بسم الله الرحمن الرحیم

فاتحه الکتاب

فاتحه الکتاب از کتاب «کشف الحقایق» در بیان آنکه مذاهب مختلف در مذهب1 (کذا) محمد (ص) چندست و این اختلاف2 از کجا ظاهر شد و اصل خلاف چیست و مذهب مستقیم از اینجمله کدامست.

بدانکه نقل می‌کنند که رسول (ص) می‌فرماید که امت «ابراهیم» بهفتاد فرقت شدند و جمله در آتشند الا یکفرقت و امت «موسی» بهفتاد و یکفرقت شدند جمله در آتشند الا یکفرقه و امت «عیسی» بعد از او بهفتاد و دو فرقه شدند جمله در آتشند الا یکفرقه و امت من بعد از من بهفتاد و سه فرقه شوند و جمله در آتش باشند الا یکفرقه اینست معنی:

«ستفرق امتی من بعدی علی ثلثه و سبعین فرقه کلهم فی النار الا واحده»

چون این مقدمات معلوم کردی اکنون بدانکه سه کسند از علمای اهل شریعت دو از علمای سنت و یکی از علمای شیعه یکی «ابومنصور ماتریدی» است که مذهب «ابوحنیفه» دارد و یکی «محمد غزالی» که مذهب «شافعی» دارد و یکی «شیخ ابوجعفر طوسی» که مذهب شیعه دارد و ایشان هر سه در مذاهب و اصول مذاهب سخن بهتر از دیگران گفته‌اند. پس ما سخن این هر سه کس را در دو فصل بشرح بیاوریم بی تعصب و بی تقیه و بی زیاده و نقصان و آنگاه آنچه اهل تحقیق گفته‌اند در این معنی بیان کنیم و لا حول ولا قوه الا بالله علیه توکلت و الیه انیب3

 

فصل

بدانکه رئیس اهل سنت شیخ ابومنصور ماتریدی و حجه الاسلام محمد غزالی می‌گویند که اصل این هفتاد و دو مذهب که اهل آتشند شش مذهب1: تشبیه و تعطیل و جبر و قدر و رفض و نصب.

اهل تشبیه خدایرا بصفات ناسزا و صف ناسزا کردند و بمخلوقات مانند کردند.

و اهل تعطیل صفات خدای را منکر شدند2 و بندگی خود را بخداوند اضافت کردند.

و اهل جبر بودن عالم را قدیم می‌دانند و بر این اعتقادند که هرگز برطرف نخواهد شد.3

و اهل قدر خدایی خدای را بخود اضافت کردند و خود را خالق افعال خود گفتند.4

و اهل رفض در دوستی امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه غلو کردند و در حق صدیق و فاروق طعن کردند و گفتند که هر که بعد از محمد «ص» بلافصل با علی بیعت نکرد و او را خلیفه و امام ندانست از دایره ایمان بیرون رفت.

و هر یک از این فرق شش گانه بدوازده فرقه شدند و هفتاد و دو فرقه جمع آمدند و جمله در آتشند بحکم لفظ نبوت که «کلهم فی النار الا واحده». پس آن واحده غیر آن هفتاد و دو فرقه‌اند و ایشان از اهل نجاتند زیرا که بر مذهب مستقیم‌اند و مذهب مستقیم آنست که در وی تعطیل و تشبیه و جبر و قدر و رفض و نصب نباشد زیرا که این شش مذهب بیقین در وقت محمد «ص» نبود و بعد از محمد «ص» پیدا آمد از جهت آنکه ابتداء هر یک از این مذاهب معلوم است که در کداوم وقت و کدام شهر از که پیدا آمد و سبب آن چه بود. پس مذهب مستقیم باتفاق بعضی (کذافی الاصل) از اهل اسلام مذهب سنت و جماعت است از جهت آنکه معنی سنت و جماعت آنست که سنت رسول و عقیدت صحابه آنست که:

خدا یکی است و موصوف بصفات سزا و منزه است از صفات ناسزا و ذات و صفات او قدیم است و هیچ صفتی از صفات وی حادث نیست و او محل حوادث نیست و صفات او عین ذات او و غیرذات او نیست یعنی «لا هوولا غیره کالواحد من العشره» و او را ضد و ند و مثل و شریک و زن و فرزند و حیز و مکان نیست و امکان ندارد که باشد و او از چیزی نیست و بر چیزی نیست و بچیزی نیست که همه چیز از وی و قائم بوی و باقی بوی است و او دیدنی است بچشم سر و دیدار او در دنیا جایز است و در آخرت اهل بهشت را هر آینه خواهد بود و کلام او قدیمست و او فاعل و مختار است و خالق خیر و شر و کفر و ایمان است و جز وی خالق دیگر نیست خالق عباد و افعال عباد است و عباد خالق فعل خود نیستند اما فاعل مختارند و هیچ صفتی از صفات وی بصفات مخلوقات نماند و هیچ صفتی از صفات مخلوقات بصفات او نماند هر چه در خاطر و و هم کسی آید از خیال و وهم یا از مثال که وی آنست وی آن نیست وی آفریدگار آنست لیس کمثله شیئی و هوالسمیع البصیر1 و فعل او از علت و غرض پاک و منزه است و هیچ چیز بر وی واجب نیست و فرستادن انبیاء و از وی فضلست و انبیاء معصومند و بغیر از انبیاء کسی دیگر معصوم نیست و محمد «ص» خاتم انبیاست و بهترین و داناترین آدمیان بود و بعد از او ابوبکر و عمر و بعد از عمر عثمان و بعد از عثمان علی خلیفه و امام بحق بود2 و بهترین و داناترین آدمیان بودند و امامت بر علی تمام نشد3 و اجماع علماء بعد از صحابه حجتست و اجتهاد و قیاس از علماء درست است و در اینجمله که گفته آمد «ابوحنیفه» و «شافعی» را اتفاقست. این بود سخن «ابومنصور ماتریدی» و «محمدغزالی» که گفته شد.

 

 

 

فصل

بدانکه شیخ ابوجعفر طوسی می‌گوید که اصل این هفتاد و سه مذهب دو مذهبست مذهب نواصب و مذهب روافض زیرا که آنروز که حضرت محمد (ص) از دارفنا بدار بقا1 رفت از اصحابه چهل هزار کس حاضر بودند جمله با ابوبکر بیعت کردند و او را خلیفه ساختند2 مگر هشتده3 کس از صحابه که با ابوکر بیعت نکردند و بخلافت او راضی نبودند علی علیه السلام و هفتده4 کس دیگر پس صحابه این هفتده کس را گفتند «رفضونا» یعنی ترک کردید و از ما جدا شدید (کذا ایضا5) بدین سبب لقب ایشان روافض آمد و این هشتده کس صحابه را گفتند «نصبتم لابی بکر بلانص» یعنی نصب خلافت ابوبکر کردید بی آنکه در حق او نصی بود و بدینسبب لقب ایشان نواصب آمد. پس هر یکی را از ایندو فرقه دو نام شد یکنام را خود برخود نهادند و یک نام خصم برایشان نهاد و تمام صحابه خود را اهل ایمان و اهل سنت و جماعت گفتند و این هشتده کس ایشان را نواصب خواندند و این هشتده کس خود را اهل ایمان و شیعه گفتند و تمام صحابه ایشان را روافض خواندند- آنگاه مذهب نواصب به پنجاه و پنج فرقه شدند و مذهب روافض بهشتده فرقه گشتند جمله در آتشند الا یک فرقه بحکم لفظ نبوت که فرموده «کلهم فی النار الاواحده» و آن واحده از اهل نجاتند زیرا که بر مذهب مستقیم‌اند و مذهب مستقیم آنست که بتوحید و عدل و رسالت و امامت ایمان آورند و هر چهار را تصدیق کنند و معنی توحید آنست که یک قدیم را بیش روا ندارند و در ذات قدیم کثرت و اجزاء نگویند و او را حد حقیقی دانند بجمله جهات و بجمله اعتبارات یعنی یک قدیم گویند و آن قدیم را عالم بذات و قادر وحی بذات دانند و مانند این نه عالم بعلم و قادر به قدرت و حی بحیات که اینچنین «قدما» لازم می‌آیند یعنی او را صفات و صفات احوال است صفات ذات او قدیمست و غیر ذات او نیست و صفات افعال حادث و غیر ذات اوست و قایم بذات او نیست و معنی عدل آنست که او را عادل دانند و ظالم نگویند یعنی خالق قبایح و معاصی و شرور نگویند و خالق افعال عباد ندانند و بنده را خالق افعال خود گویند باختیار و رسول برگزیده و فرستاده و خلیفه خداست و امام برگزیده و فرستاده و خلیفه رسول است و ارسال رسول بر خدا واجبست و نصب امام هم بر رسول واجب و ایشان اجلال (کذا ظاهراً اخلال) واجب نکنند و مقصود از این سخن آنست که بدانند که برخداوند واجبست که یکی از بندگان برگزیند و برسالت به بندگان فرستد تا بندگان وی را زا راه مستقیم خبر کند و آن خبر کننده معصوم باشد از صغایر و کبایر تا قول وی حجت باشد و معنی نصب امام آنست که بدانند که برسول واجبست که یکی از امتان خود بخلافت برگزیند تا بعد از وی بجای وی باشد و این خلیفه هم معصوم باشد از صغایر و کبایر تا قول وی حجت باشد و بر این خلیفه هم واجبست که یکی بخلافت خود برگزیند تا هرگز روی زمین از امام خالی نباشد که بقیاس و رأی و اجتهاد خود حکمی در شریعت زیاده کردن روا نیست و اجماع امت حجت نیست مگر که در آن میان معصومی باشد و محمد رسول الله «ص» علی را برگزید و وصی و خلیفه خود گردانید و علی بعد از محمد رسول الله «ص» از جمله انبیاء و رسولان بهتر است و باقی ائمه که فرزندان و یند هم چنین‌اند که اول ائمه همچون آخر است و آخر همچون اول.

اینست تمامی سخن شیخ ابوجعفر طوسی که گفته شد.

 

فصل

بدانکه آنچه این سه کس از علماء شریعت گفته بودند این بود که گفته شد بی تعصب و بی تقیه و بی زیاده و نقصان اما بنزدیک محققان و دانایان این جمله تکلف است که کرده‌اند و اعتماد را نمی‌شاید از جهت آنکه دانایی می‌گوید که من در ولایت پارس صد مذهب یافتم که آن باین هفتادو سه مذهب هیچ تعلق ندارد و بهیچوجه باین نمی‌نماید و این صد مذهب حالی موجود است و جمله از قرآن و احادیث می‌گویند و هر یک این چنین می‌گویند که: از اول قرآن تا آخر1 بیان مذهب ماست اما کسی1 فهم نمی‌کند پس وقتی که در ولایتی صد مذهب باشد بغیر از این هفتاد و سه مذهب نظر کن که در عالم چند مذهب بود؟ پس اگر درست شود که آن حدایث از رسول «ص» است تأویلی باید کرد2 و اگر درست نشود خبر آحاد را اعتماد نشاید و آن دانا می‌گوید که اصل این صد مذهب چهار مذهب است-: تناسخ و حلول و اتحاد و وحدت پس ما این چهار مذهب که اصل این صد مذهبست بیان کنیم که مردم در این چهار مذهب بسیار غلط کنند و از یکدیگر باز نشناسند.

 

فصل

در بیان مذهب تناسخ- بدانکه اهل تناسخ مذهب حکما دارند اما در چند مسئله بعضی از اصول و بعضی در فروغ با حکما اختلاف کردند تا بدین سبب نام ایشان از اینها3 جدا گشت.

 

فصل

بدانکه مذهب تناسخ اصول و فروع بسیار دارد و تا کسی تمام اصول و فروع چیزیرا ضبط نکند آن چیز را چنانکه می‌باید نداند و تمام اصول و فروع آن مذهب را این مختصر تحمل نتواند کرد.

پس آنچه قاعده و قانون این مذهب است بطریق اختصار بیاوریم که عاقل را اینمقدار پسندیده4 (کذا- شاید: بسنده) آید.

بدانکه قواعد و قانون این مذهب شش چیز است پس هر که خواهد که اینمذهب را بداند باید که شش چیز را بداند باید که شش چیز را بداند و هر که خواهد که در این مذهب بکمال رسد باید که این شش را بداند و سه چیز را از این شش چیز حاصل کند و ملک خود گرداند چنانکه بیش بر نگردد1 و از این شش چیز سه عملیست و سه عملی و آنچه عملی است بمجرد علم تمام نشود. اول معرفت «نسخ» است دوم «مسخ» است سوم حاصل کردن علوم حقیقتست. چهارم حاصل کردن اخلاق نیک است. پنجم حاصل کردن تجرد و انقطاع است از دنیا و لذات و شهوات بدنی. ششم حاصل کردن رغبت و اشتیاق است بآخرت و با دراک حقایق و لذات روحانی.

 

فصل

در بیان نسخ و مسخ

بدانکه نسخ عبارت از آنست که چیزی صورتی‌ رها کند و صورتی دیگر مانند صورت اول یا بهتر از صورت اول بگیرد: ما ننسخ من آیه او ننسها نأت بخیر منها او مثلها2

و مسخ عبارت از آنست که چیزی صورتی‌ رها کند و صورتی دیگر فرود صورت اول بگیرد چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدان که از نفس جزوی از عالم علوی از راه افق بواسطه نور ثوابت و سیارات بطلب کمال بمراتب و تدریج باین عالم سفلی می‌آید تا بخاک می‌رسد و خاک اسفل السافلین وی است: لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین.3 و باز از خاک بمراتب و تدریج بر می‌آید تا بعالم علوی رسد و بنفس کلی پیوندد و نفس کلی اعلی علیین وی است از جهت آنکه نفس کل و عقل کل در جوار حضرت رب العالمین است که علت اول و فعال مطلق است. چنین می‌دانم که تمام فهم نکردی روشنتر بگویم.

 

فصل

بدانکه نفس جزوی اوجی و حضیضی دارد. اوج وی فلک نهم است که فلک افلاک باشد و محیط عالمست و حضیض او خاک است که مرکز عالم است و نزولی و عروجی دارد و نزول وی آمدن ویست بخاک تنزل الملئکه و الروح1 و عروج او بازگشت است از این منزل بفلک الافلاک تعرج الملئکه و الروح2 و مدت آمدن و رفتن از هزار سال کمتر نیست و از پنجاه هزار سال زیاده نیست تعرج الملئکه و الروح الیه فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه3 سخن دراز کشید و از مقصود دور افتادیم غرض از اینجمله آن بود که تا بیان نسخ و مسخ کنیم.

 

فصل

بدانکه نفس جزوی چون بمنزل خاک رسد4 چندین گاه در منزل خاک می‌باشد و پرورش می‌باید بسبب گشتن افلاک و انجم که دایم گرد کرده خاک میگردد و آثار و فیض بخاک و موالید می‌رساند و مقصود از این جمله آنست تا نفس جزوی پرورش یابد و در این منزل خاک نام او طبیعت است باز از منزل خاک بمنزل نبات می‌آید و چندین گاه دیگر در این منزل پرورش می‌یابد در این منزل نام او «نفس طبیعی» است باز از این منزل بمنزل حیوان غیر ناطق می‌آید و چندینگاه دیگر در این منزل پرورش می‌یابد و در این منزل نام او «نفس حیوانی» است و باز از این منزل بمنزل حیوان ناطق می‌آید و چندین گاه دیگر در این منزل پرورش می‌یابد و نام او در این منزل «نفس انسانی» است باز از این منزل بمنزل افلاک می‌رود که عالم نفوس و عقول است اگر کمال خود حاصل کرده است در این منزل نام او «نفس ملکی» است. این بود مراتب «نسخ» و اگر در مقام حیوان ناطق کمال حاصل نکند و بمعاضی و خیانات مشغول باشد بعد از مفارقت باز بمنزل حیوان غیر ناطق فرود آید و از منزل حیوان غیر ناطق باز بمنزل نبات و باز بمنزل جماد فرود آید و بقدر معاصی عذاب کشد و بمقدار خیانات قصاص یابد (کذا شاید- جنایات) این بود مراتب «مسخ» آنگاه باز بمراتب بر آید و بمنزل حیوان ناطق رسد و کمال خود حاصل کند و بعد از مفارقت بعالم خود پیوندد و اگر این نوبت دیگر کمال خود حاصل نکند بعد از مفارقت باز بمراتب فرود آید. هم چنین یکبار و دوباره و ده بار و صد بار تا آنگه که کمال خود حاصل کند. چون کمال خود حاصل کرد بعالم خود پیوندد و این سخن بشرح در رساله معاد خواهد آمد.

 

فصل

در بیان علوم حقیقی

بدانکه اهل تناسخ می‌گویند که علوم حقیقی چهار چیز است:

اول- معرفت نفس و آنچه تعلق بنفس دارد دوم معرفت باریتعالی که علت مطلق و فاعل اول است و تمام علل و معلولات که مراتب موجوداتست و آنچه بباری و مراتب موجودات تعلق دارد سیم معرفت دنیاست و آنچه بدنیا تعلق دارد چهارم معرفت آخرت است و آنچه بآخرت تعلق دارد و این جمله ببرهان عقلی و دلایل قطعی باید که داند. این سه فصل که گفته شد علمی بود یعنی «نسخ و مسخ» و علوم حقیقی و این سه اصل دیگر عملی است یعنی حاصل کردن اخلاق نیک و حاصل کردن تجرد و انقطاع از دنیا و بردین از لذات و از شهوات بدنی و حاصل کردن رغبت و اشتیاق بآخرت و بادراک حقایق و لذات روحانی.

هر که این شش چیز بداند ببرهان عقلی و دلایل قطعی و سه چیز بعمل آرد یکی از ملئکه مقرب باشد و این آیه از جهت وی و این خطاب با وی است:

«یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی1»

 

فصل

در بیان مذهب حلول

بدانکه اهل مذهب حلول می‌گویند که خدایتعالی می‌فرماید که: الله نورالسموات والارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح و رسول (ص) می‌فرماید: «ان الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوره» این حدیث موافقست با این آیه (ظو) مفسر است مر این آیه را چون خدایتعالی و تقدس همه خلایق را اول در ظلمت آفرید و هر که در ظلمت باشد هیچ نبیند و هیچ نداند باز خداوند تعالی و تقدس بفضل خود از نور خود بر خلایق بپاشید تا خلایق بینا و شنوا و دانا شدند و خدای را بشناختند پس این دانایی و شنوایی و بینایی که در ماست نور اوست که او را می‌شناسد اینست معنی «عرفت ربی بربی و لولافضل ربی لما عرفت ربی» اینست سخن اهل حلول. چون این سخن ایشان معلوم کردی اکنون بدانکه از ایشان سؤال می‌کنند: چون در هر کسی نور خدای است که دانا و بینا و شنواست این دانایی و شنوایی که در ماست جزو نور خدایا کل نور خداست؟ می‌گویند این دانایی و بینایی و شنوایی که در ماست نه جزو نور است و نه کل نور زیرا که نور متجزی و منقسم نیست و امکان تجزیه ندارد و محتاج مکان نه و این سخن ظاهر است و بر عاقلان پوشیده نماند از جهت آنکه نور عالم ملک که جسمست و نور مجازی است امکان تجزیه ندارد در خارج پس نور عالم ملکوت که جسم نیست و نور حقیقیست قابل تجزیه نباشد هم در ذهن و هم در خارج چون معلوم شد که نور منقسم و متجزی نیست و محتاج مکان نیست پس جزو (کذا- ظ- جزء) نور خدا در ما نباشد که اگر باشد متجزی باشد و این محالست و کل نور خدا هم در ما نباشد از جهت آنکه نور خدای نامحدود و نامتناهی و محتاج مکان نیست (کذا- ظ- نامتناهی است و محتاج مکان نیست). دیگر آنکه اگر کل نور در زید باشد عمر (کذا- ظ عمرو) از نور خالی باشد و این محالست که چیزی بی نور او موجود تواند بود. دیگر احد حقیقی را کل و اجزاء نباشد.

پس بیقین معلوم شد که کل و جزء نور خدای درما نیست و حقیقت این سخن آنست که نور خدای حد و نهایت ندارد و محیط است مر این عالم را اینست معنی: الا انهم فی مریه من لقاء ربهم الا انه بکل شیء محیط1 و این عالم در جنب عظمت او چون خردلی است میان زمین و آسمان.

زیرا که محدود را با نامحدود بهیچوجه نسبت نتوان داد و این بیچاره بسیار کس از این طایقه دید و سخن ایشان بتمامی شنید یکی از معتبران و داناترین ایشان را دیدم حکایت می‌کرد که روزی از روزها بوقت نماز دیگر ناگاه حجب از پیش چشم من برداشتند و نور خدایتعالی بر من تجلی کرد و ظاهر شد نوری دیدم که حد و نهایت نداشت و فوق و تحت و یمین و کران و میان نداشت و خلق عالم در آن نور چون ذرائر بودند که در نور آفتاب باشند ولی بیچارگان در آن نور غرق بودند و از نور خبر نداشتند هم چون ماهیان که در آب غرق باشند و از آب خبر ندارند و همه خبر آب از یکدیگر پرسند و طلب آب کنند و آب را نبینند و یسار نبود و امکان سخن گفتن و چیزی خوردن نبود و اگر چنانچه آن حال دراز کشیدی در خوف هلاک بودمی تا باز من در حجاب شدم و از آنحال باز آمدم.

غرض از این سخن آن بود که اعتقاد آن طایفه چنین است و این چنین حکایتها می‌کنند و از مکاشفه و معاینه خبر می‌دهند تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم. چون نور خدا حد و نهایت ندارد و نور او را نظیر و مثال نتوان نمود اما از جهت تقریب فهم را بدانکه نور خدایتعالی هم چون نور آفتاب که از مشرق تا بمغرب گرفته است و هیچ خانه از مشرق تا بمغرب نیست که در وی نتافته است و هر خانه به آن نور که در وی تافته است منور و روشن است پس باین سبب در نور کثرت می‌نماید و کل و اجزاء گفته می‌شود یعنی آن نور که از مشرق تا بمغرب گرفته است کل می‌گویند و این انوار که در خانه هر کس تافته است اجزاء می‌خوانند اما عاقلان دانند که یک نور بیش نیست و یک نور حقیقی کثرت و اجزاء تصور ندارد و اسم کل و اسم جزء از برای تقریب فهم گفتم اینست تمامی سخن اهل حلول.

سیم در بیان مذهب اتحاد:

بدانکه اهل تحاد می‌گویند که این آیه و احادیث که اهل حلول نقل کردند درست است و ما را در آن شکی نیست و متمسک‌ ما نیز همین است و دیگر آنکه گفتند که دانا و شنوا و بینا که در ماست خداست و نور است که او را می‌شناسد همه راست است و ما را هم در این خلافی نیست و اینست معنی «اتقوا فراسه المومن فانه ینظر بنورالله» اما اینکه خدایرا بذات محیط این عالم گفتند و خلق عالم را در ذات او همچون ذرائر در آفتاب گفتند. خطاست ...

فصل

بدانکه اهل اتحاد می‌گویند که نور خدایتعالی بمثابه نور شمعی است و خلق عالم بمثابه آینه‌ها اند اگر چه شمع یکی بیش نیست اما در هر آینه شمعی پیدا آمده است و آئینه که شنوا و دانا و بینا است از این شمع است که در وی است پس اگر چه بصورت دو شمع است که می‌نماید و اهل حس و خیال دو شمع می‌دانند و می‌بینند اما بحقیقت هر دو یکی است و اهل دانش یک شمع می‌بینند و یک شمع می‌دانند این است سخن اهل اتحاد و این طایقه را اهل اتحاد از جهت این معنی می‌گویند که ایشان دو شمع را یکی می‌گویند شمعی که در آینه است و شمعی که در میان است.

 

فصل

بدانکه اهل اتحاد می‌گویند که این سخن از جهت تقریب فهم گفته می‌شود و اگر نه نور خدا محسوس نیست وضوع و شعاع ندارد باید که کسی را عکس و خیال و کثرت و اجزاء در خاطر نیفتد نور خدا کلی است و نور ما جزویست و جزویات را نهایت نیست و با آنکه جزئیات را نهایت نیست کلی متجزی و منقسم نیست و چون کلی متجزی و منقسم نباشد جزو نور درما نباشد، و کل نور هم در ما نباشد زیرا که کلی را جزء و کل نباشد و نور جزوی غیر نور کلی نباشد بلک نور جزوی عین نور کلی باشد و این سخن را جز بمثالی معلوم نشود. بدانکه انسان کلی است و جزویات انسان ار نهایت نیست و با اینکه جزویات انسان را نهایت نیست متجزی و منقسم نیست و جزو انسان در زید نیست و کل انسان هم در زید نیست و زید غیر انسان نیست بلکه زید انسان است و عمر و انسان و خالد انسان الی ما لاینتهی. این است تمامی سخن اهل اتحاد.

 

فصل

بدانکه خلاصه سخن اهل حلول و اتحاد آنست که آنچه باطن عالمست عالم ارواح و معقول است نور خداست و نور خدا قابل تغییر و تبدیل نیست و زادت و نقصان نیست و باقی  است و آنچه ظاهر عالم است که عالم اجسام محسوس است مظاهر نور خداست و مظاهر نور خدا قابل تغییر و تبدیل و زیادت و نقصان است و فانی است پس بنزدیک ایشان وجود دو باشد یکی فانی و یکی باقی یکی قدیم و یکی حادث.

-‌ چهارم در بیان اهل مذهب وحدت

بدانکه اهل وحدت می‌گویند که وجود یکی بیش نیست و آن وجود خدایست و بغیر از وجود خدایتعالی چیز دیگری موجود نیست و امکان ندارد که باشد زیرا که اگر بغیر وجود خدای چیزی دیگر موجود باشد خدای را در وجود مثل و شریک باشد و ضدوند لازم آید و باتفاق جمله عقلا و علماء خدای را ضدوند نیست مثل و شریک نی پس لاضد و لاند و لا شبیه و لا شریک دیگر اینکه بغیر وجود خدا چیزی دیگر اگر موجود باشد دو وجود باشد بضرورت یا متصل باشند یا منفصل و باتفاق جمله عقلا و علما وجود خدا متصل بچیزی نیست و منفصل از چیزی نه و اگر اهل کثریت گویند که علت اتصال و انفصال جسم است و خدایتعالی جسم نیست پس با وجود آنکه وجود دیگری باشد خدایتعالی متصل بچیزی و منفصل از چیزی نباشد جواب بدانکه اگر علت اتصال و انفصال جسم بودی می‌بایست که عرض متصل و منفصل نبودی و اگر علت اتصال و انفصال هست پس ضرورت لازم آید که علت اتصال و انفصال چیزی باشد که میان عرض و جسم مشترک باشد و آن وجود می‌باشد چون بیقین معلوم شد که علت اتصال و انفصال وجود است پس اگر بغیر وجود خدا وجودی دیگر باشد بضرورت یا متصل باشد یا منفصل و وجود خدای متصل بچیزی نیست و منفصل از چیزی نیست و نمی‌شاید که دو باشد پس بضرورت لازم آید که وجود را اول باشد و آخر هم باشد که اگر باشد دو وجود لازم آید و دیگر بضرورت لازم آید که امکان ندارد که معدوم هرگز موجود گردد و موجود هرگز معدوم شود اگر امکان دارد همان دو وجود لازم آید پس آنچه موجود است همیشه موجود بوده است و پیوسته موجود خواهد بود و آنچه معدوم است همیشه معدوم بوده است و پیوسته معدوم خواهد بود و سخن دراز شد و از مقصود دور افتادم غرض از این جمله آن بود که مذاهب در عالم بسیار است.

فصل

بدانکه اهل تحقیق می‌گویند که عدد مذاهب مختلف کسی را معلوم نباشد و چون عدد مذاهب معلوم نباشد اصول مذاهب هم معلوم نباشد اما این مقدمات معلوم است که این خلاف از آنجا پیدا آمد که مردم شنیدند از انبیاء که این موجودات را خداوندی هست پس هر کسی در هستی خداوند و صفات خداوند چیزی اعتقاد کردند چون با یکدیگر حکایت کردند جمله بر خلاف یکدیگر اعتقاد کرده بودند جمله یکدیگر را منکر شدند و دلیل گفتند بر اثبات اعتقاد خود و نفی اعتقاد دیگران و چنین گمان بردند که این جمله دلائل ایشان راست و درست است و آن گمان ایشان خطا بود زیرا که جمله را اعتقاد است که طریق العقل واحد چون طریق عقل دو نمی‌باشد هفتاد و سه بلکه زیادت کی روا باشد و این سخن ترا به یک حکایت تمام معلوم شود چنانچه هیچ شبهت نماند.

«تمثیل» بدانکه در حکایات آورده‌اند که شهری بود و اهل آن شهر جمله نابینا بودند ز حکایت پیل را شنیده بودند .....

چون عقیده و اعتقاد مذهب اهل حلول را دانستی‌ای درویش بدانکه حق سبحانه و تعالی را هیچیک از این اشخاص اهل مذاهب مختلفه آنچنان که هست ندانسته‌اند و نیافته نهایتش اینقدر دانسته‌اند که ماورای موجودات ظاهر ذاتی است که آفریدگار زمین و زمانست و وجود آفرینش بوجود او قایمست هر کس بحسب و هم و قیاس علی قدر حال فکری و خیالی کرده‌اند و حرفی چند در باب شناخت او گفته‌اند و دلیلی چند عقلی و نقلی موافق خیالات خود پیدا کرده اما این حکایت بآن می‌ماند که شخصی را بولایت کوران گذر افتاد و حرف پیل و اعضای پیل را جدا جدا در هر محله از آن ولایت نقل کرد و مردم آن ولایت چون هرگز بینایی نداشته‌اند و این قسم حکایات غریبه نشنیده متعجب گردیدند و مردم هر محله یکی از میان خود که عاقل‌تر و داناتر از آنجماعت بود اختیار کرده و بتحقیق کردن قصه پیل فرستادند. ایشان چون بنزدیک صاحب فیل رسیدند هر کدام جدا جدا چون می‌رسیدند اخبار پیل را مختلف می‌نشیدند و هر کدام از آن شنیده معنیی می‌فهمیدند تا آنکه اینقدر دانستند که باین شنیدن کشف اینمعنی نمی‌توان نمود.  اراده آن کردند که پیل را ببینند چون بعد از کوشش بسیار فیل را دیدند هر یک دست بیک عضو او رسانیده چیزی از لمس آن عضو فهمیدند یکی دست بر کفل1 پیل رسانیده آنرا به «سپر» تشبیه کرد دیگری دست بر سر2 او رسانیده آنرا به «عمود» تشبیه نمود دیگری دست بر پای وی رسانیده آنرا به «عماد» تشبیه کرد و یکی دست بر پشت او رسانیده آنرا به «تخت» تشبیه کرد و همچنین هر کدام آنچه از پیل شنیده و بلمس دیده بودند بچیزی تبشیه کردند و چون هر کدام بشهر خود آمدند و بمحله‌ها بازگشتند حکایت آنچه دیده بودند کردند یکی در محله خود گفت که پیل همچون سپری بود و دیگری در محله خود  گفت که پیل چون عمادی بود و دیگری گفت که پیل چون تختی بود و اهل هر محله آنچه شنیده اعتقاد کردند و چون سخن جمله بیکدیگر رسید3 برخلاف یکدیگر گفته بودند جمله یکدیگر را منکر شدند و دلیل گفتن آغاز کردند: هر یکی بر اثبات اعتقاد خود و نفی اثبات (کذا- شاید: اعتقاد) دیگران و آن دلیلی را دلیل عقلی و نقلی نامیدند4 یکی گفت که نقل می‌کنند که پیل را در روز جنگ در پیش لشکر می‌دارند پس هر آینه باید که پیل چون سپری باشد و دیگری گفت که نقل می‌کنند که پیل در روز جنگ خود را بر لشگر خصم می‌زند و لشکر خصم را بدین سبب می‌شکند5 پس باید که پیل چون عمودی باشد و دیگری گفت نقل می‌کنند که پیل هزار من بار زیاده6 بر می‌دارد و زحمتی بوی نمی‌رسد پس باید که پیل چون عمادی باشد دیگری گفت نقل می‌کنند که چندین کس مرفه و آسوده7 بر پیل می‌نشینند پس باید که پیل همچون تختی باشد.8 اکنون تو با خود اندیشه کن که ایشان بدین دلایل هرگز بمدلول که پیل است رسند یا نی و باین ترتیب مقدمات هرگز نتیجه راست یابند یا نی و عاقلان دانند که هر چند این نوع سخنان بیشتر گویند از معرفت پیل دورتر افتند و هرگز بمدلول که پیل است نرسند و این اختلاف هرگز از میان ایشان برنخیزد بلکه هر چند که آید1 زیاده شود.

 

فصل

بدانکه چون عنایت حق در رسد و یکی از میان ایشان بینا شود و پیل را چنانکه پیل است ببیند و بداند و با ایشان گوید که این چه شما از پیل حکایت می‌کنید چیزی از پیل دانسته‌اید و باقی دیگر ندانسته‌اید مرا خداوند تعالی بینا گردانید پیل را چنانکه پیل است دیدم و دانستم سخن بینا را باور نکنند و گویند اینکه تو میگویی که مرا خدا بینا کرده ترا خیال است و دماغ تو2 خلل کرده است و دیوانگی زحمتت می‌دهد و اگر بینا ماییم (کذافی الاصل) و کسی سخن بینا را قبول نکند مگر اندکی: و قلیل من عبادی الشکور3 باقی بر همان جهل مرکب اصرار کنند و از آن بر نگردند و آنکه از میان ایشان سخن بینا شنود و قبول کند و موافقت بینا کند او را ملحد و کافر نام نهند و لیس الخبر کالمعاینه اکنون این مذاهب مختلف را همچنین می‌دان که شنیدی که این موجودات را خداوند4 هست و هر یک در ذات و صفات خداوند چیزی اعتقاد کردند چون با یکدیگر حکایت کردند جمله بر خلاف یکدیگر اعتقاد کرده بودند جمله یکدیگر را منکر شدند و دلیل گفتن آغاز کردند و در اینمعنی کاغذها سیاه کردند و کتابخانه‌ها5 پر کردند و قرآن و احادیث را آنچه موافق اعتقاد ایشان بود تأویل کردند و باعتقاد خود راست کردند و هر چه را تأویل نتوانستند کرد آنرا «متشابه» نام نهادند و گفتند: مایعلم تأویله الا الله6 و براینجا وقف لازم کردند و از: والراسخون فی العلم7 ابتدا کردند. می‌بایست که اعتقاد خود را بر قرآن و احادیث راست کردندی ایشان بر عکس کردند پس هر که از انصاف1 تأمل کند و تقلید و تعصب را بگذارد بیقین داند که این جمله اعتقادات که دارند نه به دلیل نقلی و نه بدلیل عقلی درست است زیرا که دلایل نقلی و عقلی مقتضی یک اعتقاد بیش نباشد پس اعتقاد جمله بدلایلست2 و جمله مقلدند و از مقلد کی روا باشد که دیگری را گوید که او گمراه و کافر است زیرا که در نادانی همه برابرند و از یکدیگر قبل الدلیل اولی نیستند.

 

فصل

بدان ای درویش که هر که در چنین وقت افتد که اعتقادات بسیار و اختلافات بیشمار باشد و در آن شهر و در آن ولایت دانایی نباشد مذهب مستقیم آنست که دوازده چیز حرفت خودسازد که این دوازده حرفت دانایانست و سبب نور و هدایتست:

اول- آنکه با نیکان صحبت دارد.

دوم- آنکه فرمانبرداری ایشان کند.

سیم- آنکه از خدای راضی شود.

چهارم- آنکه با خلق خدای صلح کند.

پنجم- آنکه آزار بخلق خدای نرساند.

ششم- آنکه اگر تواند راحت رساند.

این شش چیزست= التعظیم3 لامرالله و الشفقه علی خلق الله.

هفتم- آنکه متقی و پرهیزکار باشد و حلال و حرام داند.4

هشتم- آنکه ترک طمع و حرص کند.

نهم- آنکه با هیچکس سخن نگوید مگر بضرورت و هرگز بخود گمان دانایی نبرد.

دهم- آنکه اخلاق نیک حاصل کند.

یازدهم- آنکه پیوسته بریاضیات و مجاهدات مشغول باشد.

دوازدهم- بی دعوی باشد و همیشه نیازمند بود.

که اصل جمله سعادات و تخم همه درجات این دوازده چیزست. در هر که این دوازده چیز باشد مردی از مردان خداست و سالک حقست و در هر که اینها نباشد اگر صورت عوام دارد و در لباس عوام است حیوانی است بلکه از حیوان فرودتر اولئک کالانعام بلهم اضل1 و اگر صورت خواص دارد و در لباس عوام است (کذا فی الاصل- شاید: خواص است) دیوی است گمراه کننده مردم الخناس الذی یوسوس فی صدورالناس من الجنه والناس2

 

فصل

در بیان نصیحت

ای درویش بر تو باد که از سه طریق یک طریق پیشگیری- اول- اگر استعداد و قوت آن داری که دانا و محقق شوی و بدلایل قطعی و برهان عقلی مذهب مستقیم را ازین میان مذاهب مختلف بیرون آری میان دربند کاری کن که از تقلید کاری بر نیاید و از گفتن: انا وجدنا آباء نا علی امه و انا علی آثار هم مقتدون3 چیزی نگشاید و اگر استعداد و قوت این نداری دانایی از دانایان و محققی از محققان4 طلب کن و عذر میار که نمی‌یابم که جوینده یابنده است و خود را رخصت مده که درین زمان ما مردان خدا نیستند که عالم خالی از ایشان نباشد و چون یافتی نگاه دار و خدمت او را غنیمت شمار و صحبت او را سر همه نعمتها دان و خود را بوی تسلیم کن و وجود خود را از خود و رای خود خالی ساز و باطن خود را از وی وارادت وی و محبت وی پر گردان و هر چند که ترا از خود دور کند و از در خود براند که ایشان را اختلاط هر کس و صحبت هر کس تحمل نباشد5 ملازم در وی باش و جهد کن که چنان شوی که نتواند که ترا قبول نکند چون مقبول وی شدی راه راست یافتی و از اهل نجات گشتی. ای درویش مراد من از این دانا و محقق نه این علمای بی عمل و نه این مشایخ بی تقوایند اگر (کذا- ظ- که) خود را بعلما و مشایخ مانند کرده که ایشان هزار بار از تو مقلدتر و گمراه‌تر و از خدایتعالی دورترند. با وجود دوری خود را نزدیک مید انند و از غایت جهل و تاریکی خود را دانا و با نور شناسند و هر نوبت که این آیه را بخوانند که او کظلمات فی بحر لجی یغشیه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض1 بولایت خطا و هندوستان حوالت کنند و هرگز بخود این گمان نبرند و هر آینه باید که چنین باشد که علامت جهل مرکب اینست2. رباعی:

قومی بخیال در غرور افتادند


وز غایت جهل در سرور افتادند

معلوم شود چو پرده‌ها بردارند


کز کوی تو دور دور دور افتادند

ای درویش این دانا و محقق را در مساجد بر منابر وعظ و تذکیر نیابی3 و در مدارس بر بساط تدریس و منصب در میان اهل کتاب و بت پرستان نیابی و در خانقاه بر سر سجاده در میان اهل خیال و خود پرستان نیابی4. الا از هزار کس یک کس در این سه موضع خدای شناس و محقق باشد و از جهت خدای کاری کند ای درویش دانا و محقق و مردان  خدای در زیر قبها باشند که آن قبها حارس و دور باش ایشان باشد و حصار و سلاح ایشان گردد و سبب نزاهست و طهارت وی باشد آن نه قبه بود آن مکر و حیله شیطان باشد. ای درویش ظاهر ایشان همچون ظاهر عوام باشد و باطن چون باطن خواص ایشان پیشوایی و مقتدایی بخود راه ندهند و دعوی سری و سروری نکنند هر کس بکسبی و کاری بقدر حاجت خود مشغول باشند و تعیش ایشان بکسب ایشان باشد و از مال پادشاهان و ظالمان گریزان باشند و در کسب طلب زیادتی نکوشند و اگر بی سعی و کوشش ایشان زیاده از حاجت ایشان حاصل شود ایثار کنند پیری و عیال را بهانه ساخته ذخیره نکنند باقی بذکر و فکر مشغول باشند و بیشتر اوقات بعزلت و خلوت گذرانند و اختلاط اهل دنیا دوست ندارند و مجالست ارباب مناصب دشمن دارند و اگر میسر شود بصحبت عزیزان و مشاهده درویشان روزگار گذرانند و بمحافظت و مراقب احوال و اقوال یکدیگر روز را بشب و شب را بروز رسانند و انتظار مرگ کشند تا ازین شهر پر غوغا و ازین دریای پر امواج و ازین عالم پر حوادث که نامش قالب انسانیست خلاص یابند چنانکه امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود (فزت برب الکعبه)1. و اگر چنانچه2 این هر دو طریق که گفته شد نمی‌توانی کرد این طریق سیم که فرموده همه است پیش گیر که هم بطریق نجات است و آن دوازده چیز را که یک نوبت گفته شد حرفت خود ساز ای درویش بیقین بدان که در جمله ادیان و مذاهب صحبت نیکان و فرمانبرداری ایشان و راحت رسانیدن بهمه کس طاعتست و از خدای راضی بودن و با خلق خدای صلح کردن و اخلاق بد دوزخست. ای درویش بر تو باد که ازین سه طریق که گفته شد هر کدام که می‌دانی و می‌توانی پیش گیر که بغیر ازین سه طریق، طریق دیگر بخدا نیست.

تمام شد فاتحه الکتاب بتوفیق الله و من فضله و نجح طوله.