ذکر ابوحمزه خراسانی رحمة الله علیه

آن شریف اقران، آن لطیف اخوان، آن متمکن طریقت، آن متوکل حقیقت، آن کعبه مسلمانی، ابوحمزه خراسانی - رحمة الله علیه - از اجله مشایخ بود و از اکابر طریقت؛

و رفیع القدر و عالی همت بود و در فراست همتا نداشت و در توکل و تجرید به نهایت رسیده؛ و ریاضت و کرامات او بسیار است و مناقب او بی شمار. خلوات شایسته داشت وابوتراب و جنید را یافته بود.

نقل است که یک بار به توکل در بادیه نذر کرد که: از هیچ کس هیچ نخواهد و التفات نکند و بدین نذر بهسر برد بی دلو و رسن.(متوکل وار مجرد برفت، پاره یی) سیم در جیب داشت که خواهرش بدو داده بود. ناگاه توکل داد خود طلبید.

گفت: «شرم نداری؟ آن که آسمان را بی ستون نگه می دارد، معده تو را بی سیم سیر نتواند داشت ». پس آن سیم بینداخت و می رفت.

ناگاه در چاهی افتاد. ساعتی برآمد. نفس فریاد برآورد. ابوحمزه خاموش بنشست. یکی می گذشت آنجا سر چاه دید. خاشاکی چند به هم آورد تا سر چاه بگیرد. نفس ابوحمزه زاری کرد.

و گفت: «حق - تعالی - می فرماید: ولا تلقوا بایدیکم الی التهلکة ». ابوحمزه گفت: «توکل از آن قوی تر است که به عجز و سالوس نفس باطل شود». تن زد تا آن کس سر چاه استوار کرد.

و گفت: «آن کس که بر بالا نگه می دارد، اینجا هم نگه دارد». روی به قبله توکل آورد و سر فرو برد؛ و اضطرار به کمال رسید وتوکل برقرار بود. ناگاه شیری بیامد و سر چاه باز کرد و دست در لب چاه زد و هر دو پای فرو گذاشت.

ابوحمزه گفت: «من همراهی گزند نکنم ». الهامش دادند که : «خلاف عادت است. دست در این زن ». دست در پای او زد و برآمد شیر دید که هرگز صعب تر از آن ندیده بود.

آوازی شنید که : «یا با حمزه کیف هذا؟ نجیناک من التلف بالتلف ». چون توکل بر ما کردی، ما تو را به دست کسی که هلاکت جان بدو نجات دادیم - پس شیر روی در زمین مالید و برفت.

نقل است که روزی جنید می رفت. ابلیس را دید برهنه که بر گردن مردم می جست. گفت: «ای ملعون! شرم نداری از این مردمان؟».

گفت: «کدام مردمان؟ اینها مردمان اند؟ مردمان آنهااند که در شونیزیه اند، که جگرم را سوختند». جنید گفت: «برخاستم و به مسجد رفتم. ابوحمزه را دیدم سر فرو برده. سر برآورد. و گفت: دروغ گفت آن ملعون. که اولیاء خدا از آن عزیزترند که ابلیس را برایشان اطلاع باشد».

نقل است که او محرم بودی در میان گلیمی. در سالی یک بار بیرون آمدی از احرام.

پرسیدند از انس گفت: «انس دلتنگی پدید آرد از زیستن با خلق ». و گفت: «غربت آن است که آن را از اقربا و پیوستگان خویش وحشت بود و از ایشان بیگانه باشد».

و گفت: «هر که را وحشت بود از نفس خویش، انس گرفته است دل او در موافقت خداوند خویش، تعالی ». و گفت: «هر که دوستی مرگ در دل او جای گیرد، هرچه باقی است بر وی دوست کنند و هرچه فانی است بر وی دشمن گردانند».

و گفت: «توکل آن است که بامداد برخیزد، از شب یادش نیاید وچون شب درآید، از بامداد یادش نیاید». و از وی وصیتی خواستند. گفت: «توشه بسیار بساز این ره را که در پیش داری ». و وفاتش در نشابور بود و در جوار ابوحفص حداد دفن کردند.