ذکر ابوالقاسم نصرآبادی رحمة الله علیه

آن دانای عشق و معرفت، آن دریای شوق و مکرمت، آن پخته سوخته، آن افسرده افروخته، آن بنده عالم آزادی. قطب وقت محمد نصرآبادی - علیه الرحمه - سخت بزرگوار بود در علو حال، و مرتبه یی بلند داشت و سخت شریف بود به نزدیک جمله اصحاب و یگانه جهان بود و در عهد خود مشار الیه بود در انواع علوم خاصه در روایات عالی و علم احادیث که در آن مصنف بود؛

و در طریقت نظری عظیم داشت، سوزی و شوقی به غایت، و استاد جمیع اهل خراسان بود بعد از شبلی، و او خود مرید شبلی بود و رودباری و مرتعش را یافته بود و بسی مشایخ کبار را دیده بود و هیچ کس (را) از متأخران آن وقت در تحقیق عبادت آن مرتبه نبود که او را بود، و در ورع و مجاهده وتقوی و مشاهده بی همتا بود و در مکه مجاور بود.

او را از مکه بیرون کردند از سبب آن که چندان شوق و محبت و حیرت بر او غالب شده بود که یک روز زناری در میان بسته بود و در آتشگاه گبران طواف می کرد؛

گفتند: «آخر این چه حالت است؟». گفت: «در کار خویش کالیوه گشته ام، که بسیاری به کعبه بجستم نیافتم اکنون به دیرش می جویم، باشد که بویی یابم که چنان فرومانده ام که نمی دانم چه کنم؟».

نقل است که یک روز به نزدیک جهودی شد. و گفت: «ای خواجه نیم دانگ سیم بده تا از این دکان فقاعی بخورم ».

القصه چهل بار می آمد و نیم درم می جست و جهود به درشتی و زشتی او را می راند و یک ذره تغیر، در بشره او ظاهر نمی شد و هر بار که می آمد شکفته تر و خوش وقت تر می بود و آن جهود را از آن همه صبر برخشونت و درشتی و زشتی او عجب آمد.

گفت: «ای درویش تو چه کسی که از برای نیم درم این همه بر جفا وخشونت تحمل کردی که ذره یی از جا نشدی؟!». نصرآبادی گفت: «درویشان را چه جای از جای شدن است؟ که گاه باشد که چیزها برایشان برآید که آن بار ایشان را کوه نتواند کشیدن ». چون جهود آن بدید در حال مسلمان شد.

نقل است که یک روز در طواف خلقی را دید که به کارهای دنیوی مشغول بودند و با یکدیگر سخن می گفتند. برفت پاره یی آتش و هیزم بیاورد.

از وی سؤال کردند که: «چه خواهی کردن؟». گفت: «می خواهم که کعبه را بسوزم تا خلق از کعبه فارغ آیند و به خدای پردازند».

نقل است که یک روز در حرم باد می جست و شیخ در برابر کعبه نشسته بود که جمله استار کعبه از آن باد در رقص آمده بود.

شیخ را از آن حال وجد پیدا شد. از جای برجست. و گفت: «ای رعنا عروس سرافراز که در میان نشسته ای و خود را چون عروس جلوه می دهی و چندین هزار خلق در زیر خار مغیلان به تشنگی و گرسنگی در اشتیاق جمال تو جان داده، این جلوه چیست؟ که اگر تو را یک بار بیتی گفت، مرا هفتاد بار عبدی گفت ».

نقل است که شیخ چهل بار حج به جا آورده بود بر توکل، مگر روزی در مکه سگی دید گرسنه و تشنه و ضعیف گشته، و شیخ چیزی نداشت که به وی دهد.

گفت: «که می خرد چهل حج به یک تا نان؟». یکی بیامد و آن چهل حج را بخرید به یک تا نان وگواه بر کار دیده آن بدید. گرفت. و شیخ آن نان به سگ داد. صاحب واقعه(یی)

از گوشه برآمد و شیخ را مشتی بزد و گفت: «ای احمق پنداشتی که کار کردی که چهل حج به یک تا نان بدادی و پدرم بهشت را به دو گندم بفروخت، که در این یک نان از آن هزار دانه بیش است ». شیخ چون این بشنید از خجلت گوشه یی گرفت و سر در کشید.

نقل است که یکبار برجبل الرحمة تب گرفت، گرمای سخت بود چنان که گرمای حجاز بود. دوستی از دوستان که در عجم او را خدمت کرده بود به بالین شیخ آمد و او را دید در آن گرما گرفتار آمده و تبی سخت گرفته، گفت: «شیخا هیچ حاجت داری؟». گفت: «شرب آب سرد می باید».

مرد این سخن بشنود، حیران بماند، دانست که در گرمای حجاز این یافت نخواهد شد. از آنجا بازگشت و در اندیشه بود.

انایی در دست داشت، چون بر راه برفت میغی برآمد، در حال ژاله باریدن گرفت. مرد دانست که این کرامت شیخ است.

آن ژاله در پیش مرد جمع می شد و مرد در اناء می کرد تا پر شد. به نزدیک شیخ آمد. گفت: «از کجا آوردی در چنین گرمایی؟».

مرد واقعه برگفت. شیخ از آن سخن در نفس خویش تفاوتی یافت که: «این کرامت است ». گفت: «ای نفس چنان که هستی هستی؛ آب سردت می باید با آتش گرم نسازی ».

پس مرد راگفت که: «مقصود تو حاصل شد. برگرد و آب را ببر، که من از آن آب نخواهم خورد». مرد آن آب را ببرد.

نقل است که گفت وقتی در بادیه شدم، ضعیف گشتم و از خود نا امید شدم. روز بود، ناگاه چشمم برماه افتاد، بر ماه نوشته دیدم، فسیکفیکهم الله وهو السمیع العلیم. از آن قوی دل تر گشتم ».

نقل است که گفت: «وقتی در خلوت بودم، به سرم ندا کردند که: تو را این دلیری که داده است که لافهای شگرف می زنی از حضرت ما، و دعا می کنی در کوی ما؟ چندان بلا بر تو گماریم که رسوای جهان شوی.

جواب دادم که، خداوندا اگر به کرم در این دعوی با ما مسامحت نخواهی کرد ما باری از این لاف زنی ودعوی کردن باز نخواهیم کشید؛ از حضرت ندا آمد که: این سخن از تو شنیدم و پسندیدم ».

و گفت که: «یک بار به زیارت موسی - صلوات الله علیه - شدم. از یک یک ذره خاک او می شنودم که ارنی، ارنی ». و گفت: «یک روز در مکه بودم و می رفتم. مردی را دیدم، بر زمین افتاده و می طپید. خواستم که الحمدی برخوانم و بر وی دمم تا باشد که از آن زحمت نجات یابد، ناگاه از شکم او آوازی صریح به گوش من برآمد، بگذار این سگ را که او دشمن ابوبکر است، رضی الله عنه ».

نقل است که روزی مجلس می گفت، جوانی به مجلس او درآمد و بنشست زمانی بود. از کمان شیخ تیری بجست و آن جوان نشانه شد، چون جوان زخمی کاری بخورد و آواز داد که: «تمام شد».

از آنجا برخاست و به جانب خانه روان شد. چون نزدیک والده خود شد رنگ رویش زرد شد. مادرش چون آن بدید پرسید که: «مگر تو را رنجی رسیده است؟».

گفت: «خاموش که کار از آن گذشته است که تو نپنداری. باش تا در این خانه شوم ساعتی، حمالی دو سه بیاور تا مرا بگیرند و به گورستان برند و پیراهنم را به غسال بده و قبایم به گور کن و زخمه ربابم به چشم فرو بر و بگوی: چنان که زیستی همچنان بمردی ». این بگفت و به خانه درآمد و جان بداد.

نقل است که شیخ را گفتند: «علی قوال شب شراب می خورد وبامداد به ملجس تو درآید». شیخ دانست که چنان است که ایشان می گویند اما گوش به سخن ایشان نکرد تا یکروز شیخ به جایی می رفت.

اتفاق در راه علی قوال را دید که از غایت مستی افتاده، شیخ از دور چون آن بدید خود را نادیده آورد تا یکی از آن قوم به شیخ گفت: «اینک علی قوال ». شیخ همان کس را گفت او را بر دوش خود برگیر و به خانه خود ببرد». چنان کرد.

و از او می آرند که گفت: «تو در میان دو نسبتی: یکی نسبتی به آدم - علیه السلام - و نسبتی به حق. چون به آدم - علیه السلام - نسبت کردی در میان شهوتها و مواضع آفتها افتادی، که نسبت طبیعت بی قیمت بود، و چون نسبت به حق کردی در مقامات کشف و برهان و عصمت و ولایت افتادی.

آن یک نسبت به آفت شریعت بود و این یک نسبت به حق عبودیت. نسبت به آدم در قیامت منقطع شود و نسبت عبودیت همیشه قایم، تغیر بدآن روا نباشد.

چون بنده خود را به حق نسبت کند محلش این بود که ملایکه گویند: اتجعل فیها و ما للتراب و رب الارباب و چون بنده را به خودی خود نسبت کند محلش این بود که گویند: یا عباد لا خوف علیکم الیوم و لا انتم تحزنون ».

و گفت: «بارهای گران حق - تعالی - به جز از بارگیران حق - تعالی - نتوانند کشیدن، کما قال النبی - صلی الله علیه و سلم - ان الله - تعالی - افراسا یرکبهن جمیعا».

و گفت: «هر که نسبت خویش با حق - تعالی - درست گردانید نیز هرگز اثر نکند در وی منازعت طبع و وسوسه شیطان ».

و گفت: «هر که مکنت آن دارد که حق - تعالی - را یاد کند مضطر نیست، که مضطر آن بود که او را هیچ آلت نبود که بدآن خدای - تعالی - یاد کند».

و گفت: «هر که دلالت کند در این طریق به علم، مریدان را فاسد گردانید. اما هر که دلالت کند ایشان را به سر و حیات راه نمایدشان به زندگی ».

و گفت: « گمراه نشد درین راه هیچ کس مگر به سبب فساد ابتدا، که ابتداء فساد باشد که به انتها سرایت کند». و گفت: «چون تو را چیزی پدید آید از حق -تعالی - نگر زنهار تا (به) بهشت (و) دوزخ بازننگری و چون ازین حال باز گردی تعظیم آنچه حق - تعالی - تعظیم کرده است به جای آوری ».

و گفت:«هر که در عطا راغب بود او را هیچ مقداری نبود، آن که در معطی راغب بود عزیز است ». و گفت:«عبادت به طلب صفح و عفو از تقصیرات نزدیکتر است از آن که برای طلب عوض و جزای آن بود».

و گفت: «موافقت امر نیکو است و موافقت حق نیکوتر و هر که را موافقت حق یک لحظه یا یک خطره دست دهد به هیچ حال بعد از آن مخالفت بروی نتواند رفت ».

و گفت:«به صفت آدم - علیه السلام - خبر دادند. گفتند:و عصی آدم و چون به فضل خویش خبر دادند گفتند: ثم اجتباه ربه فتاب علیه ».

و گفت :«اصحاب الکهف را خداوند - تعالی - در کلام خود به جوانمردی ذکر فرمود که ایشان ایمان آوردند به خدای - عز وجل - بی واسطه ».

و گفت:«حق - تعالی - غیور است و از غیرت اوست که به او راه نیست مگر بدو». و گفت:«اشیا که دلالت می کنند از او می کنند که بر او هیچ دلیل نیست جز او».

و گفت: «به متابعت سنت معرفت توان یافت و به ادای فرایض قربت حق - تعالی - و به مواظبت بر نوافل محبت ».

و گفت: «هر که را ادب نفس نباشد او به ادب دل نتواند رسید و هر که را ادب دل نبود چگونه به ادب روح توان رسید؟ هر که را ادب روح نبود چگونه به محل قرب حق - تعالی - تواند رسیدن؟ بل که او را چگونه ممکن بود که بساط حق - جل و علا - را تواند سپردن؟ مگر کسی که او ادب یافته بود به فنون آداب و امین بود در سرا وعلانیه ».

او را گفتند که: «بعضی مردمان با زنان می نشینند و می گویند: ما معصومیم از دیدار ایشان ». گفت: «تا این تن بر جای بود امر ونهی بر وی بود و از او برنخیزد و حلال و حرام را حساب، و دلیری نکند بر سنتها الا آنکه از حرمت او اعراض کرده باشد».

و گفت: «کار ایستادن است بر کتاب وسنت و دست بداشتن هوا و بدعت و حرمت پیران نگاه داشتن و خلق را معذور داشتن و به روزه ها مداومت کردن و رخصت ناجستن و تاویل نا کردن ».

گفتند: «آن که پیران را بود تو را هست؟». گفت: «ابوالقاسم را نیست اما در بازماندگی از آن هست و حسرت نایافت ». و سؤال کردند که: «کرامت تو چیست؟».

گفت: «آن که مرا از نصر آباد به نیشابور شوریده کردند و بر شبلی انداختند تا هر سال دو سه هزار آدمی از سبب من - و من در میان نه - به خدای - تعالی - رسیدند».

گفتند: «حرمت تو چیست؟». گفت: «آن که من از منبر فرو آیم و این سخن نگویم، که خود را سزای این سخن نمی بینم ». گفتند: «تقوی چیست؟». گفت: «آن که بنده پرهیزد از ماسوی الله ».

سؤال کردند از معنی لئن شکرتم لازیدنکم، گفت: «هر که شکر نعمت حق - تعالی - کند نعمتش زیادت شود و هر که شکر منعم کند محبتش و معرفتش افزون گرداند».

و سؤال کردند که: «تو را از محبت چیزی هست؟ گفت: «راست می گویید ولکن در آن می سوزم ». و گفت: «محبت بیرون نیامدن است از درویشی بر حالی که باشی ».

و گفت: «محبتی بود که موجب او از خون رهانیدن بود و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود». و گفت: «اهل محبت قایم اند با حق - تعالی - بر قدمی، که اگر گامی پیش نهند غرق شوند و اگر قدمی باز پس نهند محجوب گردند».

و گفت: «قرب بر حقیقت الله است زیرا که جمله کفایت از اوست ». و گفت: «راحت بنده ظرفی است پر از عتاب ». و گفت: «هر چیزی را قوتی است و قوت روح سماع است ». و گفت: «هر چه دل یابد برکات آن ظاهر شود بر بدن، و هر چه روح یابد برکات آن پدید آید بر دل ».

و گفت: «زندان تو تن است، چون از وی بیرون آمدی در راحت افتادی. هر کجا خواهی می رو». و گفت: «بسیار گرد جهان بگشتم و این حدیث در هیچ دفتری ندیدم الا در ذل نفس ».

و گفت: «اول تذکر با تمیز بود و آخرش با سقوط تمیز». و گفت: «همه خلق را مقام شوق است و هیچ کس رامقام اشتیاق نیست ». گفت: «هر که در حال ایشان بود به حالتی رسد که نه اثر ماند و نه قرار».

گفت: «هر که خواهد که به محل رضا رسد، بگو آنچه رضای خدای - عزوجل - در آن است بر دست گیرد و آن را ملازمت کند». و گفت: «اشارت از رعونات طبع است که به سر قادر نبود بر آن که آن را پنهان دارد، به اشارت ظاهر شود».

و گفت: «مروت شاخی است از فتوت، و آن برگشتن است از دو عالم و هرچه در او است ». و گفت: «تصوف نوری است از حق دلالت کننده بر حق، و خاطری است از او که اشارت کند بدو».

و گفت که: «رجا به طاعت کشد و خوف از معصیت دور کند و مراقبت به طریق حق راه نماید». و گفت: «خون زاهدان را نگه داشتند و خون عارفان بریختند».

از پیغامبر - صلی الله علیه و سلم - مروی است که: «بعضی از گورستانها چنان است که در روز قیامت فریشتگان برگیرند و در بهشت افشانند بی حساب ».

رسول - علیه السلام - فرمود: «بقیع از آن جمله است ». مگر به حکم این حدیث شیخ ابوعثمان مغربی - رحمة الله علیه - که ذکر ایشان پیش گذشته است در بقیع از برای خود گور کنده و طیار ساخته؛

تا چون او را وقت به آخر رسید در اینجا بماندند و مدتی همچنان بود. تا روزی ابوالقاسم نصرآبادی آنجا رسید و آن گور بدید پرسید که: «این خاک از برای که کنده اند؟».

گفتند: «ابوعثمان مغربی برای خود کنده است ». اتفاقا در همان شب شیخ ابوالقاسم در بقیع گوری فرو برده بود برای خود تا او را آنجا دفن کنند و آن را گوش می داشت.

شیخ ابوالقاسم نصرآبادی یک روز بدید. گفت: «مگر کسی خود را هم اینجا گوری فرو برده بود، شبی در خواب دید که جنازه ها در هوا می بردند و می آوردند.

پرسید که: چیست؟ گفتند: هر که اهل این گورستان نیست که او را اینجا آرند او را از اینجا برگیرند وبه جای دیگر برند و هر که را جای دیگر دفن کنند که اهل این گورستان بود او را بدینجا باز آرند واین جنازه ها که می برند و می آرند آن است ».

پس گفت: «ابوعثمان! این گور که تو فرو برده ای که: مرا اینجا دفن خواهند کرد، خاک تو در نیشابور خواهد بود».

ابوعثمان را از آن سخن اندک غباری بنشست. پس چنان افتاد که او را از خانه به در کردند.به بغداد آمد. پس سببی افتاد که از بغداد به ری آمد و باز سببی افتاد که از ری به نیشابور آمد و در نیشابور وفات کرد و بر سر حیره در خاک کردند: واما در آن خواب که از شیخ ابوالقاسم نقل می کنند ممکن است که آن کسی دیگر است که دیده است نه نصرآبادی و روایت مختلف است.

نقل است که استاد اسحق زاهد مردی بود که سخن مرگ بسیار گفتی و او زاهد خراسان بود و شیخ ابوالقاسم نصرآبادی با او داوری کردی و گفتی که: «یا استاد چند از حدیث مرگ کنی و از کجا بدینجا افتاده ای، چرا حدیث شوق و محبت نگویی؟».

و استاد اسحق همان می گفت. چون شیخ ابوالقاسم را وفات نزدیک رسید در آن وقت به شهر مدینه بود. یکی از نیشابور بر سر بالین او بود.

او را گفت که: «چون به نیشابور باز رسی استاد اسحق را بگوی که نصرآبادی می گوید: هر چه گفتی از حدیث مرگ همچنان، که مرگ صعب کاری است و پیوسته از مرگ می اندیش و یاد می کن ».

نقل است که چون ابوالقاسم وفات کرد او را در آن گور که شیخ ابوعثمان مغربی کنده بود در آنجا، دفن کردند. نقل است که بعد از وفات یکی از مشایخ او را به خواب دید؛

گفتند: «ای شیخ! خدای - تعالی - با تو چه کرد؟». گفت: «با من عتابی نکرد چنان که جباران کنند و بزرگواران، اما ندا کرد که: یا اباالقاسم پس از وصال انفصال؟ گفتم: نه یا ذوالجلال! لاجرم مرا در لحد نهادند به احد رسیدم ». رحمة الله علیه.