فصل:معالجه مرض عجب

بدان که از براى مرض عجب،دو معالجه است:یکى اجمالى و دوم تفصیلى.اما معالجه اجمالى این است که:پروردگار خود را بشناسى و بدانى که عظمت و کمال و عزت و جلال،سزاوار غیر او نیست،و معرفت به حال خود هم رسانى و بشناسى که تو به خودى خود از هر ذلیلى ذلیل‌تر و از هر قلیلى قلیل‌ترى،و بجز ذلت و خوارى و مسکنت و خاکسارى در خور تو نیست.پس تو را با عجب و بزرگى چه کار؟!مگر نه این است که آخر تو خود ممکنى بیش نیستى،و ممکن به خودى خود عدم محض است،و وجود و کمال او و آثار و افعال او همه از واجب الوجود-تعالى شانه-است؟! ما که ایم اندر جهان هیچ هیچ چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ
پس کبریا و بزرگى بر اندازه آن است که وجود همه مستند به اوست.و کمالات، جملگى پرتوى از کمالات بى‌نهایات او،«غاشیه»بندگى بر دوش جمله کاینات نهاده،و طوق ذلت و سرافکندگى را بر گردن همگى انداخته.

گر سر چرخ است پر از طوق اوست ور دل خاک است پر از شوق اوست
دور جهان است به فرمان او خنگ فلک غاشیه گردان او
کشمکش هر چه درو زندگیست پیش خداوندى او بندگیست
با جبروتش که دو عالم کم است اول ما و آخر ما یکدم است
پس اگر کسى بزرگى کند باید به واسطه پروردگار خود بزرگى کند.و اگر به چیزى فخر و مباهات کند به آفریدگار خود افتخار نماید و خود را به خودى خود حقیر و پست شمارد،بلکه خود را عدم محض ببیند.و این معنى است که:همه ممکنات در آن شریک‌اند.و اما خوارى و ذلتى که مخصوص بنى نوع این بیچاره مسکین است که به خود عجب مى‌کند از حد متجاوز و قلم از حد تحریر آن عاجز است.و چگونه چنین نباشد؟و حال آنکه ابتداى آن نطفه نجس و پلیدى بود،و آخرش جثه متعفن و گندیده،در این میان،حمّال نجاسات متعفّنه است،و جوالى است پر از کثافات متعدّده، که از بولگاهى به بولگاهى دیگر عبور کرده و از آنجا نیز بیرون آمده،سه مرتبه از ممر بول گذشته.و اگر بصیرتى بوده باشد یک آیه قرآن او را از خواب عجب بیدار مى‌کند و پشت او را مى‌شکند.

مى‌فرماید: «قُتِلَ الْإِنْسٰانُ مٰا أَکْفَرَهُ مِنْ أَیِّ شَیْءٍ خَلَقَهُ مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ ثُمَّ السَّبِیلَ یَسَّرَهُ ثُمَّ أَمٰاتَهُ فَأَقْبَرَهُ » .

خلاصۀ معنى:آنکه کشته شود انسان،چه چیز او را بر کفر و سرکشى داشت که نمى‌داند از چه چیز،خدا او را آفرید؟!از قطره آبى او را آفرید و مقدر گردانید او را،و راه بیرون آمدن را از براى او آسان گردانید،پس او را میرانید،آنگاه او را در گور کرد.

و در این آیۀ مبارکه اشاره فرمودند که انسان اول در کتم عدم بود و هیچ چیزى نبود،بعد از آن او را از نجس‌ترین چیزها و پست‌ترین آنها که نطفه باشد خلق فرمود، بعد از آن،او را مى‌رانید و جثّه خبیثه گندیده گردانید.

و اگر اندکى تأمل نمائى مى‌دانى که چه چیز پست‌تر و رذل‌تر است از چیزى که:

ابتداى او عدم،و ماده خلقتش از همه چیز نجس‌تر،و آخرش از همه اشیاء متعفن‌تر،و آن مسکین بیچاره در این میان عاجز و ذلیل،نه از خود اختیارى و نه او را قدرت بر کارى،نه خبر دارد که بر سر او چه مى‌آید و نه مطلع است که فردا روزگار به جهت او چه مى‌زاید،و مرضهاى گوناگون مزمنه بر او مسلط،و بیماریهاى صعب به جهت او آماده،از هر جا سر بر آورد آفتى در کمینش،و به هر طرفى میل کند حادثه‌اى قرینش، چهار«خلط» متناقض در باطن او اجتماع کرده و هر یک به ضد یکدیگر در ویران کردن جزوى از عمارت بدنش در سعى و اجتهاد.بیچارۀ بینوا از خود غافل،و هر لحظه خواهى نخواهى در حجرۀ بدنش حادثه‌اى رو مى‌دهد.و از هر گوشه،دزدى متاعى از اعضاء و جوارحش مى‌برد.نه گرسنگى او به اختیارش هست و نه تشنگى،نه صحّت او در دست اوست و نه خستگى،نه مرگ او به اراده اوست و نه زندگى،نه نفع خود را مالک است و نه ضرر،و نه خیر خود را اختیار دارد و نه شر،مى‌خواهد که چیزى را بداند نمى‌تواند،اراده مى‌کند که امرى به یاد او بماند فراموش مى‌کند،مى‌خواهد که چیزى را فراموش کند از خاطرش نمى‌رود.و دل او به هر وادى که بخواهد مى‌رود و نمى‌تواند عنانش را نگاه دارد.و فکرش به هر سمتى که میل مى‌کند مى‌دود و قدرت بر ضبطش ندارد.و غذائى کشنده اوست و در خوردن آن بى‌اختیار است.و دوائى باعث حیات اوست و در کام او ناگوار است.ساعتى از حوادث روزگار ایمن نمى‌باشد.و لحظه‌اى از آفات دهر غدّار مطمئن نیست.اگر در یکدم،چشم و گوش او را بگیرند دست و پائى نمى‌تواند زد.و اگر در طرفة العینى عقل و هوش او را بربایند چاره‌اى نمى‌تواند کرد.و اگر کارکنان عالم بالا در یک نفس از او غافل شوند اجزاى وجودش از هم مى‌پاشد.و اگر نگاهبانان خطّۀ اعلى دست از او بدارند نشانى از او نمى‌ماند. «عَبْداً مَمْلُوکاً لاٰ یَقْدِرُ عَلىٰ شَیْءٍ» .[2] پس خود انصاف بده که از چنین چیزى چه پست‌تر و ذلیل‌تر است؟و کجا مى‌سزد او را که عجب و خود فروشى کند؟!و کى در خور آن است که خود را کسى شمارد؟!و کسى که با وجود تأمل در این‌ها باز خود را کسى داند عجب بى‌شرم و بى‌انصافى است.

بهتر ازین در دلش آزرم باد یا ز خودش یا ز خدا شرم باد

این وسط احوال انسان بیچاره است.

و اما آخرش باید بمیرد و رخت از این سراى عاریت بیرون کشد.بدنش«جیفه»گندیده مى‌گردد.و شیرازه کتاب وجودش از هم مى‌ریزد.و صورت زیبایش متغیّر و متبدّل مى‌شود.و بند بندش از یکدیگر جدا مى‌افتد.و استخوان‌هایش مى‌پوسد کرم به بدن نازکش مسلّط مى‌شود.و مور و مار بر تن نازنینش احاطه مى‌کند.

پس آن جسمى را که به ناز مى‌پرورد،و از نسیم،آن را محافظت مى‌کرد خوراک کرم مى‌شود و به نیش مار و عقرب مجروح مى‌گردد.پس از این حال،خاک مى‌شود،و گاهى لگدکوب کاسه‌گران مى‌شود و زمانى پایمال خشت زنان.

گه خورش جانورانت کنند گاه گل کوزه‌گرانت کنند
گاهى از خاکش خشتى سازند،و گاهى از گلش عمارتى پردازند،لحظه‌اى کلنگ داران،به ضرب کلنگش از پا درآورند،و ساعتى بیل‌داران،بر سر بیلش برآورند.

زدم تیشه یک روز بر تل خاک به گوش آمدم نالۀ دردناک
که زنهار گر مردى آهسته‌تر که چشمست و روى و بناگوش و سر
بر این خاک چندین صبا بگذرد که هر ذره از او به جائى برد
بلى:

هر ورقى چهره آزاده‌ایست هر قدمى چشم ملکزاده‌اى است
و هاى و هاى،چه خوش بودى اگر این خاک را به حال خود گذاشتندى و دیگر با او کار نداشتندى،هیهات!هیهات! «یحیى بعد طول البلاء لیقاس شدائد البلاء»یعنى:بعد از آنکه روزگارى بر آن خاک کهنه بگذرد باز او را زنده مى‌کنند تا بلاهاى شدید را به او بنمایند.ذرات خاک متفرق را جمع ساخته او را به هیئت اول باز مى‌آورند.و او را از قبر بیرون آورده به عرصات قیامت مى‌کشند و به صحراهاى هولناک محشر در مى‌آورند.آه!در آن وقت چه رنجها که مى‌بینند،آسمانى نگاه مى‌کند شکاف خورده،زمینى گداخته،کوههایى پراکنده،و در رفتار ستاره‌هاى تیره و تار خورشیدى در پرده کسوف،ماهى در ظلمت خسوف،آتشى افروخته و مشتعل،و دوزخى بر انواع عذابها مشتمل،بهشتى دلگشا،و کوثرى فرح بخشا،ترازوى اعمال را بر پا کرده،و دفترهاى افعال گشوده،«مستوفیان» زیرک به محاسبه ایستاده،ناگاه خود را در دفتر خانه روز حساب،در معرض محاسبه و مؤاخذه مى‌بیند و ملائکه غلاظ و شداد ایستاده،و نامه‌هاى عمل پرّان شده،نامه عمل او را به دست راست یا چپ او مى‌دهند،هر چه کرده در آنجا ثبت«قطمیرى» از قلم نیفتاده.

آه آه،اگر در آن وقت نافرمانى بر حسناتش غالب گردد و در موقف مؤاخذه و عذابش در آورند بر سگ و خوک حسرت خواهد برد و خواهد گفت:

«یٰا لَیْتَنِی کُنْتُ تُرٰاباً» یعنى:«اى کاش من خاک بودمى و به این روز سیاه نیفتادمى».

چه شک که حال دد و دام و بهایم و«هوام»، در آن روز از حال بنده گناهکار بسى بهتر،زیرا که آنها عصیان پروردگار قهّار را نکرده‌اند،و در مقام مؤاخذه و عقاب گرفتار نگشته‌اند.

آه آه،چه مؤاخذه و چه عقابها،که اهل دنیا صورت یکى از اهل عذاب را اگر در این دنیا دیدندى از قباحت منظر و کراهت صورت او فریاد برکشیدندى،و اگر تعفّن او را شنیدندى از گند او بمردندى.اگر قطره‌اى از آبى که به آن مسکین مى‌دهند به دریاهاى دنیا بیفکنند آب همه آنها متعفن‌تر از بوى مردار گردد.

پس عجب عجب،چنین کسى را با عجب و بزرگى چکار؟!چقدر از حال خود باید غافل باشد،و امروز و فرداى خود را فراموش نموده باشد!و اگر از عذاب الهى نجات یافت و از آتش دوزخ خلاص شد باید بداند که این از عفو خداوندگار است،زیرا که:

کم بنده‌اى هست که گناهى نکرده و هر گناهکارى مستحق عقوبت است.

پس اگر او را عقاب ننمایند از عفو و بخشش است،و عفو و بخشش،امرى است محتمل،آدمى نمى‌داند که متحقّق خواهد شد یا نه.پس باید همیشه محزون و ترسان باشد،نه اینکه عجب و بزرگى کند.نگاه کن به کسى که نافرمانى از سلطانى کرده باشد که مستحق سیاست باشد و او را گرفته در زندان محبوس کرده باشند و منتظر این باشد که او را به حضور برده سیاست نمایند،و نداند که:چون او را به حضور سلطان برند از او عفو خواهد نمود یا نه؟آیا چنین کسى در آن حالت هیچ غرور و پندار و عجب به خود راه مى‌دهد؟و هیچ بنده گناهکارى نیست اگر چه یک گناه کرده باشد مگر اینکه مستحق سیاست پروردگار شده و در زندان دنیا محبوس است تا او را به موقف حساب برند،و نمى‌داند که:کار او به کجا خواهد انجامید.دیگر چه جاى عجب و بزرگى؟!و تأمل در این‌ها که مذکور شد معالجه اجمالى عجب است.