ذکر جنید بغدادی رحمة الله علیه - قسمت اول

آن شیخ علی الاطلاق، آن قطب به استحقاق، آن منبع اسرار، آن مرتع انوار، آن سبق برده به استادی، سلطان طریقت جنید بغدادی - رحمة الله علیه - شیخ المشایخ عالم بود وامام الائمة جهان، و در فنون علم کامل و در اصول و فروغ مفتی و در معاملات و ریاضات وکرامات و کلمات لطیف و اشارات عالی بر جمله سبقت داشت واز اول حال تا آخر روزگار پسندیده بود و مقبول، و محبوب همه فرقت بود و جمله بر امامت او متفق بودند و سخن او در طریقت حجت است و به همه زبانها ستوده.

و هیچ کس به ظاهر و باطن او انگشت نتوانست نهاد به خلاف سنت و اعتراض نتوانست کرد مگر کوران. و مقتدای اهل تصوف بود و او را سیدالطایفه و لسان القوم خواندند و اعبدالمشایخ نوشتند و طاوس العلماء و سلطان المحققین.

و در شریعت و حقیقت به اقصی الغایه بود و در زهد و عشق بی نظیر و در طریقت مجتهد و بیشتر مشایخ بغداد در عصر او و بعد از وی مذهب او داشته اند و طریق او طریق صحو است به خلاف طیفوریان که اصحاب بایزیداند.

و معروف تر طریقی در طریقت و مشهورترین مذهبی مذهب جنید است و در وقت او مرجع مشایخ، او بود و او را تصانیف عالی است در اشارت و حقایق و معانی و اول کسی که علم اشارت منتشر کرد، او بود و با چنین روزگاری بارها دشمنان و حاسدان به فکر وزندقه او گواهی دادند و صحبت محاسبی یافته و خواهر زاده سری بود و مرید وی.

روزی از سری پرسیدند که: «هیچ مرید را درجه از درجه پیر بلندتر باشد؟». گفت: «باشد و برهان آن ظاهر است: جنید را درجه بالای درجه من است ».

و جنید همه درد وشوق بود و در شیوه معرفت و کشف توحید شأنی رفیع داشت و در مجاهده و مشاهده و فقر آیتی بود، تا از او نقل است که با آن عظمت که سهل تستری داشت، جنید گفت: «سهل صاحب آیات و سباق غایات بود ولکن دل نداشته است ملک صفت بوده است، ملک صفت (نبوده است) چنان که آدم - علیه السلام - که همه درد و عبادت بود».

یعنی: دردمندی کاری دیگر است و ایشان دانند که چه گویند،ما را کار با نقل است و ما را نرسد کسی را از ایشان بر دیگری تفضیل نهادن.

و ابتدای حال او آن بود که از کودکی باز درد زده بود و طلب کار با ادب و بافراست وفکرت، و تیز فهمی عجب بود. یک روز از دبیرستان باز خانه آمد.

پدر را دید گریان. گفت: «چه بوده است؟». گفت: «امروز چیزی از زکوة مال پیش خال تو - یعنی: سری - بردم، قبول نکرد. می گریم که عمر خود در این پنج درم صرف کردم و هیچ دوستی از دوستان خدای را نمی شاید». جنید گفت: «به من ده تا ببرم، که بستاند».

بستد و روانه شد و در خانه خال بزد. گفت: «کی است؟». گفت: «منم جنید». درش نگشادند. گفت: «این قراضه بستان ». سری گفت: «نمی ستانم ». گفت: «بدآن خدای که با تو این فضل و با پدرم این عدل کرده است که بستانی ».

سری گفت: «ای جنید! با من چه فضل و با او چه عدل کرده است؟». جنید گفت: «با تو این فضل کرد که درویشی داد و با پدرم آن عدل کرد که او را به دنیا مشغول گردانید. تو اگر خواهی قبول کنی و اگر خواهی رد کنی و او اگر خواهد و اگر نه، زکوة مال به مستحق باید رسانید».

سری را این سخن خوش آمد. گفت: «ای پسر! پیش از آن که این زکوة قبول کنم، تو را قبول کردم ». و در بگشاد وآن زر بستد و او را در دل خود جای داد.

و جنید هفت ساله بود که سری او را به حج برد و در مسجدالحرام مسئله شکر می رفت در میان چهارصد پیر، و چهارصد قول بگفتند در شرح و بیان شکر، هر کسی قولی.

سری، جنید را گفت: «تو نیز چیزی گو». جنید گفت: «شکر آن است که نعمتی که خدای -عزوجل - تو را داده است، بدآن نعمت دروی عاصی نشوی و نعمت او را سرمایه معصیت نسازی ».

چون جنید این بگفت، هر چهارصد گفتند: «احسنت یا قرة عین الصدیقین ». و همه اتفاق کردند که بهتر از این نتوان گفت. (تا سری گفت): «یا غلام! زود باشد که حظ تو از خدای (زبان تو بود)، جنید گفت: «من بدین می نگرستم که سری گفت. پس شیخ گفت: این از کجا آوردی؟ گفتم: از مجالس تو».

پس باز بغداد آمد و آبگینه فروشی کردی و هر روز به دکان شدی و پرده فرو گذاشتی و چهارصد رکعت نماز کردی. مدتی بر این بگذشت.

پس دکان رها کرد و خانه یی بود در دهلیز خانه سری، در آنجا نشست و به پاسبانی دل مشغول گشت و سجاده در عین مراقب باز کشید تا هیچ چیز دون حق بر خاطر او گذر نکرد و چهل سال هم چنین بنشست، چنان که سی سال نماز خفتن بگزاردی و بر پای ایستادی و تا صبح «الله » می گفتی و هم بدآن وضو نماز صبح بگزاردی.

گفت: چون چهل سال برآمد، مرا گمان افتاد که به مقصود رسیدم. در ساعت هاتفی آواز داد که: «یا جنید! گاه آن آمد که زنار گوشه یی به تو وا نماییم ».

چون این بشنیدم گفتم: «خداوندا! جنید چه گناه کرده است که چنین است؟». ندایی شنیدم که: «گناهی بیش از این می خواهی که تو، هستی ». آه کرد و سر در کشید. و گفت: «من لم یکن للوصال اهلا، فکل احسانه ذنوب ».

پس جنید در آن خانه بنشست و همه شب «الله، الله » می گفت. زبان در کار او دراز کردند و حکایت او با خلیفه گفتند. خلیفه گفت: «او را بی حجتی منع نتوان کرد».

گفتند: «خلق به سخن او در فتنه می افتند». خلیفه کنیزکی داشت و به سه هزار دینار خریده بود و به جمال او کسی نبود و خلیفه عاشق او بود و فرمود تا او را به لباس فاخر و جواهر نفیس بیاراستند؛

و او را گفتند: «پیش جنید رو و روی بگشادی و خود را و جامه را و جواهر را بر او عرضه کن و بگو که: من مال بسیار دارم و دلم از کار جهان گرفته است. آمدم تا مرا بخواهی تا در صحبت تو روی در طاعت آرم که دلم با هیچ کس قرار نمی گیرد. و خود را بر وی عرضه کن و حجاب بردار و در این باب جدی بلیغ نمای ».

پس خادمی با وی روان کرد. کنیزک با خادم پیش شیخ آمدند و آنچه تقریر کرده بود، به اضعاف آن به جای آوردند. جنید را بی اختیار چشم بر وی افتاد. خاموش شد و هیچ جواب نداد.

و کنیزک آن حکایت مکرر می کرد و جنید سر در پیش افگنده، ناگاه سر برآورد. و گفت: «آه ». و در آن کنیزک دمید، در حال بیفتاد و بمرد.

خادم برفت و با خلیفه حال باز گفت. خلیفه را آتش در جان افتاد و پشیمان شد و گفت: «هر که با مردان آن کند که نباید کرد، آن بیند که نباید دید».

برخاست و پیش جنید رفت و گفت: «چنین کس را به خدمت باید رفت ». پس جنید را گفت: «ای شیخ! آخر دلت داد که چنان صورت را بسوزی؟».

جنید گفت: «ای امیرالمؤمنین! تو را شفقت بر مؤمنان این است که خواستی تا ریاضت و بی خوابی و جان کندن چهل ساله مرا به باد دهی؟ من خود در میانه کی ام؟ اما مکن تا نکنند».

بعد از آن کار جنید بالا گرفت و آوازه او به عالم رسید و در هرچه او را امتحان کردند، هزار چندان آمد، و در سخن آمد. تا وقتی گفت که : «با مردمان سخن نگفتم تا سی کس از ابدال اشارت نکردند که: شاید که تو خلق را به خدا خوانی ».

و گفت: «دویست پیر را خدمت کردم که بیش از هفت از ایشان اقتدا را نشایست ». و گفت: «ما این تصوف به قیل وقال نگرفتیم و به جنگ و کارزار به دست نیاورده ایم، اما از گرسنگی و بی خوابی یافته ایم و دست داشتن از دنیا و بریدن از آنچه دوست داشته ایم و در چشم آراسته ».

و گفت: «این راه کسی رود که کتاب خدای -عز وجل - بر دست راست گرفته باشد و سنت مصطفی -علیه السلام - بر دست چپ گرفته و به روشنایی این دو شمع می رود تا نه در مغاک شبهت افتد و نه در ظلمت بدعت ».

و گفت: «شیخ ما در اصول و فروع و بلا کشیدن، امیرالمؤمنین علی (مرتضی) است -علیه السلام - مرتضی را در گزاردن حربها، از او چیزها حکایت کردند که کس طاقت شنیدن آن ندارد، که او امیری بود که خداوند - تعالی - او را چندان علم و حکمت کرامت کرده بود».

و گفت: «اگر مرتضی یک سخن به کرامت نگفتی، اصحاب طریقت چه کردندی؟». و این سخن آن است که از مرتضی سؤال کردند که: «خدای - عز وجل - را به چه شناختی؟».

گفت: «بد آن که شناسا گردانید مرا به خود، که او خداوندی است که او را شبه نیست و او را در نتوان یافت به هیچ وجهی و او را قیاس نتوان کرد به هیچ خلقی، که او نزدیک است در دوری خویش و دور در نزدیکی خویش، بالای همه چیزهاست و نتوان گفت که تحت او چیزی هست.

و او نیست از چیزی و نیست چون چیزی و نیست در چیزی (و نیست به چیزی). سبحان آن خدایی که او چنین است، و چنین نیست هیچ چیز از غیر او» - و اگر شرح این سخن دهد به مجلدها برآید، فهم من فهم -

و گفت: «ده هزار مرید صادق را با جنید در نهج صدق کشیدند و در معرفت همه را به دریای قهر فرو می بردند تا ابوالقاسم جنید را بر سر آوردند و از وی خورشید فلک ارادت ساختند».

و گفت: «اگر من هزار سال بزیم، از اعمال یک ذره کم نکنم مگر که مرا از آن باز دارند». و گفت: «به گناه اولین و آخرین من مأخوذم که ابوالقاسم را از عهده نقیر و قطمیر بیرون می باید آمد».

و این نشان آمدن کلیت بود. چون کسی خود را کل بیند و خلایق را به مثابت اعضاء خود بیند و به مقام المؤمنون کنفس واحدة برسد، سخنش این بود که ما اوذی نبی مثل ما اوذیت.

و گفت: «روزگار چنان گذاشتم که اهل آسمان و زمین بر من گریستند، باز چنان شدم که (من) بر عیب ایشان گریستم. اکنون چنان شدم که نه از ایشان خبر دارم و نه از خود».

و گفت: «ده سال بر در دل نشستم و به پاسبانی دل را نگه داشتم تا ده سال دل من (مرا) نگه داشت، اکنون بیست سال است که نه (من) از دل خبر دارم ونه دل از من خبر دارد».

و گفت: «خدای - تعالی - سی سال به زبان جنید سخن گفت با خلق و جنید در میانه نه و خلق را خبر نه ». و گفت: «بیست سال بر حواشی این علم سخن گفتم، اما آنچه غوامض آن بود نگفتم، که زبانها را از گفتن آن منع کرده اند و دل را از ادراک محروم ».

و گفت: «خوف مرا منقبض می گرداند و رجا منبسط می کند. پس هر گاه که منقبض شوم به خوف، آنجا فنا شوم و هرگه که منبسط شوم به رجا، مرا به من باز دهند».

و گفت: «اگر فردا خدای - تعالی - مرا گوید که: مرا ببین، نبینم، گویم: چشم در دوستی غیر بود و بیگانه و غیرت مرا از دیدار باز می دارد. که در دنیا بی واسطه چشم می دیدم ».

و گفت: «تا بدانستم که ان الکلام لفی الفواد، سی ساله نماز را قضا کردم ». و گفت: «بیست سال تکبیر اول ازمن فوت نشد، چنان که اگر در نمازی مرا اندیشه دنیاوی درآمدی، آن نماز را قضا کردمی و اگر اندیشه آخرت و بهشت درآمدی، سجده سهو کردمی ».

یک روز اصحاب را گفت: «اگر دانمی که نمازی بیرون فریضه، فاضل تر از نشستن با شما بودی، هرگز با شما ننشستمی ».

نقل است که جنید پیوسته روزه داشتی، چون یاران در آمدندی، با ایشان روزه گشادی. و گفتی: «فضل مساعدت با برادران کم از فضل روزه نبود».

نقل است که میان جنید و ابوبکر کتانی هزار مسئله مراسلت بودی. چون کتانی وفات کرد، فرمود که : «این مسایل به دست کس میدهد و با من در خاک نهید». جنید گفت: «من چنان دوست می داشتم که آن مسایل به دست کس نیفتد».

نقل است که جنید جامه به رسم علما پوشیدی. اصحاب گفتند: «ای پیر طریقت! چه باشد اگر برای خاطر اصحاب مرقع درپوشی؟». گفت: «اگر دانمی که به مرقع کاری برآمدی، از آهن و آتش لباس ساختمی و در پوشیدمی. لکن هر ساعت در باطن ندا می کنند که: لیس الاعتبار بالخرقة، انما الاعتبار بالحرقة ».

چون جنید را سخن بلند شد، سری سقطی گفت: «تو را وعظ باید گفت ». جنید متردد خاطر شد و رغبت نمی کرد و می گفت: «با وجود شیخ ادب نباشد سخن گفتن ». تا شبی مصطفی را - علیه الصلوة و السلام - به خواب دید که گفت: «سخن گوی ».

بامداد برخاست تا با سری گوید. سری را دید بر در ایستاده. گفت: «در بند آن بودی که دیگران تو را گویند: سخن گوی؟ اکنون باید گفت، که سخن تو را سبب نجات عالمیان گردانیده اند. چون به گفتار مریدان نگفتی و به شفاعت مشایخ بغداد نگفتی و من گفتم و نگفتی، اکنون چون پیغمبر - علیه الصلوة والسلام - فرمود، بباید گفت ».

جنید اجابت کرد و استغفار کرد. سری را گفت: «تو چه دانی که من پیغمبر (را) - علیه السلام - به خواب دیدم؟». سری گفت: «من خدای - عز و جل - را به خواب دیدم و فرمود که: رسول را فرستادم تا جنید را بگوید تا بر منبر سخن گوید». گفت: «بگویم به شرط آن که از چهل تن زیادت نباشند».

روزی مجلس گفت. چهل تن حاضر بودند، هجده تن جان بدادند و بیست و دو بی هوش شدند و ایشان را بر گردن نهادند و باز خانه ها بردند.

روزی در جامع مجلس گفت. غلامی ترسا درآمد - چنان که (کس) ندانست که او ترساست - و گفت: «ایها الشیخ! قول پیغمبر است که: اتقوا فراسة المؤمن، فانه ینظر بنور الله » - بپرهیزید از فراست مؤمن که او به نور خدای عزوجل می نگرد- جنید گفت: «قول آن است که مسلمان شوی و زنار ببری که وقت مسلمانی است ».

در حال مسلمان شد. خلق غلو کردند. چون مدتی مجلس گفت، ترک کرد و در خانه متواری شد. هر چند درخواست کردند، اجابت نکرد. گفت: «مرا خوش می آید، خود را هلاک نتوانم کرد».

بعد از آن به مدتی دیگر به منبر شد و سخن آغاز کرد، بی آن که گفتند. پس از آن از او سؤال کردند که: «در این چه حکمت بود؟».

گفت: «در حدیث یافتم که رسول - علیه الصلوة والسلام - فرموده است که: در آخر زمان زعیم قوم آن کس بود که بترین ایشان بود وایشان را وعظ گوید. و من خود را بترین خلق می دانم. برای سخن پیغمبر - علیه السلام - سخن می گویم تا سخن او را خلاف نکرده باشم.

و از او پرسیدند که: «بدین درجه به چه رسیدی؟». گفت: «بدآن که چهل سال بر آستانه او به قدم مجاهده ایستاده بودم ». یعنی (بر) آستانه سری.

نقل است که گفت: «یک روز دلم گم شده بود. گفتم الهی! دل من بازده، ندایی شنیدم که: یا جنید! ما دل بدآن ربوده ایم که با ما بمانی. تو باز می خواهی تا با غیر بمانی؟».

نقل است که چون حسین بن منصور -رحمة الله - در غلبه حالات از عمر وبن عثمان مکی تبرا کرد و پیش جنید آمد، جنید گفت: «به چه آمده ای؟ چنان نباید که با سهل تستری و عمر و عثمان کردی ».

حسین گفت: «صحو و سکر دو صفت اند بنده را، و پیوسته بنده از خداوند خوب (محجوب تا) اوصاف وی فانی شود».

جنید گفت: «ای ابن منصور! خطا کردی. در صحو وسکر از آن خلاف نیست، که صحو عبارت است از صحت حال با حق و این در تحت صفت و اکتساب خلق نیاید و من ای پسر منصور؟ در کلام تو فضول بسیار می بینم و عبارات بی معنی ».

نقل است که جنید گفت: جوانی را دیدم (در بادیه) زیر درخت مغیلانی. گفتم: «چه نشانده است تو را؟». گفت: «حالی داشتم، اینجا گم شد. ملازمت کردم تا بازیابم،

جنید گفت: به حج رفتم. چون بازگشتم، هم چنان نشسته بود. گفتم: «سبب ملازمت چیست؟». گفت: «آنچه می جستم اینجا یافتم لاجرم اینجا ملازمت می نمایم ». جنید گفت: «ندانم که کدام شریف تر از این دو حال: ملازمت در طلب، یا ملازمت در یافت حال؟».

نقل است که شبلی گفت: «اگر حق - تعالی - در قیامت مرا مخیر کند میان بهشت و دوزخ، من دوزخ اختیار کنم. از آن که بهشت مراد من است و دوزخ مراد دوست. هر که اختیار خود بر اختیار دوست نگزیند، نشان محبت باشد».

جنید را از این سخن خبر دادند. گفت: «شبلی کودکی می کند، که اگر مرا مخیر کنند، من اختیار نکنم، گویم: بنده را به اختیار چه کار؟ هر جا که فرستی بروم و هر جا که بداری بباشم. مرا اختیار آن باشد که تو خواهی ».

نقل است که یک روز کسی پیش جنید آمد. و گفت: «ساعتی حاضر باش تا سخنی گویم ». جنید گفت: «ای عزیز! تو از من چیزی می طلبی که مدتی است تا من می طلبم، و می خواهم که یک نفس با حق - تعالی - حاضر شوم، نیافتم. این ساعت به تو حاضر چون توانم شد؟».

نقل است که رویم گفت: «در بادیه رفتم. عجوزی را دیدم عصا در دست و میان بسته گفت: «چون به بغداد رسی، جنید را بگوی که، شرم نداری که حدیث او کنی در پیش عوام؟». چون رسالت گزاردم، جنید گفت: «معاذ الله که ما حدیث او می کنیم، که از او حدیث نتوان کرد».

نقل است که یکی از بزرگان رسول را - علیه الصلوة و السلام - به خواب دید نشسته و جنید حاضر، کسی فتوی درآورد.

پیغمبر -علیه الصلوة والسلام - فرمودکه : «به جنید ده تا جواب گوید». گفت: «یا رسول الله! در حضور تو چگونه کسی جواب فتوی دهد؟». گفت: «چندان که همه انبیا را به همه امت خود مباهات است، مرا به جنید مباهات است ».

جعفر بن نصیر گفت که: جنید درمی به من داد که : «انجیر وزیری وزیت بستان ». بخریدم. نماز شام چون روز گشاد، یک انجیر در دهان نهاد، پس بینداخت و بگریست ومرا گفت: «بردار».

گفتم: «چه بود؟». گفت: «هاتفی آواز داد که: شرم نداری که چیزی که برای ما برخود حرام کرده ای، باز گرد آن می گردی؟». و این بیت برخواند:

نون الهوان من الهوی مسروقة

و صریع کل هوی صریع هوان

نقل است که یک بار رنجور شد. و گفت: «اللهم اشفنی ». هاتفی آواز داد که: «ای جنید! میان بنده و خدای چه کار داری؟ تو در میان میا و بد آنچه تو را فرموده اند مشغول باش و بدآنچه مبتلا کرده اند، صبر کن تو را به اختیار چه کار؟».

نقل است که یک بار به عیادت درویشی رفت و درویش می نالید. گفت: «از که می نالی؟». درویش خاموش شد. گفت: «این صبر با که می کنی؟». درویش فریاد برآورد. و گفت: «نه سامان نالیدن است و نه قوت صبر کردن ».

نقل است که یک بار جنید را پای درد کرد. فاتحه خواند و بر پای دمید. هاتفی آواز داد که: «شرم نداری که کلام ما در حق خود صرف کنی؟».

نقل است که یک بار چشمش درد کرد. طبیب گفت: «اگر چشمت به کار است، آب مرسان ». چون طبیب برفت، وضو ساخت و نماز کرد و به خواب فرو شد چون بیدار شد، چشمش نیک شده بود. آوازی شنید که : «یا جنید! در رضای ما ترک چشم کرد، اگر بدین عزم دوزخیان را از ما خواستی اجابت افتادی ».

چون طبیب باز آمد، چشم او نیک دید، گفت: (چه کردی؟ گفت): «وضو و نماز». طبیب ترسا بود. در حال ایمان آورد. و گفت: این علاج خالق است نه علاج مخلوق، و درد چشم مرا بود نه تو را و طبیب تو بودی نه من ».

نقل است که بزرگی پیش جنید می آمد، ابلیس را دید که از پیش او می گریخت. چون باز پیش جنید آمد، او را دید که گرم شده وخشم در وی پیدا، و یکی را می رنجانید.

گفت: «یا شیخ! من شنیدم که ابلیس را بیشتر در آن وقت دست بود بر فرزند آدم که او در خشم بود، و تو این ساعت در خشمی و ابلیس را دیدم که از تو می گریخت!».

جنید گفت: «نشنیده ای و ندانسته ای که ما به خود درخشم نشویم؟ بل که به حق درخشم شویم. لاجرم ابلیس هیچ وقت ازما چنان نگریزد که آن وقت که خشم گیریم. خشم دیگران به حظ نفس خود بود و اگر نه آن بودی که حق - تعالی - فرموده است که : «اعوذبالله من الشیطان الرجیم گویند، من هرگز استعاذت نخواستمی ».

نقل است که گفت: «خواستم تا ابلیس را ببینم، در مسجد ایستاده بودم. پیری را دیدم که از دور می آمد. چون او را بدیدم، وحشتی در من پیدا شد.

گفتم: «تو کیستی؟». گفت: «من آرزوی تو». گفتم : «ای ملعون! چه چیز تو را از سجده آدم بازداشت؟». گفت: «یا جنید! تو را چه صورت بندد که من غیر او را سجده کنم؟».

جنید گفت: «من متحیر ماندم در سخن او. به سر من ندا آمد که بگوی که: دروغ می گویی، که اگر تو بنده بودی، امر او را منقاد بودی و از امر او بیرون نیامدی و به نهی او تقرب نکردی ». ابلیس چون این بشنید، بانگی کرد. و گفت: «بالله که مرا سوختی ». و ناپدید شد.

نقل است که شبلی روزی گفت: «لا حول ولا قوة الا بالله ». جنید گفت: «این گفتار تنگ دلان است و تنگ دلی از دست داشتن رضا بود به قضا».

یکی پیش جنید آمد. و گفت: «از مریدان خود کسی را دلالت کن که صحبت را بشاید». جنید گفت: «اگر کسی می طلبی که مؤنت تو کشد، عزیز است و اگر کسی می خواهی که تو مؤنت او کشی، از این جنس برادران بسیارند پیش من ».

نقل است که شبی با مریدی در راه می رفت. سگی بانگ کرد. جنید گفت: لبیک! لبیک ». مرید گفت: این چه حال است؟».

گفت: «قوه و دمدمه سگ از قهر حق - تعالی - دیدم و آواز او از قدرت حق - تعالی - شنیدم و سگ را در میانه ندیدم. لاجرم لبیک جواب دادم ».

و یک روز زار می گریست. سؤال کردند که: «موجب گریه چیست؟». گفت: «اگر بلا اژدهایی گردد، اول کسی من باشم که خود را لقمه او سازم و با این همه عمری گذاشتم در طلب بلا، و هنوز با من می گویند که: «تو را چندان بندگی (نیست که) به بلای ما ارزد».

گفتند: «ابوسعید خراز را در وقت نزع تواجد بسیار بود». جنید گفت: « عجب نبود اگر از شوق جان او بپریدی ». گفتند: «این چه مقام بود؟».

گفت: «غایت محبت، و این مقامی عزیز است که جمله عقول را مستغرق گرداند و جمله نفوس را فراموش کند و این عالی ترین مقامی است در معرفت، و علم و معرفت را در این وقت مقامی نبود، که بنده به جایی برسد که داند که خدای - تعالی - او را دوست می دارد.

لاجرم این بنده گوید که: به حق من بر تو، و به جاه من نزدیک تو، و نیز گوید: به دوستی تو مرا». پس گفت: «این قومی باشند که بر خدای - عز وجل - ناز کنند و انس بدو گیرند و میان ایشان و خدای - عز و جل - حشمت برخاسته بود. ایشان سخنان گویند که نزدیک عامه شنیع باشد».

و جنید گفت: «شبی در خواب دیدم که به حضرت خدای - عزوجل - ایستاده بودم. مرا فرمود که: از کجا می گویی این سخن؟ گفتم: آنچه می گویم حق می گویم. فرمود که صدقت: راستی می گویی ».

نقل است که ابن شریح به مجلس جنید بگذشت، گفتند: «آنچه جنید می گوید، به علم باز می خواند؟». گفت: «آن نمی دانم ولکن این می دانم که سخن او را صولتی است که گویی حق می راند و بر زبان او».

چنان که نقل است که جنید چون در توحید سخن گفتی، هر بار به عبارتی دگر آغاز کردی که کس را فهم بدآن نرسیدی. روزی شبلی در مجلس جنید گفت: «الله ».

جنید گفت: «اگر خدای غایب است، ذکر غایب غیبت است وغیبت حرام است و اگر حاضر است در مشاهده حاضر نام او بردن ترک حرمت است ».

و روزی سخن می گفت یکی برخاست. و گفت: «در فهم آن نمی رسم ». گفت: «طاعت هفتاد ساله در زیر پای نه ». گفت: «نهادم و نمی رسم ». گفت: «سر زیر پای نه، اگر نرسی، جرم از من دان ».

و یکی در مجلس، جنید را بسی مدح گفت. جنید گفت: «این که تو می گویی، مرا هیچ نیست، تو ذکر خدای می کنی و ثنا او را می گویی ».

نقل است که یکی در مجلس او برخاست. و گفت: «دل کدام وقت خوش بود؟».گفت: «آن وقت که او دل بود». و یکی پانصد دینار پیش جنید آورد. گفت: «به غیر از این چیزی دیگر داری؟». گفت: «بسیار». گفت: «دیگرت می باید؟». گفت: «باید»، گفت: «بردار که تو بدین اولیتری، که من هیچ ندارم و مرا نمی باید».

نقل است که جنید از جامع بیرون می آمد بعد از نماز، و خلق بسیار دید. جنید روی به اصحاب کرد. و گفت: «این همه حشو بهشت اند. اما همنشینی حق را قومی دیگراند».

نقل است که مردی در مجلس جنید برخاست و سؤال کرد. جنید را در خاطر آمد که: این مرد تن درست است و کسب تواند کرد. سؤال چرا می کند؟ و این مذلت بر خود چرا می نهد؟

آن شب در خواب دید که طبقی سرپوشیده در پیش او نهادند و او را گفتند: «بخور» چون سرپوش برداشت، سایل را دید مرده و بر آن طبق نهاده.

گفت: «من گوشت مرده نخورم ». گفتند: «پس چرا دی می خوردی در مسجد؟». جنید دانست که غیبت کرده است به دل، و او را به خاطری بگیرند.

گفت: «از هیبت آن بیدار شدم و طهارت کردم و دو رکعت نماز گزاردم و به طلب درویش رفتم. او را دیدم بر لب دجله و از آن تره ریزه ها که شسته بودند از سر آب می گرفت و می خورد. سر برآورد و مرا دید که پیش او رفتم. گفت: ای جنید توبه نکردی از آنچه در حق ما اندیشیدی؟ گفتم: کردم. گفت: اکنون برو و هو الذی یقبل التوبة عن عباده، و این توبه خاطر نگه دار».

نقل است که گفت: اخلاص از حجامی آموختم وقتی به مکه بودم. حجامی موی خواجه یی راست می کرد. گفتم: «از برای خدای موی من توانی ستردن؟». گفت: «توانم ».

و چشم پر آب کرد و خواجه را باز گذاشت تمام ناشده. گفت: «برخیز که چون حدیث خدای آمد، همه در باقی شد». مرا بنشاند و بوسه بر سرم می داد وموی باز کرد. پس کاغذی به من داد. در آنجا قراضه یی چند بود. و گفت: «این را به حاجت خود صرف کن ».

با خود نیت کردم که اول فتوحی که مرا باشد به جای او مروت کنم. بسی برنیامد که از بصره صره یی زر برسید. پیش او بردم. گفت: «چیست؟». گفتم : «نیت کرده بودم که هر فتوحی که اول مرا رسد. به تو دهم. این آمده است ».

گفت: «ای مرد! از خدای شرم نداری؟ که مرا گفتی: از برای خدا مویم را باز کن و پس مرا چیزی می دهی. که را دیدی که از برای خدای کاری کرد و بدآن مزد گرفت؟».

و گفت: وقتی در شب به نماز مشغول شدم. هر چند جهد کردم، نفس در یک سجده با من موافقت نکرد و هیچ تفکر نیز نتوانستم کرد.

دل تنگ شدم. خواستم که از خانه بیرون آیم. چون در بگشادم، جوانی دیدم گلیمی پوشیده و بر در سرای سر در گلیم کشیده. چون مرا دید، گفت: «تا این ساعت در انتظار تو بودم ».

گفتم: «پس تو بوده ای که مرا بی قرار کردی؟». گفت: «آری مسئله مرا جواب ده، چه گویی در نفس، که هرگز درد او داروی او گردد؟». گفتم: «گردد، چون مخالفت هوای خود کند».

چون این بگفتم به گریبان فرو نگریست. و گفت: «ای نفس! چندین بار همین جواب از من شنیدی، اکنون از جنید بشنو». برخاست و برفت و ندانستم که از کجا آمده بود و به کجا شد؟

جنید گفت: «یونس چندان بگریست که نابینا شد و چندان در نماز بایستاد که پشتش دوتا گشت ». و گفت: «به عزت تو، که اگر میان من وخدمت تو دریایی آتش بود و راه بر آنجا باشد، من درآیم از غایت شوق که بحضرت تو دارم ».

نقل است که علی سهل -رحمه الله - نامه یی نوشت به جنید که : «خواب غفلت است و قرار، چنان باید که محب را خواب و قرار نباشد. اگر بخسبد، از مقصود بازماند واز خود و وقت خود غافل شود، چنان که حق - تعالی - به داود - علیه السلام - وحی فرستاد که: دروغ گفت آن که دعوی محبت ما کرد و چون شب درآمد بخفت و از دوستی من بپرداخت ».

جنید جواب نوشت که «بیداری ما معاملت ماست در راه حق و خواب ما فعل حق است برما؛ پس آنچه بی اختیار ما بود و از حق به ما، بهتر از آن بود که به اختیار ما بود از ما به حق و النوم موهبة من الله علی المحبین آن عطایی بود از حق - تعالی - بر دوستان ».

و عجب از جنید آن است که او صاحب صحو بود و در این نامه تربیت اهل سکر می کند. تواند که آنجا معنی این حدیث می خواهد که: نوم العالم عبادة، یا آن می خواهد که: تنام عینای و لا ینام قلبی.

نقل است که در بغداد دزدی را آویخته بودند. جنید برفت و پای او را بوسه داد. او را سؤال کردند، گفت: «هزار رحمت بر وی باد که در کار خود مرد بوده است و چنان این کار را به کمال رسانیده است که سر در سر آن کرد».

نقل است که شبی دزدی به خانه جنید رفت. جز پیرهنی نیافت. برداشت و برفت. روز دیگر در بازار می گذشت. پیراهن خود به دست دلالی دید که می فروخت، و خریدار آشنا می طلبید و گواه تا یقین شود که از آن اوست، تا بخرد، جنید نزدیک رفت. و گفت: «من گواهی دهم که: از آن اوست ». تا بخرید.

نقل است که پیرزنی پیش جنید آمد. و گفت: «پسرم غایب است. دعایی کن تا بازآید». گفت: «صبر کن ». پیرزن برفت و روزی چند صبر کرد. شیخ گفت: «صبر کن ». تا چند نوبت بگذشت.

روزی پیرزن بیامد. و گفت: «هیچ صبرم نمانده است. (خدای را دعایی کن ». جنید گفت: «اگر راست می گویی، پسرت باز آمده است) که حق - تعالی - می فرماید: امن یجیب المضطر اذا دعاه ». پس دعا کرد. پیر زن گفت: «چون باز خانه رفتم، پسرم آمده بود».

نقل است که یکی پیش جنید حکایت می کرد از گرسنگی و برهنگی، جنید گفت: «برو و ایمن باش، که او گرسنگی و برهنگی به کسی ندهد که تشنیع زند و جهان را پر از شکایت کند. و به صدیقان و دوستان خود دهد. تو شکایت مکن ».

نقل است که جنید با اصحاب نشسته بود. دنیا داری درآمد و درویشی را بخواند و با خود ببرد. بعد از ساعتی بیامد، زنبیلی بر سر درویش نهاده، در وی انواع طعام.

جنید چون آن بدید غیرت کرد، فرمود تا آن زنبیل بر روی آن دنیادار باز زدند. گفت: «درویشی می بایست تا حمالی کند؟». آن گه گفت: «اگر درویشان را نعمت نیست، همت هست و اگر دنیا نیست آخرت هست ».

نقل است که یکی از توانگران صدقه خویش جز به صوفیان ندادی. گفتی: «ایشان قومی اند که هیچ همت ندارند جز خدای - تعالی - ایشان را چون حاجتی بود، همت ایشان پراگنده شود و از حق - تعالی - بازمانند، و من چون یک دل به حضرت خدای -عز و جل - باز برم، دوست تر دارم از هزار دل که همت او دنیا بود».

این سخن با جنید گفتند. گفت: «این سخن دوستی است از دوستان خدا». پس اتفاق چنان افتاد که آن مرد مفلس شد، به سبب آن که هرچه درویشان خریدندی، بها نگرفتی. جنید مالی چند بدو داد. و گفت: «چون تو مرد را تجارت زیان ندارد».

نقل است که مریدی بسیار مال داشت و همه در راه شیخ درباخته بود و او را هیچ نمانده بود. الا خانه یی. گفت: «یا شیخ! چه کنم؟». گفت: «بفروش و زر بیاور تا کارت انجام گیرد».

برفت و بفروخت. شیخ گفت: «آن زر در دجله انداز». برفت و در دجله انداخت و به خدمت شیخ شد. شیخ او را براند و خود را بیگانه ساخت.

و گفت: «ازمن باز گرد». هر چند می آمد، می راند - یعنی: تا خود بینی نکند که من چندین زر درباخته ام - تا آن گه که راهش انجام گرفت.

نقل است که جوانی را در مجلس جنید حالتی ظاهر شد. توبه کرد و هرچه داشت به غارت داد و حق دیگران بداد و هزار دینار برداشت تا به خدمت جنید برد.

گفتند: «حضرت او حضرت دنیا نیست. آن حضرت را آلوده نتوان کرد». بر لب دجله نشست و یک یک دینار را در آب می انداخت تا هیچ نماند.

پس برخاست و به خانقاه رفت. جنید چون او را بدید گفت: «قدمی که یک بار باید نهاد، تو به هزار بار می نهی؟ برو که ما را نشایی.

از دلت نیامد که به یک بار انداختی. در این راه نیز اگر هم چنین حساب خواهی کرد، برو که به هیچ جا نرسی. باز گرد و باز بازار شو که حساب و صرفه دیدن در بازار راست آید».

نقل است که مریدی را صورت بست که: «به درجه کمال رسیدم و تنها بودن مرا بهتر». به گوشه یی رفت و مدتی بنشست تا چنان شد که هر شب شتری بیاوردندی. و گفتندی که «تو را به بهشت می بریم ».

او بر آن شتر نشستی و می رفتی تا به جایی خوش و خرم رسیدی و قومی با صورت زیبا و طعامهای پاکیزه وآب روان. و تا سحر آنجا بودی.

آن گه به خواب درشدی. خود را صومعه یافتی. تا رعونت در وی ظاهر شد و پنداری عظیم در وی سر برزد و به دعوی پدید آمد. و گفت: «هر شبی مرا به بهشت می برند».

این سخن به جنید رسید. برخاست و به صومعه او شد. او را دید با تکبری تمام، حال پرسید همه با شیخ باز گفت: شیخ گفت: «امشب چون تو را آنجا برند، سه بار بگوی: لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم ».

چون شب درآمد و او را می بردند، او به دل انکار شیخ می کرد. چون بد آن موضع رسید، تجربه را لاحول گفت. آن قوم به جملگی بخروشیدند (و برفتند) و او خود را در مزبله یی یافت استخوان مرده در پیش نهاده و بر خطای خود واقف شد و توبه کرد و به صحبت شیخ پیوست و بدانست که مرید را تنها بودن زهر است.

نقل است که جنید سخن می گفت. مریدی نعره یی بزد. شیخ او را از آن منع کرد. و گفت: «اگر یک بار دیگر نعره زنی تو را مهجور گردانم ».

پس شیخ با سر سخن شد. آن مرد خود را نگه می داشت تا حال به جایی رسید که طاقتش نماند و هلاک شد. برفتند و او را دیدند، میان دلق خاکستر شده.

نقل است که از مریدی مگر ترک ادبی در وجود آمد. سفر کرد و به مسجد شونیزیه بنشست. جنید را روزی گذر بر آنجا افتاد. در وی نگریست.

آن مرید درحال از هیبت شیخ بیفتاد و سرش بشکست و خون روان شد واز هر قطره یی نقش «الله ». پدید می آمد. جنید گفت: «جلوه گری می کنی یعنی: به مقام ذکر رسیدم؟ که همه کودکان با تو در ذکر برابرند. مرد می باید که به مذکور رسد».

این سخن بر جان او آمد و در حال وفات کرد. بعد از مدتی او را به خواب دیدند، پرسیدند که : «چون یافتی خود دراز است تا می روم اکنون به سر کفر خود رسیدم و کفر و دین خود را دیدم. دور را؟». گفت: «سالها(ی ) دور است. آن همه مکر بود».

نقل است که جنید را در بصره مریدی بود. در خلوت مگر روزی اندیشه گناهی کرد. در آینه نگه کرد و روی خود سیاه دید. متحیر شد. هر حیلت که کرد، سودی نداشت.

از شرم روی به کس ننمود تا سه روز برآمد. پاره پاره آن سیاهی کم می شد. ناگاه یکی در بزد، گفت: «کی است؟». گفت: «نامه یی آورده ام از جنید».

نامه برخواند. نبشته بود که: «چرا در حضرت عزت به ادب نباشی؟ که سه شبانروز است تا مرا گازری می باید کرد تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود».