ذکر شیخ ابوحمزه بغدادی رحمة الله علیه

آن سالک طریق تجرید آن سایر سبیل توحید، آن ساکن حظیره قدس آن خازن ذخیره انس آن نقطه دایره آزادی و تد عالم ابرحمزه بغدادی - رحمه الله علیه - از طایفه کبار بود و از اجله ابرار و در کلام حظی تمام داشت و در علم تفسیر و روایات و حدیث به کمال و پیر او حارث محاسبی بود و صحبت سری یافته بود و با نوری و خیر نساج قرین بود و بسی مشایخ بزرگ دیده بود واز آن قوم بود که خلیفه ایشان را گرفت تا بکشد، پس نوری در پیش رفت تا خدای - تعالی - همه را خلاص داد؛

و در مسجد رصافیه بغداد وعظ گفتی و امام احمد را چون در مسئله یی اشکال افتادی با او رجوع کردی. و گفتی: «در فلان مسئله چه گویی؟». زبانی شافی داشت و بیانی صافی.

روزی نزدیک حارث محاسبی درآمد. وی را یافت جامه های لطیف پوشیده و بنشسته و حارث مرغی سیاه داشت که بانگ کردی. در آن ساعت بانگی بکرد. ابوحمزه نعره بزد و گفت: «لبیک یا سیدی ».

حارث برخاست و کاردی بگرفت. و گفت: «اضرب فیه ». و قصد کشتن وی کرد، مریدان در پای شیخ افتادند تا وی را از او جدا کنند.

ابوحمزه را گفت: «اسلم یا مطرود!». گفتند: «ایها الشیخ ما جمله او را از خاص اولیاء و موحد دانیم. شیخ را این تردد با او از کجا افتاد؟».

حارث گفت : «مرا با وی تردد نیست و در وی جز نیکویی نمی بینم و باطن او را به جز مستغرق توحید نمی بینم. اما چرا وی را چیزی باید گفت که به افعال حلولیان ماند؟ یا از مقالت ایشان در معاملت وی نشان بود؟

مرغی که عقل ندارد و بر مجاری عادت خود بانگی می کند چرا او را از حق سماع افتد و حق - جل و علا - متجزی نه و دوستان او را جز با کلام او آرام نه وجز با نام او وقت و حال خوش نه، و وی را به چیزها حلول و نزول نه واتحاد و امتزاج بر قدیم روانه ».

ابوحمزه گفت: «اگر چه در میان این همه راحت و لباسهای فاخر نشسته ای و مرغی به تمکن صفوت غرق شده، چرا احوال اهل ارادت بر تو پوشیده است؟».

حارث گفت: «توبه کن از این چه گفتی و اگر نه خونت بریزم ». در حالت گفت: «ایهاالشیخ هر چند من در اصل درست بودم اما چون فعلم ماننده بود به فعل قومی گمراه، توبه کردم ».

و از این جنس سخن او بسیار است تا به جایی که وقتی می گفت که: «رب العزه را دیدم جهرا مرا گفت: یا باحمزه! لا تتبع الوسواس و ذق بلاء الناس » - خدای را آشکارا دیدم.

مرا گفت، یا باحمزه! متابعت وسواس مکن و بلاء خلق بچش - و چون این سخن از او بشنودند او را رنج بسیار نمودند، به سبب این سخن بلای بسیار کشید.

اگر کسی گوید: خدای را آشکاری به حس چون توان دید در بیداری؟ گوییم: بی چگونه توان دید. چون بصر او صفت بصر کسی گردد، به بیداری تواند دید. چنان که در خواب رواست دیدن.

اگر گویند: موسی - علیه السلام - رویت خاص به محمد بود - صلی الله علیه و سلم - آن قوم که با موسی - علیه السلام - بودند کلام حق شنودند و به خود نشنیدند، که ایشان را زهره آن نبودی که کلام حق - تعالی - شنیدندی. بل که به نور جان موسی - علیه السلام - شنودند و بی او هرگز نشنیدندی.

همچنین اگر کسی (را) از امت محمد - صلی الله علیه و سلم - رویتی بود، نه از او بود. آن به نور جان محمد بود - علیه السلام - نه آن که هرگز صد ولی به گرد نبی رسد، لیک اگر محمد - علیه السلام - ولی را برگزیند تا به نور او چیزی ببیند، دلیل آن نکند که آن کس از نبی زیادت بود اما نبی را دست آن بود که از آنچه او می خورد لقمه امت را دهد، چنان که موسی - علیه السلام - قوم خود راکلام حق بشنوانید و چنان که محمد - علیه السلام - گفت: «سلام علینا وعلی عبادالله الصالحین ».

چون سلام خاص محمد بود اگر یکی از امت را به سبب او آن دست دهد عجب نبود و از جهت این سر بود که موسی - علیه السلام - و گفت: «خداوندا مرا از امت محمد گردان ».

و دیگر جواب آن است که دیدی که موسی - علیه السلام - می خواسته است، در حق خود می خواسته است و آن چنان در هیجده هزار عالم نگنجد.

پس دید ابوحمزه بر قدر او بوده باشد چنان که مرید بوتراب نخشبی که حق را می دید و با این همه طاقت دیدار بایزید نیاورد.

که چون حق بر قدر بایزید متجلی گشت مرید طاقت آن نداشت تا فروشد، و چنان که صدیق را یک بار متجلی می شود و جمله خلق را یک بار.

پس تفاوت در دیدار آمد، لاجرم چون دید موسی - علیه السلام - در عالم نتوانست کشید ندید. اگر در دید تفاوت نبودی فردا اهل بهشت نور دوال نعلین بلال را سجده نکردندی.

ابوحمزه را بسی سخن است در طریق تجرید، که مجردترین اهل روزگار او بود. و گفت: «دوستی فقرا سخت است و صبر نتوان کرد. بر دوستی فقر مگر صدیقی ».

و گفت: «هر که طریق به حق داند سلوک آن طریق بر او سهل بود و طریق دانستن آن بود که حق - تعالی - او را تعلیم داده بود بی واسطه وهر که طریق به استدلال داند یک بار خطا کند و یک بار صواب افتد».

و گفت: «هر که را سه چیز روزی کردند از همه آفتها برست: شکمی خالی با دلی قانع و درویشی دایم ». و گفت: «چون نفس تو از تو سلامت یافت حق وی بگزاردی، چون خلق از تو سلامت یافت حقهای ایشان بگزاردی ».

و گفت: «علامت صوفی صادق آن است که بعد از عز خوار شود و بعد از توانگری درویش شود و بعد از پیدایی نهان گردد. علامت صوفی کاذب آن است که برعکس این بود».

و گفت: «هرگاه که فاقه در رسیدی به من، با خود گفتمی، از که این فاقه به تو آمده است؟ پس اندیشه کردمی، کسی را بدآن ناقه اولیتر از خود ندیدمی. به خوشی قبول کردمی و با آن می ساختمی ».

گفت: «روزی در کوه لکام بودم. به سه کس رسیدم که دو پلاسی پوشیده داشتند و یکی پیراهنی پوشیده از نقره، چون مرا بدیدند گفتند: «غریبی؟». گفتم: هر که را مأوای گاه او خدا بود هرگز در غربت نبود.

چون این سخن از من بشنودند بامن انس گرفتند. پس یکی گفت که: او را سویق دهید. گفتم: من سویق نخورم تا با شکر و قند نباشد.

در حال سویقم دادند به شکر و قند چنان که خواستم. پس از صاحب قمیص پرسیدم که این پیراهن از نقره چیست؟ گفت: «شکایت کرد با خدای - تعالی - از شپشی که دمار از من برآورده بود، تا مرا این پیراهن درپوشید».

نقل است که او سخنی خوش گفتی. روزی هاتفی آواز داد که: «بس سخنی نیکو گفتی، اکنون اگر خاموش باشی نیکوتر».

چنین گویند که دیگر سخن نگفت تا وقت مردن وخود پس از آن هفته یی بیش نکشید که فرمان یافت. و باز بعضی چنین نقل کنند که روز آدینه سخن می گفت در مجلس، چیزی بدو درآمد از کرسی در افتاد و جان تسلیم کرد. رحمة الله علیه.