رساله دوم : در بیان توحید

(1) اما بعد ، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ، عزیز بن محمد النسفی ،  که جماعت درویشان از این بیچاره در خواست کردند ، که می باید در توحید رساله ای جمع کنید و بیان کنید که کفر و توحید و اتحاد و وحدت چیست . در خواست ایشان اجابت کردم و از خداوند تعالی مدد و یاری خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد (( انه علی یشاء قدیر و بالاجابه جدیر )) .

فصل اول : در بیام واجب الوجود

(2) بدان که وجود از دو حال خالی نباشد ، یا او را اول باشد یا نباشد . اگر او را اول نباشد آن را وجود قدیم است ، اگر باشد آن وجود حادث است . و این سخنی بغایت روشن و ظاهر است و در وی خفائی نیست ، و دیگر بدان که هیچ شک نیست که ما وجود می یابیم . اگر این وجود که می یابیم قدیم است پس وجود قدیم یافتیم و اگر حادث است هم وجود قدیم یافتیم ، از جهت آنکه حادث بی قدیم نتواند بود ، و البته باید که به قدیم رسد تا حادث را وجود باشد . و وجود قدیم واجب الوجود است  تعالی و تقدس و وجود حادث ممکن الوجود است و واجب الوجود خدای عالم است ، و ممکن الوجود عالم خداست . و واجب الوجود یکی بیش نباشد ، از جهت آنکه ممکنات را به ضرورت واجبی می باید و ضرورت کلی یکی بیش نیست ، و واجب الوجود باید که عالم و مرید و قادر بود از جهت آن که امکان ندارد که بی این سه صفت کسی چیزی پیدا تواند آوردن .

(3) چون این مقدمات معلوم کردی ، اکنون بدان که مردم در معرفت واجب الوجود بر تفاوت اند . بعضی اهل تقلید اند ، و بعضی اهل استدلال ، و بعضی اهل کشف اند . و ما سخن این هر سه طایفه را به شرح بیاوریم تا سالکان بدانند که هر یک از کدام طایفه اند و در کدام مرتبه اند .

فصل دوم : در بیان اعتقاد اهل تقلید و این طایفه را عوام گویند

(4) بدان که اهل تقلید به زبان اقرار میکنند و به دل تصدیق می کنند و هستی و یگانگی خدا را تعالی و تقدس ، و می دانند که این عالم را صانعی است و صانع عالم یکی است و اول و آخر و حد و نهایت و مثل و مانند ندارد و حی و عالم و مرید و قادر و سمیع و بصیر و متکلّم است ، ظاهر و باطن بندگان را می داند و اقوال و افعال بندگان را می شنود و می بیند و داناست و به همه چیز تواناست بر همه چیز مو صوف است به صفات سزا و منزه است از صفات ناسزا . اما اعتقاد این طایفه به واسطه حس و سمع است  یعنی نه به طریق کشف و عیان و نه به طریق دلایل و برهان است شنونده است و اعتقاد کرده است .

(5) ای درویش! اگر چه این اعتقاد به واسطه حس و سمع است اما در حساب است و این طایفه از اهل ایمان اند و در این مرتبه قدر غالب باشد از جهت آنکه مقلد اگر چه اعتقاد به هستی و یگانگی خدای دارد ، و خدای را عالم و مرید و قادر می داند ، اما علم و ارادت و قدرت خدای را بر جمله اسباب و مسببات به نور کشف و عیان و یا به نور دلایل و برهان محیط ندیده است ؛ و جمله اسباب را هم چون مسببات عاجز و مسخر مشاهده نکرده است . به این سبب اسباب پیش از این مقلد معتبر باشد و همه چیز  را به اسباب اضافت کند و از سبب بیند از جهت آن که این مقلد هنوز در حس است و اسباب محسوس اند و حس این مقلد بیش از این ادراک نمی تواند کرد و از اسباب در نمی تواند گذشت .

(6) ای درویش ! چون دانستی که اسباب در این مرتبه معتبر است ، اکنون بدان که غم عمر و معاش و اندوه رزق در این مقام است و حرص و سعی بسیار در کارها در این مقام است و محبت اسباب و محبت غیر در این مقام است ، و اعتماد کردن بر گفت طبیب و گفت منجم در این مقام است .

فصل سوم : در بیان اهل استدلال و این طایفه را خاص می گویند

(7) بدان که اهل استدلال به زبان اقرار می کنند و به دل تصدیق می کنند هستی و یگانگی خدای را تعالی و تقدس ، و به یقین می دانند که این عالم را صانعی هست و صانع عالم یکی است و اول و آخر و حد و نهایت و مثل و مانند ندارد ، و حی و عالم و مرید و قادر و سمیع و بصیر و متکلم است ؛ ظاهر و باطن بندگان را می داند و اقوال و افعال بندگان را می شنود و می بیند . داناست به همه چیز و تواناست بر همه چیز ، مو صوف است به صفات سزا و منزه است از صفات نا سزا . و اعتقاد این موحد به واسطه نور عقل است ، یعنی به طریق دلایل قطعی و برهان یقینی است . و در این مرتبه جبر بر این موحد غالب باشد ، از جهت آن که موحد چون به نور عقل و دلایل قطعی و برهان یقینی خدای را و یگانگی خدای را شناخت و به یقین دانست که علم و ارادت و قدرت او به کل موجودات محیط است ، موجودات را به یک بار عاجز و مقهور دید و اسباب را هم چون مسببات عاجز و مقهور یافت ، یعنی چنان که تا اکنون مسبب را عاجز و مقهور می دید اکنون سبب را هم عاجز و مقهور بیند .

(8) ای درویش ! هر که خود را شناخت علامت او آن باشد که چنان که قلم را مسخر می دید ، اکنون انگشت را مسخر می بیند . اگر چه دست محرک انگشت است ، و انگشت محرک قلم است ، و از قلم حرف پیدا می آید ، اما چه تفاوت است میان حرف و قلم و انگشت و دست ؛ چون هر چهار عاجز و مقهور و مسخر اند ، محرک جمله روح است ؛ کاینات را به یک بار هم چنین می دان ، که هر یک سبب وجود یکدیگرند ، و هر یک محرک یکدیگرند ، اما جمله عاجز و مقهور و مسخر خدای اند ، وجود همه از خدای است ، و حرکت همه از خدای است و موجد و محرک جمله خدای است . و از اینجا گفته اند که خود را و افعال خود را بشناس تا خدای و افعال خدای را بشناسی .

(9) ای درویش ! وجود سبب از خدای است و وجود مسبب هم از خدای است . و چنان که مسبب عاجز و مقهور است ، سبب هم عاجز و مقهور است و سبب را هیچ تاثیر نیست ، در وجود مسبب . بیش از این تفاوت نیست میان سبب و مسبب که وجود سبب مقدم است بر وجود مسبب . و این سخن تو را جز به مثالی معلوم نشود . بدان که وجود الف مقدم است بر ب اما تو را یقین معلوم است که وجود الف از کاتب است و وجود ب هم از کاتب است بی تفاوت و الف را هیچ تاثیری نیست در وجود ب و کاتب شریک ندارد در کتابت ب . هم چنین افراد کاینات بعضی بر بعضی مقدم اند ، اما جمله از خدای اند و خدای شریک ندارد در آفرینش کاینات .

(10) ای درویش ! افراد کاینات نسبت به خدای هیچ یک بر یکدیگر مقدم و هیچ یک از یکدیگر موخر نیستند ، جمله برابر اند ، از جهت آن که نسبت هر فردی از افراد کاینات با خدای هم چنان است که نسبت هر حرفی از حروف این کتاب با کاتب ، حرف اول از کاتب ، و حرف دوم از کاتب ، و حرف سوم از کاتب ، هم چنین تا به آخر کتاب جمله از کاتب است . کاینات را هم چنین می دان عرش از خدای و کرسی از خدای و آسمان ها از خدای و زمین از خدای جمله افراد موجودات از خدای است و از اینجا گفته اند که از تو تا به خدای راه به طریق عرض است ، نه به طریق طول .

(11) ای درویش ! افراد کاینات نسبت به یکدیگر بعضی بر بعضی مقدم و بعضی بر بعضی موخر اند ، و بعضی ماضی و بعضی مستقبل اند ، اما نسبت به خدای جمله برابرند .

(12) چون مقدمات معلوم کردی ، و دانستی که علم و ارادت و قدرت خدا به جمله اشیا محیط است به کلیات و جزئیات و هیچ چیزی بی علم و ارادت و قدرت خدا در وجود نیامد و نیاید ، اکنون بدان که خدای را خزینه های بسیار است ، خزینه وجود و خزینه حیات و خزینه صحت و خزینه رزق و خزینه امن و خزینه غنا و خزینه عقل و خزینه علم و خزینه حکمت و خزینه سعادت و خزینه دولت و خزینه فراغت و مانند این جمله خزائن خدای اند ، به هر که خواهد دهد و به هر نخواهد ندهد ، و کلید این خزائن به دست هیچ کس نیست ، نزد خدای است .

(13) ای درویش ! چون دانستی که این موحد از اسباب در گذشت و به مسبب اسباب رسید ، و علم و ارادت و قدرت مسبب الاسباب را بر کل کاینات محیط دید ، و خزینه های وی را مالامال یافت ، و به یقین دانست که به هرکه می خواهد می دهد و بی علت می دهد ، اکنون بدان که در این مقام است که حرص بر می خیزد و توکل به جای آن می نشیند ، در این مقام است که سعی و کوشش بسیار بر می خیزد و رضا و تسلیم به جای آن می نشیند ، و در این مقام است که محبت غیر بر می خیزد و محبت خدای به جای آن می نشیند ، در این مقام است که غم معاش و اندوه رزق بر می خیزد ، و در این مقام است که شرک خفی بر می خیزد ، و در این مقام است که طبیب معزول می شود و منجم باطل می گردد ، و اسباب به یک بار از پیش این موحد برخاست ، چنان که اگر در وقتی به نادر نظرش بر سببی افتد در وقت رنج یا در وقت راحت ، آن را شرک داند و زود از آن باز گردد ، و به توبه و استغفار مشغول شود .

فصل چهارم : در بیان اهل کشف ، و این طایفه را خاص الخاص می گویند

(14) بدان که اهل کشف به زبان اقرار می کنند و به دل تصدیق می کنند هستی و یگانگی خدای را تعالی و تقدس . و این هستی و یگانگی را که ایشان به زبان اقرار می کنند و به دل تصدیق می کنند به طریق کشف و عیان است .

(15) ای درویش ! این طایفه اند که از تمامت حجاب ها گذشتند ، و به مشاهده خدای رسیدند ، و به لقای خدا مشرف شدند . و چون به لقای خدای مشرف شدند ، و به علم الیقین هم دانستند ، و دیدند که هستی خدای را و بس . از این جهت این طایفه را اهل وحدت می گویند که غیر از خدای نمی بینند و نمی دانند ، همه خدای می بینند و همه خدای می دانند .

(16) ای درویش ! از کفر تا به توحید راه بسیار است ، و از توحید تا به اتحاد راه بسیار است ، و از اتحاد تا به وحدت هم بسیار است ، و وحدت است که مقصد سالکان و مقصود روندگان است .

(17) ای درویش ! معنی مطابق کفر پوشش است ، و پوشش بر دو قسم است . یک پوشش آن است که به واسطه آن پوشش خدای را نمی بینند و نمی دانند ، و این کفر مبتدیان است ، و این کفر مذموم است ، دیگر پوشش آن است که به واسطه پوشش غیر خدای نمی بینند و نمی دانند ، و این کفر منتهیان است ، و این کفر محمود است . (( ان الذین کفر وا سواء علیهم انذرتهم ام لم تنذرهم لا یومنون ختم الله علی قلو بهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم )) . این آیات متناول هر دو کفر است .

(18) چون معنی کفر را دانستی ، اکنون بدان که معنی مطابق توحید یکی بودن است ، و یکی را یکی نتوان کردن ، و چیزهای بسیار را یکی کردن به دو طریق باشد ، یکی به طریق عمل و یکی به طریق علم . پس توحید دو نوع آمد ، یکی توحید علمی و یکی توحید عملی .

(19) چون معنی توحید را دانستی ، اکنون بدان که معنی مطابق اتحاد یکی شدن است . و یکی شدن میان دو چیز باشد ، و معنی مطابق وحدت یگانگی است و در یگانگی کثرت نیست پس در کفر مذموم کثرت است و در توحید کثرت هست و در اتحاد کثرت هست و در وحدت است که کثرت نیست و وحدت است که مطلوب طالبان و مقصود روندگان است .

(20) ای درویش ! چون کثرت برخاست ، سالک برخاست و شرک برخاست و حلول و اتحاد برخاست و قرب و بعد برخاست و فراق و وصال برخاست ، خدای ماند و بس .

(21) ای درویش ! همیشه خدای بود و بس ، و همیشه خدای باشد و بس ، اما سالک در خیال و پندار بود ، می پنداشت که مگر خدای و جودی دارد و وی به غیر از وجود خدای وجودی دارد ، اکنون از خیال و پندار بیرون آمد ، و به یقین دانست که وجود یکی بیش نیست و آن وجود خدای است تعالی و تقدس .

(22) بدان که اهل وحدت می گویند که وجود یکی بیش نیست و آن وجود خدای است تعالی و تقدس و به غیر وجود خدای وجودی دیگر نیست و امکان ندارد که باشد . و دیگر می گویند که اگر چه وجود یکی بیش نیست ؛ اما این یک وجود ظاهری دارد و باطنی دارد ، باطن این یک وجود نور است و این نور است که جان عالم است و عالم مالامال این نور است ، نوری است که نا محدود و نا متناهی و بحری است بی پایان و بی کران ، حیات و علم و ارادت و قدرت موجودات از این نور است ، بینایی و شنوایی و گویایی و گیرائی و روایی موجودات از این نور است ، طبیعت و خاصیت و فعل موجودات از این نور است ، بلکه خود همه این نور است .

(23) چون باطن این وجود را دانستی که یک نور است ، اکنون بدان که ظاهر این وجود مشکات این نور است و مظاهر صفات این نور است افراد موجودات جمله به یک بار مظاهر صفات این نور اند .

(24) ای درویش ! به این نور می باید رسید ، و این نور را می باید دید ، و از این نور در عالم نگاه می باید کرد ، تا از شرک خلاص یابی ، و کثرت برخیزد ، و سرگردانی نماند ، و یقین شود که وجود یکی بیش نیست . و شیخ ما میفرمود : که من بدین نور رسیدم ، و این دریای نور را دیدم ، نوری بود نا محدود و نا متناهی ، و بحری بود بی پایان و بی کران ، فوق و تحت و یمین و یسار و پیش و پس نداشت ، در آن نور حیران مانده بودم ، خواب و خور و دخل و خرج از من برفت ، و نمی توانستم حکایت کرد . با عزیزی گفتم که حال من چنین است . فرمود : که برو از خرمن گاه کسی مشتی کاه بی اجازت خداوند بردار ، برفتم و برداشتم ، آن نور ندیدم .

(25) ای درویش ! هر سالکی که بدین دریای نور نرسید ، و در این دریای نور غرق نشد ، بویی از مقام وحدت نیافت . و هر که به مقام وحدت نرسید ، و به لقای خدای مشرف نشد ، هیچ چیز را چنان که آن چنان است ندانست و ندید . نابینا آمد و نابینا رفت . بسیار کس گوید که ما بدین دریای نور رسیدیم ، و این دریای نور را دیدیم .

(26) ای درویش! هر که به این دریای نور رسیده باشد ، و در این دریای نور غرق شده باشد ، آن را علامات بسیار باشد . با خلق عالم به یک بار به صلح باشد ، و به نظر شفقت و مرحمت در همه نگاه کند ، و مدد و معاونت از هیچ کس دریغ ندارد و هیچ کس را به گمراهی و بی راهی نسبت نکند ، و همه را در راه خدای داند ، و همه را روی در خدای بیند . و شک نیست که این چنین است . عزیزی حکایت میکند : که چندین سال خلق را به خدای دعوت کردم . هیچ کس سخن من قبول نکرد ، نومید شدم ، و ترک کردم ، و روی به خدا آوردم . چون به حضرت خدای رسیدم جمله خلایق را در آن حضرت حاضر دیدم ، جمله در قرب بودند ، با خدای می گفتند و از خدای می شنیدند.

(27) ای درویش ! دعوت و تربیت آن نیست که شقّی را سعادت بخشند ، و نا مستعد را مستعد کنند ، و حقیقت چیزها بر مردم آشکارا گردانند ، دعوت و تربیت آن است که عادت های بد از میان مردم بر دارند ، و زندگانی کردن و تدبیر معاش بر مردم سهل و آسان کنند ، و مردم را با یکدیگر دوست و بر یکدیگر مشفق گردانند ، و سعی کنند تا مردم با یکدیگر راست گفتار و راست کردار شوند . دعوت و تربیت این است که گفته شد و بیش از این نیست ، و امر به معروف و نهی از منکر از برای این است . باقی هر چه با خود آورده اند ، گردانیدن آن چیزها میسر نشود ، یعنی آدمیان هر یک صفت های نیک و صفت های بد دارند ، و هر یک استعداد کاری دارند ، و با هر کی سعادتی و شقاوتی همراه است ، و این ها با خود آورده اند ، کردن چیزها میسر نیست (( بعثت لرفع العادات لا لرفع الصفات ، بعثت لبیان الا حکام  لا بیان الحقیقه )) . مردم به دانستن احکام محتاج اند تا زندگانی توانند کرد ، و به آسانی بگذرانند و به دانستن حقایق محتاج نیستند ، آن کس که مستعد است خود به دست آرد .

(28) ای درویش ! هیچ صفتی بد نیست ، اما قومی آن صفت نه به جای خود کار می فرمایند ، می گویند که آن صفت بد است . در علم هیچ چیز بد نیست ، جمله چیزها به جای خود نیک است ، اما چون بعضی نه به جای خود باشد ، نامش بد می شود . پس خدای تعالی هیچ چیز بد نیا فرید ، همه نیک آفریده است .

فصل پنجم : در بیان یک طایفه دیگر از اهل وحدت

(29) بدان که اهل وحدت دو طایفه اند ، یک طایفه می گویند که وجود یکی بیش نیست ، و آن وجود خدای است تعالی و تقدس ، و به غیر از وجود خدای تعالی وجودی دیگر نیست ، و امکان ندارد که باشد ، و سخن این طایفه را در این فصل که گذشت به شرح تقریر کردیم . و آن طایفه دیگر می گویند که وجود بر دو قسم است ، وجود حقیقی و وجود خیالی . خدای وجود حقیقی دارد ، و عالم وجود خیالی دارد . خدای هستی است نیست نمای . و عالم نیستی است هست نمای . عالم جمله به یک بار خیالی و نمایشی است ، و به خاصیت وجود حقیقی که وجود خدای است این چنین موجود می نماید ، و به حقیقت وجود ندارد ، الا وجود خیالی و عکسی و ظلی . و الحمدلله رب العالمین .