انسان کامل رساله اول در بیان معرفت انسان

(1)اما بعد ، چنین گوید اضعف ضعفا و خادم فقرا ، عزیز بن محمد النسفی که جماعت درویشان از این بیچاره درخواست کردند ، که می باید در معرفت انسان رساله ایی جمع کنید ، و ظاهر و باطن انسان را شرح کنید ، یعنی بیان کنید که از روی صورت خلقت انسان چون است ، از روی باطن روح انسانی چیست ، و ترقی روح انسانی تا کجاست ؛ و دیگر بیان کنید که هر انسانی چند روح دارد ، و هر روحی چه کار کند . درخواست ایشان اجابت کردم ، و از خداوند تعالی مدد و یاری خواستم تا از خطا و زلل نگاه دارد : ((انّه علی ما یشا قدیر و بلاجابه جدیر )).

انسان کامل فصل اول در بیان خلقت صورت انسانی

(2) بدان ، اعزک الله فی الدارین که اول انسان یک جوهر است و هر چیز که در انسان به تدریج موجود شد ، جمله در آن جوهر موجود بودند ، و هر یک به وقت خود ظاهر شدند . و آن یک جوهر نطفه است ، یعنی تمامیت اجزای انسان از جواهر و اعراض ، جمله در نطفه موجود بودند ، و هر چیز که او را به کار می باید تا به کمال انسانی رسد ، با خود دارد و از خود دارد ، یعنی نطفه هم کاتب و هم قلم و هم کاغذ و هم دوات و هم مکتوب و هم قاری است .

(3) ای درویش ! نطفه انسان جوهر اول عالم صغیر است ، و ذات عالم صغیر است ، و تخم عالم صغیر است . و عالم عشق عالم صغیر است ، نطفه بر خود عاشق است ، می خواهد که جمال خود بیند ، و صفات و اسامی خود را مشاهده کند ، تجلی خواهد کرد ، و به صفت فعل ملتبس خواهد شد ، و از عالم اجمال به عالم تفصیل خواهد آمد ، و به چندین صور و اشکال و معانی و انوار ظاهر خواهد شد ، تا جمال وی ظاهر شود ، و صفات و اسامی و افعال وی پیدا آید .

انسان کامل فصل دوم : در بیان نطفه

(4) بدان که نطفه چون در رحم می افتد ، مدتی نطفه است ، و مدتی علقه است ، و مدتی مضغه است . و در میان مضغه عظام و عروق و اعصاب پیدا می آید ، تا مدت سه ماه بگذرد ؛ آن گاه در اول ماه چهارم که نوبت آفتاب است آغاز حیات می شود و به تدریج حس و حرکت ارادی در وی پیدا می آید ، تا چهار ماه بگذرد . و چون چهار ماه گذشت جسم و روح حاصل شد ، و خلقت اعضا و جوارح تمام گشت. و خونی که در رحم مادر جمع شده بود ، غذای فرزند میشود ، تا هشت ماه بگذرد . در ماه نهم که نوبت باز به مشتری میرسد ، از رحم مادر به این عالم می زاید . چنین میدانم که فهم نکردی ، روشن تر از این به نوعی دیگر بگویم .

انسان کامل  فصل سوم : در بیان تربیت نطفه به نوعی دیگر

(5) بدان که نطفه چون در رحم می افتد ، مدور می شود ، از جهت آنکه آب به طبع خود مدور است . آن گاه نطفه به واسطه حرارتی که با خود دارد ، و به واسطه حرارتی که بر رحم است ، به تدریج نضج می یابد ، و اجزای لطیف وی از اجزای غلیظ وی جدا می شود . چون نضج تمام می یابد ، اجزای غلیظ از تمامت نطفه روی به مرکز می نهند و اجزای لطیف از تمامت نطفه روی به محیط نطفه نهد و بدین واسطه نطفه چهار طبقه می شود . هر طبقه ماتحت خود می باشد ، یعنی آنچه غلیظ است روی به مرکز می نهد ، و در میان نطفه قرار می گیرند و آن چه لطیف است روی به محیط می آورد ، و در سطح اعلی نطفه مقر می سازد ، و آن چه در زیر سطح اعلی است متصل به مرکز است در غلیظی کمتر از مرکز است ، به این واسطه نطفه چهار طبقه می شود . مرکز را که در میان نطفه است سودا می گویند و سودا سرد و خشک است و طبیعت خاک دارد ، لاجرم به جای خاک افتاد . و آن طبقه را که بالای مرکز است و متصل به مرکز و محیط مرکز است ، بلغم می گویند و بلغم سرد و تر است و طبیعت آب دارد ، لاجرم به جای آب افتاد . و آن طبقه ای را که بالای بلغم است و متصل به بلغم و محیط بلغم است خون میگویند و خون گرم و تر است و طبیعت هوا دارد لاجرم به جای هوا افتاد . و آن طبقه را که بالای خون است و متصل به خون و محیط خون است صفرا می گویند ، و صفرا گرم و خشک است و طبیعت آتش دارد . لاجرم به جای آتش افتاد و آن یک جوهر که نامش نطفه بود ، به چهار عنصر و چهار طبیعت شد و این جمله در یک ماه بود .

انسان کامل رساله اول فصل چهارم : در بیان موالید

(6) چون عناصر و طبایع تمام شدند ، آن گاه از این عناصر و طبایع چهارگانه موالید سه گانه پیدا آمدند . اول معدن ، دوم نبات ، سوم حیوان ، یعنی این عناصر و طبایع چهارگانه را قسّام قسمت کرد و تمامت اعضای انسان پیدا آورد : اعضای اندرونی و بیرونی و این اعضا معادن اند . هر عضوی را مقداری معین از سودا و بلغم و خون و صفرا می فرستاد ؛ بعضی را از هر چهار برابر و بعضی را متفاوت ، چنان که حکمت اقتضا میکرد ، تا تمامت اعضای اندرونی و بیرونی پیدا آمدند ، و همه را با همدیگر بسته کرد و مجاری غذا و مجاری حیات و مجاری حس و مجاری حرکت ارادی پیدا آورد تا معادن تمام شدند ، و این جمله در یک ماه بود .


فصل پنجم : در بیان روح نباتی

(7) چون اعضا تمام شدند و معادن تمام گشتند ، آن گاه در هر عضوی از اعضای بیرونی و درونی قوت ها پیدا آمدند : قوت جاذبه و قوت ماسکه و قوت هاضمه و قوت دافعه و قوت مغیره و قوت غاذیه و قوت نامیه . و این قوت ها را ملائکه می نامند و چون اعضا و جوارح و قوت ها تمام شدند ، آن گاه فرزند طلب غذا آغاز کرد و از راه ناف خونی که در رحم مادر جمع شده بود به خود کشید . چون آن خون در معده فرزند در آمد و یک بار دیگر هضم شد و نضج یافت جگر آن کیموس را از راه ماساریقا به خود کشید . و چون در جگر آمد و یک بار دیگر هضم شد و نضج یافت ، آن چه زبده و خلاصه آن کیموس بود که در جگر است روح نباتی شد ، و آن چه باقی ماند بعضی صفرا و بعضی خون و بعضی بلغم و بعضی سودا گشت . آن چه صفرا بود زهره آن را به خود کشید ، و آن چه سودا بود سپرز آن را به خود کشید و آن چه بلغم بود روح نباتی آن را بر جمله بدن قسمت کرد از برای چند حکمت ، و آن چه خون بود روح نباتی آن را از راه آورده به جمله اعضا فرستاد تا غذای اعضا شد ؛ و قسّام  غذا در بدن این روح نباتی است ، و موضع این روح نباتی جگر است و جگر در پهلوی راست است . چون غذا به جمله اعضا رسد نشو و نما ظاهر شد و حقیقت نبات این است . و این جمله در یک ماه بود .

انسان کامل رساله اول فصل ششم : در بیان روح حیوانی

(8) چون نشو و نما ظاهر شد و نبات تمام گشت و روح نباتی قوت گرفت و معده و جگر قوی گشتند و بر هضم غذا قادر شدند ، آن گاه آن چه زبده و خلاصه این روح نباتی بود ، دل آن را جذب کرد . و چون در دل در آمد و یک بار دیگر هضم و نضج یافت ، همه حیات شد . آن چه زبده و خلاصه آن حیات بود که در دل است ، روح حیوانی شد ؛ و آن چه از روح حیوانی باقی ماند ، روح حیوانی آن را از راه شرائین به جمله اعضا فرستاد تا حیات اعضا شد ؛ و همه اعضا به واسطه روح حیوانی زنده شدند ، و قسام حیات در بدن این روح حیوانی است . و موضع این روح حیوانی دل است ، و دل در پهلوی چپ است .

(9) و چون روح حیوانی قوت گرفت ، آن چه زبده و خلاصه این روح حیوانی بود ، دماغ آن را جذب کرد . و چون در دماغ در آمد ، و یک بار دیگر هضم و نضج یافت ، آن چه زبده و خلاصه آن بود که در دماغ است ، روح نفسانی شد ؛ و آن چه از روح نفسانی باقی ماند ، روح نفسانی آن را ، از راه اعصاب به جمله اعضا فرستاد تا حس و حرکت ارادی در جمله اعضا پدید آمد ، و حقیقت حیوان این است . و این جمله در یک ماه دیگر بود . عناصر و طبایع و معدن و نبات و حیوان در چهار ماه تمام شدند ، هر یک در ماهی . و بعد از حیوان چیز دیگر نیست ، حیوان در آخرت است . (( وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ )).

انسان کامل رساله اول فصل هفتم : در بیان حواس ده گانه پنج اندرونی و پنج بیرونی

(10) بدان که روح نفسانی که در دماغ است مدرک و محرک است ، و ادراک او بر دو قسم است : قسمی در ظاهر و قسمی در باطن . باز آن چه در ظاهر است پنج قسمت است و آن چه در باطن است پنج قسم است : یعنی حواس ظاهر پنج است ، سمع و بصر و شم و ذوق و لمس ؛ و حواس باطن هم پنج است ، حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه . و خیال خزانه دار حس مشترک است ، و حافظه خزانه دار وهم است . حس مشترک مدرک صور محسوسات است ، و وهم مدرک معانی محسوسات است ، یعنی حس مشترک شاهد را در می یابد ، و هم غایب را . هر چه حواس بیرونی در می یابند ، آن جمله را حس مشترک در می یابد ، و آن جمله در حس مشترک جمع اند ، و حس مشترک را از جهت این حس مشترک گفته شد ، یعنی مسموعات و مبصرات و مشموعات و مذوقات و ملموسات در حس مشترک جمع اند . وهم معنی دوستی را در دوست و دشمنی را در دشمن در می یابد ؛ و متصّرفه آن است که در مدرکاتی که مخزون اند در خیال تصرف می کند به ترکیب و تفصیل .

انسان کامل رساله اول فصل هشتم: در بیان قوه محرکه

(11) بدان که قوت محرکه هم بر دو قسمت است ، باعثه و فاعله : باعثه آن است که چون صورت مطلوب یا مهروب ، در خیال پیدا آید داعی و باعث قوت فاعله گردد بر تحریک . و قوت فاعله آن است که محرک اعضاست ، و حرکت اعضا از وی است . و این قوت فاعله مطیع و فرمان بردار قوت باعثه است و قوت باعثه که داعی و باعث قوت فاعله است بر تحریک ، از جهت دو غرض است : یا از جهت جذب منفعت و حصول لذات است ، و در این مرتبه او را قوت شهوانی می گویند ؛ یا از جهت دفع مضرت و غلبه است ،  و در این مرتبه او را قوت غضبی می خوانند .

انسان کامل رساله اول فصل نهم: در بیان روح انسانی

(12) بدان که تا بدین جا که گفته شد آدمی با دیگر حیوانات شریک است ، یعنی در این سه روح که گفته شد ، روح نباتی و روح حیوانی و روح نفسانی . و آدمی که ممتاز می شود از دیگر حیوانات به روح نفسانی ممتاز می شود . و روح انسانی نه از قبیل این سه روح است . از جهت آنکه روح انسانی از عالم علوی است ، و روح نباتی و روح حیوانی و روح نفسانی از عالم سفلی اند . و در روح انسانی اختلاف کرده اند که داخل بدن است یا داخل بدن نیست . اهل شریعت می گویند که داخل بدن است چنان که روغن در شیر ؛ و اهل حکمت می گویند که داخل نیست و خارج بدن هم نیست ، از جهت آن که نفس ناطقه در مکان نیست و محتاج مکان نیست و چون در مکان نیست نتوان گفتن که داخل بدن است یا خارج از بدن است . و دیگر آن که داخلی و خارجی صفات اجسام اند و نفس ناطقه جسم و جسمانی نیست ، اما جمله اتفاق کرده اند که روح نباتی و روح حیوانی و روح نفسانی داخل بدن اند و زبده و خلاصه غذا اند . غذا به تربیت و پرورش ایشان عروج کرده است و به مراتب بر آمده و دانا و شنوا و بینا شده .

( 13) ای درویش ! اگر گویند که غذاست که عروج کرده است و به مراتب بر آمده و دانا و بینا و شنوا شده است ، راست باشد ، و اگر گویند که نور است که با غذا همراه است آن نور عروج کرده است و به مراتب بر آمده و دانا و بینا و شنوا شده ، راست باشد . چنین می دانم که تمام فهم نکردی ، روشن تر از این بگویم که دانستن این سخن از مهمات است ، و ریاضات و مجاهدات اهل هند جمله بنا براین سخن است ؛ یعنی سخنی به غایت خوب است و بسیار مشکلات از دانستن این سخن گشاده می شود و حل میگردد .

انسان کامل رساله اول فصل دهم:در بیان سلوک اهل هند

( 14) بدان که خاک و آب و هوا و آتش و حیوانات و نباتات و افلاک و انجم یعنی جمله افراد موجودات مملو از نوراند ، و عالم مالامال نور است و این نور است که جان عالم است .

(15) ای درویش ! عالم دو چیز است ، نور و ظلمت یعنی دریای نور است و دریای ظلمت . این دو دریا در یکدیگر آمیخته اند ، نور را از ظلمت جدا می باید کرد تا صفات نور ظاهر شوند ، و این نور را از ظلمت اندرون حیوانات جدا می توانند کرد از جهت آن که در اندرون حیوانات کارکنان اند و همیشه در کار اند ؛ و کار ایشان این است که این نور را از ظلمت جدا می کنند . اول غذا در دهان نهادند : دهان کار خود تمام می کند و به معده می دهد و معده کار خود تمام می کند و به جگر می دهد ، و جگر کار خود تمام می کند و به دل می دهد و دل کار خود تمام می کند و به دماغ می دهد . چون دماغ رسید و دماغ کار خود تمام کرد و عروج تمام شد و نور از ظلمت جدا گشت و صفات نور پیدا آمدند و حیوان دانا و شنوا و بینا گشت و این اکسیر است و حیوانات دائم در اکسیر اند و آدمی این اکسیر را به نهایت رسانید ، و اکسیر این است که آدمی می کند به هر چیزی که می خورد جان آن چیزها می ستاند  و زبده و خلاصه چیزها می گیرد – یعنی نور را از ظلمت چنان جدا میکند که نور خود را کماهی می داند و می بیند . و این جز در انسان کامل نباشد .

(16) ای درویش ! انسان کامل این اکسیر را به کمال رسانید و این نور را تمام از ظلمت جدا گردانید از جهت آن که نور هیچ جای دیگر خود را کماهی ندانست و ندید ، و در انسان کامل خود را کماهی دید و دانست .

(17) ای درویش ! این نور را به کلی از ظلمت جدا نتوان کردن که نور بی ظلمت نتواند بود و ظلمت بی نور نتواند بود ، از جهت آن که نور از جهتی وقایه ظلمت است و ظلمت از جهتی وقایه نور است . هر دو با یکدیگرند و با یکدیگر بوده اند و با یکدیگر خواهند بود ، امّا نور با ظلمت در اول همچنان است که روغن با شیر ، لاجرم صفات نور ظاهر نیستند ، می باید که نور با ظلمت چنان شود که مصباح در مشکات تا صفات نور ظاهر شوند . چون به مراتب بر می آید و کارکنان هر یک کار خود تمام می کنند و به دماغ می رسد چنان می شود که مصباح در مشکات و حقیقت آدمی این مصباح است . و این مصباح است که مرتبه دیگر عروج می کند بعد از آن که به دماغ می رسد . اما تا مادام که به دماغ نرسیده است عروج وی هم از روی صورت است و هم از روی معنی . چون به دماغ رسید عروج وی از روی معنی است نه از روی صورت ؛  یعنی عروج او آنست که صافی تر می شود و صفات وی بیشتر ظاهر می شود .

(18) ای درویش ! این مصباح همه کس دارد ، امّا از آن بعضی ضعیف و مکرر است  ؛ این مصباح را قوی و صافی می باید گردانید که علم اولین و آخرین در ذات این مصباح مکنون است تا ظاهر گردد. هر چند این مصباح قوی تر و صافی تر می شود علم و حکمت که در ذات او مکنون است  ظاهر تر میگردد . و قوت او به دو چیز است ، روزی یک نوبت خوردن ، و آن یک نوبت چیز خوردن چیزی صالح خوردن و چیزی صالح آن باشد که از وی خون لطیف بسیار تولد کند . و صفای وی به چهار چیز است ، کم خوردن و کم گفتن و کم خفتن و عزلت .

انسان کامل رساله اول فصل یازدهم: در بیان آن که روح چیست

(19) بدان که روح نباتی جوهر است و مکمل و محرک جسم است بالطبع ، و روح حیوانی جوهر است و مکمل و محرک جسم است بالاختیار ، و روح انسانی جوهر بسیط است و مکمل و محرک جسم است بالاختیار و العقل . و اگر این عبارت را فهم نمی کنی به عبارت دیگر بگویم . بدان که روح حیوانی مدرک جزئیات است و روح انسانی مدرک جزئیات و کلیات ، و روح حیوانی دریا بنده نفع و ضرر است و روح انسانی دریا بنده نفع و ضر است و انفع و اضر است .

(20) ای درویش ! روح انسانی حی و عالم و مرید و قادر و سمیع و بصیر و متکلّم است ، و نه چنان است که از موضعی می بیند و از موضعی دیگر می شنود ، و از موضعی دیگر می گوید چنان که قالب که این چنین متجزی و قابل قسمت باشد ، و روح انسانی متجزی و قابل قسمت نیست روح انسانی در وقت دانش همه داناست و در وقت دیدن همه بیناست و در وقت شنیدن همه شنواست و در وقت گفتن همه گویاست و در همه صفات هم چنین می دان و بسایط هم چنین باشد .

انسان کامل رساله اول فصل دوازدهم : در بیان ترقی روح انسانی

(21) بدان که اهل شریعت می گویند که انسان چون تصدیق انبیا کرد و مقلد انبیا شد ، به مقام ایمان رسید و نام او مومن گشت . و چون با وجود تصدیق و تقلید انبیا عبادت بسیار کرد و اوقات شب و روز را قسمت کرد و بیشتر به عبادت گذرانید ، به مقام عبادت رسید و نام او عابد شد و تمام گشت . و چون با وجود عبادت بسیار روی از دنیا به کلی گردانید و ترک مال و جاه کرد و از لذات و شهوات بدنی آزاد شد ، به مقام زهد رسید و نام او زاهد گشت ؛ و چون با وجود زهد اشیا را کماهی و حکمت اشیا را کماهی دانست و دید چنان که در ملک و ملکوت و جبروت هیچ چیز بر وی پوشیده نماند ، و خود را و پروردگار خود را شناخت ، به مقام معرفت رسید و نام او عارف گشت . و این مقام عالی است و از سالکان اندکی بدین مقام رسند که سرحدّ ولایت است . و چون با وجود معرفت او را خدای تعالی به محبت و الهام خود مخصوص گردانید به مقام ولایت رسید و نام او ولی گشت . و چون با وجود محبت و الهام او را حق تعالی به وحی و معجزه خود مخصوص گردانید و بر پیغام به خلق فرستاد تا خلق را به حق دعوت کند ، به مقام نبوت رسید و نام وی نبی گشت . و چون با وجود وحی و معجزه او را حق تعالی به کتاب خود مخصوص گردانید ، به مقام رسالت رسید و نام او رسول گشت . و چون با وجود کتاب شریعت اول را منسوخ گردانید و شریعتی دیگر نهاد به مقام اولوالعزم رسید و نام او اولوالعزم گشت . و چون با وجود آن که شریعت اول را منسوخ گردانید و شریعتی دیگر نهاد ، او را خدای تعالی ختم نبوت گردانید و به مقام ختم رسید و نام او خاتم گشت . این بود ترقی روح انسانی.

(22) ای درویش ! روح مومن یک مرتبه ترقی کرد و روح خاتم نه مرتبه ترقی کرد . چون اول و آخر را دانستی اکنون باقی را همچنین می دان . چون ترقی روح انسانی معلوم کردی اکنون بدان که اهل شریعت می گویند: که ترقی روح انسانی همین نه مرتبه بیش نیست ، و این هر نه مرتبه اهل تقوی و علم اند . اما هر کدام مرتبه ای که بالاتر است و آخرتر ، علم و تقوی او بیشتر است چنان که علم و تقوی هیچ کس به علم و تقوی خاتم نرسد و هر کدام آخرتر بالاتر است ، مقام او که بعد از مفارقت قالب باز گشت او بدان خواهد بود عالی تر و شریف تر است . چنان که مقام هیچکس به مقام خاتم نرسد ، عرش خاص مقام انبیاست . و به نزدیک اهل شریعت این هر نه مرتبه عطائی اند و هر یک را مقام معلوم است و به سعی و کوشش از مقام معلوم خود در نتوانند گذشت ، از جهت آنکه به نزدیک اهل شریعت ارواح را پیش از اجساد آفریده اند ، هر یک را در مقام معلوم ، هم از روی مکان هم از روی مکانت . چون به قالب آیند و عمر خود ضایع نکند و به سعی و کوشش مشغول باشند به مقام خود رسند ، و از مقام معلوم خود در نتوانند گذشت .

(23) و اهل حکمت هم می گویند که ترقی روح انسانی همین نه مرتبه بیش نیست و این هر نه مرتبه اهل علم و طهارت اند ، و هر کدام مرتبه که بالاتر است علم و طهارت وی بیشتر است ، و مقامی که بعد از مفارقت قالب بازگشت وی به آن خواهد بود عالی تر و شریف تر است ، امّا اهل حکمت می گویند که این هر نه مرتبه کسبی اند و هیچ کس را مقام معلوم نیست ، مقام هر کس جزای علم و عمل وی است ، هر که علم و طهارت بیشتر کسب می کند ، مرتبه وی بالاتر می شود و مقامی که بازگشت وی بدان خواهد بود عالی تر و شریف تر می گردد ، از جهت آنکه به نزدیک اهل حکمت ارواح را پیش از اجساد نیافریده اند  ارواح را با اجساد آفریده اند ؛ پس هیچ کس را مقام معلوم نبوده باشد . هر یک مقام خود را اکنون پیدا می کند . و دیگر اهل حکمت می گویند که هیچ چیز را ختم نیست و اگر همه چیز را ختم است باز آغاز است ، یعنی در آخر دور قمر همه چیز به کمال خود رسید ختم آن چیز باشد ، باز در اول دور دیگر همه چیز را ابتدا باشد تا باز به تدریج به کمال خود رسند .

(24) و اهل وحدت می گویند که ترقی روح انسانی را حدی پیدا نیست از جهت آن که اگر آدمی مستعد را هزار سال عمر باشد و در این هزار سال به تحصیل و تکرار و مجاهدات و اذکار مشغول بود هر روز چیزی داند و چیزی یابد ، که پیش از آن روز ندانسته باشد و نیافته بود از حکمت ، از جهت آنکه علم و حکمت خدای را نهایت ندارد ، و دیگر اهل وحدت می گویند که هیچ مقامی شریف تر از وجود آدمی نیست تا بعد از مفارقت قالب بازگشت روح آدمی به آن مقام باشد . جمله افراد موجودات در سیر و سفر اند تا به آدمی رسند . چون به آدمی رسیدند به کمال رسیدند و معراج هم تمام شد . و آدمی هم در سیر و سفر است تا به کمال خود رسد چون به کمال خود رسید معراج آدمی هم تمام شد و میوه موجودات به کمال خود رسید و به نزدیک اهل وحدت کمال آدمی وجود ندارد ، از جهت آن که آدمی به هر کمالی که برسد نسبت به استعداد وی و نسبت به علم و حکمت خدای هنوز ناقص باشد . پس آدمی را که کامل گفته می شود به نسبت گفته می شود ، و به نزدیک اهل شریعت و حکمت کمال وجود دارد . کمال آدمی در چهار چیز است : اقوال نیک ، افعال نیک ،اخلاق نیک ، معارف . و مراد  از معارف معرفت چهار چیز است . معرفت دنیا ، و معرفت آخرت و معرفت خویش و معرفت پروردگار خود .

انسان کامل رساله اول فصل سیزدهم : در بیان آن که یک آدمی چند روح دارد؟

(25) بدان که اهل شریعت و اهل حکمت می گویند که بعضی از آدمیان سه روح دارند ، و این ها ناقصان اند ، و بعضی از آدمها چهار روح دارند و این ها مقتصدان اند ، و بعضی از آدمیان پنج روح دارند و این ها کاملان اند ، و این پنج روح هر یک غیر یکدیگر اند ، قالب به مثابه مشکات است . روح نباتی که در جگر است به مثابه زجاجه است ، و روح حیوانی که در دل است به مثابه فتیله است و روح نفسانی که در دماغ است به مثابه روغن است ؛ و این روغن از غایت لطافت و صفا می خواست که اشیا را و حکمت اشیا را کماهی بداند و ببیند بیش از آن که نار به وی بپیوندد : ((  یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ)) . پس این روغن نور باشد و چون نار که روح انسانی است به روغن پیوست (( نُّورٌ عَلَی نُورٍ)) باشد و چون نور الله به روح انسانی پیوست نور نور نور شد : (( یَهْدِی‌ اللَهُ لِنُورِهِ مَن‌ یَشَآءُ )).

(26) ای درویش ! بدان که به نزدیک این ضعیف آن است که هر آدمی که هست از کامل یا ناقص یک روح بیش ندارد ؛ اما آن یک روح مراتب دارد و در هر مرتبه ای نامی دارد . از اسامی بسیار مردم می پندارند که مگر روح هم بسیار است و نه چنین است ؛ روح یکی بیش نیست و جسم یکی بیش نیست ، اما جسم و روح مراتب دارد و در هر مرتبه ای نامی دارد .

(27) ای درویش ! جسم و روح هر دو در ترقی و عروج اند و به مراتب بر می آیند تا به حد خود رسند ، اگر آفتی به ایشان نرسد . و چون به حد خود رسیدند ، باز هر دو روی در نقصان می نهند . هر چیز که در زیر فلک است عروجی دارد ، آن عروج را حدی و مقداری معلوم است و نزولی دارد ، و آن نزول را حدی و مقداری معلوم است . و در میان عروج و نزول استوایی دارد و آن استوا را هم حدی و مقداری معلوم است . گوییا صراط خود این است ؛ و بر این صراط چندین گاه به بالا می باید رفت ، و چندین گاه راست می باید رفت ، و چندین گاه به زیر می باید رفت  . و این صراط بر روی دوزخ کشیده است ، و آن بایست است و بایست دوزخی سخت است و درهای بسیار دارد . و جمله خلق را گذر بر این دوزخ است از نبی و ولی و پادشاه و رعیت و توانگر و درویش و بزرگ و کوچک چیزها نبود خواهند که بود و چیزها که بود خواهند که نبود و هر دو دوزخ است . و بعضی کس بر این صراط خوش و آسان بگذرند از جهت آن که سخن دانایان قبول کنند و به دنیا مشغول نشوند و حریص و طامع نباشند و ترک بایست کنند و کارهای دنیا را سهل و آسان بر گیرند . و بعضی کس افتان و خیزان بگذرند ، و بعضی کس بغایت در زحمت باشند و ناخوش و دشوار بگذرند ، از جهت آن که سخن دانایان قبول نکنند و به دنیا مشغول شوند و به آتش حرص و طمع می سوزند و به آتش حسد گدا زند . و هر که از این صراط گذشت از دوزخ گذشت و به بهشت رسید ، همان بهشت که اول در آن بوده است .

انسان کامل رساله اول فصل چهاردهم :در بیان آن که اجسام و ارواح و موالید چون پیدا آمدند و در بیان آن که مزاج چیست و چون پیدا آمد؟

(28) بدان که خاک و آب و هوا و آتش امهات اند و هر یکی صورتی دارند و معنی دارند . صورت هر یکی ظلمت است و معنی هر یکی نور است . صورت هر یک را عنصر می گویند و معنی هر یک را طبیعت می خوانند . پس چهار عنصر و چهار طبیعت باشد . هر گاه که این چهار با یکدیگر بیامیزند چنان که شرط آن است البته از این میان چیزی متشابه الا جزا پیدا آید , آن مزاج است و مزاج را از امتزاج گرفته اند .

(29) چون این مقدمات معلوم کردی و معنی مزاج را دانستی ، اکنون بدان که چون امهات بیا میزند البته صورت هر چهار آمیخته شود و معنی هر چهار هم آمیخته شود . از صورت هر چهار چیزی متشابه الا جزا پیدا آید و آن را جسم گویند و از معنی هر چهار چیزی متشابه الا جزا پیدا آید و آن را روح می خوانند . پس مزاج هم در جسم باشد و هم در روح بود ، تا مادام که امهات با همدیگر نیامیخته بودند و مفرد بودند ، عناصر و طبایع می گفتند و چون با یکدیگر بیامیختند و مزاج پیدا آمد ، جسم و روح می خوانند .

چون جسم و روح موالید را دانستی ،  اکنون بدان که این جسم است که به مراتب بر می آید و در هر مرتبه ای نامی می گیرد : جسم جماد و جسم نبات و جسم حیوان . و این روح است که به مراتب بر می آید و در هر مرتبه ای نامی می گیرد : روح جماد و روح نبات و روح حیوان . و انسان یک نوع است از انواع حیوان و روح انسان را به اضافات و اعتبارات به اسامی مختلفه ذکر کرده اند : هر چند دانا تر می شود نام دیگر می گیرد.

(30) این است حقیقت مزاج و این است حقیقت جسم و این است حقیقت روح که گفته شد . جسم از عالم ملک است و روح از عالم ملکوت ، جسم از عالم خلق است و روح از عالم امر . چون معلوم شد که روح یکی بیش نیست ، پس تعریف روح آن باشد که روح جوهر است که مکمل و محرک جسم است و در مرتبه نبات بالطبع ، و در مرتبه حیوان بالاختیار و در مرتبه انسان بالاختیار و العقل .

انسان کامل رساله اول فصل پانزدهم : در بیان نصیحت

(31) ای درویش ! باید که بر دنیا و نعمت دنیا دل ننهی و بر حیات و صحت و مال و جاه اعتماد نکنی ، که هر چیزی که در زیر فلک قمر است و افلاک بر ایشان می گردد بر یک حال نمی ماند ، و البته از حال خود می گردند . یعنی حال این عالم سفلی بر یک صورت نمی ماند ، همیشه در گردش است ، هر زمان صورتی می گیرد و هر ساعت نقشی پیدا می آید . صورت اول هنوز تمام نشده است و استقامت نیافته است که صورت دیگر آمد و آن صورت اول را محو گردانید ، به عینه کار عالم به موج دریا می ماند یا خود موج دریاست ، و عاقل هرگز بر موج دریا عمارت نسازد و نیت اقامت نکند .

(32) ای درویش ! درویشی اختیار کن ، که عاقل ترین آدمیان درویشانی اند که به اختیار خود درویشی اختیار کرده اند ، و از سر دانش نا مرادی بر گزیده اند ، از جهت آن که در زیر هر مرادی ده نا مرادی نهفته است بلکه صد ، و عاقل برای یک مراد صد نا مرادی تحمل نکند ، ترک آن یک مراد کند تا آن صد نا مرادی نباید کشید .

(33) ای درویش ! به یقین بدان که ما مسافرانیم و البته ساعه فساعه در خواهیم گذشت و حال هر یک از ما هم مسافر است و البته ساعه فساعه خواهد گذشت و اگر دولت است می گذرد و اگر محنت است می گذرد . پس اگر دولت داری اعتماد بر دولت مکن که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد و اگر محنت داری هم دل خود را تنگ مکن که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد ، در بند آن مباش که آزاری از تو به کسی رسد ، به قدر آن که می توانی راحت رسان . و الحمدلله رب العالمین .