ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه - قسمت دوم

نقل است که گفت: «کس باشد که به زیارت ما آید و ثمره آن لعنت بود، و کس باشد که بیاید و فایده آن رحمت بود». گفتند: «چگونه؟».

گفت: «یکی بیاید حالتی بر من غالب آید که در آن حالت با خود نباشم. مرا غیبت کند و در لعنت افتد. و دیگری بیاید، حق را بر من غالب یابد، معذور دارد. ثمره آن رحمت بود».

گفت: «می خواهم که زودتر قیامت برخاستی تا من خیمه خود بر طرف دوزخ زدمی. که چون دوزخ مرا بیند، پست شود. تا من سبب راحت خلق باشم ».

حاتم اصم مریدان را گفتی: «هر که از شما روز قیامت شفیع نبود اهل دوزخ را، او از مریدان من نبود». این سخن با بایزید گفتند.

بایزید گفت: «من می گویم که مرید من آن است که بر کناره دوزخ بایستد و هر که را به دوزخ برند، دست او بگیرد و به بهشت فرستد و به جای او خود به دوزخ رود».

گفتند: «چرا بدین فضل که حق - تعالی - با تو کرده است، خلق را به خدا نخوانی؟» گفت: «کسی را که او بند کرد، بایزید چون تواند که بردارد؟».

بزرگی پیش بایزید رفت. او را دید سر در گریبان فکرت فرو برده. چون سر برآورد، گفت: «ای شیخ! چه کردی؟» گفت: «سر به فنای خود فرو بردم و به بقای حق برآوردم

نقل است که یک روز خطیب از منبر این آیت برخواند که: و ما قدرو الله حق قدره. چندان سر بر منبر زد که بیهوش شد. پس گفت: «چون دانستی، این کذاب دروغ زن را کجا می آوردی تا دعوی معرفت تو کند؟».

مریدی شیخ را دید که می لرزید. گفت: «یا شیخ! این حرکت تو از چیست؟» شیخ گفت: «سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر بر زانوی اندوه باید نهاد تا حرکت مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی، خواهی که بر اسرار مردان واقف شوی؟».

نقل است که وقتی لشکر اسلام در روم ضعیف شدند و نزدیک بود که شکسته شوند از کفار. آوازی شنیدند که: یا بایزید در یاب! در حال از جانب خراسان آتشی پیدا شد، چنان که هراسی در لشکر افتاد و لشکر اسلام نصرت یافتند.

نقل است که مردی پیش شیخ آمد و شیخ سر فرو برده بود. چون برآورد، مرد گفت: «کجا بودی؟» گفت: «به حضرت ». آن مرد گفت: «من این ساعت به حضرت بودم. تو را ندیدم ». شیخ گفت: «راست می گویی که من درون پرده بودم و تو برون. برونیان درونیان را نبینند».

و گفت: «هر که قرآن بخواند و به جنازه مسلمانان حاضر نشود و به عیادت بیماران نرود و یتیمان را نپرسد و دعوی این حدیث کند، بدانید که مدعی است ».

یکی شیخ راگفت: «دل صافی کن تا با تو سخنی گویم ». شیخ گفت: «سی سال است تا از حق - تعالی - دل صافی می خواهم، هنوز نیافته ام. یک ساعت از برای تو دل صافی از کجا آرم؟».

و گفت: «خلق پندارند که راه به خدای - تعالی - روشن تر از آفتاب است و من چندین سال است تا از او می خوهم که مقدار سرسوزنی از این راه بر من گشاده شود ونمی شود».

نقل است که روزی که بلایی بدو نرسیدی، گفتی: «الهی! نان فرستادی، نان خورش می باید. بلایی فرست تا نان خورش کنم ».

روزی بوموسی از شیخ پرسید که: «بامدادت چون است؟». گفت: «مرا نه بامداد است و نه شبانگاه ». و گفت: به سینه ما آواز دادند که: «ای بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پر است. اگر ما را خواهی، چیزی آر که ما را نبود». گفتم: «خداوندا! آن چه بود که تو را نبود؟» گفت: «بیچارگی و عجز و نیاز و خواری (و مسکینی) و شکستگی ».

و گفت: «به صحرا شدم. عشق باریده بود وزمین تر شده. چنانک پای به برف فرو شود، به عشق فرو می شد». و گفت: «از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی شکم. آنچه مراست از فضل اوست، نه از فعل من ».

پس گفت: «به جهد و کسب هیچ حاصل نتوان کرد و این حدیث که مراست. بیش از هر دو کون است. لکن بنده نیک بخت آن بود که می رود، ناگاه پای او به گنجی فرو رود و تونگر گردد». وگفت: «هر مرید که در ارادت آمد، مرا فروتر بایست آمد و به قدر فهم او سخن گفت ».

نقل است که چون در صفات حق سخن گفتی، شادمان و ساکن بودی، و چون در ذات او سخن گفتی، از جای برفتی و در جنبش آمدی وگفتی: «آمد آمد و به سر آمد».

شیخ مردی را دید که می گفت: «عجب دارم از کسی که او را داند و طاعتش نکند». شیخ گفت: «عجب دارم از کسی که او را داند وطاعتش کند». یعنی، عجب بود که بر جای بماند.

نقل است که شیخ گفت: «اول بار که به حج رفتم، خانه یی دیدم، دوم بار که به خانه رفتم خداوند خانه را دیدم. سیوم بار نه خانه دیدم و نه خداوند خانه ».

یعنی چنان در حق گم شده بودم که هیچ نمی دانستم. اگر می دیدم، حق می دیدم. و دلیل بر این سخن، آن است که یکی به در خانه او رفت و آواز داد.

شیخ گفت: «که را می طلبی؟». گفت: «بایزید را». گفت: «در خانه جز خدا نیست ». و یک بار دگر کسی به در خانه او رفت.

شیخ گفت: «که را می طلبی؟» گفت: «بایزید را». گفت: «بیچاره بایزید! سی سال است تا من بایزید را می طلبم و نام و نشان او نمی یابم ».

این سخن با ذوالنون گفتند. گفت: «خدای - عز وجل - برادرم بایزید را بیامرزاد. که (با) جماعتی که در خدای - عزوجل - گم شده اند گم شده است ».

نقل است که بایزید را گفتند: «از مجاهدات خود ما را چیزی بگوی ». گفت: «اگر بزرگتر گویم طاقت ندارید، اما از کمترین بگویم: روزی نفس را کاری فرمودم. حرونی کرد.

یک سالش آب ندادم. گفتم: یاتن در طاعت ده، یا از تشنگی جان بده ». و گفت: «چه گویی در کسی که حجاب او حق است؟». یعنی تا او می داند که حق است، حجاب است. او می باید که نماند و دانش او نیز بماند تا کشف حقیقی بود.

ودر استغراق چنان بود که: بیست سال بود تا مریدی داشت و از وی جدا نگشته بود، هر روز که شیخ او را خواندی. گفتی: «ای پسر نام تو چیست؟».

روزی به شیخ گفت: «مگر مرا افسوس می کنی! که بیست سال است تا در خدمت تو می باشم و هر روز نام من می پرسی؟».

شیخ گفت: «ای پسر! استهزاء نمی کنم، لکن نام او آمده است و همه نامها از دل من برد است. نام تو یاد می گیرم و باز فراموش می کنم ».

نقل است که از او پرسیدند که: «این درجه به چه یافتی و بدین مقام به چه رسید؟». گفت: شبی در کودکی از بسطام بیرون آمدم.

ماهتاب می تافت و جهان آرمیده. حضرتی دیدم که هژده هزار عالم در جنب آن حضرت، ذره یی می نمود. سوزی در من افتاد و حالتی عظیم بر من غالب شد.

گفتم: «خداوندا! درگاهی بدین عظیمی و چنین خالی؟ و کارگاهی بدین شگرفی و چنین پنهان؟». بعد از آن هاتفی آواز داد که: درگاه خالی نه از آن است که کس نمی آید، از آن است که ما نمی خواهیم. هر ناشسته رویی شایسته این درگاه نیست ».

نیت کردم که خلایق را به جملگی بخواهم. باز خاطری درآمد که: مقام شفاعت محمد راست - علیه الصلوة والسلام - ادب نگه داشتم، خطایی شنیدم که: «بدین یک ادب که نگه داشتی نامت بلند گردانیدیم، چنان که تا قیامت گویند: سلطان العارفین بایزید!».

در پیش ابونصر قشیری گفتند که: «بایزید چنین حکایتی فرموده است که: من دوش خواستم که ازکرم ربوبیت درخواهم تا رنگ غفران در جرایم اولین و آخرین پوشد، لکن شرم داشتم که (بدین)قدر حاجت به حضرت کرم مراجعت کنم و شفاعت - که مقام صاحب شریعت است - در تصرف خویش آرم. ادب نگه داشتم ». قشیری گفت: «بهذه الهمة نال مانال ». بدین همت بلند در اوج شرف به پرواز رسیده است.

نقل است که گفت: «در همه عمر خویش می بایدم که یک نماز کنم که حضرت او را بشاید، ونکردم. وشبی از نماز خفتن تا صبح چهار رکعت نماز می گزاردم.

هر باری که فارغ شدمی، گفتمی: «به از این می باید«. نزدیک بود که صبح بدمد و برنیاوردم. و گفتم: «الهی! من جهد کردم که در خور تو بود، اما نبود. در خود بایزید است. اکنون تو را بی نمازان بسیارند. بایزید را یکی از ایشان گیر».

گفت: بعد از ریاضات چهل ساله شبی حجاب برداشتند. زاری کردم تا راهم دهند. خطاب آمد که: «با کوزه یی که تو داری و پوستینی، تو را بار نیست ». کوزه و پوستین بینداختم.

ندایی شنیدم که: «یا بایزید! با این مدعیان بگو که: بایزید بعد از چهل سال مجاهده و ریاضت با کوزه یی شکسته و پوستینی پاره پاره، تا نیداخت، بار نیافت. شما با چندین علایق که به خود باز بسته اید و طریقت را دام دانه هوای نفس ساخته، کلا و حاشا! که هرگز بار نیابید».

نقل است که یکی گوش می داشت شیخ را، وقت سحرگاهی، تا چه خواهد کرد؟ یک بار گفت: «الله ». بیفتاد و خون از وی روان گشت. گفتند: «این چه حالت بود؟». گفت: «ندا آمد که: تو کیستی که حدیث ما کنی؟».

نقل است که شبی بر سر انگشتان پای ایستاد، از نماز خفتن تا سحرگاه خادم آن حال مشاهده می کرد. و خون از چشم شیخ برخاک می ریخت. در تعجب ماند.

بامداد از شیخ پرسید که: «آن چه حال بود؟ ما را از آن نصیبی کن ». شیخ گفت: «اول قدم که رفتم، به عرش رسیدم. عرش را دیدم چون گرگ لب آلوده شکم تهی.

گفتم: ای عرش به تو نشان می دهند که: الرحمن علی العرش استوی. بیا تا چه داری؟ عرش گفت: چه جای این حدیث است؟ که ما را نیز به دل تو نشان می دهند که: انا عندالمنکسرة قلوبهم ».

اگر آسمانیان اند، از زمینیان می جویند و اگر زمینیان اند، از آسمانیان می طلبند و اگر پیرست از جوان می طلبد و اگر جوان است، از پیر می طلبد. و اگر زاهد است، از خراباتی می جوید و اگر خراباتی است، از زاهد می طلبد.

و گفت: چون به مقام قرب رسیدم، گفتند: «بخواه ». گفتم: «مرا خواست نیست. هم تو از برای من بخواه ». گفتم: «تو را خواهم و بس ».

گفتند: «تا وجود بایزید ذره یی می ماند، این خواست محال است. دع نفسک و تعال ». گفتم: «بی زله یی باز نتوانم گشت، گستاخیی خواهم کرد».

گفتند: «بگوی ». گفتم: «بر همه خلایق رحمت کن ». گفتند: «بازنگر». باز نگرستم. هیچ آفریده را ندیدم، الا که او را شفیعی بود و حق را برایشان بسی نیکخواه تر از خود دیدم. پس خاموش شدم.

بعد از آن گفتم: «بر ابلیس رحمت کن ». گفتند: «گستاخی کردی خاموش! که او از آتش است. آتشی را آتشی باید. تو جهد آن کن که خود را بدآن نیاری که سزای آتش شوی که طاقت نیاری ».

نقل است که گفت: «حق - تعالی - مرا در دو هزار مقام در پیش خود حاضر کرد و در هر مقامی، مملکتی بر من عرضه کرد. من قبول نکردم؛ به آخر مرا گفت: «ای بایزید! چه می خواهی؟». گفتم: «آن که هیچ نخواهم ».

و چون کسی از وی دعایی درخواستی، گفتی: «خداوندا! خلق تواند و تو خالق ایشان. من در میانه کیستم کهمیان تو و خلق تو واسطه باشم؟» باز با خود گفتی: «او دانای اسرار است. مرا با این فضولی چه کار؟».

و یکی پیش شیخ آمد وگفت: «مرا چیزی آموز که سبب رستگاری من بود». گفت: «دو حرف یادگیر: از علم چندینت بس که بدانی که حق - تعالی - بر تو مطلع است و هرچه می کنی می بیند.

و بدان که خداوند از عمل تو بی نیاز است ». و یک روز شیخ می رفت. جوانی قدم بر قدم وی می نهاد و می گفت: «قدم بر قدم شیخ چنین نهند».

و پوستینی در بر شیخ بود وگفت: «یا شیخ! پاره یی از این پوستین به من ده، تا برکات تو به من رسد». شیخ گفت: «اگر پوست بایزید در خود کشی، سودی ندارد تا عمل بایزید نکنی ».

و یک روز شوریده یی را دید که می گفت: «الهی! در من نگر». شیخ گفت - از سر غیرت وغلبات وجد - که: «نیکو سر و روی داری که در تو نگرد؟». گفت: «ای شیخ! آن نظر از برای آن می خواهم تا سر و رویم نکو گردد». شیخ را عظیم خوش آمد. گفت: «راست گفتی ».

نقل است که شیخ یک روز سخن حقیقت می گفت و لب خویش می مزید. و می گفت: «هم شرابم و هم شرابخوار و هم ساقی ».

نقل است که گفت: «هفتاد زنار از میان بگشادم. یکی بماند. هر چند جهد کردم، گشاده نمی گشت، زاری کردم و گفتم: «الهی! قوت ده تا این نیز بگشایم »

آوازی آمد که: «همه زنارها گشادی، این یکی گشادن کار تو نیست ». و گفت: «به همه دستها در حق بکوفتم، آخر، تا با دست بلا نکوفتم، نگشادند ( و به همه زبانها بار خواستم، تا به زبان اندوه نخواستم، بار ندادند) و به همه قدمها به راه او برفتم تا به قدم ذل نرفتم به منزلگاه عزت نرسیدم ».

و گفت: «سی سال بود تا من می گفتم: چنین کن و چنین ده، چون به قدم اول معرفت رسیدم، گفتم: «الهی! تو مرا باش وهر چه خواهی کن ».

و گفت: «یک بار به درگاه او مناجات کردم وگفتم: کیف السلوک الیک؟ ندایی شنیدم که: ای بایزید! طلق نفسک ثلثا، ثم قل: الله ». نخست خود را سه طلاق ده و آن گاه حدیث ما کن.

(و گفت: «خدای راسی سال عبادت می کردم، چون خاموش شدم، بنگرستم حجاب من ذکر بود») و گفت: «اگر حق - تعالی - از من حساب هفتاد ساله خواهد، من از وی حساب هفتاد هزار ساله خواهم از بهر آن که هفتاد هزار سال است تا الست بربکم؟ گفته است و جمله را در شور آورده از بلی گفتن، جله شورها که در زمین و آسمان است، از شوق الست است ».

(پس گفت): «بعد از آن خطاب آمد که: جواب بشنو، روز شمار هفت اندامت ذره ذره گردانیم و به هر ذره دیداری دهیم. گوییم: اینک حساب هفتاد هزار ساله، و حاصل و باقی در کنارت نهیم ».

و گفت: «اگر هشت بهشت را در کلبه ما گشایند و ولایت هر دو سرای به اقطاع به ما دهند، هنوز بدآن یک آه که در سحرگاه بریاد شوق او از جان ما برآید ندهیم.

بل که یک نفس که درد او برآریم، با ملک هژده هزار عالم برابر کنیم ». و گفت: «فردا اگر در بهشت دیدار ننماید، چندان نوحه و زاری کنم که اهل هفت دوزخ از گریه وناله من عذاب خود فراموش کنند».

و گفت: «کسانی که پیش از ما بودند، هر کسی به چیزی فرو آمدند. ما به هیچ فرو نمی آییم ویکبارگی خود را فدای او کردیم. و خود را از برای خود نخواهیم که اگر یک ذره از صفت ما به صحرا آید، هفت آسمان وزمین درهم افتد».

گفت: «او خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را بینیم » - یعنی بنده را خواست نبود - و گفت: «چهل سال روی به خلق آوردم و ایشان را به حق خواندم و کس اجابت نکرد.

روی از ایشان بگردانیدم و به حضرت رفتم. همه را پیش از خود آنجا دیدم ». یعنی عنایت حق، در حق خلق بیش از عنایت خود دیدم. آنچه می خواستم، حق - تعالی - به یک عنایت آن همه را پیش از من به خود رسانید.

و گفت: «از بایزیدی بیرون آمدم، چون مار از پوست. پس نگه کردم: عاشق ومعشوق را یکی دیدم که در عالم توحید همه یکی توان دید».

وگفت: «ندا کردند از من در من که: ای تو، من » - یعنی به مقام النفاء فی الله رسیدم - وگفت: «چند هزار مقامات از پس کردم، چون نگه کردم خود را در مقام حرف الله دیدم » - یعنی به معنی الله که آن کنه است.

راه نیست - و گفت: «حق - تعالی - سی سال آینه من بود. اکنون من آینه خودم » - یعنی آنچه من بودم نماندم. که من و حق شرک بود چون من نماندم، حق - تعالی - آینه خویش است.

این که می گویم که: اکنون آینه خویشم، حق است که به زبان من سخن می گوید و من د رمیانه ناپدید - و گفت: «سالها بدین درگاه مجاور بودم، به عاقبت جز هیبت و حیرت، نصیب من نیامد».

و گفت: «به درگاه عزت شدم، هیچ زحمت نبود. اهل دنیا به دنیا مشغول بودند و محجوب، واهل آخرت به آخرت، و مدعیان به دعوی و ارباب طریقت و تصوف قومی به اکل و شرب وقومی به سماع و رقص، و آنها که متقدمان راه بودند و پیش روان سپاه، در بادیه حیرت گم شده بودند و در دریای عجز غرق گشته ».

و گفت: «مدتی گرد خانه طواف می کردم، چون به حق رسیدم، خانه (را) دیدم که گرد من طواف می کرد». گفت: «شبی دل خویش می طلبیدم، نیافتم.

سحرگاه ندایی شنیدم که: ای بایزید! به جز از ما چیزی دگر می طلبی؟ تو را با دل چه کار است؟». وگفت: «مرد نه آن است که از پی چیزی رود.

مرد آن است که هرجا که باشد، هر چه خواهد پیش او آید. و با هر که سخن گوید از وی جواب شنود». و گفت: «حق - تعالی - مرا به جایی رسانید که خلایق به جملگی در میان دو انگشت خود بدیدم ».

وگفت: «مرید را حلاوت طاعت دهند، چون بدآن خرم شود. شادی او حجاب قرب او گردد». وگفت: «کمترین درجه عارف آن است که صفات حق در وی بود».

و گفت: «اگر بدل خلایق، مرا به آتش بسوزند و من صبر کنم، از آنجا که دعوی من است محبت او را، هنوز هیچ نکرده باشم. و اگر گناه من وهمه خلایق بیامرزد، از آنجا که صفت رحمت و رأفت اوست، هنوز بس کاری نباشد».

وگفت: «توبت از معصیت یکی است و از طاعت هزار» - یعنی عجب در طاعت بتر از گناه - و گفت: «کمال درجه عارف سوزش او بود در محبت ».

و گفت: «علم ازل دعوی کردن، از کسی درست آید که اول بر خود نور ذات نماید». وگفت: «دنیا را دشن گرفتم و نزد خالق رفت و خدای را بر مخلوقات اختیار کردم تا چند محبت حق بر من مستولی گشت که وجود خود را دشمن گرفتم، چون زحمات از میانه برداشتم، انش به بقاء لطف حق داشتم ».

و گفت: «خدای - تعالی - را بندگان اند که اگر بهشت باهمه زینت بر ایشان عرضه کنند، ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ ».

و گفت: «عابد به حقیقت و عامل به صدق آن باشد که به تیغ جهد سر همه مرادات بردارد وهمه شهوات و تمنای او در محبت حق ناچیز، شود. آن دوست دارد که حق خواهد و آن آرزو کند که حق شاهد او بود».

گفت: «نه خدای - تعالی - به رضای خویش بندگان را به بهشت می برد؟». گفتند: «بلی ». گفت: «چون رضای خود به کسی دهد، آن کس بهشت را چه کند؟»

وگفت: «یک ذره حلاوت او در دلی بهتر از هزار قصر در فرودس اعلی » و گفت: «یگانگی او بسیار مرد را عاجز کند و بسیار عاجز را به مردی رساند».

و گفت: «اگر فانی اید، به سر قاعده فنای اول باز روید تا بدین حدیث رسید. و اگر نه، این صلاح و زهد باد است که بر شما می زند». و گفت: «خداشناسان ثواب بهشت اند و بهشت وبال ایشان ».

و گفت: «گناه شما را چنان زان ندارد که بی حرمتی کردن و خوار داشتن برادران مسلمان » و گفت: «دنیا اهل دنیا (را) غرور اندر غرور است. و آخرت اهل آخرت را سرور در سرور است. و دوستی حق اهل معرفت را نور در نور».

و گفت: «در معاینه کار نقد است اما در مشاهده همه نقد نقد است ». و گفت: «عبادت اهل معرفت را پاس انفاس است ». و گفت: «چون عارف خاموش شود، مرادش آن بود که با حق سخن گوید، و چون چشم بر هم نهد، مقصودش آن بود که چون باز کند در حق نگرد، و چون سر بر زانو نهد طلب آن کند که سر بر ندارد تا اسرافیل صور بدمد، از بسیاری اومید که به حق - تعالی - دارد».

و گفت: «سوار دل باش و پیاده تن ». و گفت: «علامت شناخت حق، گریختن از خلق باشد و خاموش گشتن در معرفت او». و گفت: «هر که به حق مبتلا گشت، مملکت از او دریغ ندارند و او خود به هر دو سرای سر فرود نیارد».

وگفت: «عشق او درآمد و هر چه دون او بود، برداشت و از مادون اثر نگذاشت تا یگانه ماند، چنان که خود یگانه است ». و گفت: «کمال عارف سوختن او باشد در دوستی حق ».

و گفت: «فردا اهل بهشت به زیارت روند. چون باز گردند، صورتها بر ایشان عرضه کنند. هر که صورتی اختیار کند، او را به زیارت راه ندهند».

و گفت: «بنده را هیچ به از آن نبود که بی هیچ بود. نه زهد ونه علم و نه عمل. چون بی همه باشد، با همه باشد». و گفت: «این قصه را الم باید که از قلم هیچ نیاید».

و گفت: «عارف از معرفت چندان بگوید و در کوی او بپوید که معارف نماند و عارف برسد. پس معارف از عارف نیابت دارد. و عارف به معرفت نرسد تا از معارف یاد نیارد».

وگفت: «طلب علم و اخبار از کسی لایق است که از علم به معلوم شود و از خبر به مخبر. اما هر که از برای مباهات علمی خواند و بدآن رتبت و زینت خود طلب کند، تا مخلوقی او را پذیرد، هر روز دورتر باشد و از او مهجورتر گردد».

و گفت: «دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن آن را کاری پندارد؟» وگفت: «محال باشد که کسی حق (را)شناسد ودوستش ندارد و معرفت بی محبت قدری ندارد».

و گفت: «از جویهای آب روان، آواز می شنوی که چگونه می آید؟ چون به دریا رسد ساکن گردد و از آمدن و بیرون شدن او دریا را زیادت و نقصان نبود».

و گفت: «او را بندگان اند که اگر ساعتی در دنیا از وی محجوب مانند، نابود گردند ونابود چون عبادت کند؟» وگفت: «هر که خدای را داند، زبان به سخنی دیگر به جز یاد حق نتواند گشاد».

وگفت: «کمترین چیزی که عارف را واجب آید آن است که از مال و ملک تبرا کند. وحق این است که اگر هر دو جهان در سر دوستی او کنی، هنوز اندک باشد».

وگفت: «ثواب عارف از حق به حق باشد». وگفت: «عارفان در عیان مکان جویند، و در عین، اثر نگویند. اگر از عرش تاثری صدهزار آدم باشد، باذراری بسیار و اتباع و نسل بی شمار، و صد هزار فرشته مقرب چون جبرئیل و میکائیل - علیهماالسلام - قدم از عدم در زاویه دل عارف نهند، در جنب وجود معرفت حق ایشان را موجود نپندارد واز درآمدن و بیرون شدن ایشان خبر ندارد واگر به خلاف این بود، مدعی بود نه عارف ». و گفت: «عارف معروف را بیند و عالم با عالم نشیند. عالم گوید: من چه کنم و عارف گوید: او چه کند؟».

و گفت: «بهشت را نزد دوستان حق خطری نباشد و با این همه که اهل محبت به محبت مهجورند کار آن قوم دارند که اگر خفته و اگر بیدارند، طالب و مطلوب اند. و از طلبکاری ودوستداری خود فارغ اند.

مغلوب مشاهده حق اند. که بر عاشق، عشق خود دیدن تاوان است. و در مقابله مطلوب به طلبکاری خود نگرستن در راه محبت، طغیان است ».

و گفت: «حق بر دل اولیاء خود مطلع گشت. بعضی از دلها چنان دید که بار معرفت او نتوانست کشید، به عبادتش مشغول گردانید».

و گفت: «بار حق به جز بار گیران حق برندارند که مذلل کرده مجاهدت باشند و ریاضت یافته مشاهده ». و گفت: «کاشکی خلق به شناخت خود توانستی رسید که معرفت، ایشان را در شناخت خود تمام بودی ».

وگفت: «جهد کن تا یک دم بدست آوری که در زمین و آسمان جز حق را نبینی » - یعنی تا بدآن دم همه عمر تو نکوستی - و گفت: «علامت آن که حق را دوست دارد، آن است که سه خصلت بدو دهند: سخاوتی چون سخاوت دریا، و شفقتی چون شفقت آفتاب و تواضعی چون تواضع زمین ».

و گفت: «حاجیان به قالب، گرد خانه طواف کنند و بقا خواهند و اهل محبت به قلوب گرد عرش طواف کنند ولقا خواهند».

و گفت: «در علم علمی است که علما ندانند و در زهد زهدی است که زاهدان نشناسند». وگفت: «هر که را برگزیند، فرعونی بدو گمارد تا او را می رنجاند».

و گفت: «این همه گفتگو و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرون پرده است. درون پرده خاموشی وسکوت و آرام و هیبت است ».

وگفت: «این دلیری چندان است که خواجه غایب است از حضرت حق، و عاشق خود است چون حضور حاصل آمد چه جای گفت و گوی است؟».

و گفت: «صحبت نیکان به از کار نیک و صحبت بدان بتر از کار بد». وگفت: «همه کارها در مجاهده باید کرد، آن گه فضل خدای - عز و جل - دیدن، نه فعل خویش ».

وگفت: «هر که خدای - عزوجل - را شناخت، او را به سؤال حاجت نیست ونبود. وهر که نشناخت، سخن عارف در نیابد».

و گفت: «عارف آن است که هیچ شربگاه او راتیره نگرداند وهر کدورت که بدو رسد، صافی گردد». و گفت: «آتش، عذاب آن کس است که خدای را نداند اما خدای شناسان بر آتش، عذاب باشند».

وگفت: «هر چه هست، در دو قدم حاصل آید که یک قدم بر نصیبهای خود نهد و یکی به فرمانهای حق. آن یک قدم را بردارد و این دیگر را به جای بدارد». وگفت: «هر که ترک هوا گفت، به حق رسید».

وگفت: «هر که نزدیک حق بود، همه چیز و همه جای او را بود، زیرا که حق - تعالی - همه جایی هست و حق را همه چیز هست » وگفت: «هر که به حق عارف است، جاهل است. و هر که جاهل حق است، عارف است ».

و گفت: «عارف طیار است و زاهد سیار است ». و گفت: «هر که خدای را شناخت، غذابی گردد بر آتش و هر که خدای را ندانست آتش بر او عذاب گردد. و هر که خدای را شناخت، بهشت را ثوابی گردد و بهشت بر او وبال گردد

و گفت: «عارف به هیچ چیز شاد نشود جز به وصال ». و گفت: «نفاق عارفان فاضل تر از اخلاص مریدان ». وگفت: «آنچه روایت می کنند که ابراهیم وموسی و عیسی - صلوت الرحمن علیهم - گفتند: خدایا! ما را از امت محمد گردان، گمان بری که آرزوی فضایح این مشتی ریاست جوی کردند؟ کلا و حاشا! بل که ایشان در این امت مردانی دیدند که اقدام ایشان به تحت ثری بود و سرهای ایشان از اعی علیین بگذشته، و ایشان در آن میان گم شده ».

و گفت: «حظ اولیاء در تفاوت درجات از چهار نام است و قیام هر فرقتی از ایشان به نامی است، از نامهای خدای - عز وجل - و آن قول خدای است که: هو الاول والآخر و الظاهر و الباطن.

هر که را حظ وی از این نامها زیادت تر بود به ظاهر، (به ظاهر) عجایب قدرت وی نگران تر بود (و هر که را حظ او از این نامها باطن بود، نگران بود) بدآنچه رود از انوار و اسرار.

و هر که را حظ او از این نامها اول بود، شغل او بدآن بود که در سبقت رفته است و هر که را حظ او از این نامها آخر بود، شغل او به مستقبل بسته بود با آنچه خواهد بود. و هر کس را از این کشف بر قدرت طاقت او بود».

و گفت: «اگر همه دولتها که خلایق را بود، در حواله شما افتد، در حواله مشوید. واگر همه بی دولتی ها در راهتان افتد، نااومید مگردید. که کار خدای - عز و جل - کن فیکون است.

و هر که با خود فرو نگرد و عبادت خویش خالص بیند، و از صفاء کشف خود حسابی برتواند گرفت، و نفس خود را اخبث النفوس نبیند، او از هیچ حساب نیست ».

و گفت: «هر که دل خود مرده گرداند به کثرت شهوات، او را در کفن لعنت پیچند و در زمین ندامت دفن کنند و هر که نفس خود را بمیراند به باز ایستادن از شهوات، در کفن رحمتش پیچند و در زمین سلامتش دفن کنند».

و گفت: «به حق نرسید آن که رسید، مگر به حفظ حرمت و از راه نیفتاد آن که افتاد، مگر از ترک حرمت ». و گفت: «هرگز این حدیث به طلب در نتوان یافت، اما جز طالبان درنیابند».

و گفت: «چون مرید نعره زند و بانگ کند حوضی بود، و چون خاموش شود دریایی گردد پر در». و گفت: «یا چنان نمای که باشی، یا چنان باش که نمایی ».

و گفت: «هر که را ثواب خدای - عزوجل - به فردا افتد، خود امروز عبادت نکرده است. که ثواب هر نفسی از مجاهدات در حال حاصل است ».

و گفت: «علم غدر است و معرفت مکر است ومشاهده حجاب. پس کی خواهی یافت چیزی که می طلبی ». و گفت: «قبض دلها در بسط نفوس است و بسط دلها در قبض نفوس است ».

و گفت: «نفس صفتی است که هرگز نپرورد جز به باطل ». و گفت: «حیوة در علم است و راحت در معرفت و رزق در ذکر».

و گفت: «شوق دارالملک عاشقان است. در آن دارالملک تختی از سیاست فراق نهاده است و تیغی از هول هجران کشیده. و یک شاخی نرگس وصال به دست رجا داده. و درهر نفسی هزار سر بدآن تیغ بردارند».

و گفت: «هفت هزار سال بگذشت، هنوز آن نرگس غضا طریا است که دست هیچ امل بدو نرسیده است ». و گفت: «معرفت آن است که بشناسی که حرکات و سکنات خلق، (به) خدای است ».

و گفت: «توکل زیستن را به یک روز باز آوردن است و اندیشه فردا پاک برانداختن ». و گفت: «ذکر کثیر نه به عدد است لکن با حضور است بی غفلت ».

و گفت: «محبت آن است که دنیا و آخرت را دوست نداری ». و گفت: «اختلاف علما رحمت است، مگر در تجرید و توحید». و گفت: «گرسنگی ابری است که جز باران حکمت نباراند».

و گفت: «دورترین خلایق به حق آن است که اشارت بیش کند». و گفت: «نزدیک ترین خلایق به حق آن است که بار خلق بیش کشد و خوی خوش دارد».

و گفت: «فراموشی نفس، یاد کردن حق است و هر که حق را به حق بشناسد، زنده گردد و هر که حق را به خود شناسد، فانی گردد».

وگفت: «دل عارف چون چراغی بود در قندیلی از آبگینه پاک، که شعاع او جمله ملکوت را روشن دارد. او را از تاریکی چه باک؟» و گفت: «هلاک خلق در دو چیز است: یکی خلق را حرمت ناداشتن و یکی حق را منت ناداشتن ».

گفتند: «فریضه و سنت چیست؟». گفت: «فریضه صحبت مولی است و سنت ترک دنیا».

نقل است که مریدی به سفری می رفت. شیخ را گفت: «مرا وصیتی کن ». گفت: «به سه خصلت تو را وصیت می کنم: چون با بدخویی صحبت داری، خوی بد او را در خوی نیک خودآر، تا عیشت مهیا و مهنا بود. و چون کسی با تو انعامی کند، اول خدای را شکر کن.

بعد از آن، آن کس را که حق دل او بر تو مهربان کرد. و چون بلایی روی در تو نهد، زود به عجز معترف گرد و فریاد خواه. که تو صبر نتوانی کرد و حق باک ندارد».

و پرسیدند از زهد. گفت: «زهد را قیمتی نیست. که من سه روز زاهد بودم: روز اول در دنیا و روز دوم در آخرت و روز سیوم از آنچه غیر خداست.

هاتفی آواز داد که: ای بایزید؟ تو طاقت مانداری. گفتم: مراد من این است. بگوش من آمد که: یافتی یافتی ». و گفت: «کمال رضای من از او تا به حدی است که اگر بنده یی را جاوید به علیین برآرد و مرا به اسفل (السافلین) جاوید فرو برد، من راضی تر اشم از آن بنده ».

پرسیدند که: «بنده به درجه کمال کی رسد؟» گفت: «چون عیب خود را بشناسد و همت از خلق بردارد، آن گه حق او را بر قدر همت (وی و) به قدر دوری او از نفس خود، به خویش نزدیک گرداند».

گفتند: «ما را زهد و عبادت می فرمایی و تو زیادت زهد و عبادت نمی کنی!». شیخ نعره یی بزد وگفت: «زهد وعبادت از من شکافته اند».

پرسیدند که: «راه به حق چگونه است؟». گفت: «تواز راه برخیز و به حق رسید». گفتند: «به چه به حق توان رسید؟». گفت: «به کوری وکری و گنگی ».

گفتند: «بسیار سخنهای پیران شنیدیم و هیچ سخن عظیم تر از سخن تو نیست ». گفت: «ایشان در بحر صفاء معامله می گفتند و من از بحر صفاء سنت می گویم. ایشان آمیخته می گویند و من خالص می گویم. آمیخته آمیخته (را)پاک نکند. ایشان گفتند: تو و ما! ما می گوییم: تو و تو

یکی وصیتی خواست. گفت: «در آسمان نگر». نگه کرد. گفت: «می دانی که این که آفریده است؟». گفت: «دانم ». گفت: «آن کس که این آفریده است، هر جا که باشی بر تو مطلع است. از او برحذر باش ».

یکی گفت: «این طالبان از سیاحت نمی آسایند». گفت: «آنچه مقصود است مقیم است نه مسافر. مقیم را طلبیدن محال بود در سفر».

گفتند: «صحبت با که داریم؟». گفت: «آن که چون بیمار شوی، تو را باز پرسد و چون گناهی کنی، توبه قبول کند و هرچه حق از تو داند از او پوشیده نبود».

یکی گفت: «چرا شب نماز نمی کنی؟». گفت: «مرا فراغت نماز نیست. من گرد ملکوت می گردم و هر کجا افتاده یی است دست او می گیرم » - یعنی کار در اندرون خود می کنم - گفتند: «بزرگترین نشان عارف چیست؟».

گفت: «آن که با تو طعام می خورد و از تو می گریزد، و از تو می خرد و باز تو می فروشد و دلش در حضایر قدس به شب به بالش انس بازنهاده باشد».

وگفت: «عارف آن است که در خواب جز خدای - عزوجل - نبیند و با کس جز وی موافقت نکند و سر خود جز با وی نگشاید».

پرسیدند از امر به معروف ونهی منکر. گفت: «در ولایتی باشید که آنجا امر معروف ونهی منکر نباشد. که این هر دو در ولایت خلق است. در حضرت وحدت نه امر معروف باشد و نه نهی منکر».

گفتند: «مرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است؟». گفت: «آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق و باقی شود بر بساط حق، بی نفس و بی خلق. پس او فانی بود و باقی، و باقی بود و فانی. و مرده یی بود زنده، و زنده یی بود مرده، محجوبی مکشوف و مکشوفی محجوب ».

گفتند: «سهل بن عبدالله - رحمه الله - در معرفت سخن می گوید. گفت: «سهل بر کناره دریا رفته است و در گرداب افتاده ».

گفتند: «ای شیخ! آن که در بحر غرق شود، حال او چون بود؟». گفت: «از آنجا که دیدار خلق است یا پروای هر دو کون بود، بساط ( گفت وگوی در نوردد که من عرف الله کل لسانه ». گفتند: «درویشی چیست؟»).

گفت: «آن که کسی را در کنج دل خویش پای به گنجی فرو شود - آن را رسوایی آخرت خوانند - در آن گنج گوهری یابد که آن را محبت گویند. هر که آن گوهر یافت، او درویش است ». گفتند: «مرد به خدا کی رسد؟» گفت: «ای مسکین هرگز رسد؟».

گفتند: «به چه یافتی آنچه یافتی؟». گفت: «اسباب دنیا جمع کردم و به زنجیر قناعت بستم و در منجنیق صدق نهادم و به دریای ناامیدی انداختم ».

گفتند: «عمر تو چند است؟». گفت: «چهار سال ». گفتند: «چگونه؟». گفت: «هفتاد سال بود تا در حجب دنیا بودم. اما چهار سال است تا او را می بینم چنان که مپرس. و روزگار حجاب از عمر نباشد».

احمد خضرویه شیخ را گفت: «به نهایت توبه نمی رسم ». شیخ گفت: «نهایت تو به عزتی دارد و عزت صفت حق است مخلوق کی به دست تواند کرد؟».

پرسیدند از نماز. گفت: «پیوستن است و پیوسته نباشد (مگر) بعد از گسستن ». گفتند: «راه به خدای چگونه است؟». گفت: «غایب شو از راه و پیوستی به الله ».

گفتند: «چرا مدح گرسنگی می گویی؟». گفت: «اگر فرعون گرسنه بودی هرگز انا ربکم الاعلی نگفتی ». و گفت: «هرگز متکبر بوی معرفت نشنود». گفتند: «(نشان) متکبر چیست؟» گفت: «آن که در هژده هزار عالم نفسی نبیند خبیث تر از نفس خویش ».

گفتند: «بر آب می روی!». گفت: «چوب پاره یی بر آب برود». گفتند: «در هوا می پری ». گفت: «مرغ در هوا می پرد». گفتند: «در شبی به کعبه می روی ». گفت: «جادویی در شبی از هند به دماوند می رود».

پس گفتند: «کار مردان چیست؟». گفت: «آن که دل در کس نبندد به جز خدای، عزوجل ». گفتند: «در مجاهده ها چون بودی؟». گفت: «شانزده سال در محراب بودم و خود را چون زنی حایض می دیدم ».

و گفت: «دنیا را سه طلاق دادم و یگانه را یگانه شدم و پیش حضرت بایستادم و گفتم: بار خدایا! جز از تو کس ندارم و چون تو دارم، همه دارم. چون صدق من بدانست، نخست فضل که کرد آن بود که: خاشاک نفس را از پیش من برداشت ».

و گفت: «حق - تعالی - امر و نهی فرمود. آنها که فرمان او نگه داشتند خلعت یافتند و بدآن خلعت مشغول شدند. و من نخواستم از وی جز وی ».

و گفت: «چندان یادش کردم که جمله خلقان یادش کردند. تا به جایی که یاد کرد من یاد کرد او شد. پس شناختن او تاختن آورد و مرا نیست کرد. دیگر بار تاختن آورد و مرا زنده کرد».

وگفت: «پنداشتم که من او را دوست می دارم. چون نگه کردم دوستی او مرا، سابق بود». و گفت: «هر کسی در دریای عمل غرقه گشتند و من در دریای برغرقه گشتم » - یعنی دیگران ریاضات خود دیدند و من عنایت حق دیدم -

و گفت: «مردمان علم از مردگان گرفتند و ما علم ارزنده یی گرفتیم که هرگز نمیرد». و گفت: «همه به حق گویند و من از حق گویم »، لاجرم گفت: «هیچ چیز بر من دشوارتر از متابعت علم نبود». - یعنی علم تعلیم ظاهر -

و گفت: «نفس را به خدا خواندم، اجابت نکرد و ترک او کردم وتنها رفتم به حضرت ». وگفت: «دلم را به آسمان بردند. گرد همه ملکوت بگشت و باز آمد. گفتم: چه آوردی؟. گفت: محبت و رضا. که پادشاه، این هر دو بودند».

و گفت: «چون حق را به علم خود دانستم، گفتم: اگر همه به کفایت او تو را بس نیست، به کفایت هیچ کس تو را بسنده نبود». (و گفت) ، تا جوارح را به خدمت آوردم، هر گه که (یکی) کاهی کردی به دیگر اندام مشغول شدمی تا بایزید شد».

و گفت: «خواستم تا سخت ترین عقوبتی برتن خود بدانم که چیست؟ هیچ چیز بدتر از غفلت ندیدم. و آتش دوزخ با مردان نکند آنچه یک ذره غفلت کند». وگفت: «سالهاست که تا نماز می کنم و اعتقادم در نفس خود به هر نماز آن بوده است که: گبرم و زنار بخواهم برید».

و گفت: «کار زنان از کار ما بهتر، که ایشان در ماهی غسلی کنند از ناپاکی، و ما در همه عمر خود غسل نکردیم از پاکی ». و گفت: «اگر در همه عمر از بایزید این کلمه درست آید، از هیچ باک ندارد».

وگفت: «اگر فردا در عرصات مرا گویند: چرا نکردی؟ دوست تر از آن دارم که گویند: چرا کردی؟» - یعنی هر چه کنم در وی، منی من بود و منی شرک است و شرکت بترین گناه است، مگر طاعتی بر من رود که من در میان نباشم - و گفت: «خدای - تعالی - بر اسرار خلایق مطلع است. به هر سر که نگرد خالی بیند، مگر سر بایزید که از خود پربیند».

و گفت: «ای بسا کس که به ما نزدیک است و از ما دور و بسا کس که از ما دور است و به ما نزدیک ».

و گفت: «در خواب دیدم که زیادت می خواستم از حق - تعالی - پس از توحید. چون بیدار شدم، گفتم: یارب زیادت نمی خواهم بعد از توحید».

وگفت: «حق - عز و علا - را به خواب دیدم. مرا گفت: یا بایزید چه می خواهی؟ گفتم: آن می خواهم که تو می خواهی. گفت: من تو راام، چنان که تو مراای!».

و گفت: «حق - تعالی - را به خواب دیدم و پرسیدم که: راه به تو چون است؟ گفت. ترک خود گوی و به من رسیدی ». و گفت: «خلق پندارند که من چون ایشان یکی ام. اگر صفت من در عالم غیب بینند، هلاک شوند».

و گفت: «مثل من چون مثل دریاست که آن را نه عمق پدید است، و نه اول و آخرش پیداست ». و یکی از او سؤال کرد که: «عرش چیست؟». گفت: «منم ». گفت: «کرسی؟». گفت: «منم ».

گفت: «لوح و قلم ». گفت: «منم ». گفتند: «خدای - عزوجل - را بندگان اند بدل ابراهیم و موسی و محمد، علیهم الصلوة والسلام ». گفت: «آن همه منم ».

گفتند: «می گویند: خدای - عزوجل - را بندگان اند بدل جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل، علیهم اسلام ». گفت: «آن همه منم ».

مرد خاموش شد. بایزید گفت: «بلی. هر که در حق محو شد به حقیقت هر چه هست (رسید). همه حق است. اگر آن کس نبود، حق همه خود را بیند، عجب نبود». والسلام.