ذکر ابراهیم خواص رحمة الله علیه

آن سالک بادیه تجرید، آن نقطه دایره توحید، آن محتشم علم و عمل، آن محترم حکم ازل، آن صدیق توکل و اخلاص، قطب وقت ابراهیم خواص - رحمة الله علی - یگانه عهد بود و گزیده اولیاء و بزرگوار عصر، و در طریقت قدمی عظیم داشت و در حقیقت دمی شگرف، و به همه زبانها ممدوح بود و او را رئیس المتوکلین گفته اند و قدم در توکل به جایی رسانیده بود، که به بوی سببی او بادیه قطع کردی؛

و بسیاری مشایخ را یافته بود واز اقران جنید و نوری بود؛ و صاحب تصنیف در معاملات و حقایق. و او را خواص از آن گفتند که زنبیل بافتی. و بادیه بر توکل قطع کردی واو را گفتند: «از عجایب اسفار خود ما را چیزی بگوی ».

گفت: «عجیب تر (آن) بود که: وقتی خضر از من صحبت خواست. من نخواستم در آن ساعت که به دون حق کسی را در دل حظ و مقدار باشد».

در توکل یگانه بود و باریک فرا گرفتی و با اینهمه هرگز سوزن و ریسمان ورکوه و مقراض از وی غایب نبودی. گفتند: «چرا داری؟». گفت: «زیرا که این مقدار در توکل زیان نکند».

نقل است که گفت: «در بادیه همی شدم. کنیزکی را دیدم در غلبات وجد، شوری در وی، سر برهنه، گفتم: ای کنیزک! سر بپوش. گفت، ای خواص! چشم نگه دار!

گفتم: من عاشقم و عاشق چشم نپوشد. اما خود بی اختیار چشم بر تو افتاد. کنیزک گفت: من مستم، مست سر نپوشد، گفتم: از کدام شراب خانه مست شدی؟

گفت: «ای خواص! زنهار دورم میداری، هل فی الدارین غیر الله؟ گفتم: ای کنیزک! مصاحبت من می خواهی! گفت: ای خواص! خام طمعی مکن که از آن نیم که مرد جویم ».

نقل است که پرسیدند از حقیقت ایمان. گفت: «اکنون این جواب ندارم از آن که هرچه گویم عبارت بود. مرا باید که به معاملت جواب گویم.

اما من قصد مکه دارم وتو نیز برین عزمی. در این راه با من صحبت دار تا جواب مسئله خود بیابی ». مرد گفت: «چنان کردم. چون به بادیه فرو رفتیم، هر روز دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی.

یکی به من دادی و یکی خود را نگه داشتی. تا روزی در میان بادیه پیری به ما رسید. چون خواص را بدید، از اسب فرو آمد و یکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند پیر بر نشست و بازگشت.

گفتم: ای شیخ! این پیر که بود؟ گفت: «جواب سؤال تو! گفتم: چگونه؟ گفت: «آن خضر بود - علیه السلام - از من صحبت خواست. من اجابت نکردم. ترسیدم که توکل بر خیزد و اعتماد بر دون حق پدید آید».

نقل است که گفت: «وقتی خضر را دیدم - علیه السلام - در بادیه به صورت مرغی همی پرید. چون او را چنان دیدم، سر در پیش انداختم تا توکلم باطل نشود. او در حال نزدیک من آمد. گفت اگر در من نگرستی بر تو فرو نیامدمی. ومن بر او سلام نکردم که تا نباید که توکلم خلل گیرد».

و گفت: «وقتی در سفری بودم. تشنه شدم چنانکه از تشنگی بیفتادم، یکی را دیدم که آب بر روی من همی زد چشم باز کردم. مردی را دیدم نیکو روی بر اسبی خنگ.

مرا آب داد و گفت: در پس من نشین - ومن به حجاز بودم - چون اندکی از روز بگذشت، مرا گفت: چه می بینی؟ گفتم: مدینه! گفت: فرو آی و پیغامبر را - علیه السلام - از من سلام کن ».

گفت: «در بادیه یک روز به درختی رسیدم که آن جا آب بودی. شیری دیدم عظیم، روی به من نهاد. حکم حق را گردن نهادم. چون نزدیک من رسید، می لنگید، بیامد و در پیش من بخفت، و می نالید. بنگریستم دست او آماس گرفته بود و خوره کرده.

چوبی برگرفتم و دست او بشکافتم تا تهی شد از آنچه گرد آمده بود و خرقه یی بروی بستم، و برخاست و برفت. و ساعتی بود، می آمد و بچه خود را همی آورد و ایشان در گرد من همی گشتند و دنبال می جنبانیدند وگرده یی آوردند و در پیش من نهادند».

نقل است که وقتی با مریدی در بیابان می رفت. آواز غریدن شیر بخاست. مرید را رنگ از روی بشد، درختی بجست و بر آنجا شد و همی لرزید، خواص هم چنان ساکن سجاده بیفگند و در نماز استاد، شیر فرا رسید، دانست که توقیع خاص دارد.

چشم در او نهاد، تا روز نظاره می کرد و خواص به کار مشغول. پس چنان از آنجا برفت، پشه یی او را بگزید، فریاد در گرفت.

مرید گفت: «خواجه! عجب کاریست؟ دوش از شیر نمی ترسیدی. امروز از پشه یی فریاد می کنی؟». گفت: «زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز به خودم باز داده اند».

حامد اسود گفت: «با خواص در سفر بودم. به جائی رسیدم که آنجا ماران بسیار بودند. رکوه بنهاد و بنشست.چون شب درآمد ماران برون آمدند شیخ را آواز دادم.

و گفتم: «خدای را یاد کن، هم چنان کرد، ماران همه باز گشتند. برین حال هم آنجا شب بگذاشتم. چون روز روشن شد، نگاه کردم ماری بر وطای شیخ حلقه کرده بود. فرو افتاد. گفتم: یا شیخ! تو ندانستی؟ گفت هرگز مرا شبی از دوش خوش تر نبوده است ».

و یکی گفت: کژدمی دیدم بر دامن خواص همی رفت. خواستم تا او را بکشم. گفت: «دست ازو بدار که همه چیزی را به ما حاجت بود و ما را به هیچ حاجت نیست ».

نقل است که گفت: «وقتی در بادیه راه گم کردم. بسی برفتم و راه نیافتم. همچنان چند شبانه روز براه می رفتم تا آخر آواز خروسی شنیدم. شاد گشتم و روی بدآن جانب نهادم.

آنجا شخصی دیدم، بدوید. مرا قفایی بزد چنان که رنجور شدم. گفتم: خداوندا! کسی که بر تو توکل کند با وی این کنند؟ آوازی شنودم که: تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی، اکنون توکل بر آواز خروس کردی. اکنون آن قفا بدآن خوردی.

همچنان رنجور همی رفتم. آوازی شنودم که: خواص! از این رنجور شدی؟ اینک ببین. بنگریستم سر آن قفا زننده را دیدم در پیش من انداخته ».

و گفت: «وقتی در راه شام برنایی دیدم نیکو روی و پاکیزه لباس. مرا گفت: «صحبت خواهی ». گفتم: مرا گرسنگی باشد. گفت: به گرسنگی باتو باشم، پس چهار روز با هم بودیم.

فتوحی پدید آمد، گفتم: فراترآ، گفت: اعتقاد من آن است که: آنچه واسطه در میان باشد نخورم. گفتم: یاغلام باریک آوردی!

گفت: یا ابراهیم! دیوانگی مکن، ناقد بصیر است. از توکل به دست تو هیچ نیست. پس گفت: کمترین توکل آنست که چون وارد فاقه بر تو پدید آید حیلتی نجویی جز بدآن که کفایت تو بدو است ».

نقل است که گفت: «وقتی نذر کردم که بادیه را بگذارم بی زاد و راحله. چون به بادیه درآمدم، جوانی بعد از من همی آمد و مرا بانگ همی کرد که:السلام علیک یا شیخ! بایستادم و جواب باز دادم.

نگاه کردم: جوان ترسا بود. گفت: «دستوری هست تا با تو صحبت دارم؟ گفتم: «آن جاکه من می روم تو را راه نیست. درین صحبت چه فایده یابی؟ گفت: آخر بیابم و تبرکی باشد.

یک هفته هم چنین برفتیم. روز هشتم گفت: یا زاهد حنیفی! گستاخی کن با خداوند خویش که گرسنه ام و چیزی بخواه ».

خواص گفت: «گفتم: الهی! به حق محمد - علیه السلام - که مرا در پیش بیگانه خجل نگردانی و از غیب چیزی پدید آوری، در حال طبقی دیدم پر نان و ماهی بریان و رطب وکوزه آب، که پدید آمد هر دو بنشستیم و به کار بردیم.

چون هفت روز دیگر برفتیم، روز هشتم بدو گفتم: ای راهب! تو هم قدرت خویش بنمای که گرسنه گشتم. جوان تکیه بر عصا زد و لب بجنبانید.

دوخوان پدید آمد، پر، آراسته به حلوا وماهی و رطب و دو کوزه آب، من متحیر شدم. مرا گفت: ای زاهد! بخور. من از خجالت نمی خوردم.

گفت: بخور تا تو را بشارت دهم گفتم: نخورم تا بشارتم ندهی. گفت: بشارت نخست آنست که زنار می برم - پس زنار ببرید.

و گفت: اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله - و دیگر بشارت آنست که گفتم: الهی به حق این پیر که او رابه نزدیک تو قدری هست و دین وی حق است، طعام فرستی تا من در وی خجل نگردم و این نیز به برکت تو بود. چون نان بخوردیم و برفتیم تا مکه، او هم آنجا مجاور بنشست تا اجلش نزدیک آمد».

و مریدی نقل کرد که: «با خواص در بادیه بودم. هفت روز بر یک حال همی رفتیم. چون روز هشتم بود. ضعیف شدیم، شیخ مرا گفت: کدام دوست تر داری: آب یا طعام؟ گفتم: آب. گفت: اینک از پس پشت است بخور.

باز نگرستم، آبی دیدم چون شیر تازه و بخوردم و طهارت کردم و او همی نگریست و آن جا نیامد.چون فارغ شدم خواستم که پاره یی بردارم، مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نیست که توان داشت ».

و گفت: «وقتی در بادیه راه گم کردم. شخصی دیدم. فراز آمد و سلام کرد. و گفت: تو راه گم کرده ای؟ گفتم: بلی! گفت. راه به تو نمایم، و گامی چند برفت از پیش، و از چشم ناپدید شد. بنگرستم، بر شاهراه بودم، پس از آن دیگر راه گم نکردم در سفر، و گرسنگی و تشنگی ام نبود».

و گفت وقتی در سفر بودم، به ویرانی در شدم. شب بود. شیری عظیم دیدم بترسیدم سخت! هاتفی آواز داد که: مترس که هفتاد هزار فرشته با تو است. تو را نگه می دارند».

و گفت: «وقتی در راه مکه شخصی دیدم عظیم منکر. گفتم: تو کیستی؟ گفت: من پری ام. گفتم: کجا می شوی؟ گفت: به مکه. گفتم: بی زاد و راحله؟ گفت: از ما نیز کس بود که بر تو کل برود چنانکه از شما، گفتم: توکل چیست؟ گفت: از خدای تعالی فراستدن ».

و درویشی گفت: «از خواص صحبت خواستم. گفت: امیری باید از ما و فرمان برداری. اکنون تو چه خواهی؟ امیر تو باشی یا من؟

گفتم: «امیر تو باش. گفت: اکنون تو از فرمان من قدم برون منه. گفتم: روا باشد. چون به منزل رسیدیم، گفت: بنشین. بنشستم. هوایی سرد بود آب بر کشید و هیزم بیاورد و آتش بر کرد تا گرم شدیم - و در راه هر گاه که من قصد آن کردمی تا قیام نمایم مرا گفتی: شرط فرمان دار - چون شب درآمد، باران عظیم باریدن گرفت، شیخ مرقعه خود بیرون کرد، تا بامداد بر سر من ایستاده بود مرقعه بر دو دست خود انداخته، و من خجل بودم و به حکم شرط هیچ نمی توانستم گفت.

چون بامداد شد، گفتم: امروز امیر من باشم. گفت: صواب آید. چون به منزل رسیدم، او همان خدمت بر دست گرفت. گفتم: از فرمان امیر بیرون مرو! گفت: از فرمان امیر بیرون رفتن آن باشد که امیر خود را خدمت فرمایی.

هم بدین صفت با من صحبت داشت تا به مکه. من آنجا از شرم از او بگریختم تا به منا به من رسید. گفت، بر تو باد ای پسر که با دوستان صحبت چنان داری که من داشتم ».

و گفت: «روزی به نواحی شام می گذشتم. درختان نار دیدم. مرا آرزو کرد اما صبر می کردم ونخوردم، که انار ترش بود و من شیرین خواستم. پس به وادی رسیدم.

یکی را دیدم دست و پای نه،ضعیف گشته و کرم در افتاده و زنبوران بر او گرد آمده و او را میگزیدند، مرا بر وی شفقت آمد از بیچارگی او.

چون بدو رسیدم، گفتم: خواهی که دعا کنم تا مگر از این بلا برهی؟ گفت: نه. گفتم:چرا گفت: لان العافیة اختیاری والبلاء اختیاره وانا لا اختار اختیاری علی اختیاره - یعنی عافیت اختیار من است و بلا اختیار دوست.

من اختیار خویش بر اختیار او اختیار نکنم - گفتم: باری این زنبوران را از تو باز دارم. گفت: ای خواص! آرزوی نار شیرین از خود دور دار. مرا چه رنجه می داری؟ و خود را دل به سلامت خواه.

مرا تن درست چه می خواهی؟ گفتم: به چه شناختی که من خواصم؟ گفت: هرکه او را داند هیچ بر وی پوشیده نماند. گفتم: حال تو با این زنبوران چگونه است؟ گفت: تا این زنبورانم می گزند و کرمانم می خورند، خوش است ».

و گفت: «وقتی در بادیه یکی را دیدم. گفتم: از کجا می آیی؟ گفت: از بلاساغون. گفتم به چه کار آمده ای؟ گفت: لقمه یی در دهن می کردم.

دستم آلوده شده است. آمده ام تا به آب زمزم بشویم. گفتم چه عزم داری؟ گفت: آن که شب را باز گردم و جامه خواب مادر راست کنم ».

و گفت: «وقتی شنودم که در روم راهبی هفتاد سال است تا در دیری است، به حکم رهبانیت نشسته. گفتم ای عجب! شرط رهبانیت چهل سالست. قصد او کردم.

چون نزدیک او رسیدم، دریچه باز کرد. و گفت: یا ابراهیم! به چه آمده ای که اینجا من ننشسته ام به رهبانی. که من سگی دارم که در خلق می افتد.

اکنون در این جا نشسته ام و سگ بانی می کنم و شر از خلق باز می دارم و الا من نه آنم که تو پنداشته ای. چون این سخن بشنیدم گفتم: الهی! قادری که در عین ضلالت بنده یی را طریق صواب دهی.

مرا گفت: ای ابراهیم! چند مردمان راطلبی؟ برو و خود را طلب و چون یافتی پاسبان خود باش، که هر روز این هوا سیصد و شصت گونه لباس الهیت در پوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند».

نقل است که ممشاد شبی برخاست، نه به وقت و باز بخفت، خوابش نمی برد. طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد وبخفت. هم خوابش نمی برد.

گفت: یارب مرا چه می شود؟ به دلش درآمد که: برخیز و بیرون رو - و برفی عظیم بود - در میان برف می رفت تا از شهر بیرون شد. تلی بود که هر که توبه کردی آن جا رفتی.

بر آن تل شد. ابراهیم را دید بر آن تل نشسته، پیراهنی کوتاه پوشیده و برف گرداگرد او می گداخت و خشک می شد. پس گفت: «ای ممشاد! دست بمن ده. دست بدو دادم. دستم عرق کرد، از حرارت دست او و بیتی تازی برخواند».

ابوالحسن علوی مرید خواص بود. گفت: «شبی مرا گفت: به جایی خواهم رفت. با من مساعدت می کنی؟ گفتم: تا به خانه شوم و نعلین در پای کنم.

چون به خانه شدم خایگینه ساخته بودند. پاره یی بخوردم و بازگشتم تا بدو رسیدم، آبی پیش آمد. پای بر آب نهاد و برفت. من نیز پای فرو نهادم.

به آب فرو رفتم. شیخ روی از پس کرد، گفت: تو خایگینه بر پای بسته ای. گفتم: ندانم کدام ازین دو عجبتر؟ بر روی آب رفتن یا سر من بدانستن؟».

نقل است که گفت: «وقتی در بادیه بودم. به غایت گرسنه شدم. اعرابیی پیش من آمد. و گفت: ای فراخ شکم این چیست که تو می کنی؟

گفتم: آخر چندین روز است که هیچ نخورده ام. گفت: تو نمی دانی که: دعوی، پرده مدعیان بدرد؟ تو را با توکل چه کار؟».

و گفت: «یک بار نزدیک ری رسیدم و گرسنه بودم. در دلم آمد که، چون اینجا برسم، معارف شهر مرا طعامها آوردند. پس در راه می شدم.

منکری دیدم. احتساب کردم. بدآن سبب بسیارم بزدند. گفتم: با چنین جوعی این ضرب در خور بود؟ به سرم ندا کردند که: به یک تمنا که با خود کردی که چون به شهر برسم مرا مراعات کنند و طعام آوردند تا بخورم، این بخوردی!

گفتم: الهی! من توکل بر تو کردم.آوازی آمد که: سبحان آن خدایی که روی زمین از متو کلان پاک گردانید. اندیشه طعام معارف ری و آن گاه توکل؟».

نقل است که: وقتی خواص در کار خود متحیر شد. به صحرایی بیرون رفت. خرماستانی دید و آبی روان. آنجا مقام کرد و از برگ خرما زنبیل می بافت و در آن آب می انداخت.

چهار روز همین می کرد. بعد از این گفت: «اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چه بینم؟ و حق را در این چه تعبیر است؟ می رفتم تا پیر زنی را دیدم بر لب آب نشسته، می گریست، گفتم: چه بوده است؟ گفت: پنج یتیم دارم و هیچ ندارم روزی دو سه بر کنار این آب بودم.

آب هر روز زنبیلی چند بیاوردی. آن بفروختمی و بر یتیمان خرج کردمی. امروز نمی آرد. بدآن سبب گریانم، امروز چه خوریم؟».

خواص گفت: «خانه خود را به من نمای ». بنمود. خواص گفت: «اکنون دل فارغ دار که تا زنده ام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم ».

و گفت: «وقتی طلب معاش خود از حلال می کردم. دام در دریا انداختم. ماهی بگرفتم. هاتفی آواز داد که: ایشان را از ذکر ما باز می داری. معاش دیگر نمی یابی؟ ایشان از ذکر ما برگشته بودند، که تو ایشان را همی کشتی ». گفت: «دام بینداختم و دست از کار نیز بداشتم ».

نقل است که گفت: «مرا از خدای عمر ابدی می باید در دنیا تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنیا به حفظ آداب شریعت قیام می نمایم و حق را یاد می کنم ». و گفت: «هیچ چیز نبود که در چشم من صعب نمود الا با او راه گرفتم ».

و گفتی: «دستی فارغ و دل ساکن، و هر جاکه خواهی می شو». و گفت: «هر که حق را بشناسد و به وفاء عهد، لازم بود آن شناخت را که آرام گیرد با خدای - تعالی - و اعتماد کند بر وی ».

و گفت: «عالمی بسیار روایت نیست. عالم آن است که متابعت علم کند و بدآن کار کند و اقتدا به سنتها کند و اگر چه علم او اندک بود».

و گفت: «علم به جملگی در دو کلمه مجتمع است: یکی آنکه خدای - تعالی - اندیشه آنچه از دل تو برداشته است در آن تکلف نکنی و دیگر آنچه تو را می باید کرد و بر تو فریضه است آنرا ضایع نگردانی ».

و گفت: «هر که اشارت کند به خدای وسکونت گیرد باغیر، حق - تعالی - او را مبتلا گرداند و اگر از آن با خدا گردد هر بلا که دارد از او دور کند واگر با غیر او سکونت او دایم شود، حق - تعالی - رحمت از دل خلق ببرد و لباس طعم در او بپوشد، تا پیوسته خلق را مطالبت می کند و خلق را بر او رحمت و شفقت نبود تا کارش به جایی رسد که حیات او به سختی و ناکامی بود و مرگ او به دشواری وحیرت و رنج و بلا و آخرت او پشیمانی و تأسف ».

و گفت: «هر که چنان بود که دنیا بر او بگرید، آخرت بر او خندان بود و هر که ترک شهوت کند و آن را در دل خود عوض نیابد در آن ترک کاذب بوده باشد». و گفت: «هر گه توکل در خویش درست آید». در غیر نیز درست آید. و گفت : «تو کل چیست؟ ثبات در پیش محیی الاموات ».

و گفت: «صبر ثبات است بر احکام کتاب و سنت ». و گفت: «مراعات، مراقبت آرد و مراقبت اخلاص سر و علانیه ». و گفت: «محبت محو ارادت است و احتراق جمله صفت بشریت و حاجات ».

و گفت: «داروی دل پنج چیز است: قرآن خواندن و اندر او نگاه کردن، و شکم تهی داشتن و قیام شب و تضرع کردن به وقت سحرگاه و با نیکان نشستن ». و گفت: «این حدیث در تضرع سحر گاه جویند، اگر آنجا نیابند هیچ جای دیگر نجویند که نیابند».

نقل است که بر سینه خویش میزد و می گفت: «واشوقاه به کسی که مرا دید و من او را ندیدم ». نقل است که از او پرسیدند که : «تو از کجا می خوری؟».

گفت: «از آنجا که طفل در شکم مادر خورد واز آنجاکه ماهی خورد در دریا و وحوش در صحرا. قال الله - تعالی - و یرزقه من حیث لا یحتسب ».

پرسیدند که: «متوکل را طمع بود؟». گفت: «از آنجا که طبع است خاطرها در آید ولیکن زیان ندارد، زیرا که او را قوت بود بربیفکندن طمع، به نومیدی از آنچه در دست مردمان است ».

و گفته اند که در آخر عمر مبطون گشت. در جامع ری یک شبانروز شصت بار غسل کرده بود وبه هر بای که غسل کردی دو رکعت نماز کردی باز به قضا بیامدی یکی در آن حال از او پرسید که : «هیچت آرزو می کند؟». گفت: «پاره یی جگر بریان ».

پس آخر در میان آب غسل کرد و جان بداد. او را به خانه بردند. بزرگی درآمد. پاره یی نان دید در زیر بالین او. گفت: «اگر این پاره نان ندیدمی، بر او نماز نکردمی، که نشان آن بودی که هم در آن توکل بمرده است و از آنجا عبور نکرده است. مرد باید که بر هیچ صفت نایستد تا رونده باشد، و نه در توکل مفام کند و نه در صفت دگر. که ایستادن روی ندارد».

یکی از مشایخ او را به خواب دید. گفت: «خدای - تعالی - با تو چه کرد؟». گفت: «اگر چه عبادت بسیار کردم و طریق توکل سپردم و چون از دنیا برفتم با طهارت وضو رفتم.

به هر عبادت که کرده بودم، ثواب می دادند. اما به سبب طهارت مرا به منزلی فرو آوردند که ورای آن همه درجات بهشت بود پس ندا کردند که: یا ابراهیم! این زیادتی مکرمت که با تو کردیم، از آن بود که پاک به حضرت ما آمدی، پاکان را درین درگاه محل و مرتبه یی عظیم است ». رحمة الله علیه.