ذکر شاه شجاع کرمانی رحمة الله علیه

آن تیز چشم بصیرت، آن شاه باز صورت و سیرت، آن صدیق معرفت، آن مخلص بی صفت، آن نور چراغ روحانی، شاه شجاع کرمانی - رحمة الله علیه - بزرگ عهد بود و محتشم روزگار و از عیاران طریقت و از سالکان سبیل حقیقت بود.

و تیز فراست بود که البته فراست او خطا نیفتادی و از ابناء ملوک بود وصاحب تصنیف. و کتابی ساخته است، نام او مرآة الحکماء.

و بسیار مشایخ را دیده بود، چون ابوتراب و یحیی بن معاذ وغیر ایشان. و قبا پوشیدی. چون به نشابور آمد، ابوحفص حداد با عظمت خود، چون او را بدید، برخاست و پیش او آمد و گفت: «وجدت فی القباء ما طلبت فی العباء». یافتم در قبا آنچه در گلیم می طلبیدم.

نقل است که چهل سال نخفت. و نمک در چشم می کرد و چشمهاش چون دو کاسه خون شده بود. شبی بعد از چهل سال بخفت.

خدای - جل جلاله - به خواب دید. گفت: «بار خدایا! من تو را به بیداری می جستم، در خواب یافتم ». فرمود که: «ای شاه! ما را در خواب از آن بیداری ها یافتی. اگر آن بیداری ها نبودی، چنین خوابی ندیدی ».

بعد از آن او را دیدندی که هر جا که رفتی، بالشی می نهادی و می خفتی و گفتی: «باشد که یک بار دیگر چنان خواب بینم ».عاشق خواب خود شده بود وگفتی که: «یک ذره از این خواب به بیداری همه عالم ندهم ».

نقل است که شاه را پسری بود، به خطی سبز بر سینه او «الله » نبشته بود. چون جوانی بر او غالب شد، به تماشا مشغول شد و رباب زدن بیاموخت و آوازی خوش داشت. و رباب می زد و می گریست.

شبی بیرون آمد، رباب زنان و سرود گویان. به محلتی فرو رفت. عروسی از کنار شوهر برخاست و به نظاره او آمد. مرد بیدار شد وزن را ندید.

برخاست و آن حال مشاهده کرد. آواز داد که: «ای پسر! هنوز وقت توبه نیست؟». این سخن بر دل او آمد وگفت: «آمد. آمد». و جامه بدرید و رباب بشکست و غسل کرد و باز خانه نشست.

آن «الله » که بر سینه داشت، مسمی گشت (و در سینه نشست). و چهل روز از خانه بیرون نیامد و هیچ نخورد. پس بیرون آمد و برفت. پدر گفت: «آنچه ما را به چهل سال دادند. او را به چهل روز دادند».

نقل است که شاه را دختری بود و پادشاهان (کرمان) می خواستند. سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد می گشت، تا درویشی را دید که نماز می گزارد.

صبر کرد تا نماز تمام کرد. گفت: «ای درویش! اهل داری؟». گفت: «نه ». گفت: «اهلی از اهل قرآن خواهی؟». گفت: «مرا چنین زن که دهد؟ که سه درم بیش ندارم ».

شاه گفت: «من دهم دختر خود را به تو، به این سه درم که داری، یکی به نان ده و یکی به شیرینی و یکی به عطر، و عقد نکاح بند».

پس چنان کرد و هم در آن شب دختر به خانه او فرستاد.دختر چون به خانه درویش آمد نانی خشک دید بر سر کوزه آب، گفت: «این نان چیست؟». گفت: «دوش باز مانده بود به جهت امشب باز گذاشتم ».

دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت: «دانستم که دختر شاه با من نتواند بود». دختر گفت: «ای جوان! من نه از بینوایی تو می روم.

بل که از ضعف ایمان و یین تو می روم که از دوش و از نانی نهاده ای. اعتماد بر رزاق نداری. ولکن عجب از پدر خود می دارم که بیست سال مرا در خانه داشت وگفت: تو را به پرهیزگاری خواهم داد.

و به کسی داد که اعتماد به خدای - عزوجل - ندارد». درویش گفت: «این گنه را عذری است ». گفت: «عذر آن است که در این خانه من باشم یا نان خشک ».

نقل است که ابوحفص به شاه نامه یی نوشت وگفت: «نظر کردم در نفس خود و عمل خود و تقصیر خود. پس نااومید شدم. والسلام ».

شاه جواب نامه نوشت که : «نامه تو را آینه دل خویش گردانیدم، اگر خالص بود مرا ناامیدی از نفس خویش، امیدم به خدای صافی شود، و اگر صافی شود (امید من به خدای، صافی شود) خوف من از خدای -عزوجل - آن گه ناامید شوم از نفس خویش.

اگر ناامید شوم از نفس خویش، آن گه خدای - عزوجل - را یاد توانم کرد و اگر خدا را یاد کنم، خدا مرا یاد کند و اگر خدا مرا یاد کند، نجات یابم از مخلوقات، و پیوسته شوم به جمله محبوبات ».

نقل است که میان شاه و یحیی بن معاذ دوستی بود. به یک شهر گرد آمدند و شاه به مجلس یحیی حاضر نشدی. گفتند: «چرا نیایی؟». گفت: «صواب در این است ».

الحاح کردند تا یک روز به مجلس حاضر شد و در گوشه یی بنشست، چنان که یحیی ندانست. سخن بر یحیی بسته شد. گفت: «کسی حاضر است که به سخن گفتن از من اولیتر است ». شاه گفت: «من گفتم که آمدن من مصلحت نیست ».

و گفت: «اهل فضل را فضل باشد بر همه تا آن گه که فضل خود ندید، (چون فضل خود دیدند) دیگر شان فضل نباشد، و اهل ولایت را ولایت است تا آن گه که ولایت ندید. چون دید، دیگر او را ولایت نباشد».

وگفت: «فقر سر حق است نزدیک بنده. چون فقر نهان دارد، امین بود و چون ظاهر گرداند، اسم فقر از او برخاست ».

وگفت: «علامت فقر سه چیز است: اول آن که قدر دنیا از دل تو برود چنان که زر و سیم پیش تو چون خاک بود و تا هر گه که سیم و زر به دست تو افتد، دست از وی چنان افشانی که از خاک.

دوم آن که دیدن خلق از دل تو بیفتد چنان که مدح و ذم پیش تو یکی بود که نه از مدح زیادت شوی و نه از ذم ناقص گردی.

سیوم آن که باز گرفتن شهوات از دل تو بیفتد، چنان شوی از شادی گرسنگی و تشنگی و ترک شهوت که اهل شهوت شاد شوند از سیر خوردن وراندن شهوات. پس هر گه که چنین باشی ملازمت طریق مریدان کن، و اگر چنین نه ای، تو را با این سخن چه کار؟».

وگفت: «ترسکاری اندوه دایم است ». وگفت: «خوف واجب آن است که دانی که تقصیر کرده ای در حقوق خدای، تعالی ». وگفت: «علامت خوش خویی رنج خود از خلق برداشتن است و رنج خلق کشیدن ».

و گفت: «علامت تقوی ورع است و علامت ورع از شبهات باز ایستادن ». وگفت: «عشاق به عشق مرده درآمدند، از آن بود که چون به وصالی رسیدند. از خیالی به خداوندی دعوی کردند».

وگفت: «علامت رجا حسن ظاهر است ». و گفت: «علامت صبر سه چیز است، ترک شکایت و صدق رضا و قبول قضا به دل خوشی ».

وگفت: «هر که چشم نگه دارد از حرام و تن از شهوات و باطن آبادان دارد به مراقبت دایم و ظاهر آراسته دارد به متابعت سنت و عادت کند به حلال خوردن، فراست او خطا نشود».

(نقل است که)روزی یاران را گفت که: «از دروغ گفتن و خیانت کردن وغیبت کردن دور باشید. باقی هر چه خواهید کنید». و گفت: «دنیا بگذار، و توبه کردی و هواء نفس بگذار که به مراد رسیدی ».

از او پرسیدند که: «در شب چونی؟». گفت: «مرغی را که بر بابزن زده باشند و به آتش می گردانند، حاجت نبود از او پرسیدن که: چونی؟».

نقل است که خواجه علی سیرگانی که بر سر تربت شاه نان می داد، یک روز طعام در پیش نهاد وگفت: «خداوندا! مهمان فرست ».

ناگاه سگی درآمد. خواجه علی بانگی بر وی زد تا برفت. هاتفی آواز داد از سر تربت شاه که: «مهمن خواهی، چون بفرستم بازگردانی؟».

در حال برخاست و بیرون دوید وگرد محلتها می گشت (سگ را )ندید. به صحرا رفت. او را دید، در گوشه یی خفته. ماحضری که داشت در پیش او نهاد. التفات نکرد.

خواجه علی خجل شد. در مقام استغفار بایستاد و دستار بر گرفت و گفت: «توبه کردم ». سگ گفت: «احسنت ای خواجه علی! مهمان خواهی، چون بیاید برانی؟ تو را چشم باید اگر نه سبب شاه بودی، دیدی آنچه دیدی ». والسلام.