ذکر ابوتراب نخشبی رحمة الله علیه

آن مبارز صف بلا، آن مرد میدان وفا، آن عارف صدق و صفا، آن فرد ایوان تقوی، آن محقق حق و نبی، قطب وقت ابوتراب نخشبی - رحمة الله علیه - از عیار پیشگان طریقت بود و از مجردان راه بلا و از سیاحان بادیه فقر بود، و از سیدان این طایفه، و از اکابر مشایخ خراسان بود و درمجاهده و تقوی قدمی راسخ داشت، و در اشارات و کلمات نفسی عالی داشت.

چهل موقف ایستاده بود و در چندین سال سر هرگز به بالش ننهاده بود، مگر در حرم یک بار در سحرگاه به خواب شد. قومی از حوران خواستند که خود را بر او عرضه کنند.

شیخ گفت: «مرا چندان پروایی هست به غفور، که پروای حور ندارم ». حوران گفتند: ا«ی بزرگ ! هرچند چنین است اما یاران ما را شماتت می کنند که: بشنوند ما را پیش تو قبولی نبود».

تا رضوان جواب داد که: «ممکن نیست این عزیز را پروای شما بود. بروید تا فردا که در بهشت قرار گیرد و بر سریر ممکلت نشیند. و آن گاه بیایید و تقصیری که در خدمت رفته است به جای آرید». ابوتراب گفت: «ای رضوان! اگر من به بهشت فرو آیم، گو: خدمت کنید».

ابن جلا گوید: «سیصد پیر را خدمت کردم. در میان ایشان بزرگتر از چهار تن نبود. اول ایشان ابوتراب بود». و ابن جلا گوید: «ابوتراب در مکه آمد. تازه و خوش روی بود. گفتم: طعام کجا خورده ای؟ گفت: به بصره و دیگر به بغداد و دیگر اینجا».

نقل است که چون از اصحاب خود چیزی دیدی که کراهیت داشتی، خود توبه کردی و در مجاهده بیفزودی و گفتی: «این بیچاره به شومی من در بلا افتاده است ».

و اصحاب را گفتی: «هر یک از شما که مرقع پوشید، سؤال کرد و هر که در خانقاه نشست، سؤال کرد و هر که از مصحفی قرآن خواند، سؤال کرد».

یک روز یکی از اصحاب وی دست به پوست خربزه دراز کرد وسه روز بود تا چیزی نخورده بود. گفت: «برو که تو تصوف را نشایی. تو را به بازار باید شد».

گفت: «میان من و حق - تعالی - عهدی است که چون دست به حرام دراز کنم، مرا از آن باز دارد». و گفت: «هیچ آرزو (را) بر دل من دست نبوده است ».

مگر وقتی در بادیه می آمد وآرزوی نان گرم و تخم مرغ بر دلم گذر کرد. اتفاق افتاد که راه گم کردم. به قبیله یی افتادم. جمعی ایستاده بودند و مشغله یی می کردند.

چون مرا دیدند، در من آویختند و گفتند: کالای ما تو برده ای » - ( و کسی آمده بود وکالای ایشان برده بود) - شیخ را بگرفتند و دویست چوب بزدند.

در میان این چوب زدن، پیری در آن موضع بگذشت. دید که یکی را می زدند. نزدیک او شد و او را بشناخت. مرقع بدرید و فریاد در نهاد وگفت: «شیخ الشیوخ طریقت است. این چه برحرمتی است و چه بی ادبی که با سید همه پیران طریقت می کنید؟».

آن مردمان فریاد کردند و پشیمان شدند و عذر خواستند. شیخ گفت: «ای برادران! به حق وفاء اسلام که هرگز وقتی بر من گذر نکرد خوشتر از این وقت و سالها بود تا می خواستم که این نفس را به کام خود بینم، بدآن آرزو اکنون رسیدم ».

پس پیر صوفی دست او بگرفت و او را به خانقاه برد و دستوری خواست تا طعامی آرد. برفت و نان گرم و خایه مرغ آورد و پیش شیخ نهاد.

شیخ خواست تا دست دراز کند، آوازی شنود که: «ای ابوتراب! بخور، بعد از چندین تازیانه، که هر آرزو که در دل تو خواهد گذشت. بی دویست تازیانه نخواهد بود».

نقل است که ابوتراب را چندین پسر بود و در عهد او گرگ مردم خوار پدید آمده بود. چند پسر او را بدرید.

یک روز بر سر سجاده نشسته بود. گرگی قصد او کرد. او را خبر کردند. هم چنان می بود. گرگ او را بدید. بازگشت و برفت.

نقل است که یک بار با مریدان در بادیه می رفت. اصحاب تشنه شدند و خواستند که وضو سازند. به شیخ مراجعت کردند. شیخ خطی بکشید. آب برجوشید. بخوردند و وضو ساختند.

ابوالعباس می گفت: با ابوتراب در بادیه بودم. یکی از یاران مرا گفت: «تشنه ام ». پای بر زمین زد. چشمه یی آب پدید آمد. مرد گفت: «مرا چنان آرزوست که به قدح بخورم ».

دست دلر زمین زد، قدحی برآمد از آبگینه سپید که از آن نیکوتر نباشد. و از آن آب خورد و یاران را آب داد و آن قدح تا مکه با ما بود.

ابوتراب، ابوالعباس را گفت: «اصحاب تو چه می گویند در این کارها که حق - تعالی - با اولیاء خویش می کند از کرامات؟». گفت: «هیچ کس ندیدم که بدین ایمان آرد، الا اندکی ». گفت: «هر که ایمان نیارد بدین، کافر بود».

و یک بار مریدان در بادیه گفتند: «گزیر نیست (از قوت ». شیخ گفت: «گزیر نیست)از آن که از او گریز نیست ».

ابوتراب گفت: شبی در بادیه می رفتم تنها و شبی به غایت تاریک بود. ناگاه سیاهی پیش من آمد. چند مناره یی. بترسیدم.

گفتم: «تو پریی یا آدمی؟». گفت: «تو مسلمانی یا کافر». گفتم: «مسلمان ». گفت: «مسلمان به دون خدای - عزوجل - از چیزی ترسد؟».

شیخ گفت: «دل من به من باز آمد و دانستم که فرستاده غیب است. تسلیم کردم و خوف از دل من برفت ». و گفت: غلامی دیدم در بادیه بی زاد و راحله. گفتم: اگر یقین نیستی با او، هلاک شودی!پس گفتم: «ای غلام! به چنین جای می روی بی زاد؟».

گفت: «ای پیر! سر بردار تا جز خدای هیچ کس را بینی؟». گفتم: «اکنون هر کجا خواهی برو».(و گفت):«مدت بیست سال نه از کسی چیزی گرفتم و نه کسی را چیزی دادم ».

گفتند: «چگونه؟» گفت: «اگر می گرفتم از وی می گرفتم و اگر نمی گرفتم از وی نمی گرفتم ». وگفت: «روزی طعامی بر من عرضه کردند، منع کردم چهارده روز گرسنه ماندم از شومی آن منع ».

وگفت: «هیچ نمی دانم مرید را مضرتر از سفر کردن بر متابعت نفس. وهیچ فساد بر مرید راه نیافت الا به سب فساد سفرهای باطل ».

و گفت: «حق تعالی فرموده است که دور باشید از کبایر، و کبایر نیست الا دعوی فاسد و اشارت باطل. و اطلاق کردند بر عبارات بی معانی و الفاظ میان تهی بی حقیقت ».

ثم قال: «قال الله، تعالی: و ان الشیاطین لیوحون الی اولیائهم.( لیجادلوکم ». و گفت): «هرگز هیچ کس به رضای خدای - عزوجل - نرسد، اگر دنیا (را) یک ذره در دل او مقدار بود».

و گفت: «چون بنده یی صادق بود در عمل حلاوت یابد پیش از آن که عمل کند و اگر اخلاص به جای آرد در آن، حلاوت یابد در آن وقت که عمل بکند».

وگفت: «شما سه چیز دوست می دارید و آن سه چیز از آن شما نیست، نفس را دوست می دارید ونفس از آن خدای - عزوجل - است وروح را دوست می دارید روح از آن خدای است ومال را دوست می دارید ومال از آن خدای است. و دو چیز طلب می کنید و نمی یابید: شادی و راحت. و این هر دو در بهشت خواهد بود».

و گفت: «سبب وصول به حق هفده درجه است. ادناء آن اجابت است و اعلاء آن توکل کردن بر خدا به حقیقت ».

وگفت: «توکل آن است که خود را در دریای عبودیت افگنی و دل در خدای بسته داری. اگر دهد شکر گویی واگر باز گیرد صبر کنی ».

وگفت: «هیچ چیز عارف را تیره نکند وهمه تیرگی ها بدو روشن شود» و گفت: «قناعت (گرفتن) قوتی است از خدای، تعالی ».

وگفت: «هیچ چیز نیست از عبادت، نافع تر از اصلاح خواطر». و گفت: «از دلها دلی است که زنده است به نور فهم، از خدای تعالی ».

وگفت: «اندیشه خویش را نگاه دار، زیرا که مقدمه همه چیزهاست. که هر که را اندیشه درست شد، بعد از آن هرچه بر او رود از افعال و احوال، همه درست بود».

و گفت: «حق - تعالی - گویا گرداند علما را در هر روزگاری مناسب اعمال اهل روزگار». و گفت: «حقیقت غنا آن است که مستغنی باشی از هر که مثل توست، و حقیقت فقر آن است که محتاج باشی به هر که مثل توست ».

نقل است که از او پرسیدند که: «تو را هیچ حاجت هست به ما؟». شیخ گفت: «مرا چگونه به تو و مثل تو حاجت بود؟که مرا به خدای - عزوجل - حاجت هم نیست ». - یعنی در مقام رضاام. راضی را به حاجت چه کار؟ -

و گفت: «فقیر آن است که قوت او آن بود که یابد و لباس او آن بود که عورتی باز پوشد و مسکن او آن بود که در آنجا بباشد».

نقل است که وفات او در بادیه بصره بود. از پس چندین سال جماعتی بدو رسیدند، او را دیدند بر پای ایستاده روی به قبله کرده وخشک شده ور کوه در پیش نهاده و عصا در دست گرفته، و هیچ سباعی گرد او ناگشته. رحمة الله علیه.