ذکر ابوسعید خراز رحمة الله علیه

آن پخته جهان قدس، آن سوخته مقام انس، آن قدوه طارم طریقت، آن غرقه قلزم حقیقت، آن معظم عالم اعزاز، قطب وقت ابوسعید خراز - رحمه الله - از مشایخ کبار و از قدماء ایشان بود و اشرافی عظیم داشت و در ورع و ریاضت به غایت بود و به کرامت مخصوص بود و در حقایق و دقایق به کمال و در همه فن بر سر آمده و در مرید پروردن آیتی بود؛ و او را «لسان التصوف ».

گفتندی و این لقب از بهر آن دادند که در این امت کس را زبان حقیقت چنان نبود که اورا؛ و در این علم او را چهارصد کتب تصنیف است. و در تجرید و انقطاع بی همتا بود.

و اصل او از بغداد بود و ذوالنون را دیده بود وبا بشر و سری صحبت داشته بودو در طریقت مجتهد بود و ابتداء عبارت از حالت بقا و فنا او کرد و طریقت خود را در این دو عبارت متضمن گردانید و در دقایق علوم، بعضی از علمای ظاهر بر او انکار کردند و او را به کفر منسوب کردند به بعضی الفاظ که در تصانیف او دیدند- و آن کتاب را «کتاب السر نام کرده بود - و مفتیان معنی آن را فهم نکردند.

یکی این بود از سخنهای او: «ان عبدا رجع (الی) الله و تعلق بالله و سکن فی قرب الله، قد نسی نفسه و ماسوی الله. فلو قلت له: من این انت؟ و ایش ترید؟ لم یکن له جواب غیر: الله » - گفت، چون بنده به خدای - تعالی - رجوع کند و تعلق به خدای کند (و) در قرب خدا ساکن شود، هم نفس خویش وهم ماسوای الله فراموش کند.

اگر او را گویند: تو از کجایی؟ و چه خواهی؟ او راهیچ جواب خوب تر از آن نباشد که گوید:«الله ». و در صفت این قوم که او می گوید، این است که بعضی از این قوم را گویند که: «تو چه خواهی؟». گوید: «الله ».

اگر چنان بود که اندامهای او در تن به سخن آمدی، همه گویند: «الله ». که اعضا و مفاصل پر بر آمده بود از نور الله؛ که مجذوب است در وی.

پس در قرب به غایتی رسد که هیچ کس نتواند که پیش او گوید: «الله ». از جهت آن که آنجا هر چه رود، از حقیقت رود بر حقیقت و از خدا بر خدا.

الله بر سر نیامده بود، چگونه کسی گوید، الله؟ جمله عقل عقلا آنجا برسد و در حیرت چون آنجا هیچ (از) بماند. تمام شد این سخن - و گفت:«سالها با صوفیان صحبت داشتم که هرگز میان من وایشان مخالفت نبود. از آن که هم با ایشان بودم وهم با خود».

و گفت: «اگر همه را مخیر کنند میان قرب و بعد، من بعد اختیار کردم، که مرا طاقت قرب نبود». چنان که لقمان علیه السلام گفت: «مرا مخیر گردانیدند میان حکمت و نبوت. من حکمت اختیار کردم، که طاقت تحمل بار نبوت نبود»-

و گفت: «شبی در خواب دیدم که دو فریشته از آسمان بیامدندو مرا گفتند: صدق چیست؟ گفتم: الوفاء بالعهود. گفتند: صدقت. و هر دو بر آسمان رفتند».

و گفت: «شبی رسول را -علیه الصلوة والسلام - به خواب دیدم. فرمود که مرا دوست داری؟گفتم: معذور فرمای که دوستی خدا(ی) - تعالی - مرا ازدوستی تو مشغول کرده است. گفت: هر که خدای را دوست دارد مرا دوست داشته بود».

و گفت: ابلیس را به خواب دیدم. عصا بر گرفتم تا او را بزنم. هاتفی آواز داد که: «او از عصا نترسد، از نوی ترسد که در دل باشد».

گفتم: «بیا!». گفت: «شما را چه کنم؟ که شما انداخته اید آنچه من مردمان را بدآن می فریبم ». گفتم: «آن چیست؟». گفت: «دنیا».

چون از من در گذشت، باز نگرید. و گفت: «مرا در شما لطیفه یی است که بدآن مراد خود بیابم ». گفتم: «آن چیست؟». گفت: «با کودکان نشستن ».

و گفت:به دمشق بودم. رسول را -علیه الصلوة والسلام - به خواب دیدم که می آمد و بر ابوبکر وعمر - رضی الله عنهما- تکیه زده بود و من بیتی با خود می گفتم و انگشتی بر سینه می زدم. رسول - علیه الصلوة والسلام - فرمود که: «شر این از خیر این بیشتر است ». یعنی سماع.

نقل است که ابوسعید خراز را دو پسر بود. یکی پیش از وی وفات کرد. شبی او را به خواب دید. گفت: «ای پسر!خدای - عز وجل - با تو چه کرد؟».

گفت: «مرا در جوار خود فرود آورد وگرامی کرد». گفتم: «ای پسر! مرا وصیتی کن ». گفت: «ای پدر! به بددلی با خدای - تعالی - معامله مکن ». گفتم: «از خدای - تعالی - یاری خواهم ». گفت: «ای پدر! میان خود و حق - تعالی - یک پیرهن مگذار».

و سی سال بعد از آن بزیست که هرگز پیراهنی دیگر نپوشید و گفت: «وقتی نفسم بر آن داشت که از خدای - تعالی - چیزی خواهم.

هاتفی آواز داد که: به جز خدا چیزی دیگر می خواهی؟». لاجرم گفت: «از خدای - تعالی - شرم دارم که برای روزی چیزی جمع کنم، بعد از آن که او ضمان کرده است ».

و گفت: وقتی در بادیه می رفتم. گرسنگی غلبه کرد و نفس مطالبه چیزی کرد تا از خدای - تعالی - طعام خواهم. گفتم: «طعام خواستن کار متوکلان نیست ».

هیچ نگفتم چون نفس نااومید شد، مکری دیگر ساخت. گفت: «طعام نمی خواهی، باری صبر خواه ». قصد کردم تا صبر خواهم. عصمت حق مرا دریافت.

آوازی شنیدم که کسی می گوید که: «این دوست ما می گویدکه: ما بدون نزدیکیم. و مقرر است که ما آن کس را که سوی ما آید ضایع نگذاریم تا از ما قوت و صبر می خواهد و عجز و ضعف خویش پیش می آرد و پندارد که نه او ما را دیده است و نه ما او را».

یعنی به طعام خواستن محجوب گشتی از آن که طعام غیر ما بود و به صبر خواستن هم محجوب می شدی که صبر هم غیر ماست.

و گفت: وقتی در بادیه شدم بی زاد، و مرا فاقه رسید. چشم من به منزلی افتاد. شاد شدم. نفس گفت: «سکون یافتم ». سوگند خوردم که: در آن منزل فرو نیایم. گوری بکندم و در آنجا شدم.

آوازی شنیدم که: «ای مردمان در فلان منزل یکی از اولیاء خدا خود را بازداشته است در میان ریگ. او را دریابید». جماعتی بیامدند و مرا بر گرفتند وبه منزل بردند.

و گفت، یک چند هر سه روز طعام خوردمی. در بادیه رفتم وسه روز چیزی نیافتم. چهارم روز ضعفی در من پیدا آمد. طبع به عادت خود طعام خواست.

بر جایی بنشستم. هاتفی آواز داد که: «اختیار کن که سبب خواهی دفع سستی را یا طعام خواهی سکونت نفس را؟». گفتم: «الهی! سببی ». پس قوتی در من بازدید آمد و دوازده منزل دیگر برفتم بی طعام و شراب.

و گفت: یک روز برکرانه دریا جوانی را دیدم مرقع پوشیده و محبره یی آویخته. گفتم: «سیمای او عیان است و معاملتش نه چنان است. چون در وی می نگرم، گویم از رسیدگان است، و چون در محبره می نگرم. گویم از طالب علمان است. بیا تا از او بپرسم تا از کدام است؟».

گفتم:«ای جوان! راه به خدای چگونه است؟». گفت: «راه به خدای دو است، راه خواص و راه عوام. تو را از راه خواص هیچ خبری نیست. اما راه عوام این است که تو می سپری و معاملت خود را علت وصول به حق می نهی و محبره را آلت حجاب می شمری ».

و گفت: «روزی به صحرا رفتم. ده سگ درنده شبانان روی در من نهادند. چون نزدیک من آمدند. من روی به مراقبت آوردم. سگی سپید در آن میان بود. بر ایشان حمله کرد و همه را از من دور کرد و از من جدا نشد تا وقتی که از آن سگان دور شدم ».

نقل است که روزی سخن می گفت در ورع. عباس بن المتهدی بگذشت. گفت: «یا ابوسعید! شرم نداری که در زیر بناء دوانقی نشینی واز حوض زبیده آب خوری، آن گاه در ورع سخن گویی؟». در حال تسلیم شد که : «چنین است که تو می گویی ».

و سخن اوست که : «آفرینش دلها بر دوستی آن کس است که با او نیکی کند». و گفت: «عجبا! آن که در همه عالم خدای - عزوجل - را محسن نداند، چگونه دل به کلیت بدو سپارد؟».

و گفت: «دشمنی فقرا، بعضی با بعضی، از غیرت حق بود که با یکدیگر آرام نتوانند گرفت ». و گفت: «حق - تعالی - مطالبت کند اعمال را از اولیاء خود، چون او را بر گزیده اند و اختیار کرده، که روا ندارد ایشان را که میان او و میان ایشان در آینده بود؛ و احتمال نکند که ایشان را در هیچ کاری راحتی بود الا بدو».

و گفت: «چون حق - تعالی - خواهد که دوست گیرد بنده یی از بندگان خود را، در ذکر بروی گشاده گرداند (پس هر گاه که از ذکر لذت یافت در فتوت بر وی گشاده گرداند.)

پس او را در سرای فردانیت فرود آرد و محل جلال و عظمت بر وی مکشوف گرداند، پس هرگاه که چشم او بر جلال و عظمت او افتد، باقی ماند؛ و اویی او در حفظ خدای افتد».

و گفت:«اول مقامات اهل معرفت تحیر است با افتقار، پس سرور با اتصال، پس فنا است با انتباه. پس بقا است با انتظار. و نرسد هیچ مخلوقی بالای این ».

و اگر کسی گوید: «پیغمبر - علیه الصلوة والسلام - نرسید؟». گوییم: رسید، اما در خور خویش، چنان که همه را حق - تعالی - متجلی شود وابوبکر را -رض الله عنه - یک بار متجلی شود در خور او، و هر یکی را درخور آن کس.

و گفت: «هر که گمان برد که به جهد به وصال حق رسد، خود را در رنج بی نهایت افگند». و گفت: «خلق در قبضه خدای - عز وجل - اند و در ملک او. هرگاه که مشاهده حاصل شود میان بنده و حق، در سر بنده و در فهم بنده جز خدای هیچ نماند».

و گفت: «وقت عزیز خود را جز به عزیزترین چیزها مشغول مکن و عزیزترین چیزها شغلی بود بین الماضی و المستقبل ». یعنی وقت نگه دار.

و گفت: «هر که به نور فراست نگرد، به نور حق نگرسته باشد وماده علم وی از حق بود. وی را سهو و غفلت نباشد. بل که حکم حق بود که زبان بنده را بدآن گویا گرداند».

و گفت: «از بندگان حق قومی اند که ایشان را خشیت خدای - تعالی - خاموش گردانیده است وایشان فصحا و بلغا اند در نطق بدو».

و گفت: «هر که را معرفتی در دل قرار گرفت، درست آن است که در هر دوسرای نبیند جز از او و نشنود جز او و مشغول نبود جز بدو».

گفت : «فنا در فناء بنده باشد از رؤیت بندگی، بقا بقاء بنده باشد در حضور الهی ». و گفت: «فنا متلاشی شدن است به حق و بقا حضور است با حق ».

و گفت: «حقیقت قرب پاکی دل است از همه چیزها و آرام دل با حق، تعالی ». و گفت: «هر باطن که ظاهر وی به خلاف او بود، باطل بود».

و گفت: «ذکر سه وجه است: ذکری است به زبان و دل از آن غافل، و این ذکر عادت بود، و ذکری است به زبان و دل حاضر، این ذکر طلب ثواب بود و ذکری است که دل را بگرداند و زبان را گنگ کند، قدر این ذکر کس نداند جز خدای، تعالی ». و گفت: «اول توحید فانی شدن است همه چیزها از دل مرد، و به خدای - عزوجل - بازگشتن به جملگی ». و گفت: «عارف تا نرسیده است، یاری می خواهد از همه چیز (چون برسد، مستغنی گردد به خدای از همه چیز) و بدو محتاج گردد همه چیز».

و گفت:«حقیقت قرب آن است که به دل احتباس هیچ چیز نتوانی کرد و به وجود هیچ چیز حبس نتوانی یافت ». و گفت:«علم آن است که در عمل آرد تو را، و یقین آن است که برگیرد تو را».

و گفت: «تصوف تمکین است از وقت ». پرسیدند از تصوف. گفت: «آن است که صافی بود از خداوند خویش، و پر بود از انوار، و در عین لذت بود از ذکر».

و هم از تصوف پرسیدند. گفت: «چیست گمان تو به قومی که بدهند تاگشایش یابند و منع کنند تا نیابند. پس ندا می کنند به اسرار که بگریید بر ما؟».

پرسیدند که: «عارف راگریه بود؟». گفت: «گریه او چندان بود که در راه باشد. چون به حقایق قرب رسید و طعم وصال چشید، گریه زایل شود».

و گفت: «عیش زاهد خوش نبود که به خود مشغول بود». و گفت: «خلق عظیم آن بود که او را هیچ همت نبود جز خدای ». و گفت: «توکل اعتماد دل است بر خدای ».

و گفت:«توکل اضطرابی است بی سکون و سکونی بی اضطراب » - یعنی صاحب توکل باید که چنان مضطرب شود در نایافت که سکونش نبود هرگز، تا چنان سکونش بود در قرب یافت که هرگزش حرکت نبود».

و گفت: «هر که تحکم نتواند کرد در آنچه میان خود و خداست، به تقوی و مراقبت به کشف و مشاهده نتواند رسید». و گفت: «غره مشوید به صفاء عبودیت که منقطع است از نفس و ساکن است با خدای ».

ایشان دارند حلال گفتند: «چون است که حق توانگران به درویشان نمی رسد؟ گفت:«سه چیز را: یکی آن که (آنچه) نباشد، دوم آن که بر آن موافق نباشند، سیوم آن که درویشان بلااختیار کرده اند». والسلام.