ذکر سمنون محب رحمة الله علیه

آن بی خوف همه حب، آن بی عقل همه لب، آن پروانه شمع جلال، آن آشفته صبح وصال، آن ساکن مضطرب، محبوب حق سمنون محب - رحمة الله علیه - در شأن خویش یگانه و مقبول اهل زمانه و الطف مشایخ بود واشارات غریب و رموز عجیب داشت و در محبت آیتی بود و جمله اکابر به بزرگی او اقرار کردند واو را از فتوت و محبت سمنون محب خواندندی. و او خود را سمنون کذاب خواندی.

صحبت سری یافته (بود و از) اقران جنید بود و او را در محبت مذهبی خاص هست و او تقدیم محبت کرده است بر معرفت، و بیشتر مشایخ معرفت را بر محبت تقدیم داشته اند.

او می گوید که : «محبت اصل و قاعده راه خداست و احوال و مقامات همه با نسبت محبت بازی اند و در (هر) محلی که طالب را شناسند زوال بدآن روا باشد، در محل محبت به هیچ حال روا نباشد، مادام که ذات (او) موجود بود».

نقل است که چون به حجاز رفت، اهل فید او را گفتند: «ما را سخن گوی ».

بر منبر شد وسخن می گفت. مستمع نیافت. روی به قنادیل کرد که: «با شما می گویم سخن محبت ». در حال آن قنادیل بر یکدیگر می آمدند و پاره پاره می شدند.

نقل است که یک روز در محبت سخن می گفت. مرغی از هوا فرو آمد و بر سر او نشست.پس بردست او نشست. پس در کنار او نشست. پس چندان منقار بر زمین زد که خون از منقارش روان شد. پس بیفتاد و بمرد.

نقل است که در آخر عمر برای سنت زنی خواست. دختری در وجود آمد. چون سه ساله شد، سمنون را با وی پیوندی پدید آمد.

همان شب قیامت را به خواب دید (و دید که) علم ها نصب می کردند برای هر قومی، و علمی نصب کردند که نور او عرصات را فرو گرفت، سمنون گفت: «این علم کدام قوم است؟». گفتند: «از آن آن قوم که یحبهم ویحبونه در شأن ایشان است ».

سمنون خود را در میان ایشان انداخت. یکی بیامد و او را از میان ایشان بیرون کرد. سمنون فریاد برآورد که: «چرا بیرون می کنی؟».

گفت: «از آن که این علم محبان است و تو از ایشان نیستی ». گفت: «آخر مرا سمنون محب می خوانند و حق - تعالی - از دل من می داند».

هاتفی آواز داد که : «ای سمنون! تو از محبان بودی، اما چون دل تو بدآن کودک میل کرد نام تو از جریده محبان محو کردیم ».

سمنون هم در خواب زاری آغاز کرد که: «خداوندا! اگر این طفل قاطع راه من خواهد بود، او را از راه بردار». چون از خواب بیدار گشت، فریادی برآمد که «دختر از بام درافتاد و بمرد».

نقل است که یک بار در مناجات گفت: «الهی! در هر چه مرا بیازمایی در آن راستم یابی و در آن تسلیم شوم و دم همسایگان گفتند: «ای نزنم ». در حال دردی بر وی مستولی شد که جانش برخواست آمد و او دم نمی زد (بامداد) شیخ! (دوش) تو را چه بود؟ که از فریاد تو ما را خواب نیامد».

و او دم نزده بود اما معنی او در صورت آمده بود و به گوش مستمعان رسیده تا حق - تعالی - بدو باز نمود که: «خاموشی خاموشی باطن است. اگر به حقیقت خاموش بودی، همسایگان را خبر نبودی ».

یعنی که: چیزی که نتوانی مگوی. یک بار این بیت می گفت:

و لیس لی فی سواک حظ

فکیف ما شئت فاختبرنی

یعنی: مرا جز در تو نصیب نیست (و) دلم به غیر تومایل نیست. مرا به هر چه خواهی امتحان کن - در حال بولش بسته شد. به دبیرستانها می گردید و کودکان را می گفت که: «عم دروغ زن را دعا کنید تا حق - تعالی - شفا دهدش ».

ابومحمد مغازلی گوید: با سمنون در بغداد بودم. چهل هزار درم بر درویشان نفقه کردند که هیچ به ما ندادند. بعد از آن سمنون گفت: «بیاتا جائی رویم و به هر درمی که ایشان دادند، رکعتی نماز کنیم ». پس به مداین رفتیم و چهل هزار رکعت نماز کردیم.

نقل است که غلام خلیل خود را به تصوف پیش خلیفه معروف کرده بود و دین به دنیا فروخته، و دایم عیب مشایخ پیش خلیفه گفت؛

(و مرادش آن بود تا همه مهجور باشند و کس بدیشان تبرک نکند تا جاه او بر جای بماند و فضیحت نشود) چون سمنون را جاه بلند شد و صیت او منتشر گشت، غلام خلیل رنج بسیار بدو سانید و فرصت می جست تا چگونه او را فضیحت کند.

تا زنی منعمه خود را به سمنون عرضه کرد که: «مرا بخواه ». سمنون قبول نکرد. پیش جنید رفت تا شفاعت کند به سمنون، تا او را بخواهد.

جنید او را زجر کرد و براند. آن زن پیش غلام خلیل رفت و سمنون را تهمتی نهاد. غلام خلیل شاد شد و خلیفه را بر وی متغیر گردانید.

پس خلیفه فرمود که سمنون را بکشند. چون سیاف حاضر شد، خلیفه خواست تا سخنی گوید، نتوانست. زبانش بگرفت.

شبانه در خواب دید که گفتند: «زوال ملک تو در ممات سمنون بسته اند». بامداد سمنون را بخواند وبنواخت و به اکرامی تمام باز گردانید.

پس غلام خلیل را دشمنی زیادت شد. تا به آخر عمر مجذوم گشت. یکی پیش بزرگی حکایت کرد که: غلام خلیل مجذوم گشت ».

گفت: «همانا که (یکی) از نارسیدگان متصوفه همت در وی بسته است و نیک نکرده است، که او منازع مشایخ بود و گاه گاه مشایخ را به اعمال او راه می گرفت. خدایش شفا دهاد».

این سخن با غلام خلیل گفتند. از آن جمله توبه کرد وهر چه داشت از متاع، پیش متصوفه فرستاد. ایشان هیچ قبول نکردند.

بنگر که ایشان چه قومی اند که منکر ایشان را عاقبت به توبه می رساند. خود کسی که اقرار داد، چون بود؟ لاجرم گفته اند که: «هیچ کس برایشان زیان نکند».

سؤال کردند از محبت. گفت: «صفای دوستی است با ذکر دایم، چنان که حق - تعالی - فرمود: اذکروا الله ذکرا کثیرا. محبان خدای - عزوجل - شرف دنیا و آخرت بردند.

لان النبی - صلی الله علیه و سلم - قال، المرء مع من احب - یعنی مرد با آن بود که دوست دارد - پس ایشان در دنیا و آخرت با خدا باشند».

و گفت: «عبارت نتوان کرد از چیزی مگر به چیزی که از آن چیز رقیق تر و لطیف تر بود و هیچ چیز لطیف تر از محبت نبود. پس (به چه) از محبت عبارت توان کرد؟» - یعنی از محبت عبارت نتوان کرد -

گفتند: «چرا محبت را به بلا مقرون کردند؟». گفت: «تا هر سفله یی دعوی محبت نکند. چون بلا بیند، به هزیمت شود»

پرسیدند از فقر. گفت: «فقیر آن است که با فقر انس گیرد چنان که جاهل به نقد و فقیر را از نقد چنان وحشت بود که جاهل را از فقر». و گفت: «تصوف آن است که هیچ چیز ملک تو نباشد و تو ملک هیچ چیز نباشی ».