بسم الله الرحمن الرحیم

و به نستعین رسال اول از کتاب (کشف الحقایق) در بیان وجود و آنچه تعلق بوجود دارد

بدانکه معرفت وجود مطلق بدیهی است. و دانستن او محتاج بحدود و تعریف نیست از جهت آنکه بضرورت هر یکی می‌دانیم که موجودیم و دیگر آنکه بضرورت می‌دانیم که الشیئی الواحد اما ان یکون و اما ان لایکون و تصور سابق است بر تصدیق پس هر وقت که معرفت وجودی معین بدیهی باشد معرفت وجود مطلق هم بدیهی باشد و اگر نه لازم آید که معرفت مجموع بدیهی باشد و معرفت اجزای آن مجموع کسبی بود و این محالست. دیگر آنکه حیوانات و اطفال با ما شریکند در تفرقه کردن میان وجود و عدم اول (کذا) تا چیزی را ندانند تفرقه میان وی و میان غیر وی محال بود و میان وجود و عدم تفرقه می‌کنند پس بضرروت معلوم شود که اول وجود و عدم را شناخته‌اند و آنگاه میان هر دو تفرقه می‌کنند پس معرفت وجود و عدم مطلق بدیهی باشد و محتاج بحدود و تعریف نباشد یا خود او را حد و تعریف نیست از جهت آنکه لفظ عامتر و مشهورتر از وجود نیست تا وجود را بآن تعریف کنند یعنی آیا ماکان وجود مطلق را تعریف نیست.

فصل

بدانکه از ابوعلی سینا سؤال کردند که وجود چیست؟ گفت: شیئی قابل الاشاره (کذا-ظ للاشاره) فهو موجود از جهت آنکه اشارت را وجود شرطست یا در ذهن یا در خارج و از شاه اولیاء امیرالمؤمنین علی علیه السلام سؤال کردند که وجود چیست؟ گفت: بغیر وجود چیست.

ای درویش هر که طلب وجود می‌کند بآن می‌ماند که در حکایت آمده است که ماهیان روزی در دریا جمع شدند و گفتند که ما چندین گاهست که حکایت آب و صفات آب می‌شنویم و می‌گویند که هستی و حیات ما در آبست و بی آب حیات و بقای ما محالست بلکه حیات جمله چیزها از آبست و ما هرگز آب را ندیدیم و ندانستیم که کجاست اکنون بر ما لازمست که دانایی طلب کنیم تا آب را بما نماید یا بتحقیق خبری بدهد که در کدام اقلیمست تا اگر ممکن باشد بآن اقلم رویم و آبرا ببینیم. چون بخدمت دانا رسیدند و طلب آب کردند دانا فرمود:

ای در طلب گره گشایی مرده


با وصل بزاده از جدایی مرده

ای بر لب بحر تشنه در خواب شده


وی بر سر گنج از گدایی مرده

و این از آنجهت بود که ماهیان بغیر آب چیز دیگر ندیده بودند لاجرم آب می‌دیدند و نمی‌دانستند که چیزها باضداد1 روشن و هویدا گردد و از اینجا گفته که «النعمه اذا فقدت عرفت» تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم.

فصل

در بیان اقسام وجود

بدانکه هر چیز را که قسمت کنند باعتبار صفات آنچیز قسمت کنند و باعتبار صفات خود هم قسمت کنند مثلاً چنانکه وجود باعتبار صفات خود در قسمت اول بر دو قسمت: قدیمست یا حادث و وجود باعتبار ما در قسمت اول برچار قسمت: در خارجست یا در ذهنست یا در لفظ یا در کتاب و دیگر بدانکه هر چیز را که قسمت کنند باعتبار یکجهت قسمت کنند و شاید که باعتبار جهات مختلف هم قسمت کنند مثلاً چنانکه وجود از اینجهت که اول دارد یا ندارد بر دو قسمت قدیمست یا حادث و ازین جهت که اجزا دارد یا ندارد هم بر دو قسمت: بسیطست یا مرکب و ازین جهت (کذا- ظ- که) قائم بخودست یا بغیر هم بردو قسمت: جوهرست یا عرض و دیگر بدانکه هر چیز را که قسمت کنند شاید که آن چیز را یکنواخت قسمت کنند و شاید که دو نوبت و شاید که سه نوبت و شاید که چهار نوبت مثلاً چنانکه وجود در قسمت اول جوهرست یا عرض باز جوهر در قسم دوم صورتست یا ماده یا جسم یا نفس یا عقل باز نفس در قسم سیم یا طبیعیست یا حیوانی یا انسانی یا فلکی باز نفس انسانی در قسم چهارم چندین افراد دارد. تا سخن دراز نشود و از مقصد دور نمائیم.

چون وجود باعتبار صفات خود در قسمت اول بر دو قسمت عدم هم بر دو قسمت از جهت آنکه عدم در مقابله وجودست. بدانکه گفته شد که وجود باعتبار صفات ما در قسمت اول برچهار قسم است از جهت آنکه معلوم رد قسمت اول بر دو قسمت موجود یا معدوم و موجود یا در خارج باشد یا در ذهن یا در لفظ یا در کتابت و شاید که یک چیز هم در خارج هم در ذهن و هم در لفظ و هم در کتابت موجود باشد مثلاً چنانکه آتش اما آتش ذهنی و آتش لفظی و آتش کتابتی حقیقت آتش نیستند اما بطریق مجاز اینها همه را آتش گویند از آن جهت که دلالت دارند بر آتش و حکما می‌گویند که آتش ذهنی را دلالت بر آتش خارجی است و آتش لفظی را دلالت بر آتش ذهنی است و آتش کتابتی را دلالت بر آتش لفظیست یعنی کتابت را جز بر لفظ دلالت نیست و لفظ را جز بر ذهن دلالت نیست و ذهن را جز بر خارج از جهت آنکه حکمت در وجود کتابتی آنست تا وجود لفظی معلوم شود که اگر آنچه در لفظ منست ترا معلوم بودی حاجت بکتابت من نبودی و حکمت در وجود لفظی آنست تا وجود ذهنی معلوم شود که اگر آنچه در خارج است بی وجود ذهنی مرا معلوم شدی حاجت بوجود ذهنی نبودی و چون وجود باعتبار صفات ما در قسمت اول چهارم قسم آمد عدم نیز چهار قسم باشد.

فصل

بدانکه بنزدیک اهل شریعت میان وجود و عدم واسطه نیست یا وجود است یا عدم و ممکنست که عدم صرف بمرجع موجود شود و ممکنست که موجود بمرجح عدم صرف شود. گاه وجود را بر عدم ترجیح کنند و گاه عدم را بر وجود ترجیح کنند.

فصل

بدانکه بنزدیک اهل حکمت میان وجود و عدم واسطه است و آن ماهیت است و ماهیت غیر وجود و عدم است و این صفات مر ماهیات و کلیات را بواسطه مواد پیدا می‌آید و ماهیات کل اشیاء‌ قدیم است زیرا که ماهیات کل اشیاء در علم باری بود زیرا که محالست که چیزی که در علم باری مفروض و مقدور نباشد بوجود آید همچنان که محالست که مکتویب که در ذهن کاتب مفروض نباشد ظاهر شود و نقشی که در ذهن نقاش مقدور نباشد بظهور آید و سرایی که در ذهن استاد بنا مفروض نباشد بوجود آید پس ماهیات کل اشیاء قدیم باشد که اگر ماهیات حادث باشد باریتعالی و تقدس محل حوادث باشد و این محالست آنچه عوام اهل حکمت‌اند اینچنین مطلقاً گفته‌اند اما آنچه خواص ایشانند اینچنین می‌گویند که ماهیات کلی قدیمند و غیر وجود و عدمند و غیر وحدت و غیر کثرتند و ماهیات جزوی حادثند و از اینجا گفته‌اند که حضرت باری عالم بر کلیات است نه جزئیات.

و دیگر بدان که اهل حکمت می‌گویند که محالست که معدوم صرف بمرجح موجود شود و محالست که موجود بمرجح معدوم صرف شود. پس ماهیات که موجود بالقوه‌اند بمرجح از قوت بفعل می‌آیند و باز بمرجح از فعل بقوت می‌روند و معنی کون وفساد و حیات و ممات اینست.

پس موجوداتی که کون و فساد را بیشان راه نیست همیشه بوده‌اند و همیشه خواهند بود و موجوداتی که کون و فساد را بایشان راه هست بمرجح از قوت بفعل می‌آیند و باز بمرجح از فعل بقوت می‌روند.

فصل

بدانکه بنزدیک اهل وحدت میان وجود و عدم واسطه نیست یا وجودست یا عدم از جهت آنکه وجود با عدم نقیضانند و در نقیضان باتفاق واسطه نیست یعنی میان وجود و عدم منافات است پس وجود با عدم ضدان باشند یا نقیضان یا ملکه و عدم و نمی‌شاید که ضدان باشند از جهت آنکه بین الضدین اجتماع نیست در یک چیز در یکزمان اما ارتفاع هست از یکچیز در یکزمان و میان وجود و عدم اجتماع نیست و ارتفاع هم نیست باتمام شرایطی که دارند و دیگر آنکه ضدان بین الوجودین باشند نه بین المختلفین یعنی ضد میان دو وجود باشد نه میان وجود ولا وجود و مراد ایشان از عدم لاوجودست (کذا- شاید= از لاوجود عدم است).

فصل

در بیان صورت و ماده و جسم و شکل

بدانک اهل حکمت می‌گویند که وجود در قسمت اول بر دو قسمت: واجب یا ممکن از جهت آنکه هر وجودی که باشد از این خالی نباشد که یا هر هستی خود محتاج بغیر باشد: و هول الممکن یا نباشد:‌و هوالواجب باز ممکن بر دو قسمت: جوهر یا عرض از جهت آنکه هر ممکن که باشد ازین خالی نباشد که یا موجود فی موضع باشد: و هوالعرض و یا موجود لافی موضع باشد: و هوالجوهر باز جوهر بر پنج قسمت: صورت یا ماده یا جسم یا نفس یا عقل از جهت آنکه هر جوهری که باشد از این خالی نباشد که: یا حال باشد و هوالصوره یا محل و هوالماده یا مرکب باشد و هوالجسم یا نه حال و محل و نه مرکب باشد و این از دو حال بیرون نباشد یا متعلق باشد بماده تعلق التدبیر والتصرف و هوالنفس یا نباشد و هوالعقل چنین دانم که تمام فهم نکردی روشنتر بگویم.

فصل

بدانکه صورت اسمی مشترکست و جسم نیز چنان از جهت آنکه صورت را بر چند معنی اطلاق می‌کنند و آنچه اختیار خواص است از اهل حکمت آنست که صورت دو قسمت است یکقسم از اقسام جوهر است و یکقسم از اقسام عرض اول را صورت حقیقی و دوم را صورت مقداری و اول را صورت ثابت و دوم را صورت مشترک گویند. و جسم را هم بر چند معنی اطلاق می‌کنند اما آنچه اختیار خواص اهل حکمتست آنست که جسم را بر دو معنی اطلاق می‌کنند یکی بر چیزیکه تمام آنچیز متصل و محدود باشد و ممسوح بود بالقوه در ابعاد ثلثه و یکی بر صورتی که ممکن بود در آن صورت بعد معین یا ابعاد ثلثه تقدیر کردن و اگر چه تمام آن چیز ممسوح و محدود نباشد پس در حد اول اقل آنکه جسم بروی اطلاق کنند هشت جوهر باید که باشد و اکثر آنکه جسم بر او اطلاق کنند باید که محدود و متناهی باشد که نامتناهی را جسم نگویند از جهت آنکه محدود و ممسوح نباشد و در حد دوم اقل آنکه جسم بر وی اطلاق توان کرد دو جوهر باید که باشد صورت و ماده و اکثر آنرا حد و نهایت شرط نیست بلکه اقسام عالم نامتناهی باشد هر جزوی از اجزای عالم را جسم گویند و مجموع را هم جسم گویند.

فصل

چون دانستی که صورت دو قسمت است یکقسم آنست که وجود جسم بویست و آن صورت را صورت حقیقی گویند و یکقسم آنست که وجود وی بجسم است و آنرا صورت مقداری گویند اکنون بدان که اگر مقدار از یک جهت قابل قسمت باشد آنرا «خط» گویند و اگر از دو جهت آنرا «سطح» گویند و اگر از سه جهت آنرا «ثخن» خوانند و این هر سه را اشکال ثلثه خوانند و ابعاد ثلثه هم گویند و هر جا که شکل باشد بعد هم باشد اما شاید که بعد باشد و شکل نباشد از جهت آنکه بعد عام تر است از شکل زیرا که شکل هیئتی است مقداری که او را حد و حدود نباشد بالفعل و بعد هیئتی باشد مقداری که او را حد یا حدود باشد یا بفرض یا بالفعل. همچنین که اشکال را با ابعاد دانستی خط و سطح و ثخن با طول و عرض و عمق را هم بدان. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم. مقصود آن بود که صورت اول را صورت حقیقی و ثابت می‌گویند و صورت دوم را صورت مقداری و متغیر می‌خوانند و صورت اول را معقول و صورت دوم را محسوس می‌گویند و این سخن ترا جز بمثالی معلوم نشود.

فصل

بدان که موم صورت حقیقی دارد و صورت مقداری هم دارد و صورت حقیقی موم آنست که موم بوی مومست و قوام موم بوی است و آن حقیقت موم است یعنی جسم موم مرکبست از دو چیز یکی صورت و یکی ماده و ماده صورت بسیار چیزها داشت اما صورت مومی او را خاص کرد. پس موم که موم شد بصورت مومی موم شد و صورت مقداری موم ابعاد و اشکال موم است پس اگر موم را دراز یا کوتاه کنند و اگر پهن و باریک کنند در صورت حقیقی موم هیچ تغییر و تبدیل نباشد در صورت مقداری موم باشد. و دیگر بدانکه انسان صورت حقیقی دارد و صورت مقداری هم دارد و صورت حقیقی انسان آنست که انسان بآن انسان است و قوام انسان بوی است و آن حقیقت انسان است و صورت مقداری هم داردو آن اشکال و ابعاد خاص بانسانست پس اگر انسان دراز شود یا کوتاه گردد و اگر راست یا منحنی باشد هیچ تغییر و تبدیل در صورت حقیقی انسان نباشد و تغییر و تبدیل در صورت مقداری باشد.

فصل

بدانکه در اول این باب گفته شد که جوهر موجود لافی موضعست و عرض موجود فی موضعست اکنون بدان که موضوع دیگر است و محل دیگر زیرا که محل عامست و موضع خاص یعنی هر چیز که حال شود در چیزی از سه حال بیرون نباشد یا حال سبب وجود محل باشد یا محل سبب وجود حال یا نه حال سبب وجود محل و نه محل سبب وجود حال و در این هر سه جای حال و محل گویند اما اگر حال سبب وجود محل باشد حال را صورت و محل را ماده گویند و اگر محل سبب وجود حال باشد حال را عرض و محل را موضوع خوانند و مراد ما از حلول در اینموضع اختصاص چیزی است بچیزی.

فصل

بدانکه آنچه محققان اهل حکمت‌اند می‌گویند که جوهر هیولی دو نام دارد هیولی و ماده و جوهر صورت هم دو نام دارد صورت و نفس هر یکی از ایندو نام بوقتی مخصوصند تا مادام که جوهر صورت بجوهر هیولی نپیوسته‌ است نام یک هیولی و نام یکی صورت است و چون جوهر صورت بجوهر هیولی پیوست و جسم پیدا آمد نام یکی ماده و نام یکی نفس است و این نفس را در مرتبه عناصر طبیعت و در مرتبه نبات نفس طبیعی و در مرتبه حیوان نفس حیوانی و در مرتبه انسان نفس انسانی و در مرتبه ملک نفس ملکی می‌گویند و این جوهر را نفس از جهت آن گویند که کمال و حرکت جسم از وی است و صورت از جهت آن گویند که امتیاز اجناس از یکدیگر بویست و این جوهر را نامهای بسیار است که هر یکی بجای خود گفته شود و اشکال و ابعاد را که صورت مقداری گفتند بهمین معنی گفتند که امتیاز افراد از یکدیگر بویست و امتیاز انواع بصورت حقیقیست و بصورت مقداری نیز هست.

فصل

در بیان ذات و وجه و نفس و در بیان صفت و اسم و در بیان آنکه صفات در مرتبه ذات است و اسامی در مرتبه و جهست بدانکه اهل شریعت در تحصیل اینمعانی شروع نکرده‌اند وجد وسعی زیاده ننموده‌اند لاجرم وجود و ذات و نفس و وجه در حق خداوند بیک معنی اطلاق کرده‌اند و می‌کنند و علم و قدرت و ارادت و سمع و بصر و کلام و مانند این را صفات می‌گویند و عالم و قادر و سمیع و بصیر و متکلم را اسماء صفات می‌خوانند اسم «الله» را می‌گویند اسم ذات است و باقی جمله اسم صفات.

فصل

بدانکه آنچه عوام اهل حکمتند می‌گویند که هر چیز که تصور وی بی تصور غیر ممکنست آن ذات است و هر چیز که تصور وی بیتصور غیر ممکن نیست آن صفات است و «الله» اسم ذات است و وجه اسم جمله اسامی و صفات است.

فصل

بدانکه آنچه خواص اهل حکمتند گفته‌اند و بر آنند که ماهیت هر چیز ذات آن چیزست و وجود هر چیز وجه آن چیز و صفات در مرتبه ماهیتست و اسامی در مرتبه وجودست و ماهیت را باضافات و اعتبارات نامهای دیگر نهاده‌اند: وجود ذهنی و وجود عقلی و موجودات بالقوه و الذات و مانند این گفته‌اند و وجود را هم باضافات و اعتبارات نامهای دیگر نهاده‌اند: وجود خارجی و وجود حسی و موجود بالعقل (کذا- ظ: بالفعل) و وجه و مانند این خوانده‌اند و این جلسه تسمیه است نه صفاتست و نه اسامی زیرا که صفات قابلیت و استعداد هر چیز است و اسامی نشان و علامت هر چیزی که بآن چیز همراهست و عین مسماست نه نشان و علاماتی که دیگران بروی نهند که آن نشان و علامت مجازی باشد و غیر مسمی بود پس قابلیت و استعداد هر چیز صفات آن چیز آمد و نشان و علامت حقیقی هر چیز اسامی آن چیز آمد و نشان و علامت هر چیز که دیگران بر وی نهند تسمیه آن چیز آمد پس تسمیه مشترک آمد میان مرتبه ذات و مرتبه وجه و صفات مخصوص آمد بمرتبه وجه و این سخن ترا جز بمثالی معلوم نشود:

بدانکه ماهیت انسان ذات انسانست و وجود انسان وجه انسان و آن قابلیت بینایی و شنوایی و دانایی و حرفت باریک و صنعتهای لطیف که در ماهیت انسانی موجود بود صفات انسانست و این بینایی و شنوایی و دانایی و حرفتهای دشوار و صنعتهای لطیف که در وجود انسان بالفعل موجودست اسامی انسانست و چنین که در عالم صغیر دانستی در عالم کبیر هم چنین میدان یعنی ماهیت عالم ذات عالم است و وجود عالم وجه عالم است و اول چیزی که از مرتبه ماهیت بوجود رسید عقل کل بود اینست معنی: «ما خلق الله العقل» (کذا- ظ- اول ما خلق الله العقل) آنگاه بواسطه عقل کل چیزها پدید آمد اینست معنی «ن والقلم و ما یسطرون»

فصل

چون دانستی که بنزدیک اهل حکمت وجود بی ماهیت امکان ندارد و دیگر دانستی که ماهیت غیر وجودست و سابقست بر وجود اکنون بدان که اهل حکمت در وجود باری تعالی و تقدس خلاف کرده‌اند بعضی گفته‌اند که باری ماهیت دارد و وجود هم دارد که وجود بی ماهیت امکان ندارد و بعضی گفته‌اند که باری ماهیت دارد اما وجود ندارد تا کثرت و اجزا لازم نیاید و بعضی گفته‌اند ماهیت باری عین وجود باریست و سابق بر وجود باری نیست تا کثرت و اجزاء لازم نیاید. چون اینمقدمات معلوم کردی بدانکه نزد اهل حکمت هر که خدای را صفات و اسامی می‌گوید ماهیت و وجود گفته باشد و از اینجا قرین و اجزاء لازم آید اینست معنی: «فمن وصف الله «سبحانه» فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزأه و من جزأه فقط جهله» و هر که خدای تعالی و تقدس را اسامی می‌گوید و صفات نمی‌گوید وجود گفته باشد بی ماهیت و از اینجا توحید و تفرید لازم می‌آید اینست معنی: «قل ادعوالله او ادعو الرحمن ایاً ما تدعوا فله الاسماء الحسنی»

فصل

بدانکه اهل وحدت می‌گویند که هر چیز که در عالم موجود است او را سه مرتبه و دو صورت است مرتبه ذات وجه و مرتبه نفس و صورت جامعه و صورت متفرقه از جهت آنکه هر چیز که باشد ازین خالی نباشد که در مقامی باشد که هر چه امکان می‌دارد که در آن چیز ظاهر شود در آن مقام جمله در وی بقوت موجود باشد همچون بیضه و نطفه و حبه و اینمقام را مرتبه ذات می‌گویند و صورت اینمرتبه را صورت جامعه می‌خوانند و یا در مقامی بود که هر چه امکان می‌داشت در آن چیز ظاهر شود در آن مقام جمله بالفعل موجود باشد همچون انسان کل (کذا- ظ- کامل) درخت کامل و این مقام را مرتبه وجه گویند و صورت این مرتبه را صورت متفرقه می‌خوانند و امتداد و انبساط وجود را در اینمراتب مرتبه نفس می‌گویند و مراد از امتداد نشو نما نیست که آنرا حرکت جسم می‌گویند مراد از انبساط بسط وجودست که آنرا مرتبه نفس می‌خوانند و فرق بسیارست میان نشو و نما که حرکت جسمست و میان بسط وجود که مرتبه نفس است از جهت آنکه امتداد و انبساط وجود در مراتب چیزها هست و در میان افراد موجودات هست و نشو و نما جز مراتب چیزها نیست و امتداد و انبساط نفس درین مراتب استیلاء و استواری اوست بر عش زیرا که مراتب هر چیز بعد از تمامی عرش است پس عرش بر اقسام باشد و هر چند مراتب تماتر بود عرش بزرگتر و عظیم تر بود اینست «قلب المؤمن عرش الله الاکبر» و این نفس را صاحب شریعت «رب» می‌گوید که هر دو یک معنی دارد اینست معنی: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و «من عرف النفس فقد عرف الرب» و اینمرتبه نفس را که صاحب شریعت رب می‌گوید فوق جمله مراتبست و این مرتبه از اضداد و تقابل پاک و مقدس است و از اشکال و صور مبرا و منزه است لاجرم اهل حسن (کذا- ظ- حس)‌ و خیال را باین مرتبه راه نیست ای درویش معنی رب و نفس آن نیست که اهل شریعت و اهل حکمت داشته‌اند. «دانسته‌اند؟»‌ گمان برده‌اند که عرض عبارت از تمامی مراتبست و استوا بر دو نوعست یکی از راه علم و ان الله قداحاط بکل شیی علما و یکی از راه وجود که الا انهم فی مریه من لقاء ربهم الا انه بکل شیی محیط باز استوای علمی بر دو قسمت یکی باجمال و یکی بتفصیل تا سخن دراز نشود و از مقصد باز نمانیم.

فصل

بدانکه مرتبه ذات بصفات و صورت جامعه مخصوصست و مرتبه وجه باسماء و صورت متفرقه مخصوصست و مرتبه نفس به بی اسمی و بی صفتی و بی صورتی مخصوصست از جهت آنکه صفات مظهر ذات است و اسامی سمت مسماست یعنی صفات او قابلیت و استعداد ذاتست و اسامی معرف مسمی یعنی هر چیز را بکمال می‌رساند و کمال هر چیز آن باشد که هر چه در وی بالقوه موجود باشد بالفعل موجود شود پس هر چه در چیزی بالقوه موجودست صفاتست و هر چه بالفعل موجودست اسامی است پس صفات در مرتبه ذات باشند و اسامی در مرتبه وجه. چنین می‌دانم که تمام فهم نکردی روشنتر بگویم:

فصل

بدانکه اهل وحدت می‌گویند که بدایت و اول هر چیز ذات آن چیزست و نهایت و آخر هر چیز وجه آن چیزست و امتداد و انبساط وجود در اینمراتب نفس آن چیزست و صفات و صورت جامعه در بدایت است و اسامی و صورت متفرقه در نهایتست و این سخن ترا جز بمثالی معلوم نشود:

بدانکه حبه و بیضه و نطفه در مرتبه ذاتند زیرا که هر چه امکان می‌دارد که در ایشان ظاهر شود بالفعل در اینمقام جمله در ایشان بالقوه موجودست و این مرتبه صورت جامعه دارد زیرا که جمله در وی جمعست و صفات در این مرتبه است و چون بیضه و حبه و نطفه بتدریج بکمال خود رسند در مرتبه و جهند زیرا که هر چه امکان می‌داشت که بالفعل در ایشان ظاهر شود در اینمقام جمله درین موجودست و اینمرتبه صورت متفرقه دارد از جهت آنکه هر یک از یکدیگر جدا گشتند و اسامی در اینمرتبه است و امتداد و انبساط وجود در این مراتب نفس است.

فصل

چون این مقدمات معلوم کردی اکنون بدان که اهل وحدت خدای را ذات نمی‌گویند اما وجه و نفس می‌گویند از جهت آنکه اگر ذات گویند وقتی در اوقات خدای را ناقص گفته باشند و او همیشه کامل بوده است و پیوسته کامل خواهد بود و اسم «ذات» در قرآن و احادیث خود نیامده است پس هر فردی از افراد این وجود را دو اعتبارست مرتبه ذات و مرتبه وجه و مرتبه نفس باشد (کذا) و صفات اسامی باشد و صورت جامعه و متفرقه باشد از جهت آنکه هر فردی از افراد این وجود از خاک بمراتب بر می‌آیند و بکمال می‌رسند و باز بخاک می‌گردند پس اینجمله مراتب در ایشان تواند بود اما مجموع وجود منم حیث الوجود یک وجودست و همیشه در مرتبه و جهست بی ذات باشد از جهت آنکه این وجود اینچنین که هست همیشه اینچنین بوده است و پیوسته چنین خواهد بود و یکسر موی کم و زیاد نبوده و نخواهد بود ذات وی را چون تصور دارند؟ اینست معنی: کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام.

فصل

بدانکه بعضی از  اهل وحدت گفته‌اند که خاک ذات اینوجود است و هر چیز که بکمال رسیده وجه اینوجودست و امتداد و انبساط که در جمیع مراتب افراد موجوداتست نفس این وجود است و بعضی گفته‌اند که جمله ذوات ذات این وجودست و جمله وجوه وجه این وجود است و امتداد و انبساط که در جمیع مراتب و در جمیع افراد موجودست نفس این وجود است. و این سخن که ایشان گفتند از وجهی راستست و از وجهی راست نیست از جهت آنکه این وجود را دو اعتبارست یک اعتبار اجزاء و یک اعتبار کل چون نظر بر اجزاء باشد و اجزاء را کثرت و نقصان و کمال لازم است هر آینه ذات و وجه لازم آید اما اگر نظر بر کل باشد و کل را وحدت و کمال لازم نیاید بلکه تصور ندارد.

ای درویش کل و جزو را از جهت تقریب فهم گفته‌ایم و اگر نه نامتناهی را (کذا بیاض باالاصل- ظ- کلیت و اجزاء) نباشد از جهت آنکه اجزاء ثلث و سدس و نصف و مانند این باشد و در نامتناهی هیچیک از اینها تصور نتوان.

فصل

در بیان سخن اهل شریعت در آنکه عالم را بچه طریق پیدا آورد و در بیان ترتیب موجودات

بدانکه اهل شریعت می‌گویند که اول چیزی که خدا بیافرید جوهری بود چنانکه می‌فرماید: «اول ما خلق الله الدره» و بزرگی آن جوهر را جز خدا کسی دیگر نداند و چون خواست که این عالم را بیافریند به آن جوهر نظر کرد آن جوهر آب شد و بجوش آمد و از جوشیدن آب کفک و بخار بر روی آن آب پدید آمد و کفک بر روی آب قرار گرفت و بخار روی ببالا نهاد و خدایتعالی از آن کفک زمین را بیافرید یگپاره آنگاه آن یگپاره را هفت قسمت کرد و سطبری هر قسمتی پانصد سال راه کرد و گشادگی میان هر قسمتی پانصد سال و این جمله را که گفته شد در دو روز بود یکشنبه و دوشنبه چنانکه می‌فرماید: خلق الارض فی یومین و چون زمین متحرک بود و بر روی آب قرار نمی‌گرفت آنگاه خدایتعالی کوهی بیافرید از زمرد سبز و گرد زمین در آورد و کوه را کوه قاف گویند اینست معنی ق والقرآن المجید و در زمین کوه‌های دیگر بیافرید و جمله را بکوه قاف متصل کرد چنانکه چیزی را بچیزی میخ دوز کنند اینست معنی والجبال اوتادا و در بعضی کوه‌ها چشمه‌ها و جویها ورود خانه‌ها روان گردانید و نبات و اشجار برویانید و ارزاق حیوانات پیش از حیوانات پدید آمدو روزیها را جمله مقرر کرد تا حریص و قانع جمله برابر باشند و این جمله در دو روز دگر بود روز سه شنبه و چهارشنبه که با دو روز اول چهار روز باشد چنانکه می‌فرماید: وجعل فیها رواسی من فوقها و بارک فیها و قدر فیها اقواتها فی اربعه ایام سواء للسائلین4 آنگاه از آن بخار که روی ببالا نهاده بود آسمانرا پیدا آورد یگپاره آنگاه آن یگپاره را بهفت قسم کرد و سطبری هر قسمتی پانصد ساله راه کرد و گشادگی میان هر قسمتی پانصد ساله راه و آسمان اول که بر زمین محیطست بکواکبش بیار است و بشهاب و ثاقب آسمانها را در حفظ آورد و این جمله در دو روز دیگر بود پنجشنبه و آدینه چنانکه می‌فرماید: فقضیهن سبع سموات فی یومین و اوحی فی کل سماء امرها و زیناالسماء الدنیا بمصابیح و حفظا5 چون اینجمله تمام شد آنگاه آسمانها را راست و زمین را بگسترانید چنانکه می‌فرماید: رفع سمکها فسویها و اغطش لیلها و اخرج ضحیها والارض بعد ذلک دحیها6 آنگاه نماز دیگر آدینه حیوان و انسانرا بیافرید و اینجمله در شش روز بود از یکشنبه تا آدینه و روز شنبه هیچ کار نکرد و جهودان از اینجاست که روز شنبه هیچکار نکنند و بعضی می‌گویند که روز شنبه و یکشنبه زمین را بیافرید و روز دوشنبه و سه شنبه کوه‌ها و آبها و نبات و اشجار را بیافرید و روز چهارشنبه و پنجشنبه آسمانها و کواکب را بیافرید و روز آدینه که روز هفتم بود تا نیمه روز که پانصد سال اینجهان باشد عقول و ارواح و طبایع و ملایکه و شیاطین و حیوان و آدم را بیافرید و نیمه روز دیگر از روز آدینه آدم در بهشت بود و چون نیمه روز آدینه که پانصد سال اینجهان باشد تمام شد آدم از بهشت بیرون آمد و باین عالم آمد و هفت هزار سال دیگر فرزندان آدم در اینعالم باشند آنگاه این عالم را در نوردند پس تمامی آن عالم چهارده هزار سال شود هفت هزار سال مدت آفریدن و هفت هزار سال مدت درو بودن و این جمله که گفته شد در قرآن مجید مذکورست چنانکه می‌فرماید قل ائنکم لتکفرون بالذی خلق الارض فی یومین تا آنجا که ذلک تقدیر العزیز العلیم و دیگر میفرماید اولم یرالذین کفروا ان السموت و الارض کانتا رتقا ففتقنا هما و جعلنا من الماء کل شیی حی افلا یومنون و در بعضی روایات و قصص آمده است که اول چیزی که خداوند تعالی بیافرید آب بود و بعد از آن عرض که و کان عرشه علی الماء آنگاه بخاری از آن آب برخاست و بر روی آب آمد و بجوش آمد و از جوش آن بخار آب خشک شد آنگاه زمین را از آب که خشک شده بود بیافرید و اسمانها را از آن بخار بیافرید باقی تا بآخر چنانکه گفته شد اتفاقست و در بعضی روایات آمده است که چون زمین را بیافرید و کوه قاف را پیدا آورد باز زمین را در میان گرفت (کذا)

زمین همچنان بر روی آب میجنبید و قرار نمی‌گرفت خداوندگار گاوی و ماهیی آفرید که بزرگی آن گاو و آن ماهی را جز او کس نداند و ماهی را در دریا بر روی آب قرار داد و گاه را بر پشت ماهی جای داد و زمین را در میان هر دو شاخ گاو قرار داد و در بعضی روایات آمده است که همان مقدار خلق که در طبقه زمین ساکنند در کوه قاف ساکنند و در میان کوه قاف شهرها بسیارست و در هر شهری خلقان گوناگون‌اند بلکه ولایت بسار است و در هر ولایت چندین شهر است همچون ولایت جابلقا و ولایت جابلسا و ولایت تارس و ولایت تامل (کذا- ظ- تافیل یا تاقیل) و مانند این و روشنایی ایشان نه بآفتابست که آفتاب در آنجا نمی‌تابد پس روشنایی از روشنایی کوه قافست پس بدین قول زمین در میان کوه قافست در میان شاخ گاو بر پشت ماهی و ماهی بر روی آبست و دوزخ در زمین هفتم است و بهشت بر آسمان هفتم و بالای بهشت کرسی است و بالای کرسی عرض و بالای عرش هفتاد هزار حجاب عزت است و بالای هفتاد هزار حجاب عزت سرادق جلالست و بعد از سرادق جلالست و بعد از سرادق جلال ازار عظمت و ردای کبریاست و اشکال آن جمله بکشیدن معلوم و محسوس نگردد.

فصل

در سخن اهل حکمت در بیان آنکه عالم بچه طریق پیدا آمد و در بیان ترتیب موجودات

بدانکه اهل حکمت می‌گویند که اول چیزی که از باریتعالی صادر شد جوهری بود اینست معنی: «اول ما خلق الله العقل» و این اصلیست بنزدیک ایشان که «لایصدر من الواحد الا الواحد» پس از باریتعالی و تقدس که علت مطلق و فاعل اول و مصدر موجودات است یکچیز بیش صادر نشد و آن عقلست پس معلول اول و موجود دوم عقل کامد و در این عقل باضافات و اعتبارات کثرت پیدا آمد یعنی بیک اعتبار ممکن الذاتست و بیک اعتبار واجب لغیره نظر بذات وی ممکن است و نظر بعلت وی واجب پس باین از وی دو چیز پیدا آمد باعتبار آنکه ممکنست فلکی صادر شد و باعتبار آنکه واجب عقلی دیگر از وی صادر شد پس این عقل اول را که معلول است عقل کل می‌گویند و این فلک اول را که فلک الافلاک است جسم کل می‌گویند و همچنین از هر عقلی فلکی و عقلی صادر می‌شد تا بعقل نهم که فلک قمر است رسید پس از عقل نهم فلکی صادر شد و آن عقل دهمست که عقل فعالست و از عقل دهم عنصر صادر شد که ماده عالم کون و فساد است و صور صادر شد که صور عالم کون و فساد است و عنصر و صور معلول عقل دهم اند و اگر کس گوید که عنصر وصور که معلول عقل دهمند چرا تبدیل و فساد را بایشان راه است که قبول کردن عنصر مرصور را بشرط استعداد است و اگر در عنصر استعداد و قابلیت صورت آتشی پیدا آید صورت آتشی در وی حال می‌شود و اگر استعداد و قابلیت صورت هوایی پیدا می‌آید صورت هوا در وی حال می‌شود و اگر استعداد و قابلیت آبی پیدا می‌آید صورت آب در وی حال می‌شود و اگر استعداد و قابلیت خاک در وی پیدا می‌آید صورت خاک در وی حال می‌شود و چون بایکدیگر می‌آمیزند مزاج پیدا می‌آید اگر استعداد و قابلیت نباتی پیدا می‌آید صورت معدنی در وی حال می‌شود و اگر استعداد و قابلیت نباتی پیدا می‌آید صورت نباتی در وی حالم ی‌شود و اگر استعداد و قابلیت حیوانی پیدا می‌آید صورت حیوانی در وی حال می‌شود و سبب این استعداد و قابلیت حرکات افلاکست که اگر علت این استعداد و قابلیت عقل بودی تبدیل و فساد را بعنصر و صور راه نبودی چنانکه بافلاک راه نیست.

چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدان که ماده اشیاء یکقسم است اما صور اشیاء بر اقسام است پس حیوان که حیوانست بصورت حیوانی حیوان است نه بماده و نبات که نبات است بصورت نباتی است نه بماده و معدن که معدن است بصورت معدنی معدن است نه بماده و در عناصر و افلاک هم چنین میدان و اهل حکمت را تا بدانجا که گفته شد اتفاقست و هر که سخن اهل حکمت را نه باین طریق فهم کرده باشد معلوم نکرده است.

فصل

بدانکه بعضی از اهل حکمت می‌گویند که افلاک عبارت از سه چیزست یکی صورت و یکی ماده و یکی نفس زیرا که هر جمسی که باشد هر آینه او را چهار علت باشد یکی علت فاعلی دوم علت مادی سیم علت صوری چهارم علت غائی. مرفلک را علت فاعلی عقلست و علت مادی ماده فلکست و علت صوری صورت فلکست و علت غائی آنچه غرض و مقصود از فلکست و نفس محرک فلک است زیرا که عقل مجرد است از ماده و از تعلق بماده پس آنچه متعلق است بجسم تعلق التدبیر و التصرف نفس است پس هر فلکی را صورت و ماده و نفس باشد و اگر کسی سؤال کند که این کثرت از کجا صادر شد هر کسی جوابی گفته‌اند اما جواب شافی نگفته‌اند و در عقل دهم که عقل فعالست و علت صور مختلف و عنصر است اگر کسی سؤال کند که کثرت از کجا صادر شد جواب شافی نگفته‌اند. اگر کسی سؤال کند که از عقل دهم چرا عقلی و فلکی صادر نشده. (کذا فی المتن)

فصل

بدانکه بعضی از اهل حکمت گفته‌اند که عقل و نفس و صورت یکجوهرست اما این یک جوهر را باعتبارات و اضافات باسامی بسیار ذکر کرده‌اند باعتبار آنکه داناست بذات و دانا کننده عقل گفتند و باعتبار آنکه زنده است بذات و زنده کننده است نفس گفتند و باعتبار آنکه امتیاز چیزها از یکدیگر بوی است صورت گفتند و مانند این. پس بر این قول در فلک کثرت نباشد صورت باشد و ماده در جمله اجسام هم چنین میدان و باقی هر چه بغیر از این جوهر باشد که بجسم لاحق شود آن جمله «اعراض» باشد و بر این قول جوهر نخستین صورت باشد و جوهر دوم ماده و آن صورت و ماده از فلک اول پیدا آمد و همچنین از هر صورتی ماده و صورتی دیگر پیدا می‌آمد تا بخاک رسید.

فصل
بدانکه این جمله از باریتعالی و تقدس بیکدفعه صادر شد بی تقدیم و تأخیر زمان بعضی صدور ممکنات از باریتعالی چنانست که صدور شعاع آفتاب از قرص آفتاب و هم چنانست که صدور معلول از وجود علت و وجود معلول با وجود علت معاً معاً باشد و تا وجود علت باشد وجود معلول هم باشد پس تقدم و تأخر که در عقول و نفوس و افلاک و انجم و طبایع و عناصر گفته‌اند تقدم و تأخر ذهنست نه تقدم و تأخر خارجی و تقدم و تأخر از روی رتبت است نه از روی زمان اما حادثند از روی علت و موالید باتفاق هم از زمان و هم از روی سبب حادثند و بتدریج از قوت بفعل آیند و باز از فعل بقوت می‌شوند.

فصل

در بیان احادیث

بدانکه در حدیث آمده است: «اول ما خلق الله العقل» و دیگر آمده است که «اول ما خلق الله روحی» و دیگر آمده است «اول ماخلق الله القلم» و امثال این و مراد رسول (ص) از اینجمله یکجوهر است و شاید که یک جوهر را بصد اعتبار بصد نام خوانند و از آن صد نام در حقیقت آن جوهر هیچ تعدد و تکثر لازم نیاید.

چون این مقدمات معلوم کردی اکنون بدان که رسول (ص) جوهر اول را باعتبار آنکه داناست و دانا کننده است عقل فرمود: از جهت آنکه مدرک و مدرک2 است. و باعتبار آنکه ظاهر در نفس خود و ظاهر کننده است نور فرمود که نور ظاهر و مظهر است. و باعتبار آنکه زنده است بذات و زنده کننده است روح فرمود که روح حی و محیی است. و باعتبار آنکه نقاش علوم است بر دلها قلم فرمود که قلم نقاش چیزهاست بر الواح و مانند این و اگر همین جوهر اول را باعتبار آنکه سبب و واسطه علوم است ملک گویند هم راست باشد که ملک سبب و واسطه علوم است و اگر جبرئیل هم گویند راست باشد که جبرئیل هم واسطه است.

فصل

بدانکه خلق بسیار بواسطه این احادیث سرگردان شدند و می‌شوند این جمله مذاهب مختلف که پیدا آمده است از الفاظ احادیث و قرآنست و این سرگردانی از آنست که می‌خواهند از لفظ بمعنی روند و هر که بخواهد از لفظ بمعنی رود و از الفاظ حقیقت چیزها بیابد هرگز بمعنی نرسد و حقیقت هیچ چیز در نیابد که السنه و اصطلاحات مختلف در عالم بسیار است و هر قومی زبانی و اصطلاحی دارند و سخن گفتن خاصه انبیاء از جهت آنکه کار ایشان انذار و تهدید است مر خلق را تا رفع عادات بد کنند و تا حجاب در پیش خلق ننهند از تهدید راست نیاید و رفع عادات بد نکنند یعنی هر چند گاهی در میان خلق رسوم و عادت پیدا می‌آید و رسوم و عادات بد بیندازند و تهدید نتوان برداشتن و انذار و تهدید بی وضع حجاب نتوان کردن پس هر که خواست از لفظ بمعنی رود لفظ سبب گمراهی و دوری وی گشت و هر که از معنی بلفظ آمد لفظ سبب هدایت و نزدیکی وی شد یعنی هر که بریاضات و مجاهدات در صحبت دانایان از راه کشف و عیان معانی و حقیقت چیزها در یابد الفاظ بهر اصطلاحی که باشد حجاب وی نشود بلکه سبب زیادتی علم او گردد و هر که از لفظ بمعنی رود می‌آید که یک حقیقت راه چیز داند و در کثرت و سرگردانی افتد و از جهت آنکه شاید که یک حقیقت راده نام باعتبار خوانده باشد و اوان ده نام راده چیز اعتبار کند و گمان برد لاجرم هرگز بحقیقت نرسد ...

فصل

در سخن اهل تناسخ در بیان آنکه عالم بچه طریق پیدا امد و در بیان ترتیب موجودات

بدانکه اهل تناسخ می‌گویند که اول چیزی که از باریتعالی صادر شد جوهری بود نام آن جوهر عقل کلست باز از جوهر عقل جوهر دیگری صادر شد نام آن جوهر نفس کلست باز از جوهر نفس جوهری دیگر صادر شد نام آن جوهر طبیعت کلست اینست تمامی عالم جبروت و عالم ملکوت. چون باریتعالی و تقدس در مرتبه اولست و عقل در مرتبه دومست دو قسمت و نفس در مرتبه سیم سه قسم و طبیعت در مرتبه چهارم چهار قسمت پس یک و دو و سه و چهارده باشد بل که عشره کامله. چون ایمنقدمات معلوم کردی اکنون بدان که عقل جوهریست بسیط حقیقی دانا بذات و دانا کننده دیگری و مجرد است از ماده و از تعلق بماده و علم موجودات باوست و همین عقل است که ام الکتاب است زیرا که ماهیات کل اشیاء در وجود او مفروض و مکتوب است و محالست که چیزی در وجود عقل مفروض و مکتوب و مقدور نباشد بوجود آید و از اینجاست که گفته‌اند که ماهیات کل اشیاء قدیم است و وجود زائد است بر ماهیت. اینست معنی «السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه» و اینست معنی فأقم و جهک للدین حنیفا فطرت الله التی فطرالناس علیها لا تبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم1 و همین عقلست که آدم است.2

و دیگر بدان که نفس جوهریست بسیط حقیقی زنده بذات و زنده کننده دیگری و مجرد است از ماده اما متعلقست بماده تعلق التدبیر و التصرف و همین نفس است که روح اعظم است و همین نفس است که لوح محفوظ است و همین نفس است که ملئکه روحانی اند و همین نفس است که حیات موجودات از اوست و همین نفس است که حواست.

و دیگر بدان که طبیعت جوهریست بسیط و موجبست بذات مر هر تغییر و ثباتی را در جسم و همین طبیعتست که ملائکه اراضی‌اند و این ملائکه بعضی آتشی و بعضی هوائی و بعضی آبی و بعضی خاکی‌اند و ابلیس و مار و طاوس ازین طایفه‌اند.

فصل

بدان که بعضی از اهل تناسخ می‌گویند که اول چیز که از حضرت باری صادر شد عقل کل بود و در این عقل کل باعتبار و اضافه کثرت پیدا آمد و بدین سبب از وی سه چیز صادر شد نفسی و فلکی و عقلی هم چنین از هر عقلی سه چیز صادر می‌شد تا بعقل نهم که فلک قمر است نفسی و فلکی و طبیعتی صادر شد و از طبیعت دو چیز صادر شد عنصری و طبیعتی هم چنین تا بطبیعت چهارم که طبیعت خاکست رسید پس نه عقل و نه نفس و نه فلک و چهار طبیعت و چهار عنصر پیدا آمد و چون عناصر با یکدیگر امتزاج یافتند مزاج پیدا آمد و موالید ظاهر شدند و می‌شوند (و موالید؟) معدن و نباد و حیوان است و نوع آخر از انواع حیوانات انسان است و انسان که ممتاز شد از دیگر حیوانات بعقل شد و چون میوه درخت موجودات عقل آمد معلوم شد که اول موجودات هم عقل بوده است زیرا که هر چه میوه باشد تخم نیز همان باشد و نقطه اول دایره نقطه آخر دایره است پس چون بعقل رسید آخر دایره باول دایره پیوست دایره تمام شد و این قاعده را «سلسله الترتیب» گویند و بر جمله لازم است که این سلسله الترتیب را ببراهین عقل بشناسند تا هستی خود را بحقیقت بدانند و بر اول و آخر خود واقف شوند تا طلب اصل گوهر خود توانند کرد و بمتوسطات باز نمانند و بر جمله لازم است که بدانند که چه چیزند و از کجا آمده‌اند و بکجا می‌روند و بچه کار آمده‌اند.

فصل

در سخن اهل وحدت در بیان آنکه عالم بچه طریق پیدا آمد و در بیان ترتیب موجودات

بدانکه اهل وحدت دو طایفه‌اند اصحاب نار و اصحاب نور و هر دو طایفه را اتفاق است که وجود یکی بیش نیست و آن وجود خداست و بغیر از وجود خدا وجود دیگر نیست و امکان ندارد که باشد: «لیس له ضدوند و لا شبیه و لاشریک». چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدان که یکطایفه می‌گویند که هر چیز که هست از محسوس و معقول آن وجود خداست از جهت آنکه موجودند و نام وجود برایشان میافتد و باتفاق بغیر از وجود خدای چیزی دیگر وجود ندارد پس هر چه موجود باشد آن وجود خدای باشد.

ویکطایفه دیگر می‌گویند که این معقولات و محسوسات خیال و نمایش‌اند و بخاصیت وجود حقیقی که آن وجود خدای است اینچنین موجود می‌نماید و بحقیقت وجود ندارند همچون موجوداتی که در آب و خواب و مرآت می‌نمایند.

چون سخن هر دو طایفه را دانستی که باعتقاد ایشان این چیزها که می‌نماید یا وجود خداست یا عکس وجود خدا اکنون بدانکه اگر وجود خداست وجود خدای را اول و آخر نیست و وجود خدای قابل زیاده و نقصان نیست پس اینموجودات که این ساعت موجودند همیشه موجود بوده‌اند- و همیشه موجود باشند و یکسر موی از اینچه اینساعت موجودند هرگز کم و زیاده نبوده است و نباشد و اگر نه چنین باشد وجود خدای را اول و آخر باشد و وجود خدای قابل زیاده و نقصان باشد و این هر دو محال است. ای درویش ترا این سخن چه عجب می‌آید این کثرت در اسامی است و اگر نه مسما یکی بیش نیست و آن عزیز از سر همین نظر فرموده است:

مشو احول مسما جز یکی نیست


اگر چه اینمه اسما نهادیم

و اگر عکس وجود خدایست چون وجود خدای را اول و آخر نیست و وجود خدای قابل زیاده و نقصان نیست عکس را هم اول و آخر نباشد و عکس هم قابل زیاده و نقصان نباشد پس این خیال و نمایش که اینساعت می‌نماید همیشه اینچنین نموده باشد و همیشه اینچنین نماید و یکسرموی ازینکه می‌نماید اینساعت کم و زیاد نبوده باشد و نباشد بهمان دلیل که طایفه اول گفتند. ای درویش ترا از این سخن چرا عجب می‌آید آخر نمی‌بینی که در خواب چندین صورتهاء مختلف دیده می‌شود و بی هیچ شک آن جمله خیال که بیشتر مردم در خواب می‌پندارند که بیدارند اینست معنی: «الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا».

فصل

در بیان اصحاب نور که می‌گویند هر چه هست یکبار وجود خداست

بدانکه این طایفه می‌گویند که وجود من حیث الوجود یکوجودست و آن وجود خدای است و این هم اولست و هم آخر و هم ظاهر و هم باطن اینست معنی هو الاول و الاخر والظاهر و الباطن و هو بکل شیی علیم1 ازل و ابد عبارت از اول و آخر وی است و امر و خلق عبارت از ظاهر و باطن وی ظاهر او در ظهور مراتب دارد و باطن او هم در بطون مراتب دارد و مراتب عالم خلق و مراتب عالم امر عبارت از مراتب ظهور و بطون ویست و عالم خلق و عالم امر را باضافات و اعتبارات باسامی مختلف یاد کرده‌اند و خلق و امر و شهادت و غیب و ملک و ملکوت و دنیا و آخرت بسیط و مرکب محسوس و معقول و مانند این گفته‌اند. و عالم خلق سه مرتبه است اول جسم معادن دوم جسم نبات سوم جسم حیوان و عالم امر نیز سه مرتبه است اول روح دوم عقل سیم نفس و مراتب موجودات هم شش مرتبه است و هر یکی ازین مراتب ششگانه در قسمت اول سه نوعند جمله هشتده نوع می‌شود و هر یکی ازین انواع هشتده گانه هزار قسمند جمله هشتده هزار قسمند و هشتده هزار عالم عبارت از اینست و امتداد و انبساط وجود در این هشتده هزار مرتبه نفس است و این نفس را صاحب شریعت (رب) می‌خواند اینست معنی (رب العالمین).

فصل

چون دانستی که این وجود من حیث الوجود یکی بیش نیست و دیگر دانستی که این وجود مراتب و افراد بسیار دارد و دیگر دانستی که تمام مراتب افراد اینوجود همیشه موجود بوده است و همیشه موجود خواهد بود و هرگز از اینکه هستند کم و زیاد نبوده‌اند و نخواهند بود از جهت آنکه اگر فردی از افراد یا نوعی از انواع یا جنسی از اجناس این وجود ازین (کذا- شاید: از اینچه) هستند امکان دارد که زیاده شود وجود خدایتعالی قابل زیاده باشد یا از اینچه هستند امکان دارد که کم شود یا وقتی باشد و وقتی نباشد وجود خدایتعالی قابل نقصان باشد و این هر دو محالست پس موجود همیشه موجود است و معدوم همیشه معدوم گردد. بدانکه اگر کسی سؤال کند که چگونه تمام افراد هر مرتبه از مراتب این وجود همیشه موجود بوده‌اند و همیشه موجود خواهند بود چگونه امکان ندارد که موجود معدوم یا معدوم موجود شود؟ که ما بیقین می‌دانیم و می‌بینیم که افراد اینوجود می‌آیند و می‌روند.

فصل
بدانکه افراد هر مرتبه از مراتب اینوجود همیشه موجود بوده‌اند و همیشه موجود خواهند بود بطریق بدل اما امکان ندارد که موجود معدوم شود یعنی تمامی اینوجود همیشه بوده است و همیشه خواهد بود و امکان ندارد که نام تمامی از وی برخیزد اگر چه هر فردی از افراد می‌آیند و می‌روند اینست معنی کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام چنین می‌دانم که تمام فهم نکردی روشنتر بگویم بنوعی دیگر:

بدانکه این وجود را دو اعتبار است یکی از روی اجزاء و یکی از روی کل اگر نظر باجزاء کنی اجزاء را کثرت و نقصان و کمال لازمست پس هر آینه هر جزوی از اجزای اینوجود در مراتب خود دایم در سیر و سفر باشد و قطع منازل کنند و اگر نظر بکل کنی کل را وحدت و کمال لازمست پس هر آینه هر چه موجودند در هر مرتبه که هستند همیشه موجود بوده و همیشه موجود خواهند بود و همیشه بر یک حال باشند و اگر تصور ندارد کمال نباشد و این سخن ترا جز بمثالی معلوم نشود مثلا:

آبی روان باشد و بشکل دائره بگردد و بر راهگذر این آب چهار حوض باشد و در هر حوض مقداری معین باشد چون این مقدمات معلوم کردی اکنون بدان که: مقدار آب در هر حوض باشد همیشه موجود بوده است و همیشه موجود خواهد بود اگر (کذا- ظ: اگرچه) اجزای آب دائم در حوضها می‌آیند و میروند از جهت آنکه آن مقدار از اجزاء آب که از یک جانب حوص بدر می‌رود از یکجانب دیگر بدر می‌آید و کل آب که در چهار حوض است همیشه موجود بوده است و خواهد بود اگر چه دایم روانست و اگر چه (کذا- شاید: اگر چه در) هر چهار منزل دارد و اگر چه در هر منزلی صورت و نام وی دیگر می‌شود چنین دانم که تمام فهم نکردی روشنتر بگویم:

بدانکه افراد هر مرتبه از مراتب اینوجود هرگز نبود که نبود و هرگز نباشد که نباشد اما دایم در سیر و سفرند و پیوسته قطع منازل می‌کنند و باز بمنزل می‌رسند اگر چه در دایره اول و آخر نباشد و میان تخم و درخت و بیضه (کذا- شاید: بیضه و جوجه- یا کلمه دیگری شبیه آن ساقط شده) ابتداء و انتهاء نبود اما از روی نقصان و کمال اول و آخر و ابتداء و انتهاء هر فردی را از افراد نتوان گفتن از جهت آنکه این حالی طبیعی ضروریست که جمله چیزها را رو از نقصان در کمال باشد پس بدین اعتبار مرتبه نقصان را ابتداء و مرتبه کمال را انتهاء در هر فردی از افراد گفته‌اند.

چون اینمقدمات معلوم کردی و دانستی که افراد هر مرتبه از مراتب این وجود دائم در سفر و سیرند و پیوسته قطع منازل می‌کنند و باز بمنزل اول می‌رسند و در هر منزلی صورتی رها می‌کنند و صورت دیگر می‌گیرند اکنون آنمقدار که در هر منزلی هستند همیشه بوده‌اند و همیشه خواهند بود بطریق تبدیل و کل همیشه بکمال بوده است و خواهد بود بی تبدیل. تقدیرا خاک را دوازده هزار جزوست و نبات هشت هزار و حیوان ششهزار و انسان چهار هزار جزوست پس جمله سی هزار جزو شد و چهال منزل آمد و دائم کاروان ازم نزل خاک بمنزل نبات می‌رسد و از منزل نبات بمنزل حیوان و از منزل حیوان بمنزل انسان می‌رسد و از منزل انسان باز بمنزل خاک می‌آید و از هر منزلی چندین بار می‌گردند و باز بمنزل خاک می‌آید. اما آن دوازده هزار جزو خاک هرگز کم و زیاده نبوده است و نخواهد بود و آن هشت هزار جزو نبات نیز چنین و در حیوان و انسان هم چنین می‌دان بهمان دلیل که گفته شد. پس بیقین معلوم کردی که اجزاء‌ هر مرتبه همیشه بوده است و خواهد بود بی زیاده و نقصان و کل و اجزا سدس و ثلث و ربع و نصف و مانند این باشند و نامتناهی هیچ از اینها تصور ندارد.

سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم غرض از اینجمله آن بود که تا بدانی که بنزدیک اهل وحدت افراد و انواع این (کذا- شاید: این وجود) از اینچه هستند کم و زیاده امکان ندارد و بنزدیک اهل حکمت افراد موجودات امکان کم و زیاده دارد اما انواع و اجناس موجودات امکان کم و زیاده ندارد و بنزدیک اهل تناسخ افراد و انواع موجودات امکان کم و زیاده دارد اما اجناس موجودات امکان کم و زیادتی ندارد. و بنزدیک اهل شریعت افراد و انواع و اجناس موجودات هیچ نبودند: «کان الله و لم یکن معه شیئی» و جمله را خدا هست گردانید و امکان دارد که باز نیست گرداند.

فصل

چون اینمقدمات معلوم کردی و دانستی که این وجود مراتب و افراد دارد ودیگر دانستی که هر فردی از افراد این وجود دائم در سیر و سفرند اکنون بدان که مرتبه اول افراد اینوجود را خاکست باز بعد از مرتبه خاک مرتبه طبیعت است آنگاه باقی چیزها از این دو چیز پیدا می‌آید اینست معنی ن والقلم و ما یسطرون1 پس خاکست که لوحست و طبیعتست که قلمست و این لوح را اهل حکمت هیولی و ماده گفته‌اند و این قلم را امر و صورت خوانده‌اند در خاک که صورت چیزی بماده پیوست آن چیز پیدا شد یعنی از عالم غیب بعالم شهادت آمد بی هیچ توقفی معنی: و ما امرنا الاواحده کلمح بالبصر2 اینست و اینست معنی: کن فیکون3 و خاکست که مبدأ عالم اجسام است و طبیعت است که مبدء‌ عالم ملکوتست و خاکست که ام الکتاب است و طبیعت که ام الکلام است زیرا که ملک الکتاب الله و ملکوت کلام الله است و خاکست که حواست و طبیعت است که آدم است پس حوا پیش از آدم باشد و صاحب شریعت این طبیعت را باضافات و اعتبارات باسامی بسیار یاد کرده است:‌امر و بدو و روح و قلم و مانند این گفته است و خاک را هم باضافات و اعتبارات باسامی بسیار ذکر کرده است: دره یعنی جوهر اول و لوح و رحم و ام الکتاب و مانند این گفته است. یعنی نزدیک اهل وحدت جوهر اول خاکست آنگاه باقی چیزها بواسطه خاک پیدا می‌آیند. تا بعقل رسند. و بنزدیک اهل حکمت جوهر اول عقل است آنگاه چیزهای دیگر بواسطه عقل پیدا آمدند تا بخاک رسیدند.

فصل

بدانکه خاک بکمال خود می‌رسد بدو طریق و طبیعت بکمال خود می‌رسد هم بدو طریق از جهت آنکه هر دو بهمند و از یکدیگر جدا نیستند.
 در بیان یکطریق از آن دو طریق که خاک بکمال خود می‌رسد

بدانکه آنچه زبده و خلاصه جسم خاکست آب می‌شود و آنچه زبده و خلاصه آبست هوا می‌شود و آنچه زبده و خلاصه هواست آتش می‌شود و آنچه زبده و خلاصه آتش است جسم فلک قمر می‌شود و آنچه زبده و خلاصه فلک قمر است فلک عطارد می‌شود و آنچه زبده و خلاصه فلک عطاردست فلک زهره می‌شود و آنچه زبده و خلاصه فلک زهره است فلک شمس می‌شود و آنچه زبده و خلاصه فلک شمس است فلک مریخ می‌شود و آنچه زبده و خلاصه فلک مریخست فلک مشتری می‌شود و آنچه زبده و خلاصه فلک مشتریست فلک زحل می‌شود و آنچه زبده و خلاصه فلک زحلست فلک ثابتات می‌شود و آنچه زبده و خلاصه فلک ثابتاتست جسم فلک اعظم می‌شود و بالای فلک اعظم فلک دیگر نیست چون بفلک الافلاک رسید جسم خاک بکمال رسید. آنگاه آنچه زبده و خلاصه افلاکست از راه افق بواسطه نور ثوابت و سیارات باز بجسم خاک و موالید می‌آیند همچنان روغن که از ماست بگیرند و باز بر سر ماست کنند از جهت آنکه آن اثر که آن روغن رساند ماست نتوانند رسانید اگر چه روغن در وی باشد هم چنین آن فیض و اثر که افلاک رسانند خاک نتوانند رسانید.

فصل

در بیان آنکه یکطریق دیگر

بدانکه مراتب موالید سه مرتبه است معادن و نبات و حیوان و جسم خاکست که بمراتب بر می‌آید و در هر مرتبه نامی می‌گیرد از عناصر به نبات م‌آید و از نبات بحیوان می‌آید و یکنوع از انواع حیوان انسان است و انسانست که نوع آخرینست و از اینجاست که هر چه در همه افراد موجوداتست آنهمه در انسان هست و چون بانسان رسید جسم خاک بکمال رسید و چون بکمال رسیدند بازگشت ایشان بخاک خواهد بود و باز از خاک بمراتب بر می‌آیند تا بانسان رسند و چون بانسان رسند باز بازگشت ایشان بخاک خواهد بود و هم چنین یکبار و دو بار و سه بار الی مالایتناهی اینست معنی: منها خلناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تاره اخری یعنی کمال خاک آنست که بقالب انسان رسد که کمال طبیعت آنست که بعقل رسد و هر چیز که بکمال خود رسید باز بازگشت آنچیز باصل خود خواهد بود اینست معنی: کل شیئی یرجع الی اصله یکبار و دو بار و سه بار الی مالایتناهی.

فصل

در بیان عالم ملکوت

بدانکه عالم ملکوت سه مرتبه دارد: طبیعت و روح و عقل و هر سه یکچیزست اما این یکچیز مراتب دارد و در هر مرتبه نامی دارد هر چند استعداد و صفات او زیاده می‌شود نام او دیگر می‌شود همچنان که مراتب عالم ملک که جسم جماد و جسم نبات است و جسم حیوان هر سه یکچیزند اما این یکچیز مراتب دارد و در هر مرتبه نامی گیرد چون مراتب عالم ملکوت را دانستی و معلوم کردی که نهایت عالم ملکوت عقل است اکنون بدان که عقل است که ام القرآن است و ام الفرقان است زیرا که قرائت کتاب الله فرآنست و قرائت کلام الله فرقانست و این هر دو قرائت از عقلست پس عقل ام القرآن و ام الفرقان باشد و عقل آنست که عالم و علیم و علام است زیرا که قرائت عقل مرکتاب الله و کلام الله را عبارت از علم است کتاب الله و کلام الله را و عالم عقل مؤمنانست و علیم عقل انبیاء است و علام عقل اولیاء است زیرا که موسی که نبی بود علیم بود و خضر که ولی بود علام بود از جهت آنکه موسی را علم کتاب بود و خضر را علم کلام کتابی شهادتیست و کلامی غیبیست لاجرم خضر علام غیوب بود.

ای درویش بنزدیک اهل وحدت دانایان سه طایفه‌اند: حکماء و انبیاء و اولیاء. حکیم آنست که بطبایع اشیاء دانا باشد و نبی آنست که بطبایع و خواص اشیاء دانا باشد و ولی آنست که بطبایع و خواص و حقایق اشیاء دانا باشد پس درعالم هیچکس را علم و قدرت برابر ولی نباشد از جهت آنکه خدا دو تجلی دارد تجلی عام و تجلی خاص تجلی عام عبارت از افراد موجوداتست و تجلی خاص عبارت از ولی است اینست معنی: فالله هو الولی و هو یحیی الموتی و هو علی کل شیی قدیر و اینست معنی: و ان الله قد احاط بکل شیی علما

ای درویش قدرت دیگر است و غلبه دیگر. قادر نه آنست که کسی را بر زمین زند یا بظلم چیزی را از کسی بر باید یا بحیله چیزی از کسی بستاند
قادر آن بود که هر چیز که کردنی بود تواند که بکند و هر چیز که ناکردنی بود تواند که نکند. و قدرت دیگر است و خاصیت دیگر از جهت آنکه قدرت کسبی است و خاصیت کسبی نیست و قدرت سبب کمال است و خاصیت شاید که سبب کمال باشد و شاید که نباشد و سبب نقصان باشد. معجزه و کرامت و سحر و استدراج و چشم و زبان مؤثر در اشیاء از یک قبیل است و خاصیت اند نه قدرت لاجرم در حق بعضی سبب کمالند و در حق بعضی سبب نقصان. تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم.

دیگر بدان که عقل است که رحمن است زیرا که معلم قرآن عقلست اینست معنی: الرحمن علم القرآن و از اینجاست که در خلق او تفاوت نیست اینست معنی: ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت5 و عقل است که حیوان است زیرا که مرتبه آخر در ملکوت عقل است. پس عقل دار آخرت باشد و دار آخرت حیوان است و اینست معنی: و ان الدار الاخره لهی الحیوان
فصل

در بیان ملئکه و شیاطین

بدانکه ملک سبب و واسطه است و شیطان هم سبب و واسطه. پس هر چیز که سبب علم و بیداری و عمل نیکست ملک است و هر چیز که سبب جهل و غفلت بد است شیطان است و هر چیز که سبب حیات و صحت و راحت و جمعیت است ملک رحمتست و هر چیز که سبب رنج و هلاک و مرض و تفرقه است ملک عذابست و عین القضاه ملک و شیطان را سبب می‌گوید و شیخ سعدالدین واسطه می‌گوید و جائی وجود ستاره و جائی وجود کاشفه هم گفته‌اند. پس عاقل را اینمقدار کفایتست در بیان ملک و شیطان و اگر می‌خواهی که بزبان انبیاء بیان ملک و شیطان کنیم این مختصر تحمل آن ندارد اما بطریق اجمال اشارتی کرده‌ آید.

فصل

بدانکه ملایکه انواع بسیارند چنانکه امکان ندارد که در حساب و شمار آیند: و ما یعلم جنود ربک الاهو1 چندین هزار سالست که بطاعت و فرمانبرداری خدا مشغولند که آن مدت را ابتدا و انتها نیست و هرگز یک طرفه العین از طاعت و فرمانبرداری خداوند غافل و فارغ نبوده‌اند و نخواهند بود زیرا امکان ندارد که ایشان از آن کار فارغ باشندو ایشان را هرگز از طاعت و فرمانبرداری خستگی و ملال نبوده است و نخواهد بود.

چون اینمقدمات معلوم کردی اکنون بدان که اگر چه ملئکه بیحسات و بیشمارند اما در عالم ملکوت سه ملکند که سرور ملئکه‌اند و ایشانرا ملائکه اعظم میخوانند و از این سه ملک یا ملک آنست که قالب موجودات از وست و این ملک اعظم چهار صف ملائکه دارد و در هر صفی از این صفوف چهارگانه چندین هزار ملکند که بطاعت و فرمانبداری خداوند مشغولند و اینها ملائکه اراضی‌اند پس با هر ذره از ذرایر خاک ملکی همراهست و با هر قطر از قطرات آب ملکی همراهست با هر ذره از ذرایر خاک ملکی همراهست و با هر قطره از قطرات آب ملکی همراهست با هر ذره از ذرات هوا ملکی همراهست و با هر جزوی از اجزای آتش ملکی همراهست و ابراهیم را اول نظر بر این ملک اعظم افتاد اینست معنی فلما جن علیه اللیل رای کوکبا قال هذار بی فلما افل قال لااحب الافلین و از این سه ملک دیگرست که بزرگترست از ملک اول و حیات موجودات از وست و این ملک اعظم نه صف ملئکه دارد و در هر صفی از این صفوف نه گانه از وست و این ملک اعظم نه صف ملئکه دارد و در هر صفی از این صفوف نه گانه چندین هزار ملکند که بطاعت و فرمانبرداری خداوند مشغولند و اینها ملائکه سماویند و ابراهیم را بار دوم نظر بر این ملک اعظم افتاد: فلما رای القمر ... الایه1 و از این سه ملک یک ملک دیگرست که بزرگتر از هر دو است و این ملک اعظم ده صف ملائکه دارد و در هر صفی از این صفوف ده گانه چندین هزار ملکند و این ملک چندین هزار سالست که در اشتیاق خداوند تعالی و تقدس است و چنان مستغرق رب العالمین است که او را از ارض و سما خبر نیست و ابراهیم را بار سیم نظر بر او افتاد اینست معنی: فلما رأی الشمس بازغه قال هذا ربی هذا اکبر فلما افلت قال یا قوم انی بریی مما تشرکون این ملک راهنمای ابراهیم شد بحضرت رب العالمین تا ابراهیم از شرک خلاص یافت و چون بعالم  وحدت رسید آواز برآورد که :انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض حنیفا و ما انا من المشرکین و دلیل که ابراهیم را نظر بر ملکوت افتاد آنست که در اول این آیت می‌فرماید: و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات والارض و لیکون من المومنین آنگاه می‌فرماید فلما جن علیه اللیل رأی کوکبا اول باجمال از حال ابراهیم خبر می‌دهد باز بتفصیل بیان می‌کند. این بود بیان ملائکه بزبان انبیاء اما در اول کتاب قرار داده‌ایم که سخن مرموز و پوشیده نگوئیم.

فصل

بدان ای درویش که عقلست که جبرئیلست زیرا که سبب علم تو عقلست و عقلست که میکائیلست زیرا که سبب رزق ت عقلست و عقلست که اسرافیلست زیرا که عقلست که ترا بیک نفخه از غرور و خیال فرو می‌راند و بیک نفخه دیگر ترا بمعانی و حقایق زنده می‌گرداند و عقلست که عزرائیلست زیرا که قابض ارواحست از جهت آنکه هر وقت که چیزی را چنانکه آنچیز است دانستی جان آنچیز را قبض کردی.

فصل

بدانکه عقل که آدم است زیرا که عقلست که اسامی چیزها می‌داند اینست و علم آدم الاسماء کلها و طبیعت است که ابلیس است زیرا طبیعت آنست که پیش از آمدن عقل سرور ملائکه است و جمله ملائکه در فرمان اویند و بآمدن عقل طبیعت از سروری معزول می‌شود و جمله ملائکه آدم را سجده می‌کنند یعنی مسخر و منقاد عقل میگردند. اینست معنی: و اذقلنا للملئکه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس ابی و استکبروکان من الکافرین الا طبیعت بعضی کس مسخر و منقاد عقل نمی‌گردند اینست معنی: «اسلم شیطانی علی یدی» ای درویش از آنجا که نیت و مراد انبیاست تا آنجا که عقل و غرور مردم است هیهات هیهات. ای بسا ظلمات بی پایان و ای بسا دریای پر امواج و ای بسا حجب بیحساب که در میانست: او کظلمات فی بحر لجی یغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج یده لم یکدیرا هاومن لم یجعل الله له نور افماله من نور.

ای درویش عقلست که نارست و عقل است که قابل ناراست و عقلست که نور است و قابل نور اینست معنی: یکاد زیتها یضیی و لو لم یمسه نار نور علی نور یهدی الله النوره من یشاء4 پس هر کرا نور نباشد قابل نور نتواند بود اینست معنی: و من لم یجعل الله له نورا فما له من نور5

فصل

بدان که عقلست که آدم است و روحست که حواست و طبیعت است که ابلیس است و شهوت است که طاوس است و غضب است که مار است و اجتماع و ترکیب آنجمله آمدن است بدنیا و افتراق آنجمله رفتنست از دنیا یعنی اجتماع این جمله آمدنست از عالم غیب بعالم شهادت و از عالم عقل بعالم حس و افتراق اینجمله رفتنست از عالم شهادت بعالم غیب و از عالم حس بعالم عقل ای درویش در ملکوت ملک و شیطان هست در ملکوت عقل ملکست و طبیعت شیطان چون عقل و طبیع هر دو مصور شدند از هر دو صورت آدم در ملک ظاهر شد پس آدم مرکب آمد از ملک و شیطان یعنی از عقل و طبیعت پس در هر که عقل غالب آمد ملکیست بلکه بهتر از ملائکه است اگر چه صورت انسان دارد و در هر که طبیعت غالب آمد شیطانیست یا حیوان بلکه از حیوان بدتر اینست معنی: «ان الله تعالی خلق الملئکه من عقل بلا شهوه و خلق البهائم من شهوه بلاعقل و خلق الانسان من شهوه و عقل فمن غلب عقله لشهوته فهو خیر من المئکه و من غلب شهوته لعقله فهو اشرمن البهائم.»1 این بود مراتب ملک و ملکوت و این بود بیان کتاب الله و کلام الله و کتاب الله بصورت کلمه است و کلام الله بمثابه معنی کلمه و تمامی کلمه بصورت و معنی باشد پس مجموع هر دو یک کلمه است و این کلمه اسامی بسیار دارد زیر که جمله اسامی ویست اما اسم او یکی است که آنرا اسم اعظم و اسم اعلی می‌گویند و آن اسم رب است پس اگر این کلمه موجودات را بدرخت تشبیه کنی میوه این درخت موجودات آدمی داناست و آدمی دانا را همه گویند زیرا که هر چه درخت دارد میوه درخت هم دارد پس آدمی دانا میوه درخت موجودات باشد و اگر این کلمه موجودات را بانسان تشبیه می‌کنی دل این انسان موجودات هم آدمی داناست پس آدمیی دانا دل موجودات باشد. بعضی گفته‌اند که انسان کامل هم کتاب الله هم کلامه الله است زیرا که انسان کامل مجموع هر دو عالمست و بعضی گفته‌اند که انسان کامل کتاب الله است و سخن انسان کامل کلام الله است.

ای درویش تمام عالم یک وجود است و این وجود صورت انسان دارد یعنی فلک الافلاک که محیط است پوست اینوجودست و فلک ثابتات پا و سر اینوجودست و دوازده برج که برویست دوازده قوای حیوانی اند ده مدر که و دو متحرکه یعنی پنج حس ظاهر و پنج حس باطن و باعثه و فاعله و باقی کواکب که برویست قوای نباتی‌اند و هفت آسمان امعای اینوجودند معده و شش و جگر و هفت کوکب سیاره اعضای هفتگانه است دماغ و شش و جگر و سپرز و دل و گرده و مثانه و عناصر اربعه اخلاط اربعه است و طبیعت طبیعت اینوجودست و روح روح اینوجودست و نفس نفس اینوجودست و این جمله یک کلمه است.

فصل

بدان ای درویش که محققان اهل وحدت این کلمه را بآسیا تشبیه کنند و می‌گویند که غله این آسیا معادن و نبات و حیوان است و کار این آسیا آنست که پیوسته می‌گردد و غله را خود می‌پروارند و خود بکمال می‌رساند و بآخر خود خورد می‌کند و این آسیا را کهنه شدن و خراب گشتن نیست از جهت آنکه این آسیا را جوی از خودست و آب از خود و چرخ از خود و سنگ از خود و غله از خود و آرد از خود و آسیابان از خود و هم در خود دارد لاجرم هرگز خراب نشود و کهنه نگردد.

ای درویش هیچ نماند که من نگفتم اما نمی‌دانم که تو چه فهم کردی. ای درویش این سخنان که گفته می‌شود همه مقصود تو نیستی زود باشد که قومی بیابند و هر حرفی از حرفهای این کتاب را بجانها خرند: فسوف یأتی الله بقوم یحبهم و یحبونه

فصل

ای درویش آدمی نه چنانست که هر چه بشنود بداند و نه چنانست که هر چه بداند در آنمقمام باشد زیرا که از شنودن تا دانستن راه بسیارست و از دانستن تا بعمل آوردن عقبات بیشمار پس هر کس که این رساله را بخواند باید که این گمان نبرد که آنچه مراد گوینده است تمام معلوم کرده و هرکس که مراد گوینده معلوم کند باید که این دعوی نکند که این مقام وی گشت. و آنکه در این مقام باشد او را حاجت بگفت زبان نباشد که من درینمقامم اقوال و افعال و احوال وی خود گواهی دهد که وی درین مقامست. ای درویش هر که درینمقام باشد و از این وجود بقدر با خبر بود چنان وجود خود را درین وجود گم کند که هرگز باز نیابد و هر که وجود خود را در این وجود گم کرد صفت او جز سکوت نباشد و فعل او جز ملازمت سوت (کذا فی الاصل- شاید: بیوت)1 نبود و مطلوب او درین عالم جز بقدر قوت نباشد. ای درویش اگر چه بعضی گفته‌اند که این وجود را بتحقیق دانستن امکان ندارد و هیچکس از انبیاء این وجود را چنانکه اینوجودست بتحقیق ندانست و در آخر جمله بعجز و نادانی خود اقرار کردند اما جمله اتفاق کرده‌اند که علامت آنکه بقدر از اینوجود با خبر شد آنست که ترک اختیار خود کرد بکله ترک وجود خود گفت و دست تصرف و زبان اعتراض کوتاه کرد و دانست که هیچکس وجود ندارد الا خدایتعالی و خدایست که همیشه بوده است و همیشه خواهد بود و معرفت هر که زیاده بود ترک او زیاده بود زیرا که اینمقام را علامات بسیارست خاصه اینمقام آنست که البته ترک اختیار کند و راضی و تسلیم شود و چشم خدا بین بگشاید و نظاره کند و بیقین داند که هر چیز می‌باشد آنچنانکه می‌باشد میباید.

ای درویش هر که راضی و تسلیم نمی‌شود و بسعی و کوشش خود می‌خواهد که عالم را آنچنان گرداند که مراد اوست و هر چه موافق طبع او نباشد از روی زمین بردارد حال او همچون حال آن نابیناست که در خانه درآید و در آن خانه جمله چیزها بجای خود باشد هر چیز که پیش پای او آید چنان داند که آن چیز بر راه است و نه بجای خودست جمله رخت آن خانه را از جای خود بگرداند تا بجای خود نهد بیقین میدان که نابینا را از آن سعی و کوشش جز رنج و عذاب فایده نباشد و آنکه راضی و تسلیم شد و دست تصرف و زبان اعتراض کوتاه گردانید و هر چیز که پیش آمد آنرا بطوع و رضا قبول کرد حال او همچو حال آن مسافر است که در راه بسبب گرما یا سرما خسته و در زحمت باشد و ناگاه بمنزل رسد و در آن منزل رباطی باشد که مانع گرما یا دافع سرمای او شود هر آینه خرم و شادمان گردد بدیدن آن رباط و چون برباط درآید هرگز بخاطر او نگذرد که در این رباط نه بجای خودست و دیوار این رباط بلندتر از این و فراخی این رباط بهتر ازین می‌بایست. آنچنانکه باشد بآن خرم و راضی باشد بلکه اگر مسافر دانا باشد داند که بانی این رباط حکیم بوده است و در این رباط بجای خود نهاده است و بلندی دیوار و فراخی رباط آنچنان کرده است که می‌بایست پس تفاوت میان دانا و نادان اینست که نادان بهرچیز که پیش آید بدان راضی نباشد و بنوعی دیگر و رنگی دیگر خواهد لاجرم آنچیز سبب تفرقه و رنج وی شود و دانا را هر چیز که پیش آید بدان راضی بود و بگوید که اینچنین می‌بایست که باشد لاجرم آنچیز سبب راحت و جمعیت وی شود. چنین دانم که فهم نکردی روشنتر بگویم.

بدان ای درویش که گل و خار این وجود با هم است و نوش و نیش این وجود با یکدیگر و بهرجا که فرود می‌آیند و از هر جا که کوچ می‌کنند با همند پس اگر گل می‌طلبی خار و باویست و اگر نوش می‌خواهی نیش باوی.

چون عزیزان بر این اسرار واقف شدند ترک اختیار خود کردند و راضی و تسلیم شدند و طلب گل نکردند تا از خار خلاص یافتند و در بند نوش نشدند تا بنیش گرفتار نشوند بلکه اگر بی تدبیر و سعی ایشان مرادی و مقصودی روی نمود پشت بآن آوردند و بگوشه چشم در آن نظر نکردند از جهت آنکه می‌دانستند با هر مرادی ده نامرادی تعبیه است و از جهت یک مراد ده نامرادی را تحمل کردن کار هر دانا نباشد و این از جهت آنست که تا هر دو برابر باشند که جمله اعضای یکدیگرند و باید که جمله اعضا در رنج و راحت برابر باشند و اگر ممکن بودی که گل این وجود را بعلم و کفایت بدست آوردن و خار را دفع کردن تا کافیان در راحت بودندی و بی کفایه در رنج و عذاب بودندی و نه چنین است ای درویش ترا از این سخن چرا عجب آمد: اگر بکفایت است بی کفایت سلطان عالم چراست؟ و اگر بعلمست بی علم خلیفه روی زمین از کجاست؟ و اگر با سلامت کافر حاکم و مستولی چراست؟ و اگر بکفرست کافر گرسنه و بینوا از کجاست؟ ای درویش این نه بکفایت و علم و نه باسلام و کفرست. این وجود خود بذهن1 افتاده است که جمله مجازاتو مکافات وی طبیعیست و در مجازات و مکافات طبیعی تفاوت و امتیاز نباشد و بسعی و کوششی (بنگرد کذا فی لاصل- گویا: بنگردد)1 و بدرخواست و بضاعت دیگر نشود. سخن دراز شد و از مقصود دور افتادیم ای درویش بیقین میدان که مجازات و مکافات البته خواهد بود اینست معنی: المکافات فی الطبیعه واجبه یعنی در طبیعت وجود و آن عزیز از سر همین نظر گفته است: شعر

چو بد کردی مباش ایمن ز آفات


که واجب شد طبیعت را مکافات

و حقیقت این سخن آنستکه آنچه آسایش است همه مریک کس را نیست همه مرهمه راست و آنچه رنجست همه مریک کس را نیست همه مرهمه راست زیرا که وجود یکی بیش نیست و در یک وجود جمله اعضا برابر باشند در رنج و راحت پس هر کس که باشد از پادشاه و رعیت و توانگر و درویش و از عالم و جاهل هر کس را بنوعی آسایش باشد و رنج هر یک در مقابله آسایش آنکس باشد اگر راحت و آسایش بسیار باشد رنج و عذاب نیر بسیار باشد و اگر رنج و عذاب اندک بود آسایش و راحت نیز اندک بود پس میان پادشاه و رعیت در رنج و راحت تفاوت نباشد.

ای درویش یکی را طمعه گوناگون باشد و اشتها نبود و یکی را اشتها باشد و طعام نبود و یکی را طعمه او اشتها باشد درد معده و درد دهان باشد و یکی را اشتها و اطعمه باشد و درد دهان و معده نباشد اما چندانش بخل باشد که چیزی نیارد خوردن همه روز در رنج حاصل کردن باشد و نگاه داشتن از جهت دیگران.

ای درویش چون معلوم کردی که گل این وجود بی خار نیست و نوش بی نیش و دیگر دانستی که در همه کارها مکافات و مجازات خواهد بود طلب خوشی مکن تا ناخوش نباشی و هیچکس را میازار تا آزرده نباشی. رباعی:

راحت مطلب دلا اگر می‌شنوی


در مزرعه خود آنچه کشتی دروی

القصه از این قضیه رمزی بشنو


آزار کسی مکن که آزرده شوی

تمت الرساله بعون الله