به نام خداوند بخشنده مهربان

این آیات کتاب آشکار کننده حق از باطل است ، ما آن را به صورت قرآنی عربی نازل کردیم تا شما درک کنید و بیندیشید . ای پیامبر ، ما بهترین سرگذشتها را از طریق وحی این قرآن برای تو بازگو می کنیم هر چند پیش از آن در مورد این سرگذشتها آگاهی نداشتی .

آن هنگام که یوسف به پدرش گفت : ای پدر ! من در خواب دیدم یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می کنند . گفت : فرزندم ، خواب خود را برای برادرانت بازگو مکن که برای تو نقشه خطرناک می کشند ، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان است .

بدان که اینگونه پروردگارت تو را بر می گزیند ، و از تعبیر خواب ها به تو می آموزد و نعمتش را بر تو و آل یعقوب تمام و کامل می کند ، همانگونه که پیش از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام کرد ، پروردگار تو عالم و حکیم است .

ای رسول ما ، در این داستان یوسف و برادرانش نشانه های هدایت برای سوال کنندگان و جستجو گران حقیقت وجود دارد . در آن هنگام که برادران به هم گفتند : یوسف و برادرش بنیامین در نزد پدر از ما محبوبترند در حالی که ما نیرومندتریم ، مسلماً پدر ما ، در ابراز محبت نسبت به فرزندانش در اشتباهی بزرگ و آشکار می باشد .

پس باید یوسف را کشته و یا او را به سرزمین دور دستی افکنده تا توجه پدر تنها با شما باشد و پس از آن ، از گناه خود توبه کرده و افراد صالحی خواهید بود . یکی از آنان گفت : یوسف را نکشید و اگر می خواهید عملی را در مورد او انجام دهید او را در چاه پنهان سازید تا بعضی از قافله ها او را از چاه برگرفته و به مکان دور دستی ببرند .

پس از این تصمیم نزد پدر آمدند و گفتند : پدر جان چرا تو درباره یوسف به ما اطمینان نمی کنی در حالی که ما خیر خواه او هستیم ؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست تا غذای کافی بخورد و در صحرا بازی و تفریح کند و ما در همه احوال حافظ او هستیم .

پدر گفت : من از دوری او غمگین می شوم و از این می ترسم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید . گفتند : با اینکه ما گروه نیرومندی هستیم اگر گرگ او را بخورد از زیانکاران خواهیم بود و چنین چیزی امکان ندارد .(1تا14)

سرانجام او را با خود بردند و هنگامی که تصمیم گرفتند وی را در مخفی گاه چاه قرار دهند به او وحی فرستادیم که آنها را در آینده از این کارشان آگاه خواهی ساخت ، در حالی که آنها از این ماجرا اطلاعی ندارند .

چون شب فرا رسید در حالی که گریه می کردند نزد پدر آمدند و گفتند : ای پدر ، ما رفتیم و مشغول مسابقه شدیم و یوسف را نزد اثاث خود گذاردیم و گرگ او را خورد ، اما می دانیم که تو هرگز سخن ما را تصدیق نخواهی کرد هر چند راستگو باشیم .

آنها پیراهن یوسف را با خون دروغین نزد پدر آوردند و به او نشان دادند . پدرشان گفت : هوسهای نفسانی شما ، کار نادرست را برای تان درست جلوه داد ، من صبر جمیل می کنم و ناسپاسی نخواهم کرد و از خداوند در برابر آنچه شما می گویید یاری می طلبم .

پس از مدتی ، کاروانی عبورش به آن چاه افتاد ، مامور آب را به سراغ آب فرستادند او دلو را در چاه افکند و چون یوسف را در دلو دید فریاد زند : مژده باد این کودکی است زیبا و این امر را به عنوان یک سرمایه از دیگران مخفی داشتند و خداوند به آنچه آنها انجام می دادند آگاه بود .

سرانجام ، او را به بهای کمی به دیگران فروختند و نسبت به فروختن او چندان سخت گیری نکردند .

آن کسی که در مصر یوسف را از این کاروانیان خرید به همسرش گفت : مقام وی را گرامی دار شاید برای ما مفید باشد و یا او را به فرزندی انتخاب کنیم ، و این چنین یوسف را در آن سرزمین متمکن ساختیم و به او تعبیر خواب آموختیم و خداوند در کار خود پیروز است ولی اکثر مردم نمی دانند .

و هنگامی که به سن بلوغ و قوت رسید ، ما حکم و علم به او دادیم ، ما این چنین نیکوکاران را پاداش می دهیم .

آن زن که یوسف در خانه او بود از او تمنای کامجویی کرد و درها را بست و گفت : بشتاب بسوی آنچه برای تو مهیاست . یوسف گفت پناه می برم به خدا ، او ( عزیز مصر ) صاحب نعمت من است ، مقام مرا گرامی داشته و من به او خیانت و ظلم روا نمی دارم . مسلماً ظالمان رستگار نمی شوند .

آن زن قصد او را کرد و او نیز اگر برهان پروردگار را ندیده بود قصد وی را می نمود ، این چنین کردیم تا بدی و فحشا را از او دور سازیم چرا که او از بندگان مخلص ما بود .(15تا24)

هر دو به سوی در دویدند ، همسر عزیز از پشت ، پیراهن یوسف را گرفت و دریده شد و در این هنگام آقای آن زن را نزدیک در یافتند ، آن زن گفت : کیفر کسی که نسبت به اهل تو اراده خیانت کند جز زندان و یا عذاب دردناک چه خواهد بود ؟

یوسف گفت : او مرا با اصرار بسوی خود دعوت کرد . در این هنگام ، شاهدی از خانواده آن زن شهادت داد که اگر پیراهن او از پیش رو پاره شده باشد آن زن راست می گوید و یوسف دروغ می گوید و اگر پیراهن از پشت سر پاره شده آن زن دروغ می گوید و یوسف از راست گویان است .

هنگامی که دید پیراهن یوسف از پشت سر پاره شده گفت : این از مکر و حیله شماست که مکر و حیله شما زنان ، عظیم است . و ای یوسف از این موضوع صرف نظر کن و تو ای زن نیز از گناهت استغفار کن که از خطاکاران بودی .

گروهی از زنان شهر گفتند : همسر عزیز ، غلامش را بسوی خود دعوت می کند و عشق این جوان در اعماق قلبش نفوذ کرده ، ما او را در گمراهی آشکار می بینیم .

هنگامی که همسر عزیز از فکر آنها با خبر شد به سراغ آنها فرستاد و از آنها دعوت کرد و برای آنها پشتی های گران قیمتی فراهم ساخت ، و بدست هر کدام چاقویی برای بریدن میوه داد و در این موقع به یوسف گفت : وارد مجلس آنان شو هنگامی که چشمشان به او افتاد در تعجب فرو رفتند و بی اختیار دستهای خود را بریدند و گفتند : منزه است خدا ، این بشر نیست ، این یک فرشته بزرگوار است . همسر عزیز گفت : این همان کسی است که بخاطر عشق او مرا سرزنش کردید آری من او را به خویشتن دعوت کردم و اگر آنچه را دستور میدهم انجام ندهد به زندان خواهد افتاد و مسلماً خوار و ذلیل خواهد شد .

یوسف گفت : پروردگارا ! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اینها مرا بسوی آن می خوانند و اگر مکر و نیرنگ آنها را از من باز نگردانی قلب من به آنها متمایل می گردد و از جاهلان خواهم بود . پروردگارش دعای او را اجابت کرد و مکر آنها را از او بگردانید چرا که او شنوا و داناست .

بعد از آنکه نشانه های بی گناهی یوسف را دیدند تصمیم گرفتند او را مدتی زندانی کنند . همراه با یوسف دو نفر جوان نیز وارد زندان شدند ، روزی یکی از آن دو زندانی به یوسف گفت : من در عالم خواب دیدم که برای شراب ، انگور می فشارم ، و دیگری گفت : من در خواب دیدم که نان بر سرم حمل می کنم و پرندگان از آن می خورند ، ما را از تعبیر آن اگاه ساز که تو را از نیکوکاران می بینم .

یوسف گفت : قبل از اینکه جیره غذایی برایتان بیاورند ، شما را از تعبیر خواب تان آگاه می کنم این از علم و دانشی است که پروردگارم به من آموخته و من آیین جمعیتی را که ایمان بخدا ندارند و به سرای دیگر کافرند ترک گفتم . من از آیین پدرانم ابراهیم و اسحق و یعقوب پیروی کردم ، برای ما و بر مردم ما شایسته نبود چیزی را شریک خدا قرار دهیم ، این از فضل خدا بر ما و بر مردم است ولی اکثر مردم شکرگزاری نمی کنند ای دوستان زندانی من ، آیا خدایان پراکنده بهترند یا خداوند واحد قهّار ؟ این معبودهایی را که غیر از خدا می پرستید چیزی جز اسم های بی مسمّا که شما و پدرانتان آنها را خدا نامیده اند نیست ، خداوند هیچ دلیلی برای آن نازل نکرده ، حکم ، تنها از آن خداست ، فرمان داده که غیر از او را نپرستید ، این است آیین پا بر جا ولی اکثر مردم نمی دانند .

ای دوستان زندانی من ، اما یکی از شما آزاد می شود و ساقی شراب برای صاحب خود خواهد شد و اما دیگری به دار آویخته می شود و پرندگان از سر او می خورند این امری مه درباره آن از من نظر خواستید قطعی و حتمی است .

یوسف به آن یکی که می دانست رهایی می یابد گفت : مرا نزد سلطان مصر یاد آوری ولی شیطان یادآوری او را نزد صاحبش از خاطر وی برد و بدنبال آن چند سال در زندان باقی ماند .(25تا42)

روزی پادشاه مصر به اطرافیان خود گفت : من در خواب هفت گاو چاق را که هفت گاو لاغر را می خوردند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکیده که خشکیده ها به دور سبزها پیچیدند و آنها را از بین بردند . ای جمعیت اشراف درباره خواب من نظر دهید اگر خواب تعبیر می کنید .

آنها در جواب گفتند : که این گونه خواب ها ، خوابهای پریشان است و ما از تعبیر آنها آگاه نیستیم . آن زندانی که نجات یافته بود ، بعد از مدتی ، سفارش یوسف را در باب نجاتش از زندان به یاد آورد و گفت : من تاویل آنرا به شما خبر می دهم مرا به سراغ آن جوان زندانی بفرستید .

آن جوان به زندان رفت و یوسف را ملاقات نمود و سپس به او گفت : یوسف ای مرد بسیار راستگو درباره این خواب اظهار نظر کن که هفت گاو لاغر ، هفت گاو چاق را می خورند و هفت خوشه خشکیده که هفت خوشه تر را از بین برده است تا من به سوی مردم باز گردم و آنها را از این خبر آگاه کنم .

یوسف گفت : می بایست هفت سال با جدیّت زراعت کنید و هر چه را درو کردید جز قسمتی اندکی که می خورید بقیه را در خوشه های خود بگذارید و ذخیره نمایید پس از آن ، هفت سال سخت و خشکی و قحطی پدید می آید که آنچه را شما برای آنها ذخیره کرده اید به مصرف می رسد جز کمی که برای بذر ذخیره خواهید کرد .

سپس سالی فرا می رسد که باران فراوان نصیب مردم می شود و در آن سال مردم ، میوه ها و دانه های روغنی می گیرند .

پادشاه چون از این خبر آگاه گردید گفت : یوسف را نزد من بیاورید ولی هنگامی که فرستاده او نزد وی آمد گفت : به سوی صاحبت باز گرد و از او بپرس ماجرای زنانی که دستهای خود را بریدند چه بوده ؟ که خدای من به نیرنگ آنها آگاه است .

پادشاه ، زنان را مخاطب قرار داد و به آنها گفت : جریان کار شما به هنگامی که یوسف را به سوی خویش دعوت کردید چه بود ؟ گفتند : منزه است خدا ، ما هیچ عیبی در او نیافتیم . در این هنگام همسر عزیز گفت : الان حق آشکار گردید من بودم که او را به سوی خود دعوت کردم و او از راست گویان است .

یوسف گفت : این سخن را بخاطر آن گفتم تا عزیز مصر بداند در غیابش به او خیانت نکردم و خداوند مکر خائنان را رهبری نمی کند . و من هرگز نفس خویش را تبرئه نمی کنم که نفس سرکش بسیار به بدی ها امر می کند مگر آنچه را پروردگارم رحم کند که پروردگار من غفور و رحیم است  . (43تا53)

پادشاه مصر دستور داد یوسف را نزد من بیاورید تا وی را محروم خویش کنم . هنگامی که یوسف نزد وی آمد و با او صحبت کرد گفت : تو امروز نزد ما منزلت عالی و عظیمی داری و مورد اعتماد ما هستی . یوسف گفت : مرا سرپرست خزائن سرزمین مصر قرار ده که نگهدارنده آن و دانا هستم .

و بدینگونه ما در سرزمین مصر به یوسف قدرت دادیم که هرگونه می خواست در آن منزل می گزید و تصرف می کرد و ما رحمت خود را به هر کس بخواهیم می بخشیم و پاداش نیکو کاران را ضایع نمی کنیم و پاداش آخرت برای آنها که ایمان آورده و پرهیزکار شده اند بهتر است .

هنگامی که قحطی و خشکسالی آشکار گردید برادران یوسف نیز به مصر آمدند و بر یوسف وارد شدند ، یوسف آنها را شناخت امّا آنها او را نشناختند یوسف پس از آنکه بارهای غله آنها را آماده ساخت به آنان گفت : دفعه دیگر آن برادری را که از پدر دارید نزد من بیاورید ، آیا نمی بینید که من حق پیمانه را ادا می کنم و من بهترین میزبانم .

امّا اگر او را نزد من نیاورید نه کیل و پیمانه ای از غلات نزد من خواهید داشت و نه حق دارید به من نزدیک شوید . گفتند : ما با پدرش گفتگو خواهیم کرد و ما حتماً این عمل را انجام خواهیم داد .

سپس یوسف به کارگزاران خود گفت : آنچه به عنوان قیمت غلّه پرداخته اند را در بارهای شان بگذارید شاید پس از مراجعت به خانواده خویش متوجه آن شوند و برگردند .

هنگامی که آنها به سوی پدرشان بازگشتند گفتند : ای پدر دستور داده شده که به ما پیمانه ای از غله ندهند تا برادرمان را نزد پادشاه ببریم لذا برادرمان را با ما بفرست تا سهمی بیشتر از غله دریافت داریم و ما او را محافظت خواهیم کرد .

پدرشان گفت : آیا من نسبت به او به شما اطمینان کنم همانگونه که نسبت به برادرش یوسف اطمینان کردم ؟ بهر حال خداوند بهترین حافظ و رحم کننده بخشنده است .

برادران یوسف بارهای خود را گشودند و دیدند که سرمایه آنها به آنان بازگردانده شده . و به پدرشان گفتند : ای پدر دیگر چه می خواهیم ؟ این سرمایه ماست که به ما باز پس گردانده شده پس بهتر است که برادر را با ما بفرستی تا برای خانواده خویش مواد غذایی بیاوریم و ما برادرمان را حفظ خواهیم کرد و پیمانه بزرگتری دریافت خواهیم کرد و این پیمانه کوچکی است .

پدرشان گفت : من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد مگر اینکه پیمان موکد و محکم الهی بدهید که او را حتماً نزد من خواهید آورید مگر اینکه واقعاً قدرت از شما سلب گردد و هنگامی که آنها پیمان موثق خود را در اختیار او گذاردند گفت : خداوند نسبت به آنچه می گوییم ناظر و حافظ است .(54تا66)

هنگامی که برادران یوسف خواستند حرکت کنند ، یعقوب به آنان گفت : فرزندان من ، از یک در وارد مصر نشوید بلکه از درهای متعدد وارد گردید تا بخاطر تعداد مورد سوءظن و یا حسادت و چشم زخم دیگران قرار نگیرید و این را نیز بدانید که من با این توصیه به شما نمی توانم حادثه ای که از سوی خدا حتمی و مقرر شده است را از شما دفع کنم ، حکم و فرمان تنها از آن خداست و من بر او توکل کرده ام و همه متوکلان باید بر او توکل کنند .

هنگامی که فرزندان یعقوب از همان طریق که پدر دستور داده بود وارد شدند این کار هیچ حادثه حتمی الهی را نمی توانست از آنها دور سازد بلکه این کار ، حاجتی بود که در دل یعقوب وجود داشت و از این راه انجام  شد و خاطرش تسکین و آرامش یافت و او از برکت تعلیمی که از ما گرفته بود علم فراوانی داشت امّا اکثر مردم نمی دانند .

هنگامی که برادران یوسف وارد شدند برادرش بنیامین را نزد خود جای داد و گفت : من برادر تو هستم ، از آنچه آنها می کنند و اعمالی که در مورد من انجام دادند ناراحت و غمگین مباش .

هنگامی که بارهای غله برادران یوسف بسته شد و آماده حرکت گردیدند یوسف ظرف آبخوری پادشاه را در بار برادرش قرار داد . در این هنگام یکی از مامورین که متوجه گم شدن ظرف شده بود فریاد زد ای اهل قافله شما دزد هستید .

برادران یوسف به سوی او بازگشتند و گفتند : آیا چه چیز از شما گم شده است ؟ نگهبانان گفتند : پیمانه ملک را  و هر کس آنرا بیاورد یک بار شتر غله به او داده می شود و کی از مامورین گفت من ضامن این پاداش هستم .

برادران یوسف گفتند : به خدا سوگند که شما هم می دانید ما نیامده ایم تا در این سرزمین فساد کنیم و ما هرگز دزد نبوده ایم . آنها گفتند : اگر دروغگو باشید کیفر شما چیست ؟

برادران پاسخ دادند هر کس که پیمانه در بارش پیدا شود خودش کیفر آن خواهد بود و برده صاحب مال خواهد شد ما اینگونه ستمگران و سارقان را کیفر می دهیم .

در این هنگام یوسف قبل از بازرسی بار برادرش به کاوش بارهای دیگران پرداخت و سپس آن را از بار او بیرون آورد و ما این چاره را به یوسف یاد دادیم تا از این طریق برادر را نگه دارد چون او نمی توانست وی را از طریق آیین پادشاه مصر نزد خود نگه دارد مگر آنکه خدا بخواهد و اراده دیگری بکار بندد و ما درجات هر کس را بخواهیم بالا می بریم و برتر از هر صاحب علمی عالمی است .

برادران گفتند : اگر او دزدی کرده تعجب ندارد برادرش یوسف نیز قبل از او دزدی کرده ، یوسف از این سخنان سخت ناراحت شد و این غم را در درون خود پنهان داشت و برای آنان آشکار نساخت امّا به آنها گفت : شما بدتر هستید و خدا از آنچه توصیف می کنید آگاه تر است .

برادران یوسف گفتند : ای عزیز او پدر پیری دارد یکی از ما را بجای او بگیر ما تو را از نیکوکاران می بینیم . یوسف گفت : پناه بر خدا که ما غیر از آن کس که متاع خود را نزد او یافته ایم بگیریم که در آن صورت از ظالمان خواهیم بود .

هنگامی که برادران از یوسف مایوس گشتند به کناری رفتند و با هم به نجوی و مشورت پرداختند ، بزرگترین آنها گفت : آیا نمی دانید پدرتان از شما پیمان الهی گرفته و پیش از این درباره یوسف کوتاهی کردید لذا من از این سرزمین حرکت نمی کنم تا پدرم به من اجازه دهد یا خدا فرمانش را درباره من صادر کند که او بهترین حکم کنندگان است . شما به سوی پدرتان بازگردید و بگویید پدر جان ، پسرت دزدی کرد و ما جز به آنچه می دانستیم گواهی ندادیم و ما از غیب آگاه نبودیم ، و برای اینکه مطمئن شوی از اهالی آن شهر که در آن بودیم و نیز از آن قافله که با آن آمدیم بپرس و ما در گفتار خود صادق هستیم .

چون برادران نزد پدر بازگشتند و ماجرا را با او گفتند ، گفت : نفس و هوی و هوس شما موضوع را اینچنین در نظرتان زینت داده است ، و من شکیبایی می کنم و صبری جمیل و خالی از کفران در پیش می گیریم ، امیدوارم خداوند همه آنها را به من بازگرداند چرا که او علیم و حکیم است .

و از آنها روی برتافت و گفت : وا اسفا بر یوسف ، و چشمان او از گریه و اندوه سفید شد و خشم خود را فرو می برد و هرگز ناسپاسی نمی کرد . فرزندان او گفتند : بخدا تو آنقدر یاد یوسف می کنی تا بیمار شوی و یا به هلاکت برسی ، گفت : من تنها غم و اندوهم را به خدا می گویم و من از خدا چیزهایی را می دانم که شما نمی دانید .(67تا86)

ای فرزندان من ، بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا ناامید نگردید که جز قوم کافر از رحمت او مایوس نمی شوند .

برادران یوسف به نزد وی بازگشتند ، و گفتند : ای عزیز ، ما و خاندان مان بی چیز شده ایم و متاع کمی برای تهیه مواد غذایی با خود آورده ایم ، پیمانه ما را به طور کامل وفا کن و بر ما تصدق نما که خداوند متصدقان را پاداش می دهد .

گفت : آیا دانستید و بیاد دارید که با یوسف و برادرش چه کردید آن زمان که جاهل بودید ؟ گفتند : آیا تو همان یوسف هستی ؟ گفت : آری ، من یوسف هستم و این برادر من است . خداوند بر ما منت گذارده ، هر کس تقوی پیشه کند و شکیبایی و استقامت نماید سرانجام پیروز می شود چرا که خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی کند .

گفتند : بخدا قسم ، خداوند تو را بر ما مقدم داشته و ما خطا کار بودیم . گفت : امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست خداوند شما را می بخشد ، و او رحم کننده و بخشنده است . حال این پیراهن مرا ببرید و به صورت پدرم بیندازید بینا می شود و همگی با خانواده نزد من آیید .

هنگامی که کاروان از سرزمین مصر بیرون رفت پدرشان در کنعان به خانواده خویش گفت : اگر مرا به نادانی و کم عقلی نسبت ندهید بوی یوسف را احساس می کنم . گفتند : بخدا تو در همان اندیشه اشتباه سابق و گمراهی پیشین خود هستی .

امّا همینکه آن بشارت دهنده آمد و پیراهن را به صورت او افکند ناگهان بینا شد ، گفت : آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایی سراغ دارم که شما نمی دانید ؟ گفتند : ای پدر از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه که ما خطا کار بودیم . گفت : بزودی برای شما از پروردگارم آمرزش می طلبم که او غفور و رحیم است .

یعقوب و فرزندانش به سوی یوسف حرکت کردند و هنگامی که بر او وارد شدند او پدر و مادر را در آغوش گرفت و گفت : همگی داخل مصر شوید که انشاء الله  در امن و امان خواهید بود . پس از آن پدر و مادر را بر تخت نشاند و همگی به عنوان اطاعت پروردگار و تحیّت و احترام به یوسف به سجده افتادند و یوسف گفت : ای پدر این تحقق خوابی است که قبلاً دیدم که خداوند آن را به حقیقت پیوست ، و او به من نیکی کرد ، در آن هنگام که مرا ار زندان خارج ساخت و بعد از آن که شیطان میان من و برادرانم فساد کرد و بین ما جدایی انداخت شما را از آن بیابان به اینجا آورد و پروردگار من نسبت به آنچه می خواهد و شایسته می داند صاحب لطف است چرا که او دانا و حکیم است .

آنگاه یوسف گفت : پروردگارا بخش عظیمی از حکومت را به من بخشیدی و مرا از علم تعبیر خوابها آگاه ساختی ، تویی آفریننده آسمانها و زمین و تو سرپرست من در دنیا و آخرت هستی مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق فرما .

ای رسول ما ، این از اخبار غیب است که به تو وحی کردیم و تو هنگامی که تصمیم می گرفتند و نقشه می کشیدند نزد آنها نبودی .(87تا102)

(( اکثر مدعیان ایمان مشرک هستند ))

ای پیامبر ، بیشتر مردم هر چند هم که اصرار داشته باشی ایمان نمی آورند . با وجودی که تو هرگز از آنها پاداشی مطالبه نمی کنی ، و این تنها دعوتی است برای همه جهانیان و چه بسیار نشانه هایی از خدا در آسمانها و زمین وجود دارد که آنها از کنارش می گذرند و از آن روی بر می گردانند و اکثر آنهایی که مدعی ایمان به خدا هستند مشرکند .

آیا اینان از این ایمن هستند که عذاب فراگیری از طرف خدا به سوی آنها نازل شود و یا ساعت رستاخیز ناگهان فرا رسد در حالی که متوجه نبوده و در غفلت به سر می برند ؟

بگو : این راه من است که من و پیروانم با بصیرت کامل همه مردم را به سوی خدا دعوت می کنیم منزه است خدا و من از مشرکان نیستم و و ما پیش از تو کسی را برای مردم نفرستادیم جز مردانی از اهل شهرها که به آنها وحی کردیم . آیا این مخالفان در زمین سیر نکردند تا ببینند عاقبت کسانی که پیش از آنها بودند چه شد ؟ بدانید که سرای آخرت برای پرهیزکاران بهتر است آیا تفکر نمی کنید ؟

زمانی فرا رسید که رسولان ما از پیروزی بر دشمنان شان مایوس و ناامید گردیدند و گمان کردند یاری کرده نخواهند شد در این هنگام یاری ما به سراغ آنها آمد و ما هر کس را خواستیم این چنین نجات می دادیم و مجازات و عذاب ما از قوم زیانکار بازگردانده نمی شود .

ای ایمان آورندگان به پیامبر ، در سرگذشت های گذشتگان درس عبرتی برای صاحبان اندیشه است ، اینها داستانهای دروغین نبود بلکه وحی الهی و تصدیق کننده کتب آسمانی پیشین که پیش روی اوست می باشد و شرح هر چیزی است و هدایت و رحمت برای گروهی است که ایمان می آورند .(103تا111)