «به چه چیز دست یابیم بر طاعت؟». گفت: «بدآن که دنیا از دل بیرون کنی که اگر اندک چیزی از دنیا در دل شما آید،هر سجده که کنید آن چیز را کنید».

و سؤال کردند از محبت. گفت: «محبت نه از تعلیم خلق است، که محبت ازموهبت حق است و از فضل او». وگفت: «عارف را اگر خود هیچ نعمتی نبود، او خود همه در نعمت است ».

نقل است که یک روز طعامی خوش می خورد. او را گفتند: «چه می خوری؟». گفت: «من مهمانم. آنچه مرا دهند، آن خورم. با این همه یک روز بانفس خود می گفتم: ای نفس! خلاص ده مرا تا تو نیز خلاص یابی ».

و ابراهیم یک روز از او وصیتی خواست. گفت: «توکل کن به خدای تا خدای با تو بود وانیس تو بود و بازگشتت بدو بود، که از همه بدو شکایت کنی. که جمله خلق تو را نه منفعت توانند رسانید و نه دفع مضرت توانند کرد».

وگفت: «التماسی که کنی از آنجا کن که جمله درمانها نزدیک اوست و بدان که: هرچه به تو فرو می آید - رنجی یا بلایی یافاقه (یی) - یقین می دان که فرج یافتن در نهان داشتن است ».

و دیگری گفت: «مرا وصیتی کن ». گفت: «حذر کن از آن که: خدای - تعالی - تو را می بیند و تو در زمره مساکین نباشی ».

سری گفت: معروف مرا گفت: «چون تو را به خدای - عزوجل - حاجتی بود، سوگندش ده، بگو: یارب! به حق معروف کرخی که حاجت من روا کنی. که حالی اجابت افتد».

نقل است که سی و یک روز بر در رضا - رضی الله عنه - مزاحمت کردند و پهلوی معروف کرخی را بشکستند. و بیمار شد.

سری او را گفت: «مرا وصیتی کن ». گفت: «چون بمیرم، پیراهن من به صدقه ده، که می خواهم که از دنیا برهنه بیرون روم، چنان که از مادر برهنه آمدم ».

لاجرم در تجرید همتا نداشت و آن قوت تجرید او بود که بعد از وفات او راتریاک مجرب می گویند. که به هر حاجت که به خاک او روند، حق - تعالی - روا گرداند. پس چون وفات کرد از غایت خلق و تواضع او بود که همه ادیان در وی دعوی کردند: جهودان و ترسایان و مؤمنان.

خادم او گفت که: وصیت شیخ چنین است که: «جنازه مرا هر که از زمین برتواند داشت، من از آن قومم ». ترسایان و جهودان نتوانستند برداشت. اهل اسلام بیامدند و برداشتند و نماز کردند و هم آنجا او را در خاک کردند.

نقل است که یک روز روزه دار بود و روز به نماز دیگر رسیده بود و در بازار می رفت. سقایی می گفت: رحم الله من شرب - خدای، عزوجل رحمت کناد بر آن کس که از این آب بخورد - بستد و باز خورد.

گفتند: «نه روزه دار بودی؟». گفت: «آری، لکن به دعای او رغبت کردم ». و چون وفات کرد به خوابش دیدند. گفتند: «خدای - عزوجل - با تو چه کرد؟». گفت: «مرا در کار آن سقا کرد وبیامرزید».

محمدبن الحسین - رحمه الله - گفت: معروف را به خواب دیدم.گفتم: «خدای - عزوجل - با تو چه کرد؟». گفت: «مرا بیامرزید».

گفتم: «به زهد و ورع؟». گفت: «نه. به قبول یک سخن که از پسر سماک شنیدم به کوفه که گفت: هر که به جملگی به خدای - تعالی - باز گردد، خدای - عزوجل - به رحمت بدو باز گردد و هم خلق را بدو باز گرداند. سخن او در دل من افتاد و به خدای بازگشتم و از جمله شغلها دست بداشتم مگر خدمت علی بن موسی الرضا. این سخن اوراگفتم. گفت، اگر بپذیری این تو را کفایت ».

سری گفت: معروف رابه خواب دیدم در زیر عرش، چون یکی که واله ومدهوش باشد واز حق - تعالی - ندا می رسید به فرشتگان که: «این کی است؟». گفتند: «بار خدایا! تو داناتری ».

فرمان آمد که: «معروف است که از دوستی ما واله گشته است و جز به دیدار ما باز هوش نیاید و جز به لقاء ما از خود خبر نیابد».